▪️هنر مذهبی در شرایط سخت اسارت
یکی از کارهای اسرای مفقود الاثر تکریت ۱۱ به رغم فشارها و شکنجه های بعثی ها و نماد اعتقادات اسرا. امثال این جانماز در حالی به این شکل زیبا طراحی و آماده می شد که همه چیز در اردوگاه مفقود الاثر تکریت ۱۱ ممنوع بود . این پارچه از لباس و پیراهن اسارت تهیه شده و نخش از پتویی که برای خواب داده بودند و سوزنش از سیم خاردار بود.
صنایع دستی اسرای مفقود الاثر
@taakrit11pw65
#تصویر
محمد رضا کریم زاده| ۱
▪️نمیدونم کی بود
من همیشه بخاطر وضعیتم سرم زیر پتو بود. یک روز صبح، علی سوسرایی یا ايوب علی نژاد یا عبدالکریم بود که البته هر سه از رفقای نزدیک من هستند و دوستشان دارم، الکی گفتند: این بيسکوئيت ها مال کیه؟ من که در آن برهوت اسارت از شنیدن نام بیسکویت تعجب و شاید هم ذوق زده شده بودم سرم رو از زیر پتو بیرون آوردم و گفتم: کدوم بيسکوئيتها که شروع کردند به خندیدن و من خیط شدم.
آزاده تکریت۱۱
@taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۴۲
▪️چقدر آزاد، چقدر رها
هر سه آسایشگاه، یک بند را تشکیل می دادند که یک راه رو این سه آسایشگاه را به هم مرتبط میکرد و نگهبانها توی این راهروها نگهبانی می دادند. بعد از راهرو یک ردیف سیم خاردار بود که عملاً کاربرد امنیتی نداشت و بچه ها برای پهن کردن لباس هایشان از آن استفاده می کردند. هر روز صبح، قبل از این که درهای آسایشگاه ها باز شود و احیانا بعضی از ما شکنجه شوند چند تا گنجشک مهاجر روی این سیم خاردارها می نشستند و جیک جیک کنان از خلال پنجره های مشبک آسایشگاه ما را نگاه میکردند. تنها موجودات آزاد اردوگاه ما این گنجشک ها بودند. از نظر من بعثی ها هم اسیر بودند، اما اسیر شیطان. برایم خیلی جای تعجب بود که این گنجشکها چرا به جای پرواز در یک محیط باصفا به جایی آمده اند که حتی یک درخت هم ندارد! ما که بیرون می آمدیم گنجشک ها پر می کشیدند، چقدر آزاد، چقدر رها!
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
احمد چلداوی| ۴۳
▪️ترسیده بودم مبادا منو لو بده!
یک روز یکی از بچه ها به مسئول آسایشگاه شکایت کرد که نان هایش دزدیده شده است. مسئول آسایشگاه هم تحقیق کرد و متوجه شد که کش رفتن نانها کار الف ق بوده. بعد از اعتراف او، مسئول آسایشگاه به عراقی ها اطلاع داد. بعثی ها هم تا جا داشت و می خورد کتکش زدند. البته او آدم پوست کلفتی بود و اصلاً گریه نمی کرد و فقط کمی داد میزد. «عبدالکریم یاسین» با باتوم به کف پایش می کوبید و «عدنان» او را به باد ضربههای شدید کابل گرفته بود. شدت شکنجه به قدری شدید بود که تاب مقاومت نیاورد و برای دفاع از خود و فرار از کتک ها، شروع کرد به فاش کردن برخی اسرار و اطلاعات هم گروهی هایش که اکثراً اهوازی بودند. از جمله علیرضا عبادی نیا، جمشید دشتی، علیرضا قناد و غیره.او به دروغ تهمت نقشه فرار و جلسات سیاسی به بچه ها زد تا بلکه از شر شکنجه ها راحت شود. در آن روز شوم، این بچه ها که همگی اهوازی و هم لشکری من بودند را بیرون کشیدند و کف پای همه را سیاه کردند. ما هم شاهد همه مراحل شکنجه شان بودیم. واقعاً صحنه های دل خراشی بود. دوستانمان را در پیش چشمانمان به شدت شکنجه می کردند و ما حتى حق نداشتیم چشمانمان را ببندیم و باید چهارچشمی نگاه میکردیم.
احمد چلداوی| ۴۴
ترسیده بودم!
