علیرضا خادم| ۲
چوپان را به ۶ هزار تومان به عراقیا فروختند!
غیر از حاجی کُرده اردوگاه تکریت ۱۱، یک کُردی هم که توی زندان الرشید به ما ملحق شد چوپان بود. هم روستایی هاش که خودشان هم کُرد بودند ولی از اعضای گروهک «فرسان» بودند اون را به عنوان «افسر» به بعثی ها فروخته بودند و ۶ هزار تومان پول و یک قوطی ۶ کیلویی روغن گرفته بودند و گوسفند هاش رو قبل از تحویل به عراقی ها، برده بودند.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
عبدالرحیم موسوی| ۳
▪️چقدر این مترجم با حال بود!
یه روز آسایشگاه شش را تنبیه کردند. پنکه ها را خاموش کردند و گفتند همه جمع بشیم گوشه آسایشگاه، هوا بشدت گرم بود، عرق می ریختیم نگهبان که از آسایشگاه خارج شد یکی از بچه ها به حاجی کرده گفت : حاجی! حاجی! برو پشت پنجره گریه کن بگو مامان من بستنی میخام!
حاجی کرده هم همین کار را کرد، داد میزد و میگفت : مامان من بستنی میخام!
«عبد» اومد گفت:« وین مترجم »
مترجم «توفیق» بود گفت : سیدی ،حاجی کُرده میگه بخاطر من اینارو ببخش!
«عبد» هم نامردی نکرد و گفت : بابا آزاد آزاد
بچه ها فوری پنکه ها را روشن کردند!
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#azadegan
عبدالرحیم موسوی| ۴
▪️خنده بازار!
«حاجی کُرده» خیلی جالب تقلید میکرد هرچی میگفتی انجام میداد!
«احمد» میگفت، بخند! بلند بلند میخندید، همون لحظه میگفت، گریه کن! های های گریه میکرد!
یک روز عصر آمار آخر بودیم، قرار بود افسر بیاد که آمار بگیره همینجور که نشسته بودیم و سرها پایین بود یکی از بچه ها گفت: حاجی بگو "اول مره آخر مره لا تحجی "
«حاجی کُرده» هم بلند شد و پا کوبید و گفت «اول مره ، آخر مره لا تحجی« یعنی برای اولین بار و آخرین بار میگم صحبت نکنید!
چون این تکیه کلام« عبد» بود نگهبانها هم خندیدند «عبد» اومد حاجی بیچاره را چند تا کابل زد. «حاجی کُرده» صدای کبک هم خیلی خوب بلد بود. خدا رحمتش کنه!
احمد بچه کرمانشاه بود که حاجی کرده را تر و خشک میکرد، حمام میبرد، غذاشو می داد، لباسشو میشست.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#عباسعلی_مومن
عباسعلی مومن| ۴۴
شهرت: عباس نجار
▪️«قیس» بی رحم
یکی از بچه ها به نام «رسول» خدابیامرز مسئول نظم صف حمام و سرویس بهداشتی بود و بخاطر نوبت دادن و سروکله زدن، گاهی خسته میشد. یک روز دیدم داره گریه میکند! رفتم پیش رسول گفتم، چی شده!؟ چرا اخم هایت تو هم شده؟ چیزی نگفت. دوباره پیله شدم همینطور که اشک چشماشو با آستین لباسش پاک کرد و گفت همیشه بعداز اینکه بچه ها وارد آسایشگاه می شوند من باید حمام و توالت ها را تمیز و شیرهایی که باز می مانده رو ببندم و همینکه کارم تمام شد و خواستم یک دوش بگیرم یکهو «قیس» سرکله اش پیدا شد و گفت چرا بیرون هستی!؟ گفتم مسئول حمام هستم و حمام را نظافت می کنم. نامرد یکی محکم زیر گوشم زد و آب دهان به طرفم پرت کرد که چرا بچه ها رفتند داخل و تو بیرون هستی! منم کمی دلداریش دادم گفتم چاره چیه باید تحمل کنیم!
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
عبدالرحیم موسوی| ۵
▪️توفیق سواعدی، مترجم دلسوز
فروردین سال ۶۹ من را از آسایشگاه شش به آسایشگاه یک انتقال دادند دو سه روز بعد در حال قدم زدن بودیم که اسم منو صدا زدند، رفتم جلوی اتاق نگهبانها، «سلام» توفیق را هم صدا زد توفیق اومد پا کوبید :" نعم سیدی "
«سلام» از وضعیت من پرسید، توفیق گفت : آسایشگاه شش با هم بودیم چیزی ازش ندیدم. «سلام» گیر داد که این آدم مشکل داره و تو نمیخواهی بگی! «توفیق» قسم خورد و از من دفاع کرد. «سلام» آستین ها را تا زد و گفت: بشمار!
دقیقا" بیست تا کشیده به «توفیق» زد و دوازده تا هم به من زد!
«توفیق» بنده خدا تا مدتی صورتش ورم داشت و من هم تا چند روز شنوایی خوبی نداشتم .
واقعا «توفیق» از عرب زبانهای دوست داشتنی بود.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
حاج محمود منصوری
▪️درباره گروهک جنایتکار «فرسان»
گروه «فرسان» به رغم اینکه خود کُرد زبان بودند ولی در زمان جنگ تحمیلی، بعضی از هموطنان کُرد را ربوده و به عراق تحویل میدادند.برخی از ربودهشدگان به عنوان اسیر به اردوگاه «تکریت ۱۱» منتقل شده بودند و همراه با سایر آزادگان با اسرای عراقی تبادل و به ایران برگشتند،خاطراتی از آنان نقل کردهاند.
این گروهک به سر کردگی «سالار جاف» از بزرگان «ایل سنجابی» در منطقه ثلاث باباجانی استان کرمانشاه مستقر و زندگی میکردند.بعد از اعدام «سالار جاف» نیروهایش با خانواده به عراق کوچ کرده و به استخدام ارتش عراق درآمدند.توسط عراق آموزش دیده و تجهیز شدند.در پایگاههایی در پشت جبهه عراق مستقر و تحت نظارت افسران عراقی با نفوذ به پشت خطوط جبهه ایران شبها در مسیر تردد رزمندگان اسلام کمین میکردند و عدهای را شهید و برخی را هم اسیر و با خود میبردند.آمار دقیقی از نیروی آنان در دست نیست.تعداد پایگاههای آنان حدود چهار پایگاه به استعداد تقریبی هر پایگاه پنجاه تا صد نفر ذکر کردهاند .
@taakrit11pw65
بهمن دبیریان| ۱
▪️«حاجی کُرده» رو ربودند