eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
اسدالله سلطانیان| ۳ 🔻نگهبان عباس و تشویق سلام الله از بین نگهبان ها، «عباس» سرباز شیعه اهل نجف، انسان آرام و بی آزاری بود حتی یکبار وقتی فهمید همرزم اسیرمان آقا سلام اله کاظم خانی معلم قرآن هستند از ایشان خواسته بود برایش قرآن تلاوت کند .آقا سلام الله هم در جمع اسرا و عباس چند آیه به سبک استاد طبلاوی قرائت کرد که مورد تشویق عباس قرار گرفت . 🔻عباس به ما امیدواری می داد عباس گاهی با بچه ها می نشست و با آنها صحبت می کرد ، به بچه ها امید می‌داد. می گفت: «ان‌ شاءالله حرب تمام و انتم ترجعون الی بیوتکم ان شاءالله» جنگ تمام میشود شما هم به خانه هایتان بر می گردید. می گفت از اینجا شما را به اردوگاه می برند آنجا خیلی خوب است ، امکانات زیادی دارد زمین بازی ، حمام و... آنجا خیلی بهتر‌ است و ما اردوگاه را هم دیدیم !!!! آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐 احمد چلداوی | ۱۴۲ ▪️باز صبح و باز شکنجه و فحش در حلقه گل و مل، خوش خواند دوش بلبل هات الصبوح هبوا يا ايها السكارى حالا دیگر باید آفتاب هم زده باشد. منتظر باز شدن درب سلول و آغاز شکنجه بودیم. با صدای قیر و قیر لولای خشک درب سلول، مرغ روحم داشت از قفس تن می پرید. نگهبان وارد سلول شد، اما فقط آمار گرفت و صبحانه را گذاشت و بعد از دادن چند تا فحش رفت. صبحانه را که فقط چند قاشق شوربا بود، خوردم. 🔻فرار از شکنجه با فریب دشمن هر روز شکنجه می شدیم و این طاقت فرسا شده بود. فکری به سرم زد به بچه ها گفتم: من می خواهم فیلم استفراغ خونی بازی کنم. بچه ها هم استقبال کردند آنها گفتند با این کار باعث می‌شوی شکنجه ما نیز کمتر شود. زیاد وقت نداشتم باید تا قبل از تمام شدن صبحانه عراقی ها، مقداری خون تهیه می‌کردم. هرچه با هاشم سعی کردیم نتوانستیم از رگ هایم خون بگیریم. فکری به ذهنم رسید که با گاز گرفتن زبانم آن را خون بیندازم، اگر چه خیلی دردآور بود، به شدت زبانم را گاز گرفتم و آن قدر خون آمد که توانستم باقی مانده شوربای صبحانه را حسابی خون آلود کنم. 🔻«احمد! حالا وقتشه» حالا دیگر کاری نداشتم جز انتظار آمدن شکنجه گرها. با صدای باز شدن درب، نگهبان گفت: "اطلع برا" یعنی بیا بیرون. هاشم و مسعود بیرون رفتند. قبلاً با آنها هماهنگ کرده بودم که به نگهبان بگویند حال من بد است و نمی توانم از سلول خارج شوم. دهانم را پر از شوربای خونی کرده بودم. سلول ها آن قدر بوی تعفن می‌داد که نگهبان ها حاضر نبودند وارد سلول شوند. از مسعود خواستند من را از سلول بیرون بیاورد. مسعود سرش را توی سلول کرد و گفت: «احمد! حالا وقتشه». من سرم را از سلول بیرون آوردم و یک استفراغ خونی در برابر چشمان بهت زده نگهبان اجرا کردم و به سرعت به سلول بازگشتم و باقی مانده شوربای خونی را در دهانم ریختم. برای سری دوم بالأخره با کمک مسعود و هاشم کشان کشان بیرون آمدم و به محض این که از تجمع عراقی‌ها در اطرافم مطمئن شدم یک بار دیگر استفراغ کردم و شورباهای خونی را استفراغ کردم. خودم را روی زمین انداختم و دیگر تکان نخوردم. بعثی ها هر چه زدند تکان نخوردم حتی چشمانم را هم باز کردم. خلاصه هیاهویی بالای سرم بود. یکی بالگد می زد، یکی می‌گفت: دروغ می‌گه، پدرش رو در بیارید. 