▪️ تشییع جنازه آزاده سرافراز، محرمعلی دیبانژاد
تشییع جنازه و خاکسپاری و وداع با پیکر پاک برادر آزاده و شهیر، مرحوم محرمعلی دیبانژاد، روز دوشنبه ۱۴۰۲/۱۱/۱۶ راس ساعت ۱۰ صبح - سالن تطهیر بهشت زهرای تهران
▪️روحش شاد و یادش گرامی
کانال خاطرات ازادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw65
میرزا صالحی | ۸
بعثی ها دشمنی عمیقی با ایران دارند!
روزی که قرار بود آزاد بشیم نماز جماعت رو خوندیم که بعثی ها مخالف جماعت بودند. با اتوبوس ها که حرکت کردیم فردی رو بوفه نشسته بود از اسرای خودمون بود تو خیابون عراقی ها رو که می دید می گفت: یا علی .. و کف می زد براشون! این فرد اعصاب من رو خراب کرده بود چون درسته یک عده مردم عراق انسان های خوب و مهربان و با خدایی هستند اما دسته دیگر عراقی ها که بعثی ها باشند اینها دشمنی شان ریشه ای بود و این آقا که برای همه دست تکان می داد و با این کارش عملا فرقی بین بعثی و غیر بعثی نمی گذاشت اعصاب منو خرد کرده بود.
🔻فازش چی بود نفهمیدیم!
یک افسر عراقی بود که درجه نقیب داشت یعنی سروان بود. ایشان صبح ها گاهی به اردوگاه سر میزد و آدم با معرفتی بود و همیشه سلام و صبح بخیر می گفت و همیشه لباس خلبانی به تن داشت اما یک روز نمی دانم انگار شوخیش گرفته بود یا چه نیتی داشت آمد و گفت: شما دارید می روید ایران، ما ایران شما رو خراب کردیم.
بعد نمی دانم می خواست با ما گرم بگیرد یا چی بود نفهمیدم گفت : ما اربیل داریم شما هم اربیل دارید ؟ ما گفتیم باهاش بدرفتاری نکردیم و جواب دادیم ما هم اردبیل داریم .
🔻جان فدایی عراقی ها را هم ببینیم
ما در اسارت بعثی ها را دیدیم که دشمنی آنها با ایران ریشه دار است اما درراهپیمایی های اربعین مردم عام عراق را و شیعیان مظلوم عراق را دیدیم که چطور مهمان نوازی می کنند، واقعا بی انصافی است که ما در ایام اربعین برویم و عراقی ها را ببینیم و رفتارشون و مهمان نوازی آنها بازگو نکنیم تا دهان یک عده افتراگو را ببندی. خدا لعنت کند کسانی که ندیده بر ضد شیعیان عراق و مردم آن حرف میزنند. ما که رفتیم و جان فدایی این عزیزان را در مشایه دیدیم.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#میرزا_صالحی
💐 محسن جامِ بزرگ | ۷۴
▪️مدیریت آثار قطع آب
قطع آب در وسط مجازات ها خیلی مشکوک بود و من برای ساعت مبادا و بناچار آب کمی که برای آسایشگاه مانده بود را کنار خودم نگه داشتم تا موارد ضروری تر را علاج کنیم اما دو سرباز تهرانی بمن شک داشتند. شاید یک ساعت نگذشته بود که دو نفر از بچه ها دچار تشنج شدند و از حال رفتند. مقداری آب که به آنها دادیم زنده شدند! به آن دو سرباز گفتم: دیدید عزیزان من، اگر می خواستم این آب را تقسیم کنم به هر نفر فقط چند تا قطره می رسید و هیچ فایده ای نداشت، ولی الان همان یک لیوان آب این بندگان خدا را از مرگ نجات داد.
با خنکی هوای شب، از تشنگی ما کاسته شد. به جریمه عزاداری برای حضرت امام، صبح از هواخوری خبری نشد. آب خواستیم. گفتند: دیشب یک سطل آب دادیم، پس چکارش کردید؟
گفتیم: یک سطل آب به هر نفر یک لیوان رسید و خلاص!
نگهبان گفت: فکر کرده اید آمده اید تفریح، شما اسیرید. آب نداریم!
🔻بلای فراگیر اسهال در اردوگاه
در پاییز ۱۳۶۸ اسهال خونی در اردوگاه فراگیر شد. این مصیبت در آسایشگاه ما بعلت دم کردگی فضای داخلی بیشتر بود. هر روز هفت هشت نفر به بیمارها اضافه می شد. تخلیه مدفوع خونی در سطل ته سالن، عفونت را در فضای بسته گسترش می داد. رفقا برای اینکه از گسترش بیشتر آلودگی و بیماری جلوگیری کنند، بیماران را در جلوی در ورودی اسکان دادند تا بیماران تردد کمتری داشته باشند. چیزی نگذشت که من هم به جمع اسهالیون پیوستم!
