کانال خاطرات آزادگان
کانال خاطرات آزادگان، روایتگر مقاومت و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاههای عراق در سالهای دفاع مقدس است.
لینک دعوت :
https://eitaa.com/taakrit11pw65
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
دریافت نظرات، پیشنهادات و انتقادات:
@Susaraeiali1348
@takrit11pw90
محسن جامِ بزرگ | ۴۶
بیماران به اردوگاه بر می گشتند غیر از یک نفر
بیماران اعزامی به بیمارستان پس از نمونه گیری و اطلاع از بهبودی گوارشی اسهالی، بلافاصله به اردوگاه ها برگردانده می شدند، اما عبدالکریم استثناء بود. او با یک تیر چهار نشانه زده بود! هم امداد رسان اسرا بود و مترجمشان، هم به ماموران عراقی کمک و بچه ها را راهنمایی می کرد تا عراقی ها کارشان را ساده تر انجام دهند و هم برای خودش خوب بود که از قفس رفتن در رفته بود.
او هربار به ترفندی از دادن نمونه مدفوع در می رفت و به این روش در بیمارستان ماندگار شده بود. هر چند کار طاقت فرسای تر و خشک کردن اسرای بیمار و زخمی در آن شرایط کار هر کسی نبود. او با ایمانی قوی، روح و جسم ها را مداوا می کرد. اغراق نیست بگویم او ابوترابیِ بیمارستان صلاح الدین تکریت عراق بود.
🔻به اردوگاه بازگشتم
به محضی که توانستم با کمک دو سه نفر قدمی بردارم، مرا به اردوگاه تکریت برگرداندند. مثل سفر قبل مرا دست بند شده سوار آمبولانس کردند و به اردوگاه بردند. این بار بند دو، آسایشگاه پنج.
ترس از شناسایی
🔻چند روز بعد مرا به آسایشگاه درجه دارها و افسرها در آسایشگاه ۴ انتقال دادند. از این تصمیم دلم خالی شد! اگر در این آسایشگاه افسرهای تیپ سه همدان هم باشند و مرا شناسایی کنند چه خواهد شد؟ خوش بختانه از نیروهای تیپ همدان کسی در آن آسایشگاه نبود. چند تا افسر و ستوان دو، یک سرگرد خلبان و ستوان دوم بهروز و چند تا درجه دارِ پیرمرد در آنجا زندانی بودند. سرگرد خلبانی بنام خسرو هم در آنجا بود که از قضا خانمش ملایری بود و با هم دم خور شدیم. یکی دیگر از هم بندی هایم سرهنگ دوم خلبانی بنام محمد بود.( اسامی بقیه را به یاد ندارم.)
🔻شری بنام عدنان!
با این برادران ارتشی روزگار می گذراندیم که روزی « عدنان » مامور مرموز ، حیله گر، خشن، وحشی و خون ریز عراقی و مامور دیگری بنام کریم با هیکلی چاق، قدی کوتاه و چهره ای سیاه وارد آسایشگاه شدند. عدنان مرا صدا زد:
محسن ابوالقاسم!
جواب دادم: نعم سیدی! ( بله قربان )
ابتدا دو تایی با هم حرف هایی رد و بدل کردند و عدنان با من به فارسی و با لهجه ی تهرانی کردی حرف می زد و از اصطلاحات و ضرب المثل های ما بخوبی استفاده می کرد. او اصالتاً اهل کردستان عراق بود. می گفتند او سرباز و پانزده سال زندانبان محکومان سیاسی عراق بوده است. فرماندهان ارشد عراقی که برای بازدید به اردوگاه می آمدند اول احوال او را می گرفتند و می خواستند او همراهشان باشد. او با اینکه از نظر درجه سرباز ساده ای بیش نبود ولی مغز اطلاعاتی اردوگاه به حساب می آمد و همه سربازان و حتی افسران عراقی از ستوان تا سرهنگ از او حساب می بردند. معروف بود که او چند تا از اسیران را کشته است.
🔻عدنان فهمید افسر نیستم!
عدنان جانوری تمام عیار بود. عدنان ادامه داد: تو افسر نیستی! به ما دروغ گفتی که افسری. تو ترکی بلدی، عربی بلدی، انگلیسی بلدی و این ادعا را که افسری هم از خودت درآوردی! او اولین فرد عراقی بود که متوجه شد من در مورد افسر بودنم دروغ گفتم. سپس به من نگاهی خشمگین انداخت و در حالی که با دستش تهدیدم می کرد گفت: تا ساعت پنج که برای هواخوری می آیید بیرون، وقت داری فکر کنی و حقیقت را بگویی وگرنه ما می دانیم چه کارت کنیم!سپس غرغری کرد و در را کوبید و رفتند.
🔻من شک داشتم مقاومت کنم یا تسلیم شوم
با رفتن آنها سکوتی مرگبار بر آسایشگاه سایه انداخت. همه با نگاه تردید و وحشت به من خیره شده بودند و خدا می داند در دلشان به من چه گفتند.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
مرتضی رستی| ۱۰
▪️گرفتاری در زندان الرشید!
من و چند نفر دیگه از مجروحین از بیمارستان نیروی هوایی در بغداد ترخیص شدیم. ما را سوار ماشین وانت اتاقداری کردند. پنجره نداشت و ما از شدت گرما بی طاقت شده بودیم به حدی که هر لحظه احساس میکردیم الان جان میدیم تا اینکه بالاخره ماشین توقف کرد.
