#تصویر
▪️ جمعی از آزادگان اردوگاه ۱۷ تکریت
▪️تهران - استادیوم آزادی
▪️ایام سالگرد رحلت امام خمینی (ره) - ۱۳۷۰
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#رحلت_امام
💐 احمد چلداوی | ۱۴۶
▪️محاکمه نظامی به جرم فرار
بعد از فرار و دستگیری مدتی گذشت تا اینکه یک روز دوباره به ما سه نفر گفتند که خیلی سریع آماده رفتن شویم. باز هم طبق معمول تا مقصد چشم و دست بسته بودیم. گفتند به بغداد می روید تا در یک دادگاه محاکمه شوید. حسابی غافلگیر شده بودیم و فرصت هماهنگی و یکی کردن حرف هایمان را نداشتیم.
🔻همه افراد را برای محاکمه آورده بودند
همه اعضای هیئت منصفه و قاضی، نظامی بودند و با درجات مختلف. قاضی یک عقاب داشت و یک ستاره. یعنی سرتیپ. ما سه نفر بی رمق روی زمین نشستیم. آن جا جایگاهی بود که با نرده هایی به ارتفاع حدود ۷۰ سانتی متر محصور بود و همگی آنهایی که شب فرار ما در بیمارستان یا ردهه مسئولیتی داشتند و همچنین فرماندهان ارشد اردوگاه را آنجا زورتپان جا داده بودند. در رأس این جمعیت نگهبانان آن شب بیمارستان که یکی همان نجم بود و افسر اردوگاه در جلوی جمعیت ایستاده بودند.
🔻در حق «نجم» جوانمردی کردم
قاضی از من پرسید کسی از این جمع با شما در فرار دست داشته است؟ یاد شکنجههای وحشتناک نجم بعد از دستگیریمان در بیمارستان افتادم که برای به هوش نگه داشتن من در حین شکنجه از یک اسپری بدبو استفاده کرد. الآن وقت انتقام بود، این سرباز شیطان را میتوانستم به دست خود این شیاطین به درک واصل کنم. کافی بود بگویم نجم از فرار ما اطلاع داشت؛ در آن صورت به سادگی آب خوردن نجم اعدام میشد و همگی آن جمعیت به زندانهای سنگین محکوم میشدند. نگاهی به انبوه جمعیتی که مثل گوسفند درون آن آغل تنگ تپانده شده بودند انداختم. آنها میدانستند سرنوشتشان بسته به کلماتی است که لحظاتی بعد خواهم گفت. در نگاهشان خصوصاً نگاه نجم، نوعی التماس می دیدم. باز هم بر خدای خودم توکل کردم و تصمیم گرفتم همه را ببخشم و جزایشان را به خالقشان واگذار کنم.
🔻النجاة في الصدق
به یاد فرمایش حضرت امام صادق علیه السلام افتادم که فرمود "النجاة فى الصدق، یعنی نجات در راستگویی است ، لذا بدون مکث گفتم: «خیر». میدانستم حتی اگر مکث کنم برای همه آن افراد دردسر درست می شود. وقتی همکاری آنها را منکر شدم همگی آنها حتی قاضی نیز نفس راحتی کشیدند، اما حالا دیگر در نگاه های سرد و بی روحشان هیچ اثری از آن التماس قبلی و یا حتی قدردانی از کسی که میتوانست از آنها انتقام سختی بکشد اما این کار را نکرد وجود نداشت.
🔻وکیل مدافع التماس می کرد
وکیل مدافع این دو نفر هم در بیرون حصار ایستاده بود و داشت با جملاتی ملتمسانه از آنها دفاع میکرد. به قاضی گفت: «سیدی ذوله من عائله الشهداء و مجاريح عندهم اطفال و نساء، ارجوك اتخفف الهم» یعنی «قربان اینها خانواده شهید و مجروح هستند. زن و بچه دارند لطف بفرمایید در حکم شان تخفیف دهید.»
🔻صدور حکم نهایی
وقت صدور حکم متهمان بود. قاضی برای صدور حکم نهایی دستور داد همه متهمان از سالن دادگاه خارج شوند. میخواستند ما را هم از سالن بیرون ببرند که قاضی گفت «خلیهم» یعنی «بذار باشن» دادستان با قرائت کیفرخواست تقاضای مجازات ۹ ماه زندان کرد. یکی از افسران بعث که کنار قاضی بود التماس کرد که مدت مجازات کمتر شود. خلاصه دو نفری که در دو طرف قاضی بودند با هم بر سر مدت زمان مجازات زندان اختلاف داشتند. یکی مثلاً می گفت نه ماه دیگری می گفت سه ماه قاضی هم پادرمیانی کرد و گفت بنویسید شش ماه، قال قضیه را بکنید!
