فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین اصلان| ۱
خاطره صوتی کوتاه درباره اردوگاه ۱۲
@taakrit11pw65
#صوت
رضا | ۱
عزیزان اسرای تکریت ۱۲، اگر یادتون باشه زیر اون تانکر يکی از برادران شهید شد. سرباز بعثی با ضربه چوب به سرش زد چون خيلی عطش داشتیم و آب نمیرسید این بنده خدا رفت زیر تانکر که لباسش خيس بشه ولی عراقیه زد تو سرش و ایشان همانجا شهید سد.
آزاده تکریت ۱۲
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#تصویر #شهید
6.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حسین اصلان| ۲
خاطره صوتی در باره تانکر آب در اردوگاه ۱۲
@taakrit11pw65
#صوت
علی علیدوست قزوینی| ۲۴
امیدوارم دست از دجالگری بردارد!
چند نفر از ما را با چه نیتی {الله اعلم} از اردوگاه موصل به کربلای مقدس بردند که در پستهای قبلی بیان شد. روزهای آخر زیارت ما بود و با اینکه تعداد ما چند نفر بیشتر نبود (۱۲ نفر) و حرمها هم از ترس صدام زائر چندانی نداشتند ولی بشدت مراقبت میکردند زیارت ما باعث جلب توجه مردم شیعه عراقی نباشد.
🔻پنج شنبه و جمعه شلوغ است شما را نمی بریم زیارت!
فردا روز پنج شنبه بود و ملازم کریم (افسر عراقی مسئول ما) گفت: پنج شنبه و جمعه شلوغ است، نمیتوانیم به زیارت برویم صبر کنید تا روز شنبه، ما را به نگهبانها سپرد و رفت.
شنبه فقط ۴ نفر را به زیارت برد!
ملازم کریم، صبح روز شنبه آمد که دیگه حرم خلوت بود با اینحال فقط چهار نفر از ما را با خود به کربلا برد و عصری بعد از زیارت برگردوند!
🔻روز یکشنبه چهار نفر دیگر رو برد زیارت
روز یک شنبه نیز آمد و گروه سوم را با خود برد. گروه سوم وقتی زیارت کرده بودند حاجی مراد به «ملازم کریم» گفته بود: باید برای ما مهر و تسبیح بخری و او نیز حرف حاجی مراد را گوش داده بود و به تعداد کل بچههای زائر یعنی دوازده تا مهر و دوازده تا تسبیح خریده بود.
🔻از کل اسارت ما و شرایط ما در اردوگاه سه ساعت فیلم نگرفتند، اما این زیارت را مثل یک فیلم مستند هم عکس گرفتند و هم فیلم سه ساعته ساختند!
وقتی آمدند بغداد گفت: آماده شوید تا برویم اردوگاه و به عکاس گفت: یک عکس دست جمعی ازشان بگیر، بعد گفت: یک عکس تکی هم از علی بگیر و پارتی بازی کرد و یک عکس تکی هم از من گرفت و همه چیز رو هم مثل فیلم مستند فیلم گرفتند. به هرحال راه افتادیم. دوباره چشمانمان را بستند تا از محوطه نظامی دور شدیم و حدود نیمه شب بود که رسیدیم اردوگاه و همه ما را فرستادند اتاق آشپزها، شب را در کنار برادران آشپز و زحمتکش اردوگاه بودیم تا آمار گرفتند و به آسایشگاههای خودمان رفتیم. یکی دو ساعت بعد از آمار از بلندگوی اردوگاه صدا زدند جماعت کربلا و همه ارشدهای آسایشگاهها به مقر بیایند.
🔻زیارت کردید اما عزاداری نکنید!
