eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
حسینعلی قادری | ۴۰ 🔻نماز جمعه و جماعت روزای آخر چون جابجا شدیم و اردوگاه ما عوض شد و شرایط خاصی بوجود امد حتی اونجا در اردوگاه ۱۸ بعقوبه نماز عید فطر رو هم به جماعت خوندیم. البته در آسایشگاه امام جماعت نداشتیم ولی در یک صف ایستادیم و نماز وحدت خوندیم. 🔻بحث نماز در تکریت ۱۱ اما در اردوگاه تکریت ۱۱ بحث نماز تا آخر اسارت نماز جماعت ممنوع بود و همچنین قانونا تجمع بیش از دو نفر ممنوع بود و بچه ها اجازه نداشتند سه نفری در کنار همدیگر تجمع کنند نه توی آسایشگاه و نه توی حیاط این کار نبابد انجام می شد 🔻بحث آموزش در کنار ممنوعیت تجمع با اینکه تجمع ممنوع بود ولی با همه این سختگیری بچه ها خیلی از حفظیات و کلاس هاشون را برگزار می کردند. کلاس های مختلفی داشتیم از جمله فراگیری عربی و زبان انگلیسی و حفظیات قران دو نفر دونفر انجام می دادیم و بعضیا موفق شدند کل قرآن و دروس رو حفظ کنند. 🔻آموزش خطاطی با قلم پارچه ای من در اردوگاه تکریت ۱۱ خطاطی رو خیلی تمرین می‌کردم، با پارچه قلم درست کرده بودم اینا رو بهم دوخته بودم نوکش رو کج کرده بودم قلم درست کرده بودم توی حیاط روی زمین می نشستیم و خط کار می کردم.توی آسایشگاه یک ذره اب روی پارچه می ریختم خیسش می کردم روی سیمان می نوشتم و تمرین خطاطی می کردم به همین نحو اگر فرمولی چیزی می خواستیم بنویسیم دو نفری کنار هم روی کف آسایشگاه یا روی زمین در حیاط کار می کردیم و اثری هم نمی ماند که عراقی ها گیر بدن. 🔻چطور قلم تهیه می کردیم ! قلم و کاغذ ممنوع بود و برابر با شکنجه بود اما اینجور نبود که اصلا قلم نداشته باشیم، بچه هایی که دسترسی به آسایشگاه عراقی ها داشتند بعنوان نظافتچی می رفتند اونجا رو نظافت کنند از اونجا مداد یا خودکار تک می‌زدند می آوردند آسایشگاه و مداد ها رو تکه تکه و کوچک تر می کردیم چون هم اینکه چند نفر بیشتر استفاده کنند هم وقتی مداد دستمون می گیریم عراقی ها متوجه اپن نشوند یا بچه های که پیش عراقی ها کار می کردند باتری رادیو ها رو بر می داشتند می آوردند داخل اسایشگاه اون ذغال وسطش خط میده قشنگ مثل مداد نوکش رو تیز می کردیم می نوشتیم. یا ذغالی که عراقیا برای اتیش استفاده می کردند یا باز بچه هایی که اونجا دسترسی داشتند مداد یا خودکار رو از عراقی ها کش می رفتند. 🔻بحث کاغذ در اردوگاه کاغذ هم قوطی های پودر لباسشویی دستی که برامون می اوردند توی اب خیس می‌کردیم لایه لایه میشه وقتی اب می خوره می گذاشتیم خشک می شد و استفاده می‌کردیم سیگار می دادند زر ورق سیگار یک طرفش مثل کاغذ قابل نوشتن هست. 🔻استفاده از حاشیه روزنامه چند ماه که گذشت به هر اسایشگاه یک روزنامه می دادند و یک نشریه مال منافقین بود ما حاشیه سفید دور این روزنامه و نشریه رو برش می زدیم و به عنوان کاغذ استفاده می کردیم و ما انواع و اقسام آموزش ها را به همین ترتیب انتقال می دادیم. 