eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
217 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
احمد چلداوی| ۲۹ ▪️گول خوردم! صبح روز اول، گروهبان دوم بعثی « عبدالکریم یاسین » که دوستانش به او ابوفوز می‌گفتند آمد و یک پلاستیک شامل یک دست پیژامه برایم آورد. بعد گفت همراهش بروم و دو عدد پتو برای زیر و رویم تحویل بگیرم. بعد از این که لباسها را پوشیدم بلافاصله بچه ها پلاستیک لباس را از من درخواست کردند من هم که نمی دانستم ارزش پاکت پلاستیکی در اسارت چیست، به سادگی گول خوردم و پاکت را به آنها دادم. بعدها فهمیدم که پاکت پلاستیکی چقدر با ارزش است. اولاً اینکه یخچال فریزر اسرا و مطمئن ترین محل جهت نگهداری غذا بود و اغلب برای جلوگیری از خشک شدن، نانها را توی پاکت پلاستیکی نگهداری می کردند. ثانیاً؛ این پلاستیک‌ها حکم چمدان را برای اسرا داشت و وسایل متفرقه شان مثل تايد و صابون و لباسهای زیرشان را تویش نگه می‌داشتند. بهر حال یک نفر با زرنگی پاکت را از چنگ ما درآورد و حسرتش تا مدت ها به دلمان ماند. وضعیت بد بهداشتی، خصوصاً توالت‌ها باعث شیوع انواع بیماریهای پوستی و گوارشی از جمله شپش و گال و اسهال به خصوص اسهال خونی در بین بچه ها شده بود. تمام لباس ها و بدنهایمان بعد از مدتی به شدت شپش زد و مرض گال شایع که شد. از خوبی‌های شپش و گال برای اسرا این بود که بعثی ها کمتر وارد آسایشگاه می شدند و هر بار هم که از نزدیک آسایشگاه عبور می‌کردند، دماغشان را می گرفتند. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
🌡️احمد چلداوی| ۳۰ ▪️یا جاسوسی می کنی یا کتک می خوری! در محوطه خاکی با بچه ها مشغول قدم زدن بودم که « رعد» با یک کابل و با عصبانیت سر و کله اش پیدا شد. من را به آسایشگاه ۳ که خالی از اسیر بود برد و دستور سرپایین داد. بعدش: گفت:«با کی داشتی حرف می زدی و چی داشتی می‌گفتی؟ من را حین صحبت با بقیه دیده بود و دنبال بهانه‌ای برای کتک زدنم می گشت. گفتم صحبت‌های معمولی می کردیم حال و احوال پرسی بود. شروع به تهدید کرد. چرندیاتی سرهم کردم و تحویلش دادم. قانع نشد تا این که گروهبان عبدالکریم یاسین از راه رسید و قضیه را جویا شد. رعد ماجرا را تعریف کرد. عبدالکریم با موذیانه گی رو به رعد کرد و گفت: این بار به خاطر من ببخشش، دیگه تکرار نمی‌کنه. من نیز قول دادم دیگر با کسی صحبت نکنم. بعد از آن عبدالکریم من را به گوشه ای برد و گفت: دیدی نجاتت دادم؟ نزدیک بود کتک بخوری. گفتم نمی‌دونستم که صحبت کردن ممنوعه. دیگه با هیچکی صحبت نمی کنم. عبدالکریم صحبت هایم را قطع کرد و گفت: «منظورم این نبود که با کسی صحبت نکنی باهاشون صحبت کن ولی حرفاشونو به ما هم برسون». فهمیدم که این قضیه از اول نقشه ای بوده تا با تهدید از من در مورد بچه ها خبر بگیرند. رعد یک بار دیگر من را در آسایشگاهی احضار کرد و گفت که اگر تا ۲۴ ساعت دیگر یک پاسدار معرفی نکنم به شدت شکنجه ام خواهد کرد. من گفتم: «اینا رو نمی شناسم، اينا جزء لشكر ما نیستند». رعد گفت یا یک پاسدار تحویل میدهی یا خودت کتک می‌خوری. مانده بودم چگونه از شر وعد خلاص شوم. بالاخره خداوند متعال راهی جلوی پایم گذاشت. دست به دعا برداشتم و به درگاه قادر متعال به شدت گریستم. با