✍ علی سوسرایی /۶
◾جاسم یک مومن واقعی بود
قسمت اول
جاسم بهیار عراقی، اهل ناصریه، مردی سیه چرده که دائم سیگار رو لبش بود. خیلی هوای مجروحین اسیر رو داشت.
اول ها که شناختی ازش نداشتیم همیشه به حاج آقا مازندرانی میگفتم این معتاده! وقتی سرحال بود به حاجی اشاره میکردم الان ثوپه توپه! نگو این بنده خدا بر خلاف ظاهرش بسیار مومن و دوستدار اسرا بود با دقت کامل عفونت های بچه هارو تخلیه میکرد و خیلی وقت می گذاشت.
بعد که متوجه شدیم آدم خوبی هست یه بار ازش سئوال کردیم شما با بقیه فرق داری علتش چیه؟
گفت؛ من یه شب خواب رسوالله (ص) رو دیدم بهم سفارش کرد هوای بچه های ما رو داشته باش (اسرا) میگفت بوی تعفن و عفونت زخم های شما برای من مثل عطر هستش. شما سفارش شده هستید!
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#علی_سوسرایی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
باقر تقدس نژاد / ۷
▪️وقتی عکس خودم را دیدم نشناختم!
تو استخبارات، دو روز بعد از ورود، دستور دادند که لباس هایی که به تن داشتیم رو تحویل بدیم. فقط با یه شورت فرستادنمون داخل اتاقها. صبح روز بعد، همون لباسها رو آوردن و گفتند هر کدام یه پیراهن و یه شلوار بردارین. ما هم لباسهای خودمون رو برداشتیم. عصری دوباره گفتند بیایین بیرون اما این بار چهار نفر، چهار نفر. وقتی که سری اول بچه ها برگشتند گفتند دارند عکس میگیرند. نوبت من و سه نفر دیگه از بچه ها که شد، ما رو کنار دیوار بین دو اتاق نگه داشتند و عکس گرفتند. بعد از گرفتن عکس، عکاس دوربین به دست آمد سمت من و عکسی رو نشونم داد و با اشاره پرسید: این تویی؟ نگاه کردم و خودم رو نشناختم. واقعا خودم رو نشناختم. هم بشدت لاغر شده بودیم و هم عکسی که گرفته بود بشدت بد و سیاه و ناجور بود. خوب که نگاه کردم؛ از روی خطوط سیاه و سفید پیراهنی که تنم بود و هدیه ی برادر بزرگم بود، خودم را شناختم و تایید کردم که منم. وضع دیگر عزیزان هم بهتر نبود. اونا هم مثل من اول خودشون رو نشناخته بودند.
🔹 آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#باقر_تقدس_نژاد #خاطرات_آزادگان #ازادگان
علی خواجه علی/۱۳
شهرت : علی زابلی
◾برای نظافت دواطلبانه ،گزینش می شدیم!
افراد زیادی بودند که برای خدا و بدون توقع در نظافت آسایشگاه ها کمک می کردند. چون بند سه از افراد خود فروخته کمتر بود و داوطلب زیاد بود همچنین بدلیل رعایت موارد ایمنی، برادران نظافت چی، گزینش میشدند.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
علی، خواجه علی/۱۴
شهرت: علی زابلی
◾برای نماز خواندن
بعضی بچه ها به وقت نمازهای پنجگانه پایبند بودند، یک روز در حین قدم زدن بچه ها در حیاط، ما مشغول انجام نظافت بودیم که آقای « مسعود ماهوتچی» جهت انجام فریضه نماز عصر به آسایشگاه آمد. البته ما همیشه سعی میکردیم که ابتدای نظافت، یک قسمت را برای بچهها تمیز کنیم که با فاصله یکی یکی بیایند داخل و نماز و قرآنشون را بخوانند ولی آن روز بدلیل وقت کم نشد و چون هنوز نظافت تموم نشده بود و بنا بدلایلی آن روز وقت کم داشتیم آقا مسعود تشریف بردند بيرون و داخل محوطه کنار باغچه شروع به خواندن نماز کرد.
« کریم مارمولک » هم بلافاصله سوت آمار را زد و گفت: سریع پنج پنج.