🔻ترس تو دلشان افتاد و‌ دستور انتقال دادند! بالأخره فرمانده که فکر می‌کنم عریف طارس بود گفت: "هذا دا ایموت راح نبتلي خابرو الدكتور" یعنی بابا این داره می میره حالا مبتلا می‌شیم دکتر رو خبر کنین. دکتر آمد و معاینه ام کرد. همه علایم حیاتی‌ام طبیعی بود. ترسیدم همه چیز لو برود. ته دلم مرتب دعا می‌کردم. بالأخره با دستور دکتر، دو نفر اسیر برانکاردی آوردند و به آمبولانس منتقلم کردند. اسرا برانکارد من را در مسیر ردهه تا آمبولانس از فاصله بندهای ۱ و ۲ عبور دادند که باعث شد اکثر دوستان قدیمی مرا ببینند. 🔻به بیمارستان منتقل شدم! با رعایت مسائل امنیتی مرا به بیمارستان تکریت منتقل کردند. آن جا یک بهداری نسبتا بزرگ برای اسرا تأسیس شده بود. تعداد زیادی هم اسیر آنجا بودند که تقریباً همگی شان را از اردوگاه‌های دیگر آورده بودند و هیچ کدامشان را نمی شناختم. 🔻نمی توانستند رگم را پیدا کنند! به محض ورود، پرستاری آمد تا رگم را بگیرد که باز هم همان مشکل پیدا نبودن رگ باعث شد هر دو دستم را سوراخ سوراخ کند ولی نتواند رگم را بگیرد. پرستار رفت و با یک دکتر برگشت. دکتر سعی کرد از جاهای دیگری مثل گردن و زیر شکمم رگ بگیرد که باز هم نشد بالاخره با لطف خدا توانست از پشت دستم رگ بگیرد و تزریقات را انجام دهد. 🔻علت مریضی مرا پیدا نمی کردند! در بیمارستان انواع داروها و آنتی بیوتیک های وریدی به من تزریق شد. برای مثال بعد از یکی از داروها که تزریق می‌کردند، تمام گلویم سرد و کرخت می‌شد. برای انجام آندوسکوپی از معده یکی دو روزی را گرسنگی کشیدم. آندوسکوپی هم کردند ولی از همه این معاینات هیچ نتیجه ای نگرفتند و نفهمیدند علت استفراغ خونی من چیست!. 🔻بعد از یک هفته فرار از شکنجه! بعد از این همه معاینات یک دکتر آمد و دهانم را معاینه کرد و زخم زبانم را دید و به دیگران نشان داد بالأخره دستم رو شده بود اما بعد از یک هفته بستری و فرار از شکنجه! یک هفته هم کم چیزی نبود، فرصتی برای بازیابی توان برای ادامه راه سنگلاخی مقاومت بود‌ آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
10.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻تکریم زوار امام رضا (ع) توسط آزادگان خادم حضرت معصومه (ع) هر ساله شیعیان کشورهای مختلف با پای پیاده به قصد زیارت امام رضا علیه السلام به قم هم مشرف می‌شوند و در این مسیر و امسال بعضی از آزادگان که شرف خدمتگزاری به حرم مطهر حضرت معصومه (ع) را دارند در مراسم تکریم این بزرگواران شرکت کردند. آزادگان با تقدیم نگین متبرکه حرم مطهره و بسته‌های متبرک در چهارشنبه‌های امام رضایی ۲۲ آذر ماه ۱۴۰۲ از زائران شیعه و پیاده عراقی تکریم بعمل آوردند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرتضی رستی | ۲۱ 🔻چرا پاهایت را روی هم انداختی؟ ما غیر از مشغولیت فکری اسارت، دائم به این فکر می‌کردیم که به چه نحوی دوباره ممکن است تنبیه شویم. ما در مقابل نگهبانان اردوگاه کاملا بی دفاع بودیم. فرمانده اردوگاه دستشان را باز گذاشته بود و صلیب سرخ هم چون مفقود بودیم از ما خبر نداشت.حرکات و اذیت های نگهبان ها نشان می داد که ظاهراً دستور داشتند دائم ما را از نظر روحی زیر فشار قرار دهند. جای من زیر پنجره بود یک شب ناگهان صدای داد و بیداد نگهبان آمد فردی را که جایش کنار دیوار مقابل آسایشگاه بود صدا کرد که به جلوی پنجره بیاید داد می‌زد که چرا پاهایت را روی هم انداختی؟ مگر نمی‌دانی در مقابل مافوق نباید پاهایت را روی هم بندازی؟ دست‌هایت را بیرون بیاور و کلی با باطوم روی دستانش کوبید و گفت صبح با آسایشگاه شما کار دارم. صبح تمام آسایشگاه را به باد کتک گرفتند. از دیشب که گفته بود صبح با آسایشگاه شما کار دارم همه به فکر بودیم صبح چه بلایی به سرمان می آورند! تا صدای قفل درها می آمد همه هراسان و وحشت زده که چه می شود درست مثل گرگی که به گله میزند و همه را لت و پار میکند چند نفری با کابل به جون بچه ها می افتادند می‌زدند تا خسته می‌شدند و کلی تهدید می کردند و می‌رفتند. 🔻 غذا هم یک شکنجه روحی بود موضوع غذا هم خودش یک نوع شکنجه روحی روانی بود چرا که برایشان مهم نبود که اسیر گرسنه است یا تشنه، یا نیاز به مداوا دارد. غذا در حد زنده نگهداشتن اسیر بود. ناهار ظهر، در حد ۴ ، ۵ قاشق برنج و شام، چند قاشق آبگوشت و صبحانه مقدار کمی شوربا. اسرا مخصوصاً در فصل زمستان از صبح تا ظهر باید گرسنگی می‌کشید تا ناهار برسد از ظهر تا شب گرسنگی می کشید تا مثلاً شام برسد، نان برسد آن هم نانی که فقط یک مشت خمیر بود. 🔻موضوع امراض مختلف موضوع امراض هم یک نوع شکنجه دیگر بود چرا که نگرانی از بابت عفونت زخم های مجروحین، آبسه دندان ها، عفونت های گال و جرب ، اسهال خونی، شکستن دندان ها در تنبیهات، پارگی پرده گوش ها بر اثر سیلی های محکم، اسهال خونی و غیره همه و همه اذیتمان می کرد. خلاصه با این وضع اسارت تازه باید منتظر تنبیهات مختلف هم باشی و باید منتظر گال گرفتن باشی، منتظر درد دندان باشی، منتظر سرما خوردگی و روماتیسم باشی! اینها خودش شکنجه روحی و روانیه. 🔻یک نوع شکنجه روحی روانی دیگر یک نوع دیگر شکنجه روحی روانی بازدید دکترها جهت گال و جرب بود. آقای دکتری به محوطه می آمد میز و صندلی کوچکی می گذاشتند و گاهی فقط یک صندلی آقای دکتر می نشست ما هم به ستون یک لخت مادرزاد می رفتیم تا ایشان نگاه کند و تشخیص دهد گال داریم یا نه اگر گال داشتیم که جدامون می‌کردند می‌فرستادند محوطه بین آسایشگاه‌ها نزدیک آشپزخانه که چند اتاق کوچک بود بهش می گفتند «گالخانه» روزها مجبور بودیم زیر آفتاب بنشینیم تا با گرمای داغ خورشید خوب شویم. گاهی پوست بدن بعلت گرما می سوخت و ورقی برمی گشت. شب ها هم در آن اتاق‌ها سپری می‌کرد داروی خاصی هم برای این مرض نداشتند فقط مدتی وازلین و گوگرد آوردند که آن هم تاثیر خاصی نداشت. من با چند نفر مسن رفاقت صمیمی داشتم. 