خیلی ترسیده بودم که من را هم لو بدهد، چون با همه آنها رفیق بودم و با آنها جلساتی هم داشتیم و حتی چند بار هم از پنجره غذای اضافه به آنها رسانده بودم. بعثی ها مثل برده ای که از مولای خودش اطاعت کند تا الف، ق اشاره به کسی میکرد سریع او را بیرون میکشیدند و چند نفری مشغول کتک زدنش می شدند. حالا دیگر همه بعثی ها آمده بودند تا از فیض شکنجه اسرا عقب نمانند و به شعاری که بر در و دیوار اردوگاه تکریت ۱۱ نوشته بودند عمل کنند؛ " و يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ مِسْكيناً وَ يَتِيماً وَ أَسيراً
▪️آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
#عباسعلی_مومن
عباسعلی مومن(نجار)| ۴۴
▪️تشخیص زمان در اسارت
زمانی که آسایشگاه ۷ بودم همیشه جای من و مجتبی و حسین سالمی پشت پنجره نزدیک میز تلویزیون بود و موقعی که خورشید از پشت آسایشگاه یک طلوع میکرد نور آفتاب از پشت مشبک های پنجره به داخل آسایشگاه ۷ به دیوار مقابل نقش می انداخت و بعضی از جاهای دیوار قبلا زخمی شده بود و یا جای میخ بود همانطور که نور خورشید روی دیوار حرکت میکرد و سایه مشبک پنجره به جای میخ میرسید من با ساعت مچی خودم نشان می گذاشتم البته بچه ها می دانند ساعت مچی همه نداشتند خیلی بندرت کسی داشت و تعیین وقت از این جهت خیلی مهم بود بهرحال تا نزدیک ساعت ۱۲ و بعدازظهر خورشید پشت آسایشگاه ۷ حرکت میکرد و نور خورشید به سمت بیرون از پنجره روی زمین، و با سایه ساختمان که در حرکت بود و کم کم نزدیک باغچه جلوی آسایشگاه ۷ با ساعتم تنظیم میشد و زمانی که ساعت رو تحویل مسئول حمام و سرویسهای بهداشتی میدادم دیگه نیازی به ساعت نبود از همان نشانه گذاری دیوار استفاده میکردم و زمان اذان که نزدیک میشد برای وضو آماده می شدیم و یا موقع گرفتن صبحانه و یا نهار و یا شام و همیشه قبل از اینکه نگهبان درب رو باز کنه بچه ها قصعه غذا بدست و آماده بیرون رفتن میشدند.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#عباسعلی_مومن #خاطرات_آزادگان #ازادگان
احمد چلداوی| ۴۵
▪️ ۹۰۰ اسیر فقط با ده دهنه دستشویی!
بین بند ۲ و ۳، شش تا توالت و سه تا حمام وجود داشت که برای هر چهار بند مشترک بود بعدها بچه ها چند تا حمام و توالت جدید ساختند که تعداد هر کدام به ده دهنه افزایش یافت. این در حالی بود که جمعیت آسایشگاهها هر کدام به بیش از ۱۲۰ نفر رسیده بود. ۷ آسایشگاه در قالب ۲ بند، حدود نهصد اسیر را در خود جای داده بود.
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
احمد چلداوی| ۴۶
▪️نیم دقیقه برای حمام کردن وقت دارید!
در فرصت دو ساعت هواخوری هر بند هر آسایشگاه برای استفاده از دستشویی حدود نیم ساعت وقت داشت و در باقیمانده وقت، نظافت انجام میشد. نوبت حمام هم هفته ای یک بار میرسید چون فرصت محدود و آب گرم هم کم بود. هر سه نفر با هم داخل یک حمام میرفتیم. با صدای سوت مسلم گلستان زاده، بسیجی باصفای اهل فارس که مسئول حمامات و مرافقات بندهای ۱ و ۲ بود، نفر اول حدود سی ثانیه وقت داشت بدنش را خیس کند و سریع بیرون می آمد و شروع به لیف کشیدن میکرد. در این مدت نفرات بعدی زیر دوش می رفتند و خود را خیس میکردند بعد از آن نفر اول که لیفش را کشیده بود زیر دوش میرفت و بدنش را در مدت نیم دقیقه تا یک دقیقه میشست و این میشد یک نوبت حمام.
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
احمد چلداوی| ۴۷
▪️ ریش زدن آنجا مصیبت داشت!
🔸هر از چند گاهی که میدیدند ریشهایمان دارد بلند می شود تیغ می آوردند و مجبورمان میکردند ریشهایمان را بتراشیم. خیلی به ریش حساسیت داشتند. هر ۱۵ الی ۲۰ نفر باید با یک نصف تیغ ریش تراشی میکردند. بعد از استفاده چند نفر اول، تیغ كُند میشد و نفرات بعدی موقع تیغ کشیدن، ریششان دانه دانه کنده میشد که درد زیادی داشت. اوضاع که کمی بهتر شد هر ۵ نفر با یک تیغ ریش خود را می تراشیدند.
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
احمد چلداوی| ۴۸
▪️ ارزش سبیل!
بعضی از بچه ها سبیلهایشان را می زدند. بعثی ها همان قدر که از ریش بدشان میآمد برای سبیل احترام زیادی قائل بودند و زدن سبیل را خیلی بد میدانستند. معمولاً به غیر از یکی دو نفر بقیه بچه ها رعایت میکردند و سبیلشان را نگه میداشتند. یک بار «نائب عریف عبدالكریم »یکی دو نفر که سبیلهایشان را زده بودند را بیرون کشید و با تمسخر گفت: «ها ونه سبيل؟ بالسطل آشغال؟¹ عراقی ها برای سبیل آنقدر احترام قائل بودند که به سبیل هایشان قسم می خوردند. مثلاً برای تأکید به اینکه میخواهند کاری را در آینده انجام دهند میگفتند سبیلم رو میزنم اگر این کار رو نکنم.
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
احمد چلداوی| ۴۹
▪️برای تهدید ما دائما قسم می خوردند!