آقا مسعود داشت رکعت سوم را بجای میآورد. «کریم مارمولک» که متوجه این قضیه شد با کابل شروع کرد به زدن آقا مسعود. آقا مسعود با خیالی راحت نمازش رو بجای آورد. « کریم مارمولک » هم تندتند با کابل روی کمر و سر آقا مسعود میزد وقتی نماز آقا مسعود تمام شد با همون وضعیت بین بچهها نشست.
.
حالا هر چه فکر کردم این راز و نیاز عاشقانه و عارفانه آقا مسعود را با خدای خودش را به چه تشبیه کنم نتوانستم کاری زیبنده تر از بیان اصل این خاطره پیدا و بیان کنم.
🔹آزاده تکریت۱۱
@taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
#خسرو_میرزائی
خسرو میرزائی/۱۹
معاینه بیمار بدون رعایت حریم شخصی
برای معاینه بیماری جرب یا گال، مریض ها رو بصورت فردی و جمعی ،لخت و عور می کردند. این کار اگرچه برای بهبود بیماری انجام می شد ولی از جهت موازین شرعی و انسانی کار صحیحی نبود.
وقتی پزشک برای معاینه بیماران گال به اردوگاه می آمد، او در وسط محوطه، روی صندلی می نشست و سپس ما باید از داخل آسایشگاه آنهم بصورت لخت و عور حرکت می کردیم تا ایشان ببیند که مثلا ما بیماری جرب یا گال داریم یانه.
در این وسط اگر کسی یا کسانی این بیماری پوستی را داشتند مجبور بودند در جرب خانه در کنار هم با وضعیت بسیار بدی دوره درمان را طی کنند.
البته مشخص بود که اگر بهداشت و لباس مناسب و آب گرم کافی موجود بود قطعا کسی به اینگونه بیماریها مبتلا نمی شد.
عراقیها به شرعیات اهمیتی نمی دادند ولی برای ما این چیزا مهم بود روزی یکی از بچه های همدان از روحانی که خود عراقیها برای کارهای تبلیغی به اردوگاه می آوردند در مقابل آسایشگاه ۴ از حکم لخت کردن جمعی اسیران برای معاینه بیماری گال پرسید البته غیر مستقیم، و او هم جواب داد که اینکار حرام است و جایز نیست.
🔹 آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
علیرضا دودانگه/۵
◾دوست نداشتند روزه بگیریم!
،نگهبانی بود بنام «بهجت» که خیلی هم عاشق فوتبال بود. زمانی که شیفت نگهبانی بهجت با ساعت هوا خوری همزمان میشد و فوتبال هم، اون ساعت پخش میشد ایشان باهیچ کس کار نداشت میرفت داخل آسایشگاه برای تماشای فوتبال ماهم به راحتی و بدون هیچ نوع مزاحمت در محوطه آسایشگاه با دوستان آسایشگاه های دو و سه با هم قدم میزدیم.
این آقا بهجت، صبح اولین روز ماه رمضان آمد و درب آسایشگاه را باز کرد، گفت؛
«مسئولین غذا بیان بیرون» اما کسی بلند نشد! سوال کرد چرا برای غذا گرفتن کسی نمیاد؟ دوستان اعلام کردند که امروز اول ماه رمضان هست و ما روزه هستیم. گفت: یعنی« کلکم صائمون؟» همه یک صدا گفتیم: «نعم سیدی».
این صحنه براش خیلی تعجب آور بود و البته خیلی هم به کام نگهبانها خوش نیامد. بهشان برخورد که چرا باید اینها همه روزه باشند.
چند روز از ماه رمضان گذشته بود که در زمان هواخوری، بصورت غیر منتظره،، سوت آمار رو زدن و هر سه آسایشگاه بند یک ، به آمار نشستند و قبلش همه نگهبانها را هم فراخوان زده بودند.
مسئول اردوگاه آمد، و برامون صحبت کرد و گفت که پس روزه هستید!؟
باز همه گفتند« نعم سیدی»
گفت: کاری میکنیم که همه تون خون بالا بیارید!
تنبیه دسته جمعی را شروع کردند. دستور بدو و بایست در محوطه اردوگاه از این سمت محوطه به اون سمت محوطه و نگهبانها هم درمیان محوطه تقسیم بندی شده بودند و هر نگهبانی با هر وسیله ای که داشت مرتب اسرا را می زدند . یکی از نگهبانا، شیلنگ آب را برداشته بود و با سرعت میچرخاند که به هرکسی که میخورد نقش زمین میشد.
