eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
240 ویدیو
10 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. انتشار لینک برای عموم مجاز است. دریافت ظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻درخواست مشارکت در امر خیر با عرض سلام و ارادت، آزاده دفاع مقدس، مرتضی شهبازی و اصفهانی هستم و جهت این امر خیر دست یاری به سوی دوستان عزیز آزاده‌ و غیر آزاده دراز می‌کنم. خدا را شکر پسری مومن، انقلابی و ۲۱ ساله دارم که خواهرزاده آزاده گرانقدر دکتر روانشناس، مومن و متعهد مشهدی سید جلال ابراهیمی نیز هم هستند و دانشجو در یکی از دانشگاه‌های تهران می‌باشد. دنبال عروس خانمی از ذریّه محترم سادات ذوالعز و الاحترام مومنه و انقلابی و ترجیحا حافظ قرآن هستم. چنانچه کسی از دوستان سراغ دارند خواهشمندم معرفی و در اجر این امر خیر شراکت فرمایند. التماس دعای فرج. یاعلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ابراهیم فخاری | ۱ 🔻ارتباط با نگهبانان عراقی من همیشه دوست داشتم بدانم که نگهبان ها در باره اعمالی که آنجا در مورد ما انجام دادند چه فکری داشتند. آیا آنها شدت سختی را که بر ما تحمیل می کردند درک می کردند یا نه! به همین جهت من از یک طریقی با یکی از فرماندهان اردوگاه رمادی ارتباط برقرار کردم. راستش من در فیسبوک عضو گروه ارتشیان سابق عراق شدم و دنبال سربازان اردوگاه ۸ گشتم. یک افسر عراقی در این گروه بمن جواب داد و به من گفت: که در سال آخر اسارت، فرمانده اردوگاه ۷ رمادی بوده است. من اردوگاه ۷ نبودم با این حال بدم نیامد بیشتر با این افسر صحبت کنم. ایشون بمن گفت اسمش « اثمر ابوالعیس» و درجه‌اش نقیب ( سروان ) است. من هم خودم را معرفی کردم و گفتم: من در عراق و در اردوگاه رمادی ۸ اسیر بودم و دنبال نگهبانان اردوگاه ۸ می‌گردم. این افسر عراقی به من گفت: غیر از اردوگاه ۷ مدتی را در اردوگاه شماره ۵ هم بودم. من از ایشان درخواست عکس کردم، گفت: عکس‌های زیادی داشتم داعشی‌ها همه را برده‌اند! ولی دو تا عکس فرستاد. نقیب ابوالعیس دعوت کرد برم بغداد منزلشون من هنوز تصمیم نگرفتم چکار کنم. آزاده رمادی ۸ https://eitaa.com/taakrit11pw65
مربوط به خاطره شماره ۱ ابراهیم فخاری
مربوط به خاطره شماره ۱ ابراهیم فخاری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
احمد چلداوی| ۱۳۰ 🔻معطلی جایز نبود چند روزی بود که بچه ها با هزار بهانه، برای اجرای نقشه فرار، خود را به بیمارستان بعقوبه رسانده بودند و در همین مدت، نصف آنها هم به علل مختلف مجبور شده بودند به اردوگاه برگردند و از نقشه فرار حذف شوند. بیشتر از این نمی شد معطل کرد ولی نقشه فرار ما با مشکلاتی مواجه شده بود از جمله سر و صدای سایر مجروحینی که موافق فرار نبودند چون از عواقب آن می ترسیدند و همچنین آمدن باران و نگرانی از روشن شدن هوا در حالیکه ما می خواستیم در تاریکی فرار کنیم اما اگر به عقب می انداختیم فرداشب ما را به اردوگاه بر می گرداندند از این جهت شانس فرار را از دست ندادیم و دست بکار شدیم. 🔻برای حفظ جان بی گناهان اسلحه نبردیم هاشم گفت: حالا که نگهبان ها خوابند اسلحه آنها را با خودمان ببریم ولی من موافق نبودم چون لباسهای ما معمولی بود و همراه داشتن اسلحه ای چون کلاش برای ما که لباس نظامی ارتش عراق تنمان نبود شک برانگیز بود. همچنین ممکن بود در یک لحظه حساس دچار اشتباه بشویم و جان افراد بی گناهی به خطر بیافتد. هاشم یک تیغ جراحی همراه خودش آورد سپس به آرامی از درب اتاق بیرون آمدیم. تا اینجای کار مشکلی نبود؛ چون شبهای قبل هم می آمدیم. 