معمولا هنگامی که قصد ترساندن ما را داشتند برای تاکید بیشتر، قسم می خوردند. یکی از قسم هایشان قسم "شرف پیامبر" و "والله العظیم" بود. یکی از تکیه کلام هایشان هنگام تهدید به کتک این بود که گفتند: «اراویک انیوم الظهر" یعنی ستاره های ظهر رو نشونت میدم من منظورشان از این تهدید را نمی فهمیدم از یکی از آنها پرسیدم: ستارههای ظهر چیاند که قراره نشونمون بدید. گفت یعنی اون قدر میزنیمتون تا گیج بشید و توی ظهر چیزی که نمیشه دید، یعنی ستاره ها رو ببینید». از دیگر تکیه کلام های بعثی ها، خصوصاً وقتی ما را صدا می زدند و ما طبق روال رایج باید میگفتیم نعم سیدی، میگفتند: «نَعمَ الله اضلوعک». یعنی خداوند دنده هایت را نرم کند. این تکیه کلام بیشتر توسط علی ثنوان یا همان علی ابلیس یا علی کابلی استفاده شد.
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
احمد چلداوی| ۵۰
▪️ فکر کنم «عبد» گاوچران بود!
🔸فحش " قُندُرَة" بمعنای کفش و "قنادر"( جمع قندره) از دهانشان نمی افتاد. و چپ و راست به بچه ها میگفتند قندره، البته برای ما خیلی خنده دار بود چون کفش برای ما ایرانی ها ارتباطی با فحش ندارد. هیچ وقت صحنه خنده بچه ها را وقتی که برایشان فحش یک بعثی عصبانی را ترجمه کردم یادم نمیرود. بعثی گفت "قنادر"، من هم خیلی رسمی و سلیس گفتم "ای کفشها" بچه ها هم به جای ناراحت شدن حسابی خندیدند.
یکی دیگر از فحش هایی که میدادند "ازمال" به معنی خر بود. از دیگر فحش های رایج "قشمر" بود به معنی "مسخره". البته صيغه جمع آن "قشامر" بیشتر استفاده شد. «عَبِد» یکی از نگهبانهای عراقی از نام حیوانات برای توهین استفاده میکرد. مثلا میگفت: "هایشه" یعنی "گاو".شاید هم گاوچران بود!
"قزرقرط" را معمولاً علی آمریکایی موقع صدا کردن مسئولین غذا استفاده میکرد. او به جای استفاده از لفظ "ونه مسئول غذان" که اکثر عراقی ها استفاده می کردند، معمولاً میگفت "ونه مسئول قزرقرط". معنى این کلمه را نمی دانستم، لذا مجبور شدم از او بپرسم منظورش از مسئول قزرقرط چیست. چون اگر بلافاصله بعد از صدور فرمان، آن دستور صحیح و درست اجرا نمی شد بچه ها کتک مفصلی میخوردند. او گفت: منظورم همان "مسئول غذا" است. معنی قزرقرط را پرسیدم گفت: «استفراغ نوعی حیوان مثل گرگ است».
مصطفی، سرباز چاق عراقی هر روز صبح که برای آمار میآمد، میگفت، صبح به خير . ما هم جواب میدادیم "صباح الخير سيدى". او هم به جای صباح الخیر می گفت: «صباح اللیل» و با سایر نگهبان ها می خندیدند. این جمله معنای خاصی نداشت و فقط برای مسخره کردن ما می گفتند!
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
احمد چلداوی| ۵۱
▪️ حتی در دل شب!
معمولاً عراقی ها حتی بعد از بسته شدن درهای آسایشگاهها هم دست از سرمان برنمی داشتند. گاهی اذیت میکردند، گاهی مسخره می کردند، گاهی هم تهدید می کردند و گاهی هم که حوصله شان سر می رفت می آمدند سراغ بچه ها و سر صحبت را باز میکردند. در همه این موارد، این من بیچاره بودم که باید ترجمه می کردم.
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
احمد چلداوی| ۵۲
▪️مثل پنگوئن راه برو !
🔹 یک روز «مصطفی» نگهبان چاق عراقی آمد پشت پنجره آسایشگاه ۲ و در حالی که خواب بودم صدایم زد. با اعصاب درب و داغان، رفتم پشت پنجره. انتظار داشتم کار مهمی داشته باشد. بچه ها هم نگران بودند که قضیه چیست؟! گفت یکی از بچه ها که به نظرم «مسعود زرزور» بود را صدا بزنم. مسعود نیک منش از بچه های خوب فارس بود که به خاطر سن و سال کم و جثه کوچکش عراقی ها به او مسعود زرزور یعنی مسعود گنجشک میگفتند. او را صدا زدم و مصطفی گفت که از مسعود بخواهم مثل یک نوع حیوان راه برود. نفهمیدم منظورش چه حیوانی بود چون این اسم را در زبان عربی نشنیده بودم. مصطفی هر چه توضیح داد منظورش را نفهمیدم بالأخره خودش ادای آن حیوان را درآورد و مثل آن راه رفت. تازه فهمیدم منظورش پنگوئن است. به مسعود گفتم بابا این میخواد مثل پنگوئن راه بری. مسعود هم کمی مسخره بازی درآورد و مثل پنگوئن راه رفت تا قضیه فیصله پیدا کرد و گرنه بی خودی کتک میخوردیم.
این مصطفی خیلی پیله بود. گاهی می آمد پشت پنجره می گفت: «خنده ممنوع». گاهی می آمد می گفت: «گریه ممنوع». خلاصه روزی که این نگهبان بود حسابی روی اعصابمان راه میرفت.