همگی جمع شدیم رفتیم مقر، ابتدا ملازم صحبت کرد و گفت: برای دو مطلب شما را اینجا خواستم: اول - اینکه امشب شب اول محرم است هرگونه عزادای و نوحهخوانی سینهزنی ممنوع است! اگر بشنوم یک اتاقی عزاداری کرده چنین و چنان میکنم، خلاصه، تهدیدهای سختی کرد، بعد گفت: مطلب دوم، اینکه این دوازده نفر را با احترام تمام بردم کربلا آوردم ولی بعضی از اینها دجالند! امیدوارم دست از دجالگری بردارند! یعنی ما را باور کنند که مسلمانیم!
🔻علی ! ما هر کار کنیم تو ما را باور نداری!
بعد از صحبتهای ملازم (افسر عراقی) دوستان کربلایی هرکدام از ملازم تشکر کردند تا نوبت به من که نفر آخر بودم و کنار ملازم ایستاده بودم رسید. من هم با یکی دو جمله کوتاه از زحمات ملازم تشکر کردم او که سمت چپ من ایستاده دستش گذاشت روی قلب من و گفت: ما تو را زیارت بردیم ولی این قلب تو نسبت به ما سیاهه و خدا نتونست این قلب را سفید کنه و باورت نسبت به ما عوض نشد! از دست امام حسین نیز کاری ساخته نیست! ملازم توقع داشت من چشمانم رو روی همه جنایات صدام و شروع جنگ و اعمال آنها در مورد اسرا ندید بگیرم و با یک زیارت نظرم به صدام عوض شود!
🔻به بچههای دیگه بگویید ما شما را زیارت بردیم و چقدر شما را احترام کردیم!
ملازم بعد از این حرف گفت: میخواهم جریان سفرتان را برای بچهها تعریف کنید. ظاهراً میخواست تبلیغ مسلمانی رژیم صدام را بکند یعنی ما تائید کنیم، بله اینها مسلمان هستند و به اسلام اعتقاد دارند. من با خنده گفتم: شب اول را هم بگویم؟ (خاطره شکنجه این دوازده نفر توسط نگهبانان و تشنگی دادن آنها تا سر حد مرگ، این خاطره در پستهای قبلی آقای علیدوست آمده است) گفت: بگوئید ولی فقط یک بار بعد گفت: حالا کربلا را بهانه نکنید و تجمع نمائید! فقط امروز بعد از آمار ظهر می توانید جمع شوید و خاطرات زیارت را تعریف کنید. صحبتهای ملازم تمام شد و ما برگشتیم به اسایشگاه.
🔻فیلم زیارت ما و در واقع توجیه مسلمانی خودشان را هم آوردند و به همه آسایشگاهها دادند که ببینند!
بعدازظهر که آمار تمام شد قبل از سوت آمار، ارشد آسایشگاه با صدای رسا اعلام کرد: آقایان بعد از آمار «علی قزوینی» میخواهد داستان زیارت رفتنشان را تعریف کند لطفا متفرق نشوید. داخل آسایشگاه که آمدیم چون در آستانه محرم بودیم، سلامی به حضرت سیدالشهدا علیه السلام دادم و داستان را برای جمع تعریف کردم با اینکه خیلی از نیازهای اساسی تر ما را برآورده نمیکردند اما این زیارت چون یک جورایی تبلیغ مسلمانی رژیم صدام بود. فقط بعد از چند روز، فیلم زیارت ما را که حدود سه ساعت بود آوردند و آسایشگاه به آسایشگاه پخش کردند و این شیرین ترین خاطره اسارت بود.
آزاده اردوگاه موصل
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_علیدوست_قزوینی
آزاده شهید، «مصطفی مدهنی» از لرستان از ایل پاپی .
نام پدر: ژاران
متولد: ۱۳۴۴
متولد: روستای صاحب الزمان (عج)
شهادت: ۱۹ بهمن ۱۳۶۳
زمانیکه اسیر بوده بعثی های کوردل سر از بدنش جدا کردند. او در عملیات خیبر مجروح و به اسارت دشمن در آمد. منطقه مدهنی لرستان ۷۰ سعید تقدیم انقلاب کرده است.