🔻نحوه حفظ دعای کمیل یادم میاد دعای کمیل رو یکی از بچه ها روی دستمال نوشته بود. یکی از بچه ها یک خودکار تونسته بود از اتاق عراقی ها بیاره یه دستمال یه تیکه پارچه سفید رنگی پیدا کرده بودند کل دعای کمیل با یک خط زیبا و خوشگلی یا یک نستعلیقی نوشته بود هنوز که هنوزه نفهمیدم اون چه شد دست کی افتاد. بچه هایی که می خواستند دعای کمیل رو حفظ کنند از روی اون‌ پارچه هم بود قابلیت مخفی کردنش هم راحت تر بود و می تونستند هر گوشه ای مخفیش کنند .زمانی که می خواستی بخونی سرو صدا هم نداشت. فامیل اون بزرگوار رو متاسفانه یادم نمیاد. انسان وقتی در محدودیتی قرار می گیره میتونه دست به خیلی از ابتکارات بزنه اگه هدف داشته باشه برای زنده موندنش و عقیده ای که داشته پایبند باشه خیلی کارا براش اسون میشه و میتونه انجام بده. برای اون هدفی که امده حتی شکنجه ش هم به جون می خره. 🔻نقش بارز دانشجویان نخبه جمع، جمع بچه های متدین و باسواد و حزب اللهی بود و همه توی مجموعه دانشجو و استاد و از طیف های مختلفی بودن دانشجوهای نمونه و دوستان زیادی در مجموعه بودند که دانشجویان نخبه بودند این شرایط ایجاب می کرد بحث اموزش و اعتقادات در اردوگاه یازده پر رنگتر باشه برخلاف برخی اردوگاههای دیگه که در اون اردوگاهها شرایط خفقان و محیط عادی را داشتند اینها خیلی محدود بودند و اجازه ی کاری رو نداشتند. 🔻نقش مهم وحدت و ابمان در یادگیری حالا هم خود ما هم طوری بود که اجازه ی کاری نداشتیم اما توی این اردوگاه چون از طرف قریب به اتفاق بچه ها پذیرش بود و بعد اتحاد بچه های ارتش و بسیجی و طلبه و سپاهی که همه اینها توی اسایشگاه بودند این شد برگ برنده که همه کم کم یک دست شدند مثلا من به عنوان یک سرباز وقتی می دیدم یک بسیجی داره قران می خونه منم علاقه پیدا می کردم به قرآن. اینجوری بچه ها نخبه ها رو شناختند و از آنها استفاده کردند. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ و ۱۸ https://eitaa.com/taakrit11pw65
با دعا برای نجات و آزادی سرزمین و مردم فلسطین و نابودی صهیونیسم، برای تازه ترین سردار شهید ایرانی فاتحه می خوانیم.
علی پیران | ۱ خاطره آزادی سلام اله روز جمعه دهم شهریورماه 69 آزاده سرافراز، سلام الله کاظم خانی وارد شهر آبیک شد، مردم شریف و انقلابی زیادی جهت استقبال ایشان در محل سپاه پاسداران حضور داشتند برایم خیلی خوشحال کننده بود. دیدار با برادر آزاده و استقبال باشکوه مردم در آن روز فراموش نشدنی بود. در اوج شادی و خوشحال به منزل پدری ایشان رسیدیم. خوشحالی و‌ شوق دیدار پدر و مادر در چهره برادر عزیزمان نمایان بود اما زمانی که وارد منزل شدند خانه را خالی از صفای مهر و محبت مادر مشاهده کردند، لحظه غریبی بود مادری که پس از سال‌ها انتظار باید آن لحظه فرزند عزیزش را در آغوش خود فشار می‌دادند متاسفانه در اثر دوری و فراق آن به ندای ایزدمنان لبیک گفتند: با این صحنه ناراحت کننده برادر سلام اله کاظم خانی درخواست دیدار قبر شریف مادر را کردند و بلافاصله با همراهی عزیزان و مردم حاضر جهت زیارت مادرشان به گلزار شهدای آبیک رفتند و بر سر مزار مادر لحظاتی را خلوت کرده و به سوگ نشستند و اشک ریختند. ان‌شاالله که خداوند این مادر غم دیده را با حضرت زهرا (س) محشور گرداند. 