پس از چند دور بدو و بایست، دستور به کلاغ پر رفتن و پا مرغی رفتن و یکی از انگشتان دست را به زمین بگذارید و با دست دیگر گوش خود را بگیرید و به دور خود بچرخید و پس آن چقدر سینه خیز رفتن! بعضی ها حالت استفراغ بهشان دست داد.
مارا تنبیه میکردند و خودشان میخندیدند! پس از آنکه خسته شدند صوت آمار را زدند. آمار یعنی اینکه هرکسی باید جلوی آسایشگاه خود به آمار بشیند اما ما قبل اینکه آمار بنشینیم هنگام جدا شدن از همدیگر با یکدیگر دست میدادیم و میگفتیم: تقبل الله و این کار دوستان برای نگهبانها خیلی درد داشت! ما خوشحال بودیم آنها حرص میخورند!
علیرضا دودانگه| ۶
◾چقدر مواظب شما باشیم!
یه روز نگهبان « علی ابلیس » گفت ما خسته شدیم از دست شما، یک لحظه نمی توانیم از شما غافل شویم، دائما باید در راهرو قدم بزنیم و از پنجره، مواظب شما باشیم تا اینکه نمازجماعت نخوانید و یا دعا نخوانید. از لحاظ ظاهر و جسمی شما اسیر ما هستید ولی در حقیقت ما اسیر شمائیم .
🔹آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_دودانگه #خاطرات_آزادگان #ازادگان
#خسرو_میرزائی
خسرو میرزائی/۲۰
از هیچی سر بند درست کردیم!
کمی قبل از آزادی، ما از حداقل وسایل موجود تعدادی پرچم ایران و همچنین از نوار دور پتوها که سبز رنگ بود سربند درست کرده بودیم و رویش یا حسین و چند شعار دیگر..... نوشته بودیم با خط سفید تا هنگام تبادل و عبور از جلوی دوربینها و نگهبانان به پیشانی و سینه بزنیم در واقع از امکانات صفر و از هیچی سر بند و پرچم درست کردیم.. ما وقتی به مرز رسیدیم در داخل اتوبوس همین کار را کردیم اما وقتی نگهبانان عراقی متوجه این کار ما شدند و اجازه پیاده شدن را به ما ندادند و گفتند باید اینها را یعنی سربند و پرچمها را نصب نکنیم تا اجازه پیاده شدن ما را بدهند، در همین حین یک پاسدار عزیز به داخل ماشین آمد و ما خیلی خوشحال که بعد از مدتها یک هموطن اونم از نوع پاسدار با لباس سبز را میبینیم از ما خواهش کرد که این عراقیها بدنبال بهانه برای متوقف کردن تبادل اسرا هستند اینها را در بیاورید و اونطرف مرز دوباره نصب کنید. ما نیز همین کار را کردیم و خوشبختانه تبادل اسرا انجام شد، اما دیدم عدهای کم با زرنگی همین طور سریع رد شدند و این عمل انجام شد.
🔹آزاده تکریت ۱۱
#علی_خواجه_علی
علی خواجه علی / ۱۵
شهرت: علی زابلی
نجات از مرگ صد درصدی با قهوه
یکی از مریضی های اساسی برای ما که خیلی مشکل و درد آور بود اسهال خونی بود.
یکی از بچه ها جثه ضعیف و لاغری داشت و آز طرفی سنش هم کم بود و از اذیت و تنبیه خیلی می ترسید و علیرغم این ترس وحشتی که داشت هیچوقت بسمت دشمن نرفت.
به هر حال این عزیزمان به این درد شدید گرفتار شد که مجبور شدند به بیمارستان اعزامش کنند.
هروقت مریضی از بیمارستان ترخیص می شد و می آمد ما احوال این عزیزمان را می گرفتیم تا اینکه پس از ۲ یا ۳ هفته با بک وضع بسیار وخیمی آوردنش و انداختن تو آسایشگاه و هیچ تحرکی نداشت به نگهبان گفتیم چرا با این وضع این مریض را آوردید ؟
پاسخ داد که دکترها جوابش کردند و اوردیم که همینجا بمیرد. همه آسایشگاه نگرانش بودند و دهانش باز بود و هرچه صدایش می زدیم هیچ پاسخی نمی داد حتی با اشاره.