🔻حاج آقا کرمی! یکی از آنها حاج آقای کرمی پدر سردار شهید کرمی از قزوین بودند.‌ هر وقت که دکتر عراقی برای بازدید می آمد ایشان می‌گفت: خدایا ! دیگه مرگ مرا برسان تا کی می‌خواهیم جلو اینها لخت و برهنه بشیم؟ در یکی از معاینه‌ ها آقای کرمی یک دستش را جهت پوشش جلویش و یک دستش را عقبش نگه داشت بود و نگهبان چند تا با کابل بر دستان ایشان کوبید که نباید دستت را جلو بگیری! من یادم میاد کلی گریه می کنم. 🔻شکنجه وجود جاسوسان! در دل دشمن از خودی ضربه بخوری تاثیر منفی زیادی داشت. جاسوس‌ها اخبار ما را به عراقی‌ ها می گفتند و گاهی چیزهایی هم از خودشان اضافه می‌کردند. 🔻شما از عمد آب بیشتر مصرف می کنید! یک روز یکی از عراقی‌ها بعد از تنبیه گفت: ما خبر داریم که شماها معتقدید که آب زیاد مصرف کنید تا به عراق ضربه بزنیم! کدام آب! آبی نبود که بخوریم یا حمام کنیم. یک روز که چند نفر رفتند و غذا را داخل آسایشگاه آوردند مجددا آنها را فراخواندند زدند و گفتند: چرا آب تو قابلمه ها را خوردید! 🔻شکنجه ای بنام تلویزیون یک شکنجه دیگر تنبیه با تلویزیون بود البته تلویزیون بیشتر وقت ها جز ترانه و اخبار خودشان، منافقین، فیلم و سریال مبتذل چیز دیگری نداشت اما عده‌ای نگاه می کردند ولی بعضی برنامه ها مثل اخبار و برنامه کودک و فوتبال برای همه قابل دیدن بود تلویزیون را که می بردند بخصوص آنها که به فیلم و سریال علاقه داشتند باعث اذیت آنهاپ می شد . 🔻نقطه ضعف اسرا یکی از نقطه ضعف‌های که عراقی‌ها از اسرا گرفته بودند همین تلویزیون بود، یعنی تا می‌خواستند آسایشگاهی را تنبیه کنند اول تلویزیون را می گرفتند. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
مرتضی رستی | تکرار قسمت ۱۳ ▪️ماجراهای کردستان در آن سال‌های اول انقلاب و جنگ هم کردستان بسیار خطرناک و ناامن بود از طرفی دشمن بعثی بیشتر در جنوب کشور متمرکز شده بود دشمنان این چنینی هم در شمال غرب کشور. پس از چند سال زحمات و خدمات فرمانده های دلاوری مثل حاج احمد متوسلیان وشهیدبروجردی وغیره مسئولیت امنیت کردستان به سردار شهید محمود کاوه سپرده شد. 🔻سپاه از روستاها حفاظت می کرد سپاه هر شهر را بستگی به وسعت به چند محور تقسیم می کرد که هر محور تعداد مقرهای روستاها را مدیریت می‌کردند. سپاه برای جلوگیری از تسلط ضدانقلاب بر روستاها بر فراز کوه های صعب العبور یا تپه نزدیک هر روستا مقری ایجاد می کرد . 🔻مقررات سپاه بسیار ساده بود مقرها بسیار ساده بود یعنی یکی دو سوله و تانکری برای آب و تانکری برای نفت و چراغ والوری برای گرما و پریموسی برای پخت و پز. البته در هر شهر غذا در مرکز سپاه شهر یا در مرکز محور پخته می‌شد و توسط تویوتا لندکروز باری بین مقرها توزیع می‌شد. 