eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
224 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
💐 احمد چلداوی | ۱۵۷ ▪️در وسط جمعیت دنبال مادرم بودم جمعیت زیادی برای استقبال به محله زیباشهر آمده بودند. ازدحام شده بود. در میان جمعیت فقط به دنبال مادرم می‌گشتم. با دیدن مادرم در انبوه جمعیت، روی پایش افتادم و پایش را بوسیدم. نزدیک بود زیر دست و پا له شوم. همه یا می خندیدند یا می‌گریستند. آن هایی هم که مسئول تدارکات مراسم بودند، حسابی عصبانی شده بودند و سر همدیگر داد و بیداد می کردند. محوطه که حدود ۲۰۰ متر بود را با برزنت سقف زده بودند و قرار شده بود اداره برق هم برق محله ما را که آن شب نوبت خاموشی‌اش بود، قطع نکند. لحظات عجیبی بود. 🔻از مادر فرمانده خجالت کشیدم! دو سه روزی کارم شده بود نشستن توی حیاط خانه و دید و بازدید با فامیل و همسايه‌ها. بالأخره سقف كاذب جمع شد و من داخل خانه میزبان مردم بودم. بعضی وقت ها افرادی عکس به دست به خانه مان می‌آمدند و با نشان دادن عکس‌ها به من سراغ پسرشان یا همسرشان یا برادرشان را می‌گرفتند که آیا مـن آنها را در بین اسرا دیده ام یا نه. دلم نمی‌خواست کسی را ناامید برگردانم، اما خیلی هایشان را نمی شناختم و ندیده بودم. آن لحظات برایم بسیار سخت گذشت. یک روز هم مادر شهید فرجوانی آمد خانه مان. با دیدن او به شدت گریه ام گرفت. او بزرگواری کرد اما جا داشت بپرسد چه طور برگشتید و جسد مطهر فرمانده تان را جا گذاشتید. از خجالت داشتم آب می‌شدم. فشار سنگینی بر قلبم احساس می کردم. خدا خدا می کردم زودتر این دیدار تمام شود. 🔻باید عقب افتادگی علمی‌ام را جبران می‌کردم همان طور که در چهارم دی ماه سال ۱۳۶۵ اسارت را به عنوان عرصه جدید و واقعیت جدیدی که در آن قرار گرفته بودم پذیرفتم و پذیرفتم چاره ای جز صبر و مقاومت ندارم، اکنون یعنی دی ماه سال ۱۳۶۹ نیز باید تحلیل درستی از عرصه می‌داشتم و به دنبال انجام وظیفه ام می‌رفتم. تصمیم خودم را گرفته بودم. باید چهار سال عقب افتادگی علمی‌ام را به سرعت جبران می‌کردم و ثابت می‌کردم سربازان خمینی کبیر همیشه مرد میدان عمل به تکلیف هستند. خواه زمان دفاع و شهادت، خواه زمان صبر و مقاومت و بالأخره خواه زمان سنگر علم و دانش. برای ما انجام تکلیف مهم بود نه جایش و نه حتی نتیجه اش. باید ثابت می‌کردم همان گونه که در جنگی که بود سرباز ولایت بودیم در جنگی که هست نیز سرباز ولایتیم. 🔻باید از همین وسط ترم درسم را شروع کنم دوهفته بیشتر در خانه نماندم. حالا دیگر به نیمه آذرماه نزدیک می شدیم. به خانواده گفتم: «باید یه سری به دانشگاه علم و صنعت بزنم و ببینم آیا می‌تونم از همین ترمی که دو ماه و نیمش گذشته درسم رو شروع کنم». خانواده گفتند: «تو نیاز به استراحت داری، حداقل صبر کن از سال بعد یا از ترم بعد شروع کن». اما من هر چه لازم بود صبر کرده بودم و دیگر صبری برایم باقی نمانده بود. یا بهتر بگویم اینجا دیگر جای صبر کردن نبود. در تمام مدتی که در خانه بودم، مرتب کتابهای درسی را مرور می کردم. البته اگر چه اکثر مطالب را فراموش کرده بودم اما احساس می کردم آمادگی یک شروع موفق را دارم. هرکس برای دیدن من به خانه می آمد، من را در حال مطالعه می‌دید. یادم هست با کتاب ریاضی مهندسی شروع کردم و هر کتاب درسی ای که دستم می‌رسید می خواندم. 