آسایشگاه را بوی تعفن گرفت و ما هم سعی میکردیم تاجایی که امکان دارد نظافتش را بموقع انجام بدیم.
یک روز که داشتم نظافتش میکردم گریه ام گرفت و بعدازنظافت رفتم پیش مرحوم مهندس خالدی جهت راهنمایی و مشورت که اگر بشه دوباره به نگهبانان رو بگیم که به بیمارستان اعزامش کنند لکن مرحوم گفت اگه می خواستند درمان می کردند چرا اوردند ؟ اینها دلسوزمون نیستند مگه خودمون با کمک خداوند همت کنیم، مشکل رو تلاش کنید حل کنید، خداوند کمک مون می کند.
در همین هنگام یکی از عزیزان کردمون بنام « جوهر» پیشنهاد داد که یک کم قهوه از نگهبانان بگیریم من با کمک و یاری خداوند سالمش میکنم.
هیچکس از بچه ها امید به زنده ماندنش نداشتند لذا اقا رحمان که مسئول فروشگاه آسایشگاه بود به مسؤل خرید اردوگاه پیشنهاد خرید قهوه را داد ولی او قبول نکرد ولی بالآخره با التماس من و اقا رحمان قبول کرد که یک کم بیاره و گفت به هیچکس این مسئله را نگوییم.
۲ روز بعد قهوه را آورد ما هم داخل یک لیوان آب حل کردیم و پیش از ظهر زیر لیوان شمع روشن کردیم و از آن طرف هم به یکی از نگهبانان شیعه گفتیم بخاطر این مریض با ما همکاری کنه بتوانیم این معجون را درست کنیم تا غروب طول کشید تا این لیوان با شمع جوش آمد و خوب که تیره شد سرد کردیم و با قاشق داخل دهانش ذره ذره می ریخت نیمه شب که شد دیدیم با دستش اشاره میکند که به من آب بدهید و فردا ظهر باز با اشاره تقاضای غذا کرد و این عزیز بزرگوار مرگ حتمی به قدرت خداوند با خوردن نصف لیوان قهوه با تلاش و زحمت اقاجوهر نجات یافت.
🔹آزاده تکریت ۱۱
#فرهاد_سعیدی
فرهاد سعیدی | ۱۴
حادثه تیراندازی در اردوگاه ۱۸
با نزدیک شدن موعد آزادی ما تصمیم گرفتیم جاسوسانی که قصد پناهندگی به عراق و منافقین را داشتند را مجازات کتیم.تنبیه قاطع جاسوسان در اردوگاه ۱۸ موجب نگرانی نیروهای انتظامی اردوگاه شد. عراقی ها که با ایجاد فضای امن برای مزدوران جنایتکار ایرانی خود موجب آغاز این درگیری شده بودند متوحش شده بودند ولی بدون ورود به اردوگاه و در پشت سیم خاردار ها بصورت آماده باش در آمده بودند دور تا دور اردوگاه پر از نگهبانان مسلح بود.
بچه ها دست بردار نبودند و می خواستند از افرادی که در طی اسارت جنایت کرده بودند انتقام بگیرند اما عراقیها بر اثر وحشت از ادامه این وضع بجای جلب رضایت ما سعی کردند با توسل به سلاح ما را سرکوب کنند، عراقی ها از پشت سیم خاردار بصورت هوایی شلیک میکردند ولی گویا یکی از سربازان خیلی هم هوایی شلیک نکرده بود چرا که یک فاجعه را رقم زد و تیر به داخل آسایشگاه دو کمانه کرد و موجب زخمی شدن حسین پیراینده شد..
عراقی محبوس در غرفه برای برگشتن به حالت عادی آزاد شد و نکته جالبی که پیش آمده بود اون عراقی از پشت بچه های که در حال فرار به سمت آسایشگاه و مخفی شدن بودند ،با کابل میزد در حالیکه دیگر ما ترسی از آنها نداشتیم به همین منظور ما شرایط رو مهیای برای یک سواری از سرباز عراقی دیدیم وقتی با کابل بچه ها رو میزد چند نفر پریدیم روی پشتش و برای جلوگیری از کتک زدن هاش ، سواری گرفتیم .