🔻مردم کُرد در مقرهای سپاه شرکت می کردند در این مقر‌ها دو نوع نیرو وجود داشت نیروی اعزامی و نیروی بومی . نیروهای اعزامی رزمندگان استان‌ها بودند و نیروهای بومی اکراد محلی. یعنی در روستایی که مثلاً ۱۰۰ تا مرد داشت از این ۱۰۰ نفر هر سال ۱۰ نفر باید به مرکز سپاه رفته تسلیح می‌شدند (البته به وسعت روستا و تعداد مردان روستا بود) و یک سال در مقر خدمت می‌کردند بعد یک سال تسویه حساب و سال بعد ۱۰ نفر بعدی. کوموله و دموکرات ها اشراف خاصی به جغرافیای منطقه دارند یعنی دقیقا می دانند در فلان نقطه غار هست _ رودخانه هست _ چشمه آب هست _ باغ میوه _ پاسگاه هست‌ _ دام هست و غیره از جمله مقرهای بسیج یا سپاه. 🔻تاکتیک کمین در پیچ جاده ها مثلا با اشراف به پیچ‌های تند جاده های شهر به روستاها که آن زمان تماما خاکی بود و معمولا لبه پرتگاه در محلی کمین کرده و‌ چون راننده در این پیچ ها مجبور به توقف و گردش بود جلو او را گرفته و بستگی به میل شان یا با چاقو سر می بریدن یا با در قوطی کمپوت و کنسرو یا با نخ‌های مخصوص و یا اینکه راننده یا بسیجیان همراهشان را وادار می‌کردند از ماشین، بنزین کشیده و روی خودشان بریزند و او کبریت را می‌کشید گاهی هم کل ماشین را با سرنشینانش آتش می‌زدند. 🔻تاکتیک تیراندازی و جابجایی یکی از کارهایی که زیاد انجام می‌دادند این بود که از روی کوه یا تپه‌ای به سمت مقر یک تیر می‌زدند، بسیجیان هم مقابله می کردند و تیر می زدند دوباره جابجا می شدند و از جهت دیگر یک تیر به طرف مقر می‌زدند بسیجیان دوباره مشغول پاسخ می شدند تا اینکه خاطر جمع می‌شدند که بسیجی‌ها دیگر تیر و گلوله خمپاره ندارند. 🔻بسیجیان را آتش می زدند! چون می دانستند از ساعت ۵ بعد از ظهر به بعد تردد خودروها، مخصوصا خودروهای نظامی ممنوع بود لذا نیرو و امکانات پشتیبانی به این مقر نمی‌رسید آن چند دموکرات مقر را‌ گرفته و معمولاً بومی‌ها را جدا می‌کردند و بسیجیان و سایر نیروهای اعزامی را داخل سوله کرده از تانکر نفت داخل سوله می ریختند و آنرا با همه افراد آتش می‌زدند و در را می‌بستند و می‌رفتند.‌ من چند بار روز بعد از اتفاق به همراه فرمانده ها این صحنه ها را دیده ام یعنی در‌ سوله را باز کرده و تعدادی شهید خاکستر شده در نایلون ریخته ایم و به مرکز سپاه شهر برده ایم. 🔻اخاذی از روستاییان روستائیان کُرد می گفتند کومله دموکرات ها به منزل ما آمده اند‌ و وادارمان کرده‌اند برایشان بزغاله سر بریده‌ایم مرغ و خروس سر بریده‌ایم سرخ کرده‌ایم هم خورده‌اند هم کلی نان و خوراکی و گوشت و مرغ برده‌اند. https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محسن جامِ بزرگ | ۵۴                                           ▪️ایثار بزرگترها برای کوچکترها   در اردوگاه ۱۱ بعضی از بچه ها روزه می گرفتند و نانشان را به نوجوانان که در سن رشد بودند می دادند تا هم از رشد نیفتند و هم از گرسنگی در دام جاسوسی نیفتند. 🔻پخت شیرینی از نان های اهدایی از این نانها برای پخت شیرینی، کیک و حلوا هم در مناسبت ها استفاده می شد. برای پخت کیک، ابتدا نان خشک شده را پودر و سپس خمیر درست می کردیم. سپس مقداری شیره ی خرما و یا شکر به آن اضافه می کردیم و خوب ورز می دادیم و در آخر با مقداری شیرخشک خامه شده تزئینش می کردیم. 