حالی متضرعانه گفتم: خدایا می‌بینی این بنده ظالمت می‌خواد چه بلایی سرم بیاره؟! مگه اون بنده تو نیست؟! مگر اراده تو بر اراده او غالب نیست؟! خدایا خداییت رو بهم ثابت کن و منو از شرش خلاص کن. آن روز آن قدر خدا را نزدیک احساس می کردم که مواظب لحن بی ادبانه ام در دعا نشدم. با خدای خودم خیلی طلبکارانه صحبت می‌کردم، شکایت می‌کردم. اما او مثل همیشه بزرگوارانه دعاهایم را می‌شنید و شاید هم به من می‌خندید... دعا کردم و منتظر شدم تا ۲۴ ساعت تمام شد، ولی از رعد خبری نشد. روز بعد هم گذشت، هم چنین روزهای دیگر، اما باز خبری از رعد نشد. فهمیدم به مرخصی رفته است. در مدتی که رعد در مرخصی بود من به مرض آنفولانزای شدیدی دچار شدم. تعداد کمی از اسرا امکان استفاده از بهداری را داشتند و معمولاً فقط به بیماران بسیار بدحال اجازه رفتن به بهداری را می‌دادند و بیماران معمولی توی آسایشگاه می‌ماندند. وقتی رعد از مرخصی برگشت به دستور عبدالکریم من را پیش بهیار برد تا دارو بگیرم. توی مسیر خیلی به من فحش داد. اول اشاره ای به تهدید قبلی اش نکرد، مثل این که زورش می‌آمد من را پیش دکتر ببرد، اما هر جوری بود تحمل کرد. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
شبیه سازی سید امجد گروهبان بند یک و ۲ توسط عباس نجار #تصویر
P.W مخفف کلمه انگلیسی Prisone of War است و به معنای زندانی جنگی است که در پشت لباس اسراء درج شده است.
تصویر شجاع یکی از نگهبانان اردوگاه یازده تکریت
لیوان چای و آب اسارت متعلق به آزاده سرافراز علی سوسرایی
احمد چلداوی| ۳۱ ▪️آیا واقعا رعد اخراج شده است!؟ افسران و حتی نگهبانان عراقی خیلی مشتاق بودند بفهمند در بین اسرا فرمانده یا پاسدار یا روحانی است یا نه . و باز همینطور خیلی مشتاق بودند بفهمند در بین اسرا چه می گذرد و ما چه می کنیم البته گاهی هم این موارد نبود بلکه انگیزه های دیگری داشتند مثل انتقام و غیره و برای بدست آوردن این اطلاعات هر کدام از آنها طبق عقل و استعدادش روش های مختلفی را دنبال می کرد. گروهبان عبدالکریم می‌خواست با تطمیع جاسوس پروری کند اما رعد به زور کتک و شکنجه و تهدید. روزی که رعد مرا به جهت درمان به بهداری برد چیزی راجع به پیشنهاد جاسوسی و مهلتی که برای آن تعیین کرده بود نگفت اما وقتی من را برگرداند مهلت ۲۴ ساعته را به رخم کشاند و گفت: «آن مهلت که گذشت و کسی رو معرفی نکردی. ۴۸ ساعت دیگه بهت فرصت می‌دم اگه معرفی کردی که هیچ والا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی. رعد بدون دستور افسر و فقط از سر کینه شخصی دنبال پاسدارها می گشت تا آنها را شکنجه کند. نمی‌دانم چه نفرتی بود که سرتاسر وجود ناپاک برخی از بعثی ها را گرفته بود. در بستر بیماری دوباره به درگاه خالق خوبم دعا کردم و گریه را که تنها اسلحه اسرا بود، به کار گرفتم و از خدایم خواستم که «ارحم من رأس ماله الرّجاء و سلاحه البكاء». لحظات دردناکی بود، در غربت و در چنگال دشمنی گرفتار بودیم که از انسانیت بویی نبرده بود. دشمنانی که به راحتی ما را می کشتند و روی هیتلر را سفید کرده بودند. هر لحظه سایه نحسشان را روی سرمان احساس می‌کردیم. اگر خطا می کردیم یا نمی کردیم فرقی نداشت هر روز کتک می‌خوردیم. بالاخره باز حضرت