🔻طرفدارهای خمینی همه بیسوادن!
وقتی از صدور احکام فارغ شدند قاضی دادگاه که سرتیپ بود، رو به اطرافیانش کرد و بادی به غبغب انداخت و گفت: سربازان خمینی همگی بی سوادند و اینا رو که میبینی عاشق خمینی هستن. شرط میبندم بی سوادند». بعد به من اشاره کرد که جلوتر بروم و پرسید: چند کلاس سواد داری؟» گفتم: «دانشجوی سال سوم رشته مهندسی برق دانشگاه علم و صنعت ایران هستم». رنگ صورتش قرمز شد و داشت از شدت عصبانیت منفجر میشد. در همین حین فکری به ذهنم رسید و با اشاره به هاشم و مسعود گفتم: «قربان» این دو نفر هم دانشجو هستند». ضربه کاری و کامل بود. تمام تئوری آن قاضی با شکست بزرگی مواجه شد. خدا کرد که فقط با عصبانیت دستور اخراج ما از دادگاه را داد و ما را بردند.
🔻نجم شانس آورد
در مسیر خارج شدن از دادگاه چشمانم به چشمان نجم گره خورد. هنوز حالت بغض و کینه از نگاهش مشخص بود اگر چه از حکم ابلاغ شده ناراحت بود، اما خدا به او رحم کرده بود که سرنوشتش با ما گره خورده بود. اگر افراد انتقام جویی در مسیر سرنوشتش قرار میگرفتند اعدامش قطعی بود. بلافاصله با همان وسیله ای که ما را آورده بودند به ملحق بازگرداندند.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ و ۱۸
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی
♦️مرتضی رستی | ۲۶
▪️سخنرانی غرا برای دو دانه خرما
در اردوگاه نگهبانی داشتیم به نام مصطفی، او چاق و به قول معروف گرد و قلمبه بود. هر وقت او را میدیدم یاد گروهبان گارسیا می افتادم .
مصطفی غالبا دوست داشت برای اسرا سخنرانی کند.اولین بار که خرما آوردند بین آسایشگاهها تقسیم کردند بلافاصله به آسایشگاه ما آمد بعد از آمار،خبردار داد و چند بار با لهجه خودش تکرار کرد «دوباره دوباره» می خواست هم فارسی صحبت کند و هم چند بار برایش پا بکوبند. شاید در آن روز ۱۰ بار خبردار داد. دستور داد به حالت آمار نشستیم گفت:
سرها بالا، امروز برایتان خرما آوردهایم. میدانید اینها از درختان نخلستانهای عراق است خیلی شیرین است بیش از حد یعنی دندانهای شما را خراب میکند .پس بس از اینکه خوردید دندانهایتان را بشورید وگرنه مجبورید درد دندان بکشید.
یک جوری صحبت میکرد که انگار نفری چند کیلو خرما دادهاند در صورتی که اگر اشتباه نکنم نفری دو سه دانه رسید.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#مرتضی_رستی
🌺 مرتضی رستی | ۲۷
▪️بازدید یک افسر عالی رتبه
یک بار صبح که برای هواخوری بیرون آمدیم دیدیم مامورین عراقی خیلی به تقلا و تلاش افتادهاند لباسشان را مرتب می کنند و سعی می کنند نظیف و مرتب باشند انگار یک افسر عالیرتبه میخواهد به اردوگاه بیاید سریع آمار دادند دستور دادند مرتب باشیم دور و بر محوطه تمیز باشد و جنب و جوشی شد بعد از دقایقی صدای آمار آمد همه سریع به خط شدیم و چند بار خبردار دادند.
🔻خدا میداند چه بلایی به سرمان بیاورد!
آقایی وارد شد و باز خبردار خاص دادند و ایشان آمد جلوی صف و گفت من آمدهام که ببینم چه نیاز دارید؟ کسی جرات نمیکرد که تکان بخورد یا حرفی بزند چون به این اعتقاد بودیم که بعد از رفتن این آقا خدا میداند چه بلایی به سرمان بیاورد! من همیشه صف اول با مجروحین بودم توکل به خدا کردم دلمو به دریا زدم و گفتم هرچه بادا باد.(با اینکه افراد دور و برم گفتن بلند نشو خطرناکه)گفتم: سیدی! ما یک سطل کنار آسایشگاه داریم از شب تا صبح در آن ادرار میکنیم و صبح هم در آن شوربا میگیریم اگر شد سطح بدهید که اینها را از هم جدا کنیم. به افسر بغل دستش دستور داد سطل بیاورید بدهید بهشان،. مترجم ترجمه کرد: جناب سرتیپ دستور دادند که سطل اضافه بیاورند.