🔻قبل از دانشگاه به پابوسی امام رضا (ع) رفتم بالأخره خانواده را راضی کردم برم دانشگاه ولی اول همراه مادرم و مسعود ماهوتچی و خانواده اش به پابوسی حضرت امام رضا علیه السلام رفتیم. در مشهد مدتی هم با هاشم بودیم و تیم سه نفره مان دوباره دور هم جمع شد. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
سایت «ویکی آزادگان» رونمایی شد موسسه پیام آزادگان طی مراسمی با حضور نویسندگان و پژوهشگران حوزه فرهنگ و دفاع مقدس، مدیران فرهنگی و شخصیت های سیاسی_اجتماعی و جمعی از آزادگان سرافراز از «ویکی آزادگان» رونمایی کرد. https://www.mfpa.ir/fa/news/9292 @mfpa_ir🕊
PTT-20240122-WA0006.opus
72.3K
آزاده سرافراز ، اشکبوس مساعد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مصطفی جوکار | ۴ ▪️مرتب کردن محوطه با اعمال شاقه محوطه بین دو بند که حدود ۱۰۰۰ متر مربع بود. سنگلاخ و پر از سنگ های ریز درشت و نامرتب بود. برای همین اوایل اسارت هر روز آسایشگاهها را بعد از انجام سرویس بهداشتی بصورت ستون به خط می کردند و چند عدد کلنگ و بیل برای کندن زمین و جدا کردن سنگ ریزه و سنگ درشت از خاک به ما می دادند و ما خاک را می کوبیدیم تا بصورت خاک رس در می آمد و‌ بعد با ریختن آب روی آن و با آجر و یا پشت بیل بر روی خاک می کوبیدیم تا صاف و محکم شود. بعد از حدود یک ماه کار هر روزمان همین بود و بعد از صاف شدن دوباره به یک ستون می‌شدیم با کف دست محوطه را جارو می کردیم و اگر سنگ ریزه ای پیدا می کردند آن گروهی را که تمیز کرده بودند تنبیه می کردند و آن هم بصورت صف ۵ نفره می نشاندند و سرها پایین و به پشت کمر و سر ما کابل می‌زدند. هفته ای یک بار هم به نوبت تمام پتو و وسایل توی آسایشگاه را برای شستشوی و نظافت آسایشگاه بیرون می آوردیم. 🔻 بازرسی مستمر وسایل شخصی هنگام بردن وسایل به داخل آسایشگاه باید هر نفر بالای سر وسایل شخصی خودش می ایستاد تا بازرسی و تفتیش شده و بعد اجازه داخل رفتن بدهند و اگر اشیای ممنوعه از قبیل تیغ، قلم، کاغذ یا سنگ جهت مهر نماز و غیره توی وسایل شخصی پیدا می کردند فرد را تنبیه می کردند . 🔻میکروب زدایی سطل ها با آفتاب صبح ها هنگام بیرون آمدن ما برای آمار و آزاد باش در حیاط همیشه همراه با کتک و کابل بود و خودمان سعی زیاد داشتیم و عراقی ها هم تاکید داشتند که هر روز هم تمام سطل ها توی آسایشگاه را باید بیرون می آوردیم مخصوصا سطل توالت را که باید حتما تمیز بشد و جلوی آفتاب می گذاشتیم تا میکروب های اون از بین برود ولی هیچ امکانات خاصی برای شستشو و میکروب زدایی نمی دادند. هنگام داخل شدن تمام سطل ها را برای شستشوی ظرف غذا و آب خوردن پر از آب می کردیم و یک تشت هم داشتیم برای شستشوی ظرف و لباس و دست و صورت داشتیم. 