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
محسن میرزایی| ۴
▪️تونلی که تا آن زمان تجربه نکرده بودم!
شب عملیات «کربلای ۴» در تاریخ ۱۳۶۵/۱۰/۴ در منطقه شلمچه «نهرخین» بعنوان نیروی خط شکن غواص واحد اطلاعات و عملیات لشکر ۵ نصر وارد عمل شدیم در شب عملیات در فاصله بسیار کم بر اثر اصابت گلوله مستقیم نیروهای دشمن از ناحیه صورت،کتف، پشت قفسه سینه و پاها مجروح شدم. با همین حال به زندان الرشید منتقل شدیم.در «زندان الرشید بغداد» در سلولهایی با صفرترین امکانات و با برخورد بد زشت و به دور از انسانیت و شکنجه با اینکه اغلب مجروح بودیم روزهای اوایل سخت اسارت را پشت سر میگذاشتیم.بخاطر شدت مجروحیتم به یکی از بیمارستان که مربوط به نیروی هوایی ارتش صدام بود منتقل شدم و مرا چند روزی در بیمارستان بستری نمودند.از بیمارستان نیرویهوایی عراق با دو دستگاه اتوبوس ما را که همه مجروح بودیم به اردوگاه مخوف تکریت۱۱ منتقل کردند.
داخل اتوبوس از سمت چپ صندلی، تقریبا صندلی ششم بودم و موقعی که شبانه به اردوگاه تکریت۱۱ رسیدیم.البته یقین ندارم.چون برخورد خوبی در این مدت با ما نداشتند اما به هرحال شاید امیدوار بودم و یا تصور میکردم اردوگاه جای خوبی است و در اردوگاه دیگه خبری از شکنجه و کمبودها و .... خبری نیست.اتوبوسها وارد اردوگاه شده بودند.از پشت شیشه اتوبوس،در تاریکی شب میدیدم که نگهبانان بعثی هرکدام با عجله و شتاب دنبال چیزی بودند که دستشان بگیرند مثل کابل،چوب و ...
داخل اتوبوس منتظر بودیم که کی پیاده شده و راهی آسایشگاه میشویم.
بعد از چند لحظه یه گروهبان به نام«گروهبان حمید»داخل اتوبوس شد و بدون درنگ مستقیم آمد جاییکه من نشسته بودم.
گروهبان حمید به عربی گفت: انت محسن نادر؟
جواب دادم:نعم سیدی!
یقه پیراهن دشداشه که بر تن داشتم را گرفت و گفت:«انت یابانی یا فارسی»!؟
جواب دادم:«فارسی»
گروهبان حمید چنان سیلی محکم به صورتم زد که از شدت محکمی سیلی دستش صورتم که مجروح بود دوباره خونریزی کرد و مرا با خودش برد پایین.
موقع پایین آوردن،تقریبا ۱۰ نفری از نگهبانها روی سرم ریختند و با هر چی در دست داشتند شروع کردند به زدن.
در موقع زدن داد و فریاد میکردند و ما را میترساندند.علاوه براینکه فحاشی، بیحرمتی،بیاحترامی کرده و دشنام میدادند.
به حالت تمسخر قهقهه میزدند و میگفتند:یابانی(ژاپنی)من کاملا غافلگیر شده بودم و انتظار کتک خوردن در اردوگاه را بخصوص من که ُمجروح بودم را نداشتم.دران لحظات خیلی کتک خوردم!خلاصه آنقدر شکنجه شدم و کتک خوردم که داشتم از بین میرفتم.عمدا خودم رو به بیحالی زدم.ولی نگهبانان همچنان در حال زدن بودند افسر عراقی که چوب مخصوص در زیر بغل داشت وقتی حال زارم را دید به نگهبانان دستور داد: کافیه اما«حمید»؛«قیس»؛«عدنان»و«علی آمریکایی»همچنان میزدند و فریاد و عربده میکشیدند و از من میخواستند که به حضرت امام توهین، دشنام و بیاحترامی کنم.من محال بود که به«حضرت امام»حضرت عشقم،کوچکترین توهین،دشنام و بیاحترامی کنم؛حاضر بودم زیر شکنجه بمیرم.ولی کوچکترین توهین و اهانت و دشنامی به امام خمینی(ره)نکنم.
همینطوری که از دست نگهبانها کتک میخوردم راه فرار مرا هم بسته بودند هر طرف که رفتم دیدم نگهبانها هستند و کتک میخوردم تا اینکه باز افسر عراقی با صدای بلند و تشر،سر نگهبانهایی که من را میزدند داد زد و گفت:کافیه،که با فریاد کشیدن افسر عراقی بر سر نگهبانها،اونا از کتک زدن من دست کشیدند.
با سرعت و هر چه توان داشتم از تونل عبور کردم و نشستم تمام بدنم از شدت کابل خوردن به شدت درد میکرد.علاوه براینکه محل گلوله و ترکشها هم از قبل درد میکرد و خدا میداند آن لحظه و آن شب چقدر کتک خوردم و درد کشیدم.چه صحنه دلخراش و وحشتناکی بود که در چنگال شغالها گرفتار شده بودم.
بعد از من،نوبت به دیگر مجروحین رسید که باید از تونل میگذشتند.یکی یکی مجروحین را از اتوبوس پیاده میکردند و با کابل می زدند بعضی از مجروحین قطع پا بودند و بعضی هاشونم،پاهاشون تو گچ بود مثل مهدی گیوهچی و مجتبی سلیمی پور و....