🔻«احمد! بیا بریم منتظر چی هستی؟» ایستادم! مردد شدم. شاید هم ترسیدم. می‌دانستم با ماجراهای هولناکی روبه رو خواهم بود. از یک طرف حس زیبای آزادی و از طرفی جنازه شهید رضایی که بعد از شهادت با صحنه سازی فرار، روی سیم خاردارهای اردوگاه تکریت ۱۱ انداخته شد، من را بین دو راهی بزرگی قرار می‌داد. دوست داشتم با خیال راحت چند لحظه ای را آزادانه نفس بکشم. هاشم گفت: «احمد! بیا بریم منتظر چی هستی؟» هنوز کمی مردد بودم. با خود گفتم خدایا! یعنی اگه موفق نشیم اعدام حتمیه! باید بین سرنوشتی نامعلوم در اسارت و احتمال آزادی یا اعدام یکی را انتخاب می‌کردم. 🔻جمجمه ها را بخدا سپردیم! آن لحظه بزرگترین و خطرناک ترین تصمیم تمام عمرم را گرفته بودم. بچه ها منتظرم بودند و فرصت تأمل بیشتر نبود. بسم الله جانانه ای گفتیم، بر لبان گزیدیم - عض- علی ناجزک، و سر را به او سپردیم - اعر الله جمجمتک و حرکت کردیم. رفتیم داخل دست شویی و لباسهایی که قبلاً تهیه کرده بودیم را پوشیدیم. هاشم قبلاً مسیر را با ترفند جالبی شناسایی کرده بود. در همان مسیر شناسایی شده حرکت کردیم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که تعداد زیادی سرباز سر راهمان سبز شدند. سریع رفتیم کنار یک درخت و در تاریکی قایم شدیم تا سربازان رد شدند و رفتند. 🔻از سیم خاردارها گذشتیم اما زخمی شدیم هاشم کمی جلوتر رفت و مسیر دیگری را شناسایی کرد و به دنبالش راه افتادیم. به انتهای سیم خاردارها رسیدیم و از آنها بالا رفتیم و به سختی از سیم خاردارها گذشتیم. زخمی شده بودیم اما شوق آزادی زخمهایمان را التیام می داد. 🔻تازه متوجه شدیم وسط پادگان هستیم مگر چند ردیف می توانست مانع بزرگی برای ما باشد تا رسیدن به آزادی به آن طرف سیم خاردارها تازه متوجه شدیم بیمارستان وسط یک پایگاه بزرگ نظامی قرار دارد و ما تازه وارد آن پایگاه نظامی شده‌ایم. باز هم مردد شدیم ولی بر تردیدهایمان غلبه کردیم. از کنار سیم خاردارها به طرفی که حدس می‌زدیم جاده بعقوبه است حرکت کردیم. این بار اشتباه نکرده بودیم... ازاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عابدین پوررمضان| ۶ 🔻شادی سربازان عراقی برای پایان جنگ شب آتش بس ( ۲۹ مراد ۱۳۶۷ شمسی مطابق با هفتم محرم ۱۴۰۹ هجری قمری)، عراقی‌ها خیلی خوشحال بودند. سربازان عراقی در زمان جنگ صدمات زیادی را متحمل می شدند. باید تا مدت نامحدودی در ارتش خدمت می کردند و به جبهه های نبرد اعزام می شدند در حالیکه بیشتر آنها بخصوص انها که شیعه بودند انگیزه جنگیدن و‌ کشته شدن برای صدام را نداشتند یا حتی انگیزه مذهبی کاملا مخالف صدام داشتند و بیشتر مایل بودند صدام سرنگون شود و مایل نبودند با ایران که هم کیش بودند بجنگند. دولت صدام و بعثی ها و طرفداران صدام از اینکه جنگ بدون سقوط صدام تمام شده بود خیلی خوشحال بودند و تلویزیون عراق صدام را نشان می‌داد که لباس نظامی را درآورده و با لباس عربی در خیابان‌ها بین مردم عراق را نشان می‌داد که مردم هم خیلی خوشحال و پایکوبی می‌کردند. مردم عراق که خیلی هاشون این جنگ را جنگ صدام می دانستند نه جنگ عراق از تمام شدن آن خیلی خوشحال بودند ولی با پایان جنگ شیعیان که شدیداً زیر تیغ اعدام و ظلم صدام بودند و امید داشتند با قدرت ایران، در پایان جنگ، صدام سرنگون شده باشد تا حدی امید خود را از دست دادند. 