🔻غذاهای اردوگاه برخی از غذاهای اردوگاه عبارت بود از: - خورش سیب زمینی، ترکیبات: سیب زمینی درشت پوست کنده، گوجه و شاید گوشت. - چهار تا مرغ ۱۶۰۰ گرمی برای ۱۰۰ نفر. - شوربا: شامل ۸ تا عدس و ۵۰ دانه برنج و آب قرمز. - خورش برگ! کرفس یا برگ چغندر یا کلم پیچ یا اسفناج و آب. - خورش گوجه! شامل، گوجه له شده و آب. - خورش بادمجان سیاه: شامل بادمجان با پوست و آب. 🔻گرسنگی همیشگی دوران اسارت در دوران اسارت ما هرگز سیر نشدیم! حتی یک مدت آنها به خمیر داخل نانها هم رحم نکردند. خمیرها را می ریختند داخل سطل آشغال. پیش می آمد کسی از شدت گرسنگی دزدکی می رفت و از آن خمیرها بر می داشت، اما نگهبانها خاطیان را به شدت تنبیه می کردند. برای همین خمیر، دست و پای چند نفر زیر کتک عراقی ها شکست؟( کاشف عمل آمد که رئیس اردوگاه، این خمیرها را برای گاوهای گاوداری اش می برد.) 🔻مسئول جدید آسایشگاه! بعد از مدتی، « ک م» که گویا بچه اطراف اهواز و از تازه به دوران رسیده ها بود، مسئول آسایشگاه جدید ما شد.( آسایشگاه شماره ۱۳، بند چهار.) او هم برای خودش عالی جناب و ترسوی عقب مانده ای بود! با اینکه او فقط یک سرباز خودفروخته بود، من از سر مهربانی به او سلام می دادم، اما او چنان مست قدرت بود که جواب سلام مرا هم نمی داد. او فکر می کرد به کشف بزرگی درباره من دست یافته است، به هر نگهبانی که می رسید، می گفت: مواظب باشید، این آدم دروغگویی است، افسر نیست... تمام اردوگاه از قصه من با خبر بودند، آن وقت این موجود عقب مانده فکر می کرد نفر اول است که راز مثلث برمودا را کشف کرده است! او از روی جهل و نفهمی اش حتی به حضرت امام هم توهین می کرد. او واقعاً بَبوُ و مُنگُلِ شیرین عقلی بود که از سر بی خبری و حتی سادگی گولِ عراقی ها را خورده بود. یک روز در فرصتی مناسب به او گفتم: فلانی! چرا این قدر خودت را در انزوا قرار می دهی؟ چرا هم وطنان خودت را اذیت می کنی؟ در جوابم گفت: تو نمی دانی، اگر بدانی می فهمی که من به اینها خدمت می کنم، می دانی؟! گفتم: بدانی می دانی! این خدمت است که چُقُلی کنی و آزار و اذیت؟ - اگر اینها درست بشوند، عراقیها دیگر به آنها بند نمی کنند. من می خواهم اینها درست بشوند! در دلم گفتم: ما چه بدبختی شده ایم که این گیج و واگیج بَبوُ می خواهد ما را درست کند.  آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسینعلی قادری | ۳۷ 🔻اضافی می بریدند! یکی از بچه ها که بیمارستان تکریت بود می گفت: دیده بودم می برن اتاق عمل همین پا که مثلا از مچ باید قطع کنه از بالای زانو قطع می کردند! میگه گفتند: بیا بریم اتاق عمل گفتم: نمی رم این دست تا اینجا داغون شده بود خوب نمی شد دیگه، حسش رو از دست داده بود و داشت کامل سیاه می شد، می گه پرستا اومد گفت: وضع دستت خرابه نمی شه کاری کرد باید قطع بشه گفتم: اگه میخوای همین جا قطع کنی بکن ولی من اتاق عمل نمی رم دیدم یه تیغ جراحی آورد جلوی خودم باندها رو باز کرد از همین جا برید و یه باندی بست روی دستم! 