حق راه خلاصی را در دعا و تضرع جلوی پایم گذاشت. باز هم صبر کردم تا ۴۸ ساعت گذشت. خودم را آماده شکنجه سنگینی کرده بودم. هر لحظه منتظر آمدن رعد بودم. خوشبختانه بعد از ۴۸ ساعت خبری از او نشد. روز بعد هم خبری نشد. سعی می‌کردم جلوی چشم بعثی ها نباشم. فکر کردم شاید رفته باشد مرخصی. اما آنها هر ۲۰ روز ۵ روز مرخصی داشتند و رعد تازه از مرخصی برگشته بود. روزهای بعد نیز خبری از او نشد. بعدها فهمیدم در همان فاصله ۴۸ ساعته، ظاهراً به خاطر اجرا نکردن دقیق دستور مافوق از اردوگاه اخراج شده است. دعایم گرفته بود. او با دعای یک اسیر غریب گمنام چنان گم و گور شد که تا آخر اسارت او را ندیدیم وقتی فهمیدم از اردوگاه اخراج شده است نفس راحتی کشیدم و از خداوند به خاطر این لطفش تشکر کردم. خدا عملاً به من ثابت کرد که اراده اش بر همه غالب بود و اصلاً اراده ای جز اراده او نافذ نبود. " وَ ما تَشاون إِلَّا أَن يَشَاءَ الله" و به قول مولایم امیرالمؤمنین علیه السلام، آن مظلوم مقتدر؛ عَرَفتُ اللهَ بِفَسخ العزائم وحل العقود. تازه فهمیدم آن طوری هم که عراقی ها می گفتند فراموش شده نبودیم. اگر چه روی زمین کمتر کسی به فکر ما بود اما در آسمانها کسی بود که به فکر ما باشد. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
خسرو میرزائی| ۳۸ ▪️خالکوبی برای یادگاری ! چون نیروهای ما از یگان های مختلف و گاه بصورت شخصی اسیر شده بودند، همه جور فکری در اردوگاه وجود داشت. در اندک آرامش متزلزل و ناپایداری که بعد از تحمل کتک های وحشیانه‌، بوجود آمده بود هر کسی به شکلی به شخصیت و افکار و‌ علاقمندی خود می پرداخت. در کنار فعالیت ها و اشتغال دینی و اعتقادی تعداد زیادی از اسرا به حفظ قرآن و فعالیت های علمی مثل آموزش عربی و انگلیسی بعضی هم به کارهای متفاوت دیگری مشغول می شدند از جمله یکی از کارها این بود که برخی از اسرا روی بدن خود خالکوبی می‌کردند که معمولا بشکل قلب که داخلش کلمات P.W و یا مادر که یک تیر از وسطش رد شده بود بر روی بازوی خود خالکوبی می‌کردند. چون یک مورد را خودم شاهد بودم، دیدم که بوسیله یک دسته مسواک شکسته چندین میله باریک سیم خاردار را در داخل آن تعبیه شده بود به‌ شکل تقریبا چنگال و جوهر که می‌گفتند کش شلوار را سوزانده و بشکل یک ماده تیره رنگ خمیری جوهر مانند در می‌آمد، ابتدا شکل اولیه توسط همان جوهر روی بدن نقاشی کرده و سپس بوسیله آن چنگال مانند بر روی آن نقاشی زده و آن ماده را داخل پوست قرار می‌دادند که کار بسیار دردناکی بود و موجب خونریزی می‌شد که البته بعد از چند روز این زخم خوب می‌شد و آن شکل روی بدن ثابت می‌ماند. با یکی از افرادی که این کار را روی بدن خود انجام داد علت را سوال کردم گفت که یک یادگاری از اسارت باید با خود در بدن داشته باشیم! 