🔻 دیدار مقام معظم رهبری یک روز شانس در خانه ما را زد! در مراسم ستاد بزرگداشت قرار شد به دیدار مقام معظم رهبری برویم، اما سعادت دوم همراه شدن با برادر عزیزم آقای سلام اله کاظم خانی بود. رسیدیم تهران، دانشگاه فرهنگیان، بعد از پذیرش یک بی‌قراری خاصی در چهره ایشان بود. گفتم: حاجی بریم یک دوری بزنیم؟ انگار منتظر این جمله بود! آماده شدیم با دوتا از همکارای دیگر و سوار ماشین شدیم. ظاهرا مکان خاصی هم مدنظر نبود! یک مسیر تقریبا طولانی را با ماشین رفتیم. آقای کاظم خانی گفت: پیاده شیم. یکمی پیاده رفتیم و گفتیم: آبمیوه و بستنی بخوریم؟! می‌خواستیم وارد مغازه بشیم و ایشان تمایل نداشت. من احساس کردم شاید بخاطر حضور برخی خانم‌ها بود که حجاب مناسبی نداشتند. رفتیم مغازه بعدی بازم نگاه کردن و گفتن بریم. احساس کردم دنبال یک چیزی هست ولی نمی‌دونستم چی خدایا دنبال مغازه خوب یا آبمیوه با کیفیت یا... » رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یک مغازه و ایشان گفتن بریم همینجا. مغازه زیاد نویی نبود، داخل مغازه خانم‌های کم حجاب هم بودند پس چرا اومد اینجا به شوخی گفتم: حاجی دوربین مخفیه؟! سرکاریه؟! یک ساعته داری مارو این مغازه اون مغازه می‌بری! با یک لبخند مهربون گفت: «اینجا خوبه !.» 🔻کارت شناسایی من بالای سر شماست! آبمیوه و بستنی را خوردیم و آمدیم بیرون ایشان گفت: بریم یکی از دوستای خوب و قدیمی را ببینیم گفتم: باشه بریم. رفتیم و رسیدیم به حوزه علمیه چیذر، ایشون رفت جلو نزد نگهبانی و گفت: «آقا من با آیت... الله کار دارم.» نگهبان گفت: ایشون الان تشریف ندارن می‌تونید بیایید داخل منتظر بمانید. فقط لطفا یک کارت شناسایی بدید. آقای کاظم خانی گفت: کارت شناسایی من بالای سر شماست! نگهبان گفت: بله؟! متوجه نشدم! آقای کاظم خانی به تصاویر شهدای بالای سر در حوزه اشاره کرد و گفت: آن شهید را ببین، سلام الله کاظم خانی! ما هم با تعجب نگاه کردیم. تصویر و نام حاجی بعنوان شهید روی سر در حوزه بود! سپس کارت شناساییشون رو به نگهبان دادند و اونم مثل ما با تعجب نگاه می‌کرد. نگهبان یکی از طلبه‌ها رو صدا کرد: آقا من گیج شدم! ایشون می‌گه من شهید زنده هستم! طلبه که آقای تحصیلی بود دوربین به دست جلو آمد و بعد از بررسی موضوع با خوشحالی و هیجان گفت: ما داریم کنگره شهدا رو برگزار می‌کنیم و از این شهید اطلاعاتی نداشتیم! از ما به گرمی استقبال شد و سریع جلسه تشکیل شد و آقای کاظم خانی خاطرات شهدای حوزه رو با لحن زیبا همراه با گریه تعریف می‌کردند، تازه فهمیدیم که در آخرین دیدارشون با یکی از شهدا در اون مغازه آبمیوه خوردند و دوست داشتن با ما هم در اون مکان آبمیوه بخورن. با خود گفتم :خدایا می‌شه ما هم لیاقت شهادت داشته باشیم؟ آبمیوه‌اش را که خوردیم! رزمنده دفاع مقدس https://eitaa.com/taakrit11pw65