🔻سرویس بهداشتی داخل آسایشگاه کنار در ورودی یک جا به اندازه یک نیم متر در یک نیم متر با دیوار درست کرده بودند و یک گونی بلند را به عنوان پرده جلوی آن آویزان کرده بودیم و یک سطل برای دستشویی رفتن و یک سطل آب هم با آفتابه برای طهارت گرفتن و یا سرویس رفتن توی آسایشگاه داده بودند و از پشت دیوار دستشویی توی آسایشگاه جای خواب بچه ها بود که هر سه نفر یک پتو را سه لایه زیرمان می انداختیم و یک پتو زیر سر می گذاشتیم و بصورت فشرده کنار هم می خوابیدیم و شب که همه خواب بودند چون جمعیت فشرده خوابیده بودند هنگام رفتن به دستشویی با احتیاط زیاد باید قدم برمی داشتیم که به پهلو و یا سر کسی نخورد. 🔻سرها پایین تا فرمانده بیرون برود! هنگامی که یکی از فرماندهان از بیرون وارد اردوگاه می شد باید به او احترام می گذاشتیم باید می نشستیم و سرها پایین تا زمانی که او برود. همینطور اگر ماشینی برای آوردن نان و یا وسایل آشپز خانه وارد اردوگاه می شد برای جلوگیری از فرار هر کجا ایستاده بودیم دوباره مثل زمانی که فرماندهان می آمدند باید می نشستیم، سرها پایین تا زمانی که آن ماشین از اردوگاه خارج بشد. 🔻برای سرگرمی ما تلویزیون آوردند حدود چهار الی پنج ماه که توی اردوگاه بودیم ظاهرا برای سرگرمی ما تلویزیون آوردند که تمام برنامه های آن به زبان عربی بود و فقط شب ها ۲۰ دقیقه برنامه فارسی آن هم پخش شبکه منافقین بود که همش فحش به ایران بود از این ۲۰ دقیقه ۵ دقیقه برنامه ای بعنوان «گفتار روز» بود که بچه ها می گفتند «برنامه کفتار روز» شروع شد. 🔻 فیلم مبتذل اجباری بعضی اوقات چند آسایشگاه توی یک آسایشگاه جمع می کردند برای پخش فیلم سینمای رقص و آواز مبتذل و خودشان هم توی آسایشگاه روی سر ما می ایستادند و اگر کسی نگاه نمی کرد کابل می زدند و مجبورش می کردند که نگاه کند البته بچه ها طوری پشت سرهم می نشستند که صفحه نمایش را نگاه نکنند و عراقی ها هم متوجه نشوند و‌ بعد از یک سال بچه درخواست قرآن و مُهر کردند و آنها برای هر آسایشگاه یک قرآن و تعدادی مُهر آوردند و بچه سر نوبت توی آسایشگاه هر نفر ۱۰ الی ۱۵ دقیقه تلاوت قرآن می کردند و یا حفظ قرآن مجید می کردند. 🔻مهر و قرآن را جمع کردند یک زمانی سر چی بود یادم نیست به تمام بچه ها اردوگاه گیر دادند و همه را آوردند بیرون و تمام مُهرها و قرآن ها را جمع کردند و‌ بچه ها را هم توی محوطه با شلاق کابل و لگد و سیلی زدند و برای همین مدتی بدون قرآن و مُهر بودیم. البته بعد از مدتی دوباره قرآن و مُهر را به آسایشگاه ها آوردند. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
13.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویدئوی فرهنگی خودجوش از آزاده سرافراز ، محسن اشرفی https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ایوب علی نژاد | ۴ ▪️شما مجروحین زودتر آزاد می شوید! وقتی خبر آزادی رسید یک روز مجروحین رو جدا کردند و گفتند شما زودتر از دوستان دیگر‌ آزاد می شید و به وطن خود برمی گردید ما هم خیلی خیلی خوشحال بودیم. بقیه که سالم بودند هر کس که آدرس یا شماره تلفن داشت به ما مجروحین می داد تا اگر ما که قرار بود زودتر آزاد شویم به خانواده و دوستان انها خبر بدهیم. 