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#محسن_میرزایی
صادق جهانمیر| ۶
▪️خیلی مسخره اید اصلا عقل ندارید!
سال ۱۳۶۰ در اردوگاه عنبر بودم که یک شب من با یکی از بچهها که اهل بیرجند بود داشتیم یک تئاتر اجرا می کردیم که نگهبان اومد و ما را بخاطر نمایش تئاتر برد تو حمام و دو نگهبان حسابی کتکمون زدند!
بعد از نیم ساعت که برگشتیم تو آسایشگاه دیدم بچهها خیلی دمق شدند و حسابی رفتن تو لک و منم به دوستم گفتم فلانی ما که کتکِ رو خوردیم بزار بقیه ش رو هم ادامه بدیم حالا حال داری باقی تئآتر را بازی کنیم تا حال بچهها بیاد سر جاش فوقش یه کتک دیگه می خوریم!؟
گفت: خیلی هم خوب، چرا که نه.
پس دوباره شروع کردیم باقی اجرای بازی تئآتر، عراقی اومد پشت پنجره و با فحش و بد و بیرا، ما را صدا کرد و گفت شما بازم که دارید کار خودتون را انجام می دهید!
ارشد آسایشگاه هم گفت: سیدی! میگن ما که کتکمون را خوردیم پس چرا ادامه کارمون را انجام ندیم!
عراقی چشاش گرد شد و گفت انتو قشمار ماکو عقل؟ یعنی شما خیلی مسخره هستید، مگه عقل ندارید!؟
ما هم خندیدیم و گفتیم سیدی! مهم نیست بعدش چی میشه! بذار این تئآتر انجام بشه و لب بچهها کمی خنده بیاد.
سرشو تکون داد و گفت:« والله ما آدری شی سویکم» (بخدا نمیدونم باهاتون چکار کنم ) فقط سریع. بعد گفت :تا شیفت من تمام بشه باید مسرحیه(تئاتر) شما هم تمام بشه ! ما هم قول دادیم و سر ته اون را به هم آوردیم.
آزاده موصل و عنبر
#صادق_جهانمیر
@taakrit11pw65
▪️صادق جهانمیر
این خاطرات را برای خانواده خودم هم تعریف نکردم.ولی چون رهبري فرمودند:خاطرات آزادگان سرافراز میتواند مکتوب شود و برای نسل جوان مایه امید و سرافرازی بشود تا دشمن در جنگ ترکیبی نتواند تاریخ مقاومت را تحریف کند مینویسم امید است که جوانان با خواندن این مطالب بدانند که اسرای ایرانی چگونه با توسل به ائمه معصومین علیهم السلام توانستند لایههای مختلف نفوذ عراقیهای بعثی را بشکنند و در سختترین روزهای آن سالها دوران اسارت را سپری کنند.انشاءالله که مرضی رضای اللهی و توشه آخرتمان باشد و شرمنده شهدا نباشیم.
اِللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک
و احشرنا مع شهدا. آمین یا رب العالمین.
آزاده موصل و عنبر
@taakrit11pw65
صادق جهانمیر| ۷
▪️خدا خیلی هوای ما را داشت
نزدیک به سه سال در آسایشگاه با دست خیاطی میکردم و ۴ سال در آشپزخانه بودم سه سال در خیاط خانه و کار تئآتر و هنری هم انجام میشد.
یادمه شب آخر که قرار بود بیاییم ایران، تا ۲ نیمه شب فقط لباس بچهها را کوچک و بزرگ میکردم و نرسیدم که لباس خودم را کامل درست کنم.یواشکی قیچی میبردم تو آسایشگاه شلوار کردی و پیراهن رو برش میزدم و صبح تو خیاط خونه اون رو با چرخ خیاطی میدوختم.
یه بار تو تفتیش صبحگاهی، قيچي به اون بزرگی را، تو آستین پیراهنم گذاشتم و دستهایم را باز کرده و آیه شریفه «وجعلنا ... » را خواندم همه جایم را گشت ولی دست به آستین من نزد.وگرنه ۱۰ روز زندانی رو شاخش بود خدا، خیلی هوای بچهها را داشت.
🔹آزاده موصل و عنبر
#خاطرات #صادق_جهانمیر
@taakrit11pw65
✍علی سوسرایی | ۱۵
▪️ آن چهار نفر !
به جهت مجروحیت شدیدی که داشتم همیشه به حالت دراز کش خوابیده بودم و موقع انتقال به اردوگاه با یک پتو توسط دوستان سالم حمل می شدم. موقع ورود به اردوگاه، منو سوار اتوبوس کردند. من توی راهروی اتوبوس در کف اتوبوس با صورت خوابیده بودم و قادر نبودم جایی رو بجز سقف اتوبوس ببینم فقط حین عبور از شهر بغداد ساختمان چند طبقه گاهی اوقات دیده میشد تا اینکه اتوبوس ما وارد اردوگاه شد. یکی یکی اسرا رو پایین می کشیدند و من فقط صدای جیغ وداد و فریادهای یاحسین و یا زهرا و صدای برخورد ضربات کابل و چوب را می شنیدم. دستور دادند مرا هم پیاده کنند. یادم نیست آن ۴ شیر مرد چه کسانی بودند! آنها ۴طرف پتو مرا گرفتند و وارد تونل شدیم.ا ین ۴ دلاور در حین عبور، کتک زیادی خوردند و لحظه ای مرا رها نکردند. پتو بالا و پایین می شد و من از شدت درد بخود می پیچیدم و از خودم خجالت میکشیدم که فریاد بزنم. تصورش چقدر سخت هست هم مجروح حمل کنی و هم کتک بخوری و راه فرار نداشته باشی و ماموریتت را به نحوه احسن انجام بدهی.