محمد زارع | ۱ . بگو ببينم چطور شد كه تو ۲۰ گرفتی؟ سلام اله که بتازگی از اسارت آزاد شده بود بعد از آزادی با من در دانشگاه همکلاس شده بود. در دانشگاه کرج، درس «سلام اله» از من بهتر بود. نمی‌دانم مادرزادی بود يا وقتی در زندان بعثی‌ها بود بر اثر شكنجه زياد يهو باهوش شده بود. بگذريم، استاد روز امتحان ۱۰ سوال ۲ نمره‌ای داد سلام اله به ۹ سوال جواب داده بود و ۱۸ گرفت و من از ۱۰ سوال ۷ سوال جواب داده بودم و بايد ۱۴ می‌گرفتم اما من ۲۰ گرفتم و دليل آن اين بود كه استاد ما عاشق منصور حلاج بود، من هم اين موضوع را به خوبی می‌دانستم لذا در جواب سوال ۸ و ۹ و ۱۰ به توصيف منصور حلاج پرداختم. حتی بيشتر از آنچه كه در مورد حلاج در ذهن استاد بود بنا بر اين استاد به سوالات ۸ و ۹ و ۱۰ شش نمره داده بود و من ۲۰ گرفتم. «سلام اله» آمد پيش من و گفت: این‌كه از ورزش قهر كرده‌ای بگو ببينم چطور شد كه تو ۲۰ گرفتی ماجرا را به او گفتم خنديد و گفت: درود بر ورزش. رزمنده دفاع مقدس https://eitaa.com/taakrit11pw65
▪️ جمعی از آزادگان اردوگاه ۱۷ تکریت ▪️تهران - استادیوم آزادی ▪️ایام سالگرد رحلت امام خمینی (ره) - ۱۳۷۰ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐 احمد چلداوی | ۱۴۶ ▪️محاکمه نظامی به جرم فرار بعد از فرار و دستگیری مدتی گذشت تا اینکه یک روز دوباره به ما سه نفر گفتند که خیلی سریع آماده رفتن شویم. باز هم طبق معمول تا مقصد چشم و دست بسته بودیم. گفتند به بغداد می روید تا در یک دادگاه محاکمه شوید. حسابی غافلگیر شده بودیم و فرصت هماهنگی و یکی کردن حرف هایمان را نداشتیم. 🔻همه افراد را برای محاکمه آورده بودند همه اعضای هیئت منصفه و قاضی، نظامی بودند و با درجات مختلف. قاضی یک عقاب داشت و یک ستاره. یعنی سرتیپ. ما سه نفر بی رمق روی زمین نشستیم. آن جا جایگاهی بود که با نرده هایی به ارتفاع حدود ۷۰ سانتی متر محصور بود و همگی آنهایی که شب فرار ما در بیمارستان یا ردهه مسئولیتی داشتند و همچنین فرماندهان ارشد اردوگاه را آنجا زورتپان جا داده بودند. در رأس این جمعیت نگهبانان آن شب بیمارستان که یکی همان نجم بود و افسر اردوگاه در جلوی جمعیت ایستاده بودند. 🔻در حق «نجم» جوانمردی کردم قاضی از من پرسید کسی از این جمع با شما در فرار دست داشته است؟ یاد شکنجه‌های وحشتناک نجم بعد از دستگیریمان در بیمارستان افتادم که برای به هوش نگه داشتن من در حین شکنجه از یک اسپری بدبو استفاده کرد. الآن وقت انتقام بود، این سرباز شیطان را می‌توانستم به دست خود این شیاطین به درک واصل کنم. کافی بود بگویم نجم از فرار ما اطلاع داشت؛ در آن صورت به سادگی آب خوردن نجم اعدام می‌شد و همگی آن جمعیت به زندانهای سنگین محکوم می‌شدند. نگاهی به انبوه جمعیتی که مثل گوسفند درون آن آغل تنگ تپانده شده بودند انداختم. آنها می‌دانستند سرنوشتشان بسته به کلماتی است که لحظاتی بعد خواهم گفت. در نگاه‌شان خصوصاً نگاه نجم، نوعی التماس می دیدم. باز هم بر خدای خودم توکل کردم و تصمیم گرفتم همه را ببخشم و جزایشان را به خالق‌شان واگذار کنم. 