🔻وارد زندان الرشید بغداد شدیم
صدای یک در آهنی بزرگی آمد ماشین وارد شد و در عقب ماشین را باز کردند نفسم تازه شد وارد حیاط شدیم و در دیگری باز شد که به داخل یک راهرویی منتهی می شد. داخل راهرو، سلولهایی به حالت ضربدری بود یعنی از داخل هر سلول، سلول روبرو دیده نمیشد. من و دو نفر دیگه رو به سلول آخری بردند که فضای کمی داشت.
🔻صبح و تلاش برای دستشویی!
صبح در سلولها که باز شد بچه های قدیمی با سرعت به سمتی دویدند. من متوجه شدم دارند میرن که زودتر برن دستشویی. چند نفری رفتند. چند نفر دیگه هم دریچهای را باز میکردند جلوی دریچه ایستادند ظاهراً دوتا توالت دیواری بود برای ادرار ایستاده و در آهنی رو هم که بازکرده بودند عده ای به محوطه رفتند.
🔻نامردی به اسم حبیب
با سر و صدای فرد عرب زبان به اسم حبیب متوجه شدیم که اون هم مسئول اینجاست و هم مترجم اینجا. عراقی ها درها را باز کردند و رفتند بعدش دیگه این حبیب همه کاره بود.
🔻فرصت چای خوردن نمی داد!
دیدم سطل چای داغ را آوردند و حبیب داد کشید تا ۳ میشمارم هر کس خورد که خورد و هر کس نخورد بقیه اش را میریزیم داخل چاه و این کار رو راه می کرد. این چه مرضی بود خدا میداند ولی اصلا وقت کم نبود فقط می خواست بگه حرف حرف منه! صبحانه یک سوپ مانندی می دادند بنام شوربا که حبیب برای خوردن « شوربا » هم زیاد فرصت نمیداد.
🔻به مجروحین رحم نمی کرد!
برای ما مجروحها پا به پای افراد سالم آمدن چه برای رفتن به توالت چه برای کارهای دیگر و غذاخوردن با آن ظروف و غیره سخت بود.
🔻اون روز سخت!
یک روز خیلی به ما سخت گذشت. زمان هواخوری، یکی از بچه های ترک زبان رو که فارسی هم خوب بلد نبود به باد فحش و کتک گرفت و میگفت: چرا رفتی توالت، آب آفتابه رو بجای طهارت گرفتن خوردی! اون آب سهمیه چند نفر بوده! هرچه آن بنده خدا میگفت: از تشنگی دیگه طاقت نداشتم و فقط یک کم از سهمیه خودم رو خوردم حبیب نامرد قبول نمی کرد و اون را جلو همه ما خوار و خفیف میکرد. یادمه بهش گفت: با صدای بلند داد بزن: من ایشکم ( به ترکی من خرم ) اون هم میگفت دوباره بگو. اون ایستاده بود و من کنار پاش نشسته بودم، یادمه حبیب نامرد، محکم زد تو گوشش! بنده خدا اصلا نفهمیدم چطوری خورد!
🔻جنایات این جاسوس کثیف بیش از حد بود!
همه حالت بغض و کینه داشتیم یعنی واقعاً دلمون میخواست حبیب را تکه تکه کنیم ظاهرا جزو همین تجربه طلب های عرب اهواز بود ولی تاسف که در چنگال دشمن بودیم و اون دور پیدا کرده بود و هر جنایتی می کرد. این حبیب خیلی کثیف بود داستان زیاد داشت که نمیشه گفت جنایت می کرد در حد بشهادت رساندن بچه ها.
🔻به جنایات هاش افتخار می کرد!
این نادان با این جنابت ها افتخار هم می کرد و با چه غروری قدم می زد و برای ما قیافه میگرفت. در آن مدت ما بیشتر از اینکه اسیر عراقی ها باشیم اسیر حبیب بودیم !
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#مرتضی_رستی
حسینعلی قادری | ۲۹
زخم های پام خود بخود و بدون درمان خوب شد
در چند روز اول اردوگاه پاهام هم زخمی بود و عراقی ها بهر دلیلی اهمیت نمی دادند و درمان نمی شدم ولی خوشبختانه اونقدر نبود که بخواد اذیت کنه. ترکش های ریزی بود که خورده بود مثلا داخل گوشت رفته بود یا مثلا داخل قسمت های دیگه. اینها چون چرک و درد نداشت زیاد برام سخت نمی گذشت و قابل تحمل بود. اصلا احساس درد نداشتم و چون احساس درد نداشتم اینه که زیاد بهشون کاری هم نداشتم. بله اگر خیلی کثیف و چرکی می شد حالا روز بعد یه باندی دور این زخم ها می پیچیدم که اون چرک و خونش که داره می ریزه لباسم رو کثیف نکنه. درمان و بهداشت من آن زمان در همین حد بود و چاره ای نداشتم چون عراقی ها امکانات نمی دادند..
🔻بعضی زخم هام حتی پانسمان هم نشد
بعضی زخم هام حتی همون پانسمانش هم انجام نشد چون جایی برای پانسمان نداشت یکی دو تا از زخم ها رو اصلا نمی شد پانسمان کنی .
🔻واقعا چطوری خوب شدند!
اون زخمام خودش همینجوری خود به خود خوب شد و الان با خودم فکر می کنم چه جوری خوب شدم! من موندم با اون شپش و با اون کثافت و با اون وضعیت بهداشت خرابی که ما انجا داشتیم که حداقل مثلا هفت هشت ماه شایدم بیشتر یک سال این شپش ها مهمان ما بودند چطوری خوب شدم!
🔻هفت، هشت ماه شپش داشتیم!
اون شرایط اسفبار بهداشتی که اونجا بود حداقل فکر می کنم هفت هشت ماهی ما گرفتار این شپش ها هنوز بودیم.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#حسینعلی_قادری