یه بار «سید جواد» سئوال کرد، موقع ورود که اسرا رو میزدند من شنیدم یه نفر میگفت: یا یوسف! منظورشان کی بود ؟
من گفتم: نشنیدم ولی احتمال میدم یا یوسف زهرا منظورشون بود شما زهراشو نشنیدی.
#آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#علی_سوسرایی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
علی خواجه علی«زابلی»| ۱۸
▪️مصطفی: پسر عموم را عوض کردید!
روزهای اولی که «مصطفی گامبو» وارد بند ۳ و ۴ شد با اون هیکل توپولیش، پاهاش رو محکم به زمین میزد و به «والله العظیم»و شرفش سوگند می خورد که چنین و چنن میکنم! و وقتی هم که تند تند صحبت میکرد زبونش تو دهانش می چرخید و سر زبونش هم گیر میکرد و اخر هر صحبتش یک مکث کوچکی میکرد. چند مرتبه که به مرخصی رفت و برگشت، یک روز «مصطفی» و «ممدامشی» پشت آسایشگاه با هم گشت میزدند و تعداد کمی از بچه ها را دور خودشون جمع کردند و مصطفی از وضع اسرای عراقی در ایران تعریف میکرد و بنفل از پسرعموش که در ایران اسیر و بعد از چند سال مبادله شده بود تعریف میکرد که در ایران به انها خوش گذشته و میگفت امام خمینی(ره) تو ایران به اینها چی درس داده که بدون آفتابه دستشویی نمیرود و بدون طهارت و وضو نماز نمی خواند و این نمازی که نیمه شب می خوانند چیه!؟ او میگفت پسر عمویم قبل از اسارت اهل نماز و روزه نبود ولی الان که از ایران برگشته نماز و روزه هاش قضا نمیشه و باید اول وقت بجا بیاورد و سوالش این بود که ایا به همه اسرای عراقی مسائل احکام آموزش داده میشود و یا به قشر خاصی؟ ما می گفتیم اجباری نیست اختیاری است.
«مصطفی گامبو» بنقل از پسر عمویش میگفت: الان، پسرعمویم، ما را قبول ندارد چرا؟
وقتی که حقایق زندگی راحت اسرای عراقی در ایران را می گفتیم چهره «مصطفی گامبو» و «ممدامشی» برافروخته می شد و براشون سنگین بود که اسرای عراقی اینگونه راحت هستند و هنوز براش، باورکردن برگزاری کلاسهای نهضت سوادآموزی و آموزش قرآن سخت بود و میگفت مسئولین شما در ایران، مغزهای اسرای ما را شستشو میدهند و ما شما راازاد میگذاریم تا هر طور که خودتون دوست دارید نماز بخوانید و روزه بگیرید و قرآن بخوانید !
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#خاطرات_آزادگان #علی_خواجه_علی
علی خواجه علی( زابلی)| ۱۹
▪️قرآن مال ما عربهاست!
«مصطفی گامبو» پاهاش رو محکم با عصبانی به زمین میکوبید که قرآن مال ما عربهاست و از طرفی هم میگفت این قرآنی را که شما می خوانید باید لگدمال کرد و وقتی به صحبتهای بی سر و ته و بیمعناش پوزخند می زدیم بیشتر عصبانی میشد و میگفت باید بگویید که چرا می خندید!
بعضی وقتها «ناصر وولک» می امد برای خودشیرینیش ترجمه میکرد و بیشتر وقتها «ناصر وولک» خود فروخته وارونه ترجمه میکرد! تا آنها بچه هارا کتک بزنند مخصوصا آقا «محمود میری» را که بچه آبادان بود و هرگز راضی نمیشد که بچه کتک بخورند بلکه خودش بخاطر بچه ها چندین مرتبه کتک می خورد.
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
آزاده سرافراز تکریت ۱۱، عالم عامل و متقی،حجت الاسلام والمسلمین محمد خطیبی، هنگام آزادی.(شهریور ۱۳۶۹).
@taakrit11pw65
#تصویر #محمد_خطیبی
احمد چلداوی| ۵۳
▪️بین سیم های خاردار گیر افتاده بود!
بعثی ها به مرور یاد گرفته بودند که بچه ها را بین سیم خاردار گرفتار کرده و شکنجه کنند. یک روز هم یکی از بچه ها را بیرون کشیدند و او را میان سیم خاردارها گیر دادند و سپس چند نفری ریختند سرش. او بین سیم های خاردار گیر افتاده بود و نمی توانست فرار کند. آن قدر او را زدند که حالش خراب شد و کنترل ادرارش را از دست داد. بعثی ها قهقهه می زدند و می گفتند که او این کار را میکند تا از زیر کتک خوردن فرار کند!.
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
احمد چلداوی| ۵۴
▪️توی دهان کاظم خاک ریختند!