🔻النجاة في الصدق به یاد فرمایش حضرت امام صادق علیه السلام افتادم که فرمود "النجاة فى الصدق، یعنی نجات در راستگویی است ، لذا بدون مکث گفتم: «خیر». می‌دانستم حتی اگر مکث کنم برای همه آن افراد دردسر درست می شود. وقتی همکاری آنها را منکر شدم همگی آنها حتی قاضی نیز نفس راحتی کشیدند، اما حالا دیگر در نگاه های سرد و بی روحشان هیچ اثری از آن التماس قبلی و یا حتی قدردانی از کسی که می‌توانست از آنها انتقام سختی بکشد اما این کار را نکرد وجود نداشت. 🔻وکیل مدافع التماس می کرد وکیل مدافع این دو نفر هم در بیرون حصار ایستاده بود و داشت با جملاتی ملتمسانه از آنها دفاع می‌کرد. به قاضی گفت: «سیدی ذوله من عائله الشهداء و مجاريح عندهم اطفال و نساء، ارجوك اتخفف الهم» یعنی «قربان اینها خانواده شهید و مجروح هستند. زن و بچه دارند لطف بفرمایید در حکم شان تخفیف دهید.» 🔻صدور حکم نهایی وقت صدور حکم متهمان بود. قاضی برای صدور حکم نهایی دستور داد همه متهمان از سالن دادگاه خارج شوند. می‌خواستند ما را هم از سالن بیرون ببرند که قاضی گفت «خلیهم» یعنی «بذار باشن» دادستان با قرائت کیفرخواست تقاضای مجازات ۹ ماه زندان کرد. یکی از افسران بعث که کنار قاضی بود التماس کرد که مدت مجازات کمتر شود. خلاصه دو نفری که در دو طرف قاضی بودند با هم بر سر مدت زمان مجازات زندان اختلاف داشتند. یکی مثلاً می گفت نه ماه دیگری می گفت سه ماه قاضی هم پادرمیانی کرد و گفت بنویسید شش ماه، قال قضیه را بکنید! 🔻طرفدارهای خمینی همه بیسوادن! وقتی از صدور احکام فارغ شدند قاضی دادگاه که سرتیپ بود، رو به اطرافیانش کرد و بادی به غبغب انداخت و گفت: سربازان خمینی همگی بی سوادند و اینا رو که می‌بینی عاشق خمینی هستن. شرط می‌بندم بی سوادند». بعد به من اشاره کرد که جلوتر بروم و پرسید: چند کلاس سواد داری؟» گفتم: «دانشجوی سال سوم رشته مهندسی برق دانشگاه علم و صنعت ایران هستم». رنگ صورتش قرمز شد و داشت از شدت عصبانیت منفجر می‌شد. در همین حین فکری به ذهنم رسید و با اشاره به هاشم و مسعود گفتم: «قربان» این دو نفر هم دانشجو هستند». ضربه کاری و کامل بود. تمام تئوری آن قاضی با شکست بزرگی مواجه شد. خدا کرد که فقط با عصبانیت دستور اخراج ما از دادگاه را داد و ما را بردند. 🔻نجم شانس آورد در مسیر خارج شدن از دادگاه چشمانم به چشمان نجم گره خورد. هنوز حالت بغض و کینه از نگاهش مشخص بود اگر چه از حکم ابلاغ شده ناراحت بود، اما خدا به او رحم کرده بود که سرنوشتش با ما گره خورده بود. اگر افراد انتقام جویی در مسیر سرنوشتش قرار می‌گرفتند اعدامش قطعی بود. بلافاصله با همان وسیله ای که ما را آورده بودند به ملحق بازگرداندند. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ و ‌۱۸ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️مرتضی رستی | ۲۶ ▪️سخنرانی غرا برای دو دانه خرما در اردوگاه نگهبانی داشتیم به نام مصطفی، او چاق و به قول معروف گرد و قلمبه بود. هر وقت او را می‌دیدم یاد گروهبان گارسیا می افتادم . مصطفی غالبا دوست داشت برای اسرا سخنرانی کند.