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۳۲ ▪️ روزهایی که هر روزش هزار روز بود! روزهای اول، نُقلِٕ محفلٕ بچه ها، قصهِ سنگدلی نگهبانها بود. و این که کدامشان بی رحم تر است و شیوه مخصوصش برای شکنجه چیست. بچه ها به من می گفتند: خدا بهتون رحم کرد که شب اول ورودتون « عدنان يوسف » مرخصی بود!. البته اون به زودی برمی‌گرده و احتمالاً قضای کتک های نزده به شما رو به جا می آره. عدنان به دلیل قساوت خاصش و این که به زبان فارسی مسلط بود در بین بچه ها و حتى بعثی ها معروف بود. او توانسته بود در دل همه بچه ها رعب و وحشت وصف ناپذیری ایجاد کند. عدنان آدم عجیبی بود و هنگام شکنجه با وقار خاصی رفتار می کرد به گونه ای که انگار کشتن برای او اصلاً مهم نیست. بالاخره او آمد و با آمدنش، شکنجه ها تشدید شد. البته شانس آوردیم که گیر اختصاصی به تازه واردها نداد. بعثی ها هر از چندگاهی برای عبرت بقیه یکی را زیر ضربات کابل به شهادت می‌رساندند. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۳۳ ▪️ اردوگاه هیچوقت به آرامش نرسید! جو حاکم بر اردوگاه تا اواخر اسارت جو رعب و وحشت بود. با هر فعالیت یا خطای کوچکی که از یکی از اسرا سر میزد همه آسایشگاه و گاهی تمام افراد بند را تنبیه می‌کردند. این موضوع باعث می‌شد که اگر کسی می خواست در خفا هم فعالیتی بکند، مثلاً با دوستانش گعده ای داشته باشد یا به آنها درس بدهد، همه اطرافیان حتی دوستان صمیمی اش او را منع می‌کردند. تکیه کلام اسرا در این مواقع این بود که: «می خوای یک بند رو به کتک بدی؟!». بعثی ها جو جاسوسی و جاسوس پروری را شایع کرده بودند. جوری بود که جاسوس‌ها با عنوان خیرخواهی برای بچه ها و مثلاً برای این که یک بند کتک نخورد کارشان را توجیه می کردند. حتی در بعضی مواقع اگر از کسی چیزی می‌دیدند برای خبر ندادن به بعثی ها از او باج خواهی می‌کردند. با این همه هم کلاس داشتیم و هم فعالیت زیاد دیگری انجام می دادیم و البته گاهی هم لو می رفتیم. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۳۴ ▪️ تنبیه بی دلیل برای ایجاد وحشت ! عراقی ها گاهی بدون هیچ دلیلی مسئولین آسایشگاهها را تنبیه می کردند تا اگر هر حرکتی در آسایشگاهش می بیند، سریع گزارش دهد. خلاصه رعب و وحشت به حدی بود که به اصطلاح از سایه خودت هم می ترسیدی و به نزدیک ترین دوستانت هم اعتماد نداشتی؛ چون ممکن بود بی دلیل، آن قدر شکنجه اش بکنند که برای فرار از شکنجه مجبور به همکاری با عراقی ها بشود. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۳۵ ▪️هیچکس آمار شما را ندارد! یک روز گروهبان « عبدالکریم یاسین » بچه ها را جمع کرد و شروع به سخنرانی کرد و گفت: «شما مفقود هستین، هیچکی حتی مسئولین کشورتون هم از شما خبر ندارن و فکر می‌کنن شما مردید. سعی کنید مخالفتی نکنید تا زنده بمونید. بدونید که هر کاری انجام می‌دید زیر نظر ماست. تصور کنید؛ هر کاری که انجام می‌دید حتی اگه یه نفر هم اون رو ببینه همون یه نفر ممکنه خبرش رو به ما برسونه! آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۳۶ ▪️چرا یکی را معرفی نمی کنید کتک بزنیم! اوایل آن قدر سخت بود که عراقی‌ها گاهی به مسئولین آسایشگاهها گیر می دادند که مثلاً چرا مدتی است کسی را تحویل نداده ای و باید هر روز یک نفر را برای شکنجه تحویل دهی وگرنه خودت شکنجه می‌شوی. البته اکثر مسئولین آسایشگاهها تن به این ذلت نمیدادند و خودشان شکنجه می شدند، اما تعداد اندکی هم از ترس جان مجبور بودند با بعثی ها همکاری کنند. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
جانماز دست ساخت اسارت