در حال فرار به سمت آسایشگاه بودیم که توی مسیر متوجه شدم حسین آقا روی زمین افتاده و چند نفر از بچه ها دور و برش جمع شدند، ابتدا اثری از جای تیر روی بدن مطهر این شهید ندیدم ، سیاهی ( مردمک ) چشمان شهید رفته بود و چشمش یک تکه سفید شده بود، دقت که کردم دیدم روی سینه شهید جای گلوله هست و ایشون بعد از انتقال به درمانگاه بشهادت رسید.
بعداز شهادت شهید پیرآینده، اردوگاه یکپارچه عزادار بود، و یکپارچه خواهان رسیدگی جدی به جنایت سرباز عراقی بودیم. بعد از اتمام درگیری ،فرمانده اردوگاه از بچهها خواست که دقایقی توی محوطه اردوگاه جمع شوند تا نطق کند ، ایشون ابتدا ضمن ملامت و سرزنش گفت همه اون به اصطلاح مزدوران کشته شدند شما چگونه میخواهید جواب دولت ایران رو بدهید که آقا نادر دشتی پور همون جا بلند شد و طی یک نطق کوبنده و منطقی به افسر عراقی گفت شما جواب تنها شهید ما رو بدید ما خودمان جواب مزدوران رو خواهیم داد.
پس از پایان درگیری به مدت سه روز درب آسایشگاه ها به روی ما بسته شد . آب رسانی به ما ممنوع بود و همینطور غذا. الحمدلله ذخیره شکر برای چند روز داشتیم ، عراقی ها موافق محبوس کردن ما بودند ،برای اینکه صدای اعتراض خودمون رو به اردوگاه اطراف برسونیم مرتب الله و اکبر میگفتیم و لیوان های فلزی رو توی پنجره ها می کوبیدیمدر همین زمان به یکباره اردوگاه چند هزارنفری که در نزدیک ما بود به حمایت ما برخاست و ، صدای الله اکبر انها سراسر بعقوبه رو فراگرفته بود، عراقی ها دست به دامن بزرگان اردوگاه شدند ، شرط بزرگان اردوگاه برای آرامش آمدن اکیپ هایی از سوله ها برای پیگری احوالات ایشان بود چون هم صدای تیراندازی شدید شنیدیم ولی خدا را شکر مطلب خاصی نبود. هواخوری بصورت شبانه روزی شده بود. با دستکاری بچه ها و بعد از سوختن دو تلویزیون، تلویزیون سوم توانست فرکانس شبکه یک ایران را دریافت کند و از آن ببعد فقط شبکه ایران را می دیدیم. در روز های عادی نماز جماعت بزرگی برگزار می شد.کم کم آماده آزادی می شدیم.
🔹 آزاده تکریت ۱۱ و ۱۸ بعقوبه
#فرهاد_سعیدی
فرهاد سعیدی| ۱۵
♦️حضور مرحوم ابوترابی در اردوگاه ۱۸
همزمان با پایان تنبیه مزدوران، همراه با تعدادی از افسران ارشد ایرانی، آقایی را آوردند که بنده ایشون رو نمیشناختم ، انتهای اردوگاه مشغول نماز عصر بود. ناگفته نماند ایشون نماینده امام ره بود، سرانجام نوبت به اردوگاه های بعقوبه برای مبادله رسید ، بچه ها متوجه شده بودند عراقی ها تصمیم به گرفتن زهرچشم از بچههای انتقالی از اردوگاه یازده دارند ، یادمه آقا نادر دشتی پور توی گوش بعضی از بچه ها پچ پچ میکرد تا رسید به بنده ، ظاهراً قضیه از این قرار بود که عراقی ها تصمیم گرفته بودند چندتا از اتوبوس ها از ماها رو توی مسیر مرز ، به سمت نامعلومی هدایت کنند ، در واقع دیگه اسیری در عراق نبود غیر از تک و توکی که اونم داخل سلول های مخفی بودند ، آقا نادر توی گوشم گفت سعی کنید دوتا اتوبوس آخر باشید تا اجازه ندیم مسیر اتوبوس رو عوض کنند.
🔹آزاده تکریت ۱۱ و ۱۸ بعقوبه