🔻شهید محمد رضایی روزی که ایشان شهید شد یادمه اما چون او را بردند درون حمام و آنجا شکنجه کردند آن قسمت را ندیدم. اما بعد از شهادت یک سری از بچه ها را بردند که کمک کنند پیکر را بیاورند و آنجا را تمیز کرده خون و ... را بشورند روزی که شهید شد آمدند خاموشی زدند و اعلام کردند داخل آسایشگاه ها کسی بیرون نباشه، هیچ کس از جاش بلند نشه همه دراز کشیده که کسی نبینه چه اتفاقی افتاده یکی دوتا از بچه هایی که برده بودند برای کمک که بچه ها رو شکنجه بدن اینا رفته بودند یکی دو ساعت طول کشید تا ماشین آمد شهید را از اردوگاه بردند. تقریبا تا ظهر سه چهار ساعتی اینجوری طول کشید و ما داخل اسایشگاه محبوس بودیم و نمی تونستیم بلند شیم و ببینیم چه اتفاقی افتاده است. 🔻شکنجه گران مسئول این جنایت همون عدنان نامرد و اون علی امریکایی معروف بودند (اون همه نگهبان اونجا بعد در این سه سال نگهبانی بود که از ذهن و یاد هیچ کس تا آخر عمر جنایات عدنان و علی امریکایی بیرون نمی رود) اینها اومده بودند آسایشگاه، محمد را برده بودند در حمام و شروع کرده بودند با کابل زدن و فلک کردن. یک چوب بلندی داشتند پای بچه ها رو می‌بستند شروع می‌کردند به فلک کردن، خب با کابل زیاد می زدند لختش می‌کنند پشت و هرجا را می‌رسد می‌زنند بخصوص پشت. بعد سر این کابل، سیم ها لخت بود لذا هرجا می خورد گوشت را می کند حالا خود کابل یک طرف قضیه سیم هایی که می خورد یک طرف آنقدر می زنندش تا این بدن تمامش خونین مالی و زخمی می شه. 🔻آب داغ می ریزند فلکش می کنند و اب جوش می ریزند روی بدنش ظاهرا جوری که بچه ها می گفتند: روی شیشه خرده غلطاندند، چون شدت درد زیاد بود شهید ناله می کنه، بزور صابون توی دهنش می کنند تا صداش بسته بشه و نتونه ناله کنه که بدلیل مقدار زیادصابون توی دهنش، شکنجه با آب جوش و ... تمام می کنه حالا بیست دقیقه نیم ساعت این شکنجه طول کشیده نمی دونم. 🔻 شاهد شهادت اون بنده خدایی هم که بالا سر شهید بوده زیاد نتونست تعریف کنه دقیقا چه اتفاقی آنجا افتاد اما چیزی که برای ما دوستان گفتند: این بود که ایشون شهید شد بعد لای پتو پیچیدند و بردند بیرون. البته بعد از سالها پیکر شهید که هنوز سالم مانده بود برگشت. الان تو جاده فاروج در محوطه بیرونی یک مسجد که پدر (مرحومش) جهت دفن پیکر شهید ساخت، آنجا دفنش کردند. تقریبا هفت هشت کیلومتری فاروج به شیروان است. 🔻سایر شهدا مثل شهید رضایی، مهدی احسانیان هم تحت شکنجه بشهادت رسید. کوروش حیدری هم شکنجه شد ولی در بیمارستان شهید شد. اما هفده هجده نفری که در اردوگاه ‌و‌ بعد از اسارت شهید شدند عده ای به علت شکنجه زیاد و تعدادی بخاطر بیماری و بیشتر آنها به علت اون جراحاتی بود که داشتند که عراقی ها رسیدگی نکردند. البته دو سه مورد بیماری ناشی از وضعیت بد بهداشتی هم داشتیم. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
آزاده گرامی حسینعلی قادری با ارسال این عکس نوشت: سلام توفیق داشتم در بین راه فاروج - شیروان عرض ادبی داشته باشم به شهید مظلوم و غریب اسارت محمد رضایی. یادش گرامی و راهش پر رهرو باد. ان شاءالله شفاعتش شامل همه ما شود.