بهمن دبیریان| ۳ ▪️اشتباه بزرگ مسئول نان زمانی که در بند ۲ بودیم من مسئول تقسیم نان بودم وقتی که ماشین نان وارد اردوگاه می‌شد من خبر نداشتم از کدام طرف می‌آمد اول بند ۱ می‌رفت آنها سهم خودشان رو می‌بردند بعدا بند ۲ رو صدا می‌زدند و من که مسئول نان بودم هر نفر یک عدد و نصفی جدا می‌کردم بقیه نان را از اردوگاه به بیرون می‌بردند. من فکر می کردم فقط ما دو تا بند هستیم و از بند ۳ و ۴ خبر نداشتم. یه روز فکر مردم نان اضافه است گفتم ندم بره بیرون بگیرم برای بچه ها، کل نان را که داخل ماشین بود خالی کردم و به هر نفر سه عدد نان دادم. ده دقیقه نگذشت که استوار کریم آمد گفت « ونه بهمن مسئول سمون » یعنی بهمن، مسئول نان کجاست؟ بچه ها صدام زدند گفتند کریم آمده دنبالت! منم رفتم گفت نان برای بند ۳ و ۴ نمانده چند تا نان تقسیم کردی ؟ منم ترسیدم و به دروغ گفتم به هر نفر یکی و نصفی دادم. یک مرتبه صدا زد محمد امین کجاس؟ محمد امین آمد گفت نعم سیدی! گفت برو داخل آسایشگاه و ببین چند تا نان دارید. رفت و برگشت گفت سیصد تا نان آوردند. کریم یک مرتبه گوشم رو گرفت و برد پشت آشپزخانه و منو انداخت داخل چاه فاضلاب! یک کم که تو فاضلاب بودم، عدنان از بند ۳ و ۴ آمد دید من آنجا هستم به کریم گفت: این چکار کرده؟ کریم گفت: دزدی کرده! عدنان سوال کرد چی دزدیده ؟ کریم گفت همه نان بند ۳و ۴ رو برده ! عدنان گفت همش رو برای خودش برده؟ گفت نه و بین بچه های بند ۲ تقسیم کرده. عدنان گفت خب الآن میخواهی چکار کنی؟ کریم گفت میخوام بکشمش! عدنان گفت این کار رو نکن ،کریم گفت خودت چرا کردی ؟ عدنان یه آهی کشید و گفت من اشتباه کردم هر شب کابوس می بینم! به هرحال عدنان و امجد منو از دست کریم نجات دادند ولی متاسفانه لباسی که تنم بود ریخت داخل فاضلاب و لخت مادر زاد شدم. حدود یکماه بدون لباس بودم و فقط یک عدد شورت داشتم ،تا یه روز همشهری ام آقا پرویز رسولی در بند یک آسایشگاه ۱ بودن یه دست لباس خواب به من دادند چون بند ۱ و ۳ و ۴ لباس زرد رنگ هم داشتند ولی ما لباس زرد نداشتیم. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۳۷ ▪️دردی که بابت «شپش» کشیدیم! 🔹 شپش در اردوگاه رایج شده بود. هیچ دارویی هم برای از بین بردن شپشها نداشتیم. شب‌ها کارمان شده بود درآوردن لباسهای زیر و کشتن شیشها. صدای تق و تق ترکیدن شپشهای بینوانی که تا خرخره خون ما را مکیده بودند و پاشیدن خون آنها به اطراف، بهانه ای شده بود برای شوخی و خنده بچه ها. یاد گرفته بودیم که لباسهای زیرمان را پشت و رو بپوشیدیم چون شپش ها معمولاً بین درزهای دوخته شده لباس جا می‌گرفتند و با این کار بسیاری از شپش ها بی خانمان و در به در می‌شدند. مجروحینی که قسمتی از بدنشان داخل گچ بود به شدت عذاب می‌کشیدند چون حتی نمیتوانستند محل نیش شپشها را بخارانند. لذا تعداد زیادی شپش در زیر گچ جمع شدند و شروع می‌کردند به خوردن آن قسمت بدن. این مجروحان گاهی تا پاسی از شب فقط آرام گریه می‌کردند، بدون این که بتوانند فریاد بزنند و کمک بخواهند. در بعضی موارد بچه ها مجبور می‌شدند خودسرانه گچ این مجروحین را باز کنند. در یکی از موارد آثار زخم شپشها شبیه خراش چنگال یک حیوان درنده روی بدن یکی از بچه ها دیده می‌شد. بعد از مدتی بعثی ها متوجه شدند که وجود شپش و گال سلامتی خودشان را هم تهدید می‌کند. لذا به فکر درمان افتادند و بعد از چند ماه داروی ضد شپش و ضدگال آوردند و بین بچه ها توزیع کردند. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۳۸ ▪️در بی خبری، هر خبری قابل پذیرش بود! 🔸 شنیده بودیم عملیات کربلای پنج هم انجام شده ولی اطلاع بیشتری نداشتیم یک روز از نائب عريف عبدالکریم پرسیدم: از جنگ چه خبر؟ گفت: «شما کدوم عملیات اسیر شدید؟ گفتم «کربلای ۴». گفت: «اوه! الان تا کربلای ۴۰ هم رفته». من از ساده لوحی فکر کردم راست می‌گوید و با خوشحالی خبر را به بچه ها رساندم و شروع کردیم به محاسبه فاصله زمانی لازم برای انجام ۳۶ عملیات 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۳۹ ▪️نمی گذاشتند از اخبار با اطلاع باشیم! 🔸بعد از عملیات کربلای ۴ ما بخاطر سختگیری های بعثی ها حدس می زدیم بعثی ها دستور دارند کاملاً ما را در بی اطلاعی از جنگ و جهان خارج نگه دارند. یک روز یکی از بسیجی‌ها به نام« رجب »که جثه کوچکی داشت به خاطر برداشتن یک تکه روزنامه از روی زمین به شدت توبیخ شد و تعهد داد که اگر بار دیگر روزنامه ای روی زمین دید نگاه به آن نیندازد. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی | ۴۰ ▪️مسعود حداد در شکنجه شرکت نمی کرد! 🔸یک عراقی به نام مسعود حداد برای کارهای جوشکاری به اردوگاه آمد. من و« نادر علی‌پور » سرباز لشکر ۸۸ زاهدان که با اکثر بچه های گروهانش در سومار هم بود، عملیات کربلای ۶ اسیر شده بودند. موظف شدیم که زیر نظر این جوشکار عراقی کار كنيم. البته نادر کار می‌کرد و من ترجمه می‌کردم کار ما نصب نرده برای راه رو بندها و همچنین کلیه کارهای جوشکاری بندها بود.👈 مسعود حداد جوان خوبی بود و ابداً در شکنجه و کتک زدن بچه ها شرکت نمی‌کرد. هر روز که برای کار به اردوگاه می آمد، می فرستاد دنبالم تا برای ترجمه بیایم. این مسئله باعث می‌شد تا از تنبیهات دسته جمعی روزانه خلاص شوم و در ضمن غذای درست و حسابی هم بخورم.مسعود حداد لیسانس ورزش داشت و می‌دانست که دانشجو هستم. مدام از دانشگاه‌های عراق تعریف می‌کرد و از من می‌خواست از دانشگاه های ایران برایش بگویم. یک بار با افتخار گفت: اهنه عندنا سبع جامعات بالعراق یعنی؛ ما توی عراق هفت تا دانشگاه داریم. من هم گفتم: «اهنه فقط ابطهران عندنا سبع جامعات» یعنی ما فقط توی تهران هفت تا دانشگاه داریم. او کم آورد و کنف شد، اما به روی خودش نیاورد. مسعود یک درب ورودی دیگر برای اردوگاه ساخت که در فاصله ۲۰ متری درب اصلی نصب شد. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۴۱ ▪️ بریز تو سطل آشغال و به بچه ها نده! 🔸بعضی مواقع من و نادر که چند مدتی زیر نظر جوشکار عراقی به جوشکاری مشغول بودیم غذای بیشتری نصیبمان می شد غذای اضافی مان را برای بچه ها می بردیم و از پنجره به آنها می‌رساندیم. یک روز هم حین انجام این کار علی ابلیس من را دید و توبیخم کرد. تعهد دادم که اگر غذا اضافه آمد توی سطل آشغال بریزم و به بچه ها ندهم تا خدای ناکرده سیر نشوند. آن چند روز علی رغم چشم درد شدیدی که گرفتم اما روز سیری ما بود. کار مسعود که تمام شد من و نادر برگشتیم خانه اول در تکریت ۱۱. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