اولین بار که خرما آوردند بین آسایشگاه‌ها تقسیم کردند بلافاصله به آسایشگاه ما آمد بعد از آمار،خبردار داد و چند بار با لهجه خودش تکرار کرد «دوباره دوباره» می خواست هم فارسی صحبت کند و هم چند بار برایش پا بکوبند. شاید در آن روز ۱۰ بار خبردار داد. دستور داد به حالت آمار نشستیم گفت: سرها بالا، امروز برایتان خرما آورده‌ایم. می‌دانید این‌ها از درختان نخلستان‌های عراق است خیلی شیرین است بیش از حد یعنی دندان‌های شما را خراب می‌کند .پس بس از اینکه خوردید دندان‌هایتان را بشورید وگرنه مجبورید درد دندان بکشید. یک جوری صحبت می‌کرد که انگار نفری چند کیلو خرما داده‌اند در صورتی که اگر اشتباه نکنم نفری دو سه دانه رسید. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 مرتضی رستی | ۲۷ ▪️بازدید یک افسر عالی رتبه یک بار صبح که برای هواخوری بیرون آمدیم دیدیم مامورین عراقی خیلی به تقلا و تلاش افتاده‌اند لباسشان را مرتب می کنند و سعی می کنند نظیف و مرتب باشند انگار یک افسر عالی‌رتبه می‌خواهد به اردوگاه بیاید سریع آمار دادند دستور دادند مرتب باشیم دور و بر محوطه تمیز باشد و جنب و جوشی شد بعد از دقایقی صدای آمار آمد همه سریع به خط شدیم و چند بار خبردار دادند. 🔻خدا می‌داند چه بلایی به سرمان بیاورد! آقایی وارد شد و باز خبردار خاص دادند و ایشان آمد جلوی صف و گفت من آمده‌ام که ببینم چه نیاز دارید؟ کسی جرات نمی‌کرد که تکان بخورد یا حرفی بزند چون به این اعتقاد بودیم که بعد از رفتن این آقا خدا می‌داند چه بلایی به سرمان بیاورد! من همیشه صف اول با مجروحین بودم توکل به خدا کردم دلمو به دریا زدم و گفتم هرچه بادا باد.(با اینکه افراد دور و برم گفتن بلند نشو خطرناکه)گفتم: سیدی! ما یک سطل کنار آسایشگاه داریم از شب تا صبح در آن ادرار می‌کنیم و صبح هم در آن شوربا می‌گیریم اگر شد سطح بدهید که این‌ها را از هم جدا کنیم. به افسر بغل دستش دستور داد سطل بیاورید بدهید بهشان،. مترجم ترجمه کرد: جناب سرتیپ دستور دادند که سطل اضافه بیاورند. 🔻دستور می‌دهم دهان همه شما را گل بگیرند! پرسید: دیگر چی؟ گفتم: دوستان ما از اسهال خونی خیلی زجر می‌کشند و گاهی به رحمت خدا می‌روند اگر لطف کنید دارویی برای این بیماری در نظر بگیرید یا بیشتر رسیدگی شود. نمی‌دانم دوستانم یادشان هست که آن افسر چه جواب داد! وقتی که صحبت از فرهنگ و تمدن می‌شود اینجا مشخص است. جواب داد: دستور می‌دهم سیمان بیاورند دهان همه شما را سیمان کنند و رفت! 🔻 قضیه بخیر گذشت! به رغم این جواب توهین آمیز قضیه بخیر گذشت و عراقی‌ها به من کاری نداشتند ولی چند نفر از شیرین زبان‌های خودی متلک گفتند یا سرزنشم کردند، جواب دادم حداقل این بود که جرات کردم بلند شم و حرفم را بزنم حال عمل کنند یا نکنند راحتم که حرفم را زده‌ام. اتفاقاً بعد سطل آوردند. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65