🔻اما در عمل اتفاق دیگری افتاد خلاصه ما مجروحین رو چند روز زودتر از اردوگاه سوار اتوبوس کردند و به سمت بغداد حرکت کردیم. نزدیک غروب بود از اردوگاه حرکت کردیم ما را به یک بیمارستان مخروبه ای بردند. حدود ۱۴۰ نفر بودیم. از فردای آن روز هرچند ساعت وعده آزادی می دادند اما خبری نبود مثلا"صبح زود می گفتند ساعت ۹ می ریم فرودگاه ساعت ۹ دوباره می‌گفتند ساعت ۱۲ بعدش می‌گفتند ساعت ۳ بعداز ظهر تا روز پنجم شهریور متوجه شدیم دوستان اردوگاه تکریت ۱۱ آزاد شدند ولی ما هنوز آزاد نشدیم. یه کم ناامید شدیم روز ششم شهریور حدود هفتاد نفر از ما رو سوار یک مینی بوس کردند و‌ به فرودگاه بردند. چند ساعتی اونجا بودیم ولی دوباره ما رو برگرداندند به همون بیمارستان مخروبه. فردای آن روز که هفتم شهریور‌ بود اومدن صدا زدند اونایی که دیروز رفتند فرودگاه و برگشتند بیان بیرون! دوباره سوار یک‌مینی بوس شدیم و به سمت فرودگاه حرکت کردیم از ۷۰ نفر ما ۵۰ نفر رو پیاده کردند و ۲۰ نفر را برگشت دادند. 🔻بالاخره آزاد شدیم خلاصه غروب روز هفتم شهریور حدود ساعت ۵ بعد از ظهر سوار هواپیما شدیم و تا زمانی که اعلام نکرد وارد خاک کشورمان شدیم باور نمی کردیم آزاد بشیم نهایتا" زمان اذان مغرب به فرودگاه تهران رسیدیم و آن شب در یکی از ورزشگاهها موندیم بعد از ظهر روز ۸ شهریور با ماشین پلیس به سمت استان و شهرستان خود رفتیم. 🔻مادرم جلوی بغض خودش را گرفته بود صبح روز ۹ شهریور بعد از سه سال و اندی دوری از خانواده در سپاه شهرستان با پدر و مادرم ملاقات کردم و همدیگر رو به آغوش کشیدیم مادرم وقتی بغض گلویش رو گرفته بود گوشه چادرش رو در دهان گرفته بود نگذاشت صدای گریه اش بلند شود! بعدا"پرسیدم مادرجان چرا اون جور چادر رو توی دهنت فشار می دادی!؟ گفته بود: می ترسیدم با گریه من دق کنی 🔻برادر کوچکم را نشناختم! روح پدر و مادر عزیزم شاد، آن روز همه به استقبال امده بودند گاو و گوسفند قربانی کرده بودند بعضی ها رو می شناختم و بعضی ها رو نمی‌شناختم مثلا"برادر کوچکتر رو نمی شناختم چندبار اومد پیش من بغلش کردم بعد از چند ساعت ازش پرسیدم من یه برادر کوچکتر بنام یعقوب داشتم هنوز ندیدمش. در جواب گفت: یعقوب منم دوباره بغلش کردم. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
🔻آزاده سرافراز، عباسعلی مومن معروف به عباس نجار که در اردوگاه اسارت با ابتکارات خود خدمات زیادی به اسرا کرد اکنون در وطن نیز منشأ هنرهای خوبی است ایشان در توضیح عکس ها نوشته است: این باکس را امروز ساختم فردا باید رنگ جلا بزنم. از چند قطعه چوب که بدون استفاده کنار میوه فروشی افتاده بود این باکس ساختم حالا جوان ها میگن کار نیست. باور کنید چند بار این تکه چوبها را با کمی خلاقیت کنار هم چیدمان می کنم تا چنین باکسی خلق بشه البته بدون کپی برداری، اگر جوانهای خوب و روشن فکر ما برای شغل دوم بخواهند انجام بدن با کمترین ابزار نجاری میشه بهترین صنایع دستی ساخت و به فروش گذاشت. https://eitaa.com/taakrit11pw65