🔻دستور میدهم دهان همه شما را گل بگیرند!
پرسید: دیگر چی؟ گفتم: دوستان ما از اسهال خونی خیلی زجر میکشند و گاهی به رحمت خدا میروند اگر لطف کنید دارویی برای این بیماری در نظر بگیرید یا بیشتر رسیدگی شود. نمیدانم دوستانم یادشان هست که آن افسر چه جواب داد! وقتی که صحبت از فرهنگ و تمدن میشود اینجا مشخص است. جواب داد: دستور میدهم سیمان بیاورند دهان همه شما را سیمان کنند و رفت!
🔻 قضیه بخیر گذشت!
به رغم این جواب توهین آمیز قضیه بخیر گذشت و عراقیها به من کاری نداشتند ولی چند نفر از شیرین زبانهای خودی متلک گفتند یا سرزنشم کردند، جواب دادم حداقل این بود که جرات کردم بلند شم و حرفم را بزنم حال عمل کنند یا نکنند راحتم که حرفم را زدهام. اتفاقاً بعد سطل آوردند.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#مرتضی_رستی
💐 محسن جامِ بزرگ | ۵۸
▪️تلاش منافقین برای جذب نیرو
شاید اوایل تابستان سال ۱۳۶۶ بود که اعلام کردند مهدی ابریشمچی از سران ارشد سازمان مجاهدین خلق، قرار است در اردوگاه سخنرانی کند! و اسرای بریده را جذب سازمان منافقین کند. عراقی ها در جنب و جوش بودند و بلندگوهایی در محوطه اردوگاه تکریت یازده نصب شد. البته گروه اندکی بی تفاوت بودند، اما بقیه که از جنایات منافقین در ایران و در جنگ با خبر بودند آنها را روشن کردند.
🔻شدت تنفر از منافقین و ابریشمچی
ابریشمچی منافق نباید از اردوگاه جان سالم به در ببرد! او به هیچ قیمتی نباید زنده از اینجا برود. این حرف تعدادی از بچه ها بود ولی واقعا تنفر از منافقین شدیدتر از تعدادی بود همه می دانستند منافقین به کشور و ملت خود خیانت کرده و با صدام همدست شده بودند. بهرحال ابریشمچی هیچگاه داخل اردوگاه نیامد و معلوم نیست اگر داخل می آمد چه اتفاقی می افتاد.
🔻فرمانده اردوگاه افراد را تطمیع کرد
به گمانم پیش از این قصه به دستور فرمانده اردوگاه، «عقید ماضی» (عراقی ها به سرهنگ «عقید» می گویند)، ما را به خط کردند و او با یک طمطراق خاصی برای ما سخنرانی کرد. سرهنگ گفت: هر چه نیاز دارید، بگویید. من قول می دهم که شما در امان هستید. من دستور می دهم خواسته های تان را انجام دهند! یکی گفت: قربان! در این فصل گرما، آب خنک نداریم. آب را که در سطلها ذخیره می کنیم، قابل خوردن نیست....
سرهنگ در جواب گفت: اگر قول بدهید مقررات اردوگاه را رعایت کنید و سربازها از شما راضی باشند، دستور می دهم برای هر آسایشگاه یک یخچال بیاورند، یخچال بزرگ!
سخنرانی و وعده های او تمام شد و ما خوشحال از اینکه به زودی و شاید همین فردا صاحب یک یخچال بزرگ می شویم،. یکی از بچه های مشهد نیز از سرهنگ درخواست کرد که ویتامین غذاها را بیشتر کنند و او هم فی الفور دستور داد ویتامین به او دادند! چنان زدندش که هوس ویتامین بیشتر نکند!
🔻سرهنگ به وعده اش عمل کرد و یخچال آورد!
چند ماه گذشت و یک بار دیگر سرهنگ ماضی آمد و بچه ها یخچال را یادآوری کردند! او از مترجم پرسید: چه می گویند؟
مترجم گفت: می پرسند یخچال چه شد؟
جواب داد: من قول دادم. حتماً می آوردند، می آورند! چند روز بعد یخچال را آوردند! یخچال عراقی چیزی نبود جز خمره ای سفالین و بزرگ! گفتیم: شما به این می گویید یخچال. این که کوزه است؟! به هر حال هر چه بود از سطل پلاستیکی بهتر بود. بچه ها سطل آب را داخل خمره سفالی فرو می کردند، اما فقط ته خمره آب داشت و سهمیه آب ما بیش از این نبود و باید با همه چیز می ساختیم.