محمد خطیبی| ۱ ▪️گروهان هایی که نجات پیدا نکردند! بسم رب المکبل الاسیر شب ۱۲ اسفند ۱۳۶۵، در ادامه ی عملیات کربلای ۵، در منطقه ی شلمچه با همرزمان گردان مالک ۲، وارد عملیات شدیم. در مسیر عملیات، نفربر حامل گروهان های ما در میدان مین گرفتار شدند. عراقی ها متوجه حضور ما شدند و ما را با تیربار و آر پی چی و دیگر سلاح ها هدف قرار دادند. از یک طرف آتشباری بعثی ها و از دیگر سو، زمین پر از مین خصوصا «مین گوجه ای ضد نفر» تعدادی از دوستان از جمله، «مازیار» دستیار گردان، در همان میدان مین شهید شدند .تعدادی هم با همه مه آلودگی هوا و خیسی زمین باران خورده با هر طریقی شد خود را از میدان مین نجات دادند اما پس از نجات تقریبا ساعت ۲۲ به بعد به دلیل فضای مه آلود و نبود قطب نما ما با حدس و گمان ارشد های گروهان به جای برگشت به سمت نیروهای ایرانی به سمت بصره روانه شدیم. نزدیک سحر در یک منطقه پر از سنگر ها کوتاه که تا کمر خم داخل می شدیم قرار گرفتیم. نماز مستحبی شب رو نشسته در سنگرها خواندیم، در سرگردانی بودیم که هوا گرگ و میش شد و دشمن از دو طرف بر ما مسلط شد و تک تیراندازها ما را به آسانی هدف می گرفتند از این جهت بود که مجبور شدیم بدون یافتن قبله نماز واجب صبح را که بطور عادی واجب بود ایستاده بخوانیم نشسته بخوانیم. بعد از نماز همچنانکه برای نجات خود، مسیری را طی می کردیم، عباس نوری معاون گروهان که جلویم بود هدف قرار گرفت و شهید شد در همین حین گلوله ای هم به کلاهخود من خورد و باعث شد که از کنار گوشم خون از سرم جاری شد و لباسم را پر خون کرد. سپس در یک مکانی که پر از گل و لای بارندگی بود استراحت می کردیم که دومین گلوله بر شانه ی راستم نشست و مرمی آن کنار ستون فقرات کمرم نشست که هنوزم در همان جا قصد وطن کرده و مانده است. الحاصل، با طلوع خورشید، روزهای اسارت ما هم شروع شد و توسط نیروهای خط مقدم بعثی ها به اسارت در آمدیم و اسارت ما از ۱۲ اسفند ۱۳۶۵ شروع شد و پس از ۴۲ ماه و ۱۲ روز در ۲۴ شهریور ۱۳۶۹ آزاد شدیم. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
بهمن دبیریان| ۴ ▪️۲۰ تا کابلی که بخاطر سوءتفاهم خوردم! یک روز دقیقا نمی دانم چه مشکلی برای آسایشگاه ۴ به وجود آمد که احتیاج به دم پایی داشتیم. من به بیرون نگاه کردم و دیدم که « اسامه » پشت آسایشگاه ها داشت قدم می‌زد ، صدایش زدم ایشان هم آمد. گفت چیه، چه میخوای؟ گفتم سیدی! یک جفت دم پایی بهم بده! ایشان هم اول چیزی نگفت بعد در را بازکرد گفت: بیا خودت بردار. آمدم بیرون ایستادم . اسامه، عبدالامیر (اسیر عرب اهوازی) را صدا زد که ترجمه کند. ایشان هم آمد. «اسامه » در آسایشگاه را بست که بچه ها نبینند و بعد شروع کرد فحاشی کردن به من! گفتم: سیدی! چکارکردم!؟ عبدالامیر گفت: مگر شما نمی‌دانی کلمه «دم پایی» پیش عراقیها معنای بدی داره !؟ گفتم نه خبر ندارم. عبدالامیر گفت: روزی ده بار به ما میگن « قندره » یعنی دم پایی پس یعنی بده دیگه که بما میگن. شما هنوز نمی فهمید این توهین است !؟ به هرحال باور کنید این بیشرف ۲۰ کابل به من زد! آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
▪️یادگار اسارت پیژامه اسارت از آزاده سرافراز تکریت ۱۱ آقای محمد سلیمانی با ۴ سال اسارت. @taakrit11pw65