عباس قربانی، جوان بسیجی شاد و شنگول و پردل و جرئت نجف آبادی که با هم حسابی اَیاغ بودیم و دعا می خواندیم، از دور صدا می زد: دیدی چه طور شد حاجی! فلز ما را از هم جدا کردند!
می گفتم: حالا خیلی دلت تنگ شده بیا پیش گردان اسهالی ها یا من بیایم پیش شما؟
می گفت: دلم تنگ شده، ولی نه تا این حدّ!( با توجه به لَنگی و ناتوانی ام، عباس همیشه کنارم بود و زیر بغلم را می گرفت و کمکم می کرد.)
🔻عراقی ها داشتند انتقام می گرفتند
عراقی ها با توجه به سابقه ام در اول اسارت که بخاطر شدت جراحت و برای اینکه مرا در منطقه نکشند یا نگذارند همانجا بمیرم و تشویق شوند مرا به خط عقب انتقال دهند خودم را دروغکی افسر معرفی کرده بودم دیگر مرا به درمانگاه نمی بردند. هر چند از بیماران دیگر قاچاقی قرص می گرفتم هرچند که هیچ تاثیری نداشت. کم کم بیماری تشدید شد و ادامه یافت. من بیش از چهل روز اسهال خونی و غیر خونی داشتم و در درد و ناتوانی و بیرون روی مکرّر دست و پا می زدم، اما نمی دانم چرا نمی مُردم!
من فقط پوست و استخوانی بودم که چشم انتظار مرگ بودم. قرص های جور واجور، تغذیه نامناسب و آلودگی ها حالم را بدتر و بدتر کرد. سعی می کردم غذا کم بخورم و حتی هر غذایی را نمی خوردم. رستم اهل زنجان که از پا و چشم مجروح بود مثل من بود، اما هر چه دستش می رسید می خورد، خمیر نان، چربی گوشت و ....
می گفتم: رستم! نخور بیچاره تر می شوی، نخور!
می گفت: نترس من چیزیم نمی شود!
با این ناپرهیزی ها او به فضل خدا خوب شد ولی بیماری من رو به وخامت گذاشت تا سرانجام عراقی ها مجبور شدند مرا به بیمارستان تکریت اعزام کنند.
🔻در بیمارستان بلبشویی بپا بود که نگو
در بیمارستان انبوهی از اسرای اسهال خونی اردوگاه های دیگر وجود داشتند.( بیماران از اردوگاه های دوازده، ده، سینزده و پانزده بودند.) نگهبانهایی که مرا به بیمارستان بردند به کادر بیمارستان سابقه پزشکی ام را گفتند. با این سفارش، دیگر توجه کافی به من نمی شد. ساعت به ساعت حالم وخیم تر می شد و داروها تاثیری بر من نداشت. پرستار می گفت: از این پنی سیلین به هر کس می زنیم، اگر سد هم باشد می بندد ولی به تو نمی زنیم، اکبر کذّاب!
ولی قرص و سِرُم دادند و من خوب نشدم. آن مقدار توانایی به دست آورده را هم از دست دادم و کاملاً زمین گیر شده. برایم لگن می آوردند. یکی از نگهبانها دلش به رحم آمد و به من عصایی داد تا بتوانم به کمک آن راه بروم و خودم به دستشویی بروم. تا عصا را آورد به دست شویی احتیاج پیدا کردم! هر چه با عصا و لگد به در زدم، کسی بیرون نمی آمد. پیچ و تاب می خوردم و به در و دیوار می کوبیدم و یالّا یالّا می کردم. دو سه نفر پرسیدند: چکار داری؟
گفتم: دستشویی!
گفتند: اینجا که دست شویی نیست، حمام است!
نگهبان آدرس اشتباهی داده بود یا خودم براثر بیماری گیج می زدم! یکی گفت: بفرما تو.
گفتم: چی بفرما تو، بیا بیرون حالم خرابه، مُردم، بیا بیرون!
در این بیا نیا بودم که یک نفر آمد و رفت داخل. لحظه ای نگذشت نفر دوم و بعد سوم و چهارم و پنجم همه رفتند داخل . دست شویی خانوادگی بود!
لابد ده نفری در آنجا حضور به هم رسانده بودند. من به در می زدم و از داخل صدا می کردند: بیا تو. بیا تو.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز یک خاطره از نیمه پنهان دفاع مقدس
آزاده سرافراز: سید مجتبی میرشجاع
خاطره شماره 17: نماز ابوترابی
موسسه فرهنگی پیام آزادگان خراسان رضوی
https://eitaa.com/payamazadegankhorasan
https://splus.ir/payamazadegankhorasan
▪️دعوت نگهبان اردوگاه «شجاع»
نگهبان اردوگاه تکریت ۱۱ «شجاع» که کرد و شیعه بوده و در یکی از شهرهای نزدیک مرزی عراق زندگی می کند، از اسرای این اردوگاه دعوت کرد تا هنگام زیارت مشاهده در عراق، مهمان ایشان باشند.