🔻سرهنگ یک بار دیگر برای ما سخنرانی کرد
یادم هست یک بار دیگر سرهنگ برای سخنرانی آمد. مدتها در اردوگاه چیزی بنام عصا وجود نداشت. بچه ها عصای دست افرادی چون من بودند تا بتوانم به کمک آنها و پای چپ تقریباً سالمم راه بروم، می شدم کانگورو! لِی لِی کنان و البته با ترس و زحمت راه می رفتم و به عبارتی می پریدم. همه در محوطه جمع شدیم و او باز از مقررات گفت و گفت: یادتان باشد شما اینجا اسیرید. اگر مقررات را رعایت نکنید. خودتان اذیت می شوید. به فکر این باشید که یک لقمه بیشتر به شما بدهند. به فکر کارهای دیگر نباشید!
پاسخ حاج عباس تقی پور به سرهنگ عراقی
و بعد چند نفر را تهدید کرد. مثلاً حاج عباس تقی پور را بلند کرد و به او توپید و گفت: چی تو مغزت هست، پیرمرد. تو وقت جنگیدنت بود، بدبخت؟!
حاج عباس، شصت و دو ساله با شجاعت به او جواب داد: تو هیچ کاری نمی توانی بکنی. ما رهبر داریم. امام داریم، ما بی صاحب نیستیم. اینجا هم که هستیم صاحب ما امام حسین(ع) است. ما کنار موسی بن جعفر(ع) هستیم. مگر او زندانی نبود؟ ما هم زندانی هستیم! فکر می کنم مترجم ها همه چیز را برای او ترجمه نکردند، به همین دلیل سرهنگ با حاج عباس برخورد تندی نکرد. متاسفانه در این زمان، هیچ کدام از اسرای استان همدان هم آسایشگاهی من نبودند و این جدایی کارم را از نظر روحی و کمک در امور روزمره سخت تر می کرد.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
حسینعلی قادری | ۴۱
🔻تنببه بخاطر عزاداری رحلت امام(ره)
بعد از رحلت امام یک مدت محدود یک سری از بچه ها رو که به آنها مخربین و مخالفین می گفتند بردند توی اون اسایشگاه ۱۴ و سعی کردند ارتباط این بچه ها رو با بقیه اسرا قطع کنند بعد احساس خطری که عراقی ها میکردند باعث شد چند روز آنها رو به انفرادی بردند.
🔻فکر نمی کردیم بعد از امام کسی بتواند رهبری کند!
بعد مطرح شدن مقام معظم رهبری دیدیم که مملکت داره سر و سامان میگیره و اتفاق خاصی نیفتاد چون همه منتظر بودند اتفاق خاصی بیفته چون ما همه چیز رو وابسته به امام می دیدیم اعتقاد بود که کی میخواد جاش بیاد کسی باشه که بتونه این خط رو ادامه بده و بعد که اقای خامنه ای انتخاب شد این دلهره برطرف شد و بعدا که دیدیم هیچ اتفاقی در مملکت نیافتاد مطمئن شدیم هدایت انقلاب دست آدم مطمئنی افتاده و هنوز که هنوزه شکر خدا این افتخار رو داریم که این پیروی رو داریم انشالله خدا توفیق بده تا اخر این پیروی رو داشته باشیم.
🔻تنبیه عمومی و جمعی کم شد
سال اول شکنجه ها خیلی وحشتناک بود و اکثر شکنجه ها که معمولا گفته میشه مال سال اول است اما سال دوم هم شکنجه بود ولی کم شد. بتدریج تنبیهات عمومی کمتر شد البته انفرادی بود یا اینکه مواردی را از اسایشگاه بکشند بیرون اینا تا اخر ادامه بود. تنبهات عمومی کم شده بود یا دیگه نبود حالا مگه می رفتی بیرون چهارتا کابلی میزدند یا مثلا با انبردست ریش سبیل بچه ها رو گرفته کشیده، گوش رو بگیر بکش، دماغ رو با انبردست بکش اینا سربازی بنام علی انبری بود که در بند ۳ انجام می داد، راه می رفت به یکی می گفت بیا اینجا شروع می کرد به کندن سبیل اون فرد. اینطوری تا اخر اسارت موردی داشتیم اما تنبیهات عمومی نه مگر اینکه اتفاق خاصی می افتاد چیزی می شد مثل بحث رحلت یا عزاداری کردن ما در محرم یا برنامه خاص دیگه در اسایشگاه ها لو می رفت مثل بحث لو رفتن المنت اما اینکه بخواد هر روز باشه نبود فقط ماههای اول بود.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#حسینعلی_قادری #رحلت_امام