🔻فرازی از وصیت نامه شهید مصطفی مدهنی:
بگذارید مارا بکشند و تکه تکه مان کنند بگذارید ترکش خمپاره ها سینه ها مان را بشکافند و درون قلبمان را ببینند که در آن عشق به اسلام و رهبر است. بگذارید سرمان را از تن جدا کنند و دست و پایمان را قطع کنند و با این حال خواهیم گفت که اسلام باید بماند.
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#شهید
حسینعلی قادری| ۲۴
▪️وقت های بیرون باش و دستشویی
در کل این چهار سال که در اردوگاه بودیم صبح ها یک ساعت و نیم تا دو ساعت بیرون بودیم و بعد از ظهرها هم یک ساعت تا یک ساعت و نیم.
🔻بیرون آمدن از آسایشگاه نوبتی بود!
هر دفعه یک بند که شامل سه تا آسایشگاه بود با هم بیرون می آمدند. صبح ها هر بند که نوبتش زودتر بود اول و از ساعت هشت تا ده می اومد بیرون و بعد اینها می رفتند داخل آسایشگاه و بعد بند مقابل می آمد بیرون که آن هم از ساعت ده تا دوازده بیرون بودند.
🔻آمارگیری پردردسر
در هر صورت حداقل نیم ساعت رو بخاطر آمار و مسایل متفرقه بود یعنی عملا، نیم ساعت زمان از دست رفته داشتیم و استفاده مفید ما از زمان یک ساعت بود که همین یک ساعت هم خیلی وقت ها در صف دستشویی یا حموم بودیم.
🔻وقت بیرون آمدن از آسایشگاه
صبح ها ساعت ۸ درها باز می شد بعد آمارگیری داخل آسایشگاه انجام می شد بعد می آمدیم تو حیاط و در حیاط، پنج نفر، پنج نفر، پشت سر هم می نشستیم، یک افسر یک بار می امد آمار می گرفت. یک بار هم فرمانده کل اردوگاه از بیرون می امد آمار می گرفت، بعد آزاد باش می دادند.
🔻 دستشویی نوبتی بود
ترتیب نوبت دستشویی و حمام هم حالا مثلا نیم ساعت اول مال آسایشگاه ۱ بود نیم ساعت دوم مال آسایشگاه ۲ و نیم ساعت سوم آسایشگاه ۳.
🔻وقت دستشویی بشدت کم بود
هر آسایشگاهی نیم ساعت، فرصت داشت که از این سرویس بهداشتی و حموم استفاده کنه. زمان گرفته بودیم تقریبا به هر نفر یک دقیقه و سی ثانیه زمان می رسید یعنی یک دقیقه و سی ثانیه دستشویی شخص باید تموم شد و باید می اومدی بیرون چون اگر بیرون نمی اومدی نفر بعدی می موند! حالا چه کارت تموم شده بود یا نشده بود باید تو یک دقیقه و نیم کارت رو انجام می دادی و می آمدی بیرون!
🔻برای حمام کردن آب نداشتیم!
اوایل اردوگاه، حمام را هر روز که محال بود بتونیم استفاده کنیم، آبی نداشت که بریم استفاده کنیم. درها باز بود ولی عملا آبی برای استفاده وجود نداشت چون همش برای دستشویی استفاده می شد. یک تانکر آب که بیشتر نبود.
🔻یک آبگرمکن برقی کوچک برای کل اردوگاه!
برای گرم کردن آب حمام یک آبگرمکن برقی کوچک اونجا بیشتر نداشت و عملا با چهار پنج تا دوشی که اوایل بود عملا در روز نوبت حمام به هیچ کس نمی رسید.
🔻حمام شاید هفته ای!