شجاع بعد از سقوط صدام سه بار به ایران آمده و به زیارت حضرت علی بن موسی الرضا (ع) و حضرت فاطمه معصومه (ع) در قم مشرف شده است.
«شجاع» در ایام اسارت علاقه خود به ایمان مخلصانه اسرا را نشان داده بود و اکنون هم با اعتقاد به ایمانی که اسرای ایرانی داشتند همچنان علاقمند است.
«شجاع» بارها از اسرای اردوگاه به جهت خطاهایی که در نظام صدام ملعون مرتکب شده اند عذرخواهی و طلب حلالیت کرده است و گفته است من از روزی که دیدم اسیر ایرانی با آن سختی روزه گرفته است متعبد و نمازخوان شده و به شریعت پایبند شدم.
کانال خاطرات آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#شجاع
اسدالله خالدی | ۴
▪️بچه اینقدر نترس و شیطان!
خیلی ناآرام بودم، دنیا راه خودش را میرفت و من هم راه خودم را. انگار فقط تو کله خودم زندگی میکردم. میگفتند: مخش عیب دارد. مگر بچه این قدر نترس میشود. حتما شیطان تو جلدش رفته. بعضی وقتها مادرم چنان برّوبرّ نگاهم میکرد که انگار شیطان دیده بود. با همان ریخت و قیافه ای که خودش به تصویر کشیده.
نکند شیطان باشم و خودم خبر ندارم؟
این فکر میترساندم. تو خواب چنان نعره میکشیدم که چند تا خانه آن طرف تر از خواب میپریدند.
- چته اسدالله؟! دهنت را ببند همسایه ها جنی شدند.
- هیچی ننه جان شیطان را تو خواب دیدم انگار سگ هار بود.
خانم خانما با چشمان از حدقه درآمده نگاهم میکرد و بعد غرغرکنان سر رو بالش میگذاشت و لحظه بعد تو سیاهی خواب فرو میرفت.
شب تا صبح خوابم نمیبرد. سایههای خاکستری و سیاهی روی دیوار اتاق به رقص در میآمدند. سایه ها لباسهای رو پشت پنجره بودند.
🔻وارد دسته لوطی ها شدم
تا صلات ظهر تو کوچه پس کوچه های منطقه شاهپور که پر بود از لوتیها و داشیها ول میگشتم. کارم شده بود هسته خرما، هلو و گردو جمع کردن، همه را از بازی با بچه های بی سروپا برده بودم. قبل از داخل شدن تو دسته لوتیها باید کار را اینجور شروع می کردیم. بعد همان لوتیها و داشیها با همان فکر داش وارشان کمکات میکردند. یادت میدادند چکار بکنی. به همین راحتی، مثل آب خوردن ولی نه دفعه اول. آدم جا میخورد. سنگینی اش را تو بندبند استخوان هایش حس میکرد. برای آن که از هفت خوان رستم رد میشدی باید طوری ژست میگرفتی که یعنی مادرزاد لوتی به دنیا آمدهای، آن وقت بود که تو دیگر بچه ننه نبودی. میتوانستی کارد دستت بگیری و دستمال ابریشمی روی شانه هایت بیندازی.
- هی اسدالله دستمال مال خودته؟
- فضولی به تو نیامده، برو دنبال بازیت، دهنت هنوز بوی شیر میده.
چنان شیشکیای پشت گوشم بسته میشد که سر جا میخکوب میشدم. میدانستم حسودیشان میشود، همین.
🔻چنان چاخان می کردم که دهانشان باز می ماند!
از آن همه تیز و بزی احساس غرور میکردم. به آرزویی که تمام پسرهای محله داشتند رسیده بودم. نهایت آرزویی که یک پسر همسن و سال من داشت. فکرش هم هیجان انگیز بود. داش اسدالله. هیچ فکرش را میکردی پسر؟ داش اسدالله. کم کم چاخان کردن را هم به کارهای خلافم اضافه میکردم. مادرم چنان نگاه های دور و درازی بهم میانداخت که انگار با سنگ تو صورتم میکوبید. با آن حال چنان بامبول میزدم و کلک سوار میکردم که لوتیهای دستمال پوسانده هم دهانشان باز میماند. دیگر هرجور که دلم میخواست خرم را میتازاندم. مادرم به این نتیجه رسیده بود که پسره یک تخته اش کم است و عقلش پاره سنگ میبرد. بعضی وقتها که تو کنج حیاط گیرم میانداخت بارانی از چک و مشت و نیشگون و سقلمه به سر و تنم میبارید. آخر سر تحویل داداش عبدالله که فقط به فکر درس خواندن و کار کردن بود میداد، آن هم در کمال بیرحمی آن قدر میکوبیدم که له و لورده شوم. وقتی ولم میکرد مثل سنگ میان تیر و کمان تو کوچه پس کوچه نیست میشدم.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#اسداله_خالدی
11.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مراسم تدفین آزاده سرافراز محرمعلی دیبانژاد