یک روز «کاظم»، اسیر عرب زبان اهل دزفول را به خاطر خندیدن، به روش عجیبی شکنجه کردند. «عبدالکریم یاسین» او را مجبور کرد روبه روی آفتاب بایستد و چشمانش را باز نگه دارد و بعد توی دهانش خاک ریخت. بعدها کاظم به من گفت، این شکنجه از بدترین شکنجه هایی بود که تاکنون تحمل کرده است
🔹 آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
احمد چلداوی| ۵۵
▪️یعنی منظورت از منگ چیه؟
🔸محوطه اردوگاه خاکی بود و بعثی ها برای شکنجه، بچه ها را مجبور میکردند که محوطه اردوگاه را با دست جارو کنند. هر روز همه را به ستون یک در محوطه می نشاندند تا شروع کنیم به جارو کردن اردوگاه با کف دست. یک روز یکی از یعنی ها به نام عماد که کم کم یاد گرفته بود فارسی صحبت کند، من را صدا کرد و گفت: «گل الهم كل الصخر ایلمونه» یعنی؛ بهشون بگو همه سنگ ها رو جمع کنند. من هم گفتم «بچه ها میگه سنگ منگها رو جمع کنین. عماد رو به من کرد و گفت و شنهو منگ؟» یعنی منظورت از منگ چیه؟ دیدم اگر بخواهم برایش توضیح بدهم که می فهمد و آخرش هم باید یک کتک مفت بخورم، لذا گفتم : «ما به سنگای کوچیک منگ میگیم» او هم قبول کرد و رفت. فردای آن روز که دوباره بچه ها را برای تمیز کردن محوطه به خط کرد، خودش به زبان فارسی مخلوط با عربی به بچه ها گفت: «یا الله حتی یک منگ هم رو زمین نمونه. نگران بودم که بچه ها بخندند و او متوجه قضیه بشود. خوشبختانه موضوع لو نرفت.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
#عباسعلی_مومن
عباسعلی مومن ( نجار)| ۴۷
▪️دعوا کردید!؟
بعد از ظهر، زمان هواخوری کمتر از صبح بود و یکی از دوستان به نام «درویشی» بچه کاشمر خیلی مظلوم و کم حرف بود. منو صدا زد و با قیافه بهم ریخته، رسول خدابیامرز، ( مسئول حمام و دستشویی)رو به باد فحش گرفت! گفتم چی شده دعوا کردید؟ گفت نوبت دوش گرفتنم بود، تازه سرم رو صابون زده بودم و سر و صورت کف مالی، یکهو محکم به درب حمام کوبید یالا یالا آمار ، آمار! از ترس مجبور شدم با همان سر کفی بیام بیرون وقت نشد که سرم را آب بکشم وبا حوله کفها را تمیز کردم منم گفتم آدم عاقل اخه رو سول گناهی ندارد نگهبان مجبورش کرده.
و گاهی بچه ها که تازه وارد حمام و یا توالت میشدند یکهو یک نفر ارشد عراقی از بیرون وارد اردوگاه میشد یا ماشین فاضلاب و یا ماشین حمل زباله به داخل اردوگاه وارد میشد «اسماعیل اسکینی» که صدای بلندی داشت فرمان ایست و به سمت مسئول مربوطه خبردار و بنشینید و سر پایین. حالا بچه هایی که رفته بودن حمام، با همان بدن پر از کف میآمدند بیرون و می نشستند تا فرمان آزاد بدهند و دیگه وقت سر شستن نبود و با همان بدن کفی وارد صف آمار می شدند.
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
علیرضا دودانگه| ۱۵
▪️قطره یواشکی
مدت زمان کوتاهی بود که از بیمارستان آمده بودم. به علت سیلی های ی که نگهبانها زده بودند گوش درد بسیار شدیدی گرفته بودم و
آرام و قرار نداشتم. از درد ناله میکردم و بخود می پیچیدم و نگهبان هیچ ترتیب اثر نمی داد. چند روزی گذشت. یک روز اومدن گفتن هرکس مریض هست و میخواد بره بهداری بیاد بیرون. چند نفری بلند شدیم رفتیم بیرون. به علت محدودیت سهمیه، مثلا میگفتند هر آسایشگاهی ۳ نفر یا ۵ نفر، کسانی که خیلی حالشان بد است بیاد بیرون! از آسایشگاه رفتیم بیرون داخل راهرو مشترک بین آسایشگاه ۴ و ۵، دیدیم چند نفر از نگهبانها منتظر هستند که ما بریم، وقتی که مارا دیدند همانجا نفری چند کشیده زدن زیر گوشمان، گفتند برید داخل انشاءالله خوب میشوید! برگشتیم داخل آسایشگاه، شب شد. وقت خواب من که از شدت درد نمیتوانستم بخوابم بعد اینکه همه خوابیدند، «حاج آقا ابراهیمی» خدا انشاءالله سعادت دنیا و آخرت نصیبش کند گفت، من قطره دارم برات میریزم ولی مواظب باش به کسی نگو! هنگام خواب، بدور از چشم نگهبانها و جاسوس ها،دو قطره، تو گوشم که درد میکرد ریخت و و من روی گوش دیگرم خوابیدم، بعد چند ساعت، همان سمتی که گوشم درد میکرد را گذاشتم رو بالش خوابیدم تاصبح عفونت گوشم خارج شد وهمان دوقطره باعث شد که کلا گوش دردم درایام اسارت خوب شد .