شاید در هفته یک بار یا مثلا هر ده روز یک بار نوبتمون می شد که بریم همون دوش با آب سرد نه با آب گرم،چرا اون نفرات اولی که اولین آسایشگاه که می رفتن هنوز اون آبگرمکن گرم بود اونا یه مقداری آب گرم نصیبشون می شد ولی به ما که می رسید اون نفرات بعدی دیگه اب گرمی وجود نداشت و با همون آب سرد باید خودشون و می شستند این شد روال زمان بندی اردوگاه .
🔻بیشتر اوقات را داخل آسایشگاه بودیم !
غیر از ساعت های بیرون باش به بعدش دیگه اجازه بیرون آمدن نمی دادند و اصلا نمی شد چون داخل آسایشگاه که می شدیم در را قبل می کردند و به هیچ عنوان اگر می مردیم هم دیگه در آسایشگاه باز نمی شد تا ساعت بیرون باش بعدی بشود. در آسایشگاه را قفل می کردند هیچ نگهبانی هم حق نداشت که این در رو باز کنه مگر این که فرمانده اصلی اردوگاه از بیرون می اومد و یا اتفاق خاصی باید افتاده باشه که اون هم خیلی کم پیش می آمد. من یادم نمیاد که مثلا شبی در رو باز کرده باشن یا کسی رو مثلا بیرون برده باشند.
🔻دستشویی ساختیم!
سرویس بهداشتی کم کم بهتر شد و با مصالحی که عراقی ها اوردند ما برای خودمان برای هر شش آسایشگاه هشت تا دوش حموم و هشت تا دهنه دستشویی ساختیم و یک تانکر آب هم آوردند و چاه فاضلاب بهتر و عمیق تری زدیم و شرایط بهداشتی یک مقداری بهتر شد. عراقی ها هم در این ساخت و ساز کارفرما بودند!
🔻مشکلات حمام در فصل زمستان
حالا چه دیر یا زود اینطور نبود که حمام نریم پنج دقیقه هم که می شد هفته ای یکبار شاید می رفتیم اما مشکل بیشتر این بود که آب گرمی که داغ باشه نبود حداکثر شاید ولرم بود. حالا با این داغ نبودن اب تو فصل تابستون که مشکلی نداشتیم چون تابستون هوا داغ بود و آب اونجا اگر آب می داشت قابل استفاده بود اما در زمستون این مشکل گرم نبودن آب رو همیشه در طول این سالها داشتیم گرچه سالهای بعد عراقی ها یک بشکه 200 لیتری دادند که آن را آب می کردیم و گرم می کردیم بالاخره دو تا پارج آب گرم می شد که با اون تو حموم خودمون رو بشوریم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات_آزادگان #حسینعلی_قادری
مرتضی رستی| ۶
▪️ دلم گرفت خیلی گریه کردم!
بعد از مدتی که در بیمارستان بستری بودیم من را مرخص کردند و یک روز نزدیک های غروب، من و دو نفر دیگه را از بیمارستان الرشید به سلولهای زندان الرشید بغداد منتقل کردند. وقتی که وارد آن سالن شدیم. پشت درهای نردهای سلولها، کله ها و چشمان عده زیادی دیده میشد که ما را نگاه میکردند، متوجه شده بودند که چند اسیر جدید آورده اند، کنجکاو شده بودند. ما را به آخرین سلول سمت چپ بردند. یک ساعتی گذشت خیلی دلم گرفت و شروع به گریه کردم! بزرگی پرسید: چه شده چرا ناراحتی؟ گفتم: غم عالم روی دلم آمده، بیتابم! آن بزرگوار ماجرایی از اسارت عمه سادات و همراهانشان در بعدازظهر عاشورا و همچنین ماجرای مفصلی از اسارت حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام تعریف کردند و خیلی آرام شدم حتی سخنان ایشان تا آخر اسارت آوازه گوشم بود و هنوز هم فراموش نکردهام. یادم نیست آن بزرگ مرد صبور که بود که سخنش اینقدر آرامش بخش بود. خدا حفظشون کنه. ان شاالله.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#مرتضی_رستی