🔻در اردوگاه شکلات پخش کردند در اردوگاه هم یه مقدار شکلات آوردند که هر دو سه نفر یه شکلات می‌رسید. ما هم خوشحال بودیم که جنگ تمام شد گرچه دوست داشتیم با پیروزی تمام می شد ولی به هرحال با پایان جنگ ما هم آزاد می شدیم اما از طرفی کلمه جام زهر که در پیام امام بود برای ما مبهم بود از این جهت ناراحت بودیم. 🔻در آسایشگاه یک چه خبر بود!؟ یادش بخیر آن شب زنده یاد حاج رضا مزیدی بلند شد و با صدای بلند و رسا گفت: دم به دم بر همه دم بر گل رخسار خمینی تا شهید بهشتی صلوات، صدای صلوات بلند شد. شاید صلوات فرستادن بچه ها بیشتر بخاطر فضای آزادتری بود که بعد از قبول قطعنامه و برقراری آتش بس برای ما بوجود آمده بود و نه برای خوشحالی از خود قبول قطعنامه ۵۹۸ چرا که ما بیشتر دوست داشتیم از طریق پیروزی جنگ تمام می شد و صدام سرنگون می شد و قبول قطعنامه ما را در نیمه راه متوقف کرده بود ولی بهرحال ما به حکمت و درایت نظام اطمینان داشتیم و آنرا به عنوان یک ضرورت تحلیل می کردیم. 🔻 برای صدام ما هم صلوات بفرستین! عراقی‌ها صلوات ما را دیدند دقیقا یادم نیست احتمالا نایب ضابط بود آمد پشت پنجره آسایشگاه به ما تبریک گفت و اضافه کرد: شما همش برای سلامتی مسئولین خودتون صلوات می‌فرستین لااقل برای سیدالرئیس ما هم صلوات بفرستین! رحیم قمیشی که بین دو پنجره دور از دید قرار داشت با صدای بلند و اشاره به سرش (اشاره به عمامه و امام خامنه‌ای که رئیس‌جمهور وقت بودند) برای سلامتی سیدالرئیس صلوات و دوستان با صدای بلند صلوات فرستادن و آن افسر عراقی خیلی خوشحال شد از ما تشکر کرد و رفت، آن شب هرکسی به طریقی خدا را شکر می‌کرد. بعضی‌ها بدلایل مختلف با گریه دعا می‌کردند. 🔻 برای ما مهر تربت کربلا آوردند! فکر می کنم قبل از آتش بس در بیشتر آسایشگاه ها مهر گذاشتن قانونا ممنوع بود و ما هم مهر نداشتیم ولی شاید سخت گیری نمی کردند از این جهت سنگ را از حیاط خاکی اردوگاه می گرفتیم و جای مهر استفاده می کردیم گاهی بعضی کاغذ می گذاشتند و مهر که ممنوع بود هیچ حتی اوایل برای نماز خواندن هم بعضی بچه ها را زده بودند اما فردای آتش بس برای‌مان مهر تربت کربلا آوردند. به هر نفر یک عدد دادند. دقیقا بخاطر ندارم چند روز گذشت، هر شب عراقی‌ها می‌آمدند گیر می‌دادند چرا شما رقص و پایکوبی نمی‌کنید؟ هر شب گیر می‌دادند احتمالا شب عاشورا بود یکی از افسران درجه پایین عراقی آمد پشت پنجره گیر داد و گفت: شما جنگ طلبید چرا شادی و پایکوبی نمی‌کنید؟ زیاد حرف زد در آن حال یکی از بچه ها بلند شد و گفت: ما هم خدا را شاکریم از این‌که جنگ تمام شده، افسر عراقی گفت: کو؟ خوشحالی شما کو؟ من خوشحالی در شما نمی‌بینم شما باید پایکوبی کنید با کف زدن و پایکوبی شادی‌تان را نشان دهید، او گفت: با صلوات فرستادن خوشحالی و شادمانی خودمان را ابراز می‌کنیم، تا این حرف‌ها را شنید مثل آتش برافروخته شد با عصبانیت گفت: اینجا صلوات حتی برای خودمان ممنوع است، خیلی عصبانی شد و از کنار پنجره دور شد. آزاده تکریت۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65