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#علیرضا_دودانگه #خاطرات_آزادگان #ازادگان
سروش جعفربیگی| ۱
▪️قطره چو کشد حبس صدف، دُر گردد.
من وقتی اسیر شدم جزو تیپ ۵۵ هوابرد شیراز بودم. روز سوم اسارت ما را آوردند زندان الرشید، همزمان با آمدن ما، تعدادی از سربازان فراری عراق هم در همان زندان بودند که بعد یکی دو روز آنها را از آنجا بردند ولی در همان یکی دو روز خانواده های آنها به ملاقات آنها می آمدند و ما آنها را می دیدیم. ما با همان لباس خاکی که در زمان عملیات بر تن داشتیم وارد زندان شدیم من بلافاصله بعد از وارد شدن در زندان سری به دستشویی و حمام زدم. آب از دوش نمی آمد ولی از پایین می آمد، من سریع یک دوش گرفتم و از شامپوهای بر جا مانده سربازان فراری عراقی استفاده کردم. بچه ها وقتی من را دیدند تعجب کردند که چه روحیه داری شما که حمام رفتی! البته هنوز سر و کله «گروهبان خلیل» با آن شلینگ های دولا و بغداد خبری نبود بچه ها ناراحت بودند و گریه میکردند. یکی از سربازان بنام «حسین خداکرمی» گفت: بچه ها چرا گریه میکنید، امام موسی کاظم(ع) هم در همین زندان ها بوده، ناراحت نباشید! در همین گفتگو بودیم که سر و صدا شد! تازه ما فهمیدیم که راستی راستی اسیر شدیم و گروهبان خلیل هم با شلینگ آمده و داشت کتک میزد و می خندید و سیگار پرت میکرد داخل اطاق. اطاقها سه در چهار بودند که قریب ۳۰ الی ۳۵ نفر داخل آن بودیم.
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#سروش_جعفر_بیگی
محسن میرزایی| ۵
▪️خوشحال بودم برای اسلام، سیلی خورم!
شب اول، وقتی که از شر کتک های نگهبانها رهایی یافتم و از کوچه ای که درست کرده بودند عبور کردم، نشستم تا با بقیه اسرا وارد آسایشگاه شویم. مجروحین دیگر هم مثل من باید از تونل مرگ عبور می کردند و مجروحین هم اگر زودتر میدویدند شاید کمتر کتک و کابل می خوردند و هر چه که آهسته تر می رفتند بیشتر و بیشتر کابل میخوردند. منم که نشسته بودم و با زیرچشمی نظاره گر کتک خوردن مجروحین دیگر بودم. اقای مجتبی پورسلیمی و مهدی گیوه چی که جزء مجروحین بودند و پاهایشان تو گچ بود و قادر به راه رفتن نبودند و من که دیدم مهدی گیوه چی و مجتبی پورسلیمی را با کابل میزدند. با اون وضع که داشتم و درد میکشیدم بلند شدم و به کمک آقایان پورسلیمی و گیوه چی رفتم و آنها را کمک کردم تا از تونل مرگ عبور نمایند و در ان لحظه خدا به من یک انرژی خاص داد که توانستم کمکشان کنم و از تونل عبور کردیم.
مجروحین ببین آسایشگاههای بند ۳ و ۴ تقسیم شدند و منم به آسایشگاه ۸ منتقل شدم .
و «قیس» که خیلی هم بی رحم بود و در ان شب من را هم خیلی با کابل زده بود با تهدید به من گفت برو داخل آسایشگاه و تکون نخور و اگر ببینم تکون خوردی، فردا صبح میدونم باهات چکار کنم!.
منم که تا حالا چنین شکنجه و ضربات کابل خوردن در این حد را تجربه نکرده بودم حسابی ترسیده و وحشت کرده بودم و با خودم میگفتم الان که شب بود اینقدر ما را زدند و اگر روز میبود معلوم نبود که چقدر میزدند!.
داخل آسایشگاه شدم و«قیس» درب آسایشگاه را بست و رفت.منم که تهدید شده بودم تکون نخورم سعی میکردم تکون نخورم که بهانه ی بشه و فردا شکنجه ام کنند. اگر به پشت میخوابیدم از شدت درد زخم گلولهها و ترکش ها و و ضربات کابل اذیت میشدم و اگر به پهلو میخوابیدم بازم از درد ضربات کابل تحمل نمیتونستم بکنم و به هر طرفی میچرخیدم بدنم درد میکرد و غیر قابل تحمل بود و در آن شب کلیه هایم هم درد گرفته بودند و چنان درد میکردند که در عمرم چنین کلیه درد نشده بودم و فقط خدا میدانست که چقدر در آن شب از درد و مجروحیت و ضربات کابل و کلیه درد زجر کشیدم .
با تمام این شکنجه ها و درد که ازطرف بعثیون بر ما وارد شده بود قلبا ناراحت نبودم بلکه خوشحال بودم که بخاطر اسلام و انقلاب و دفاع از کشور جمهوری اسلامی و اعتقاداتم که به امام خمینی عزیزم داشتم سیلی خوردم و از درون خوشحال بودم ک بخاطر اسلام سیلی و کابل خوردم. خدایا عاقبت مان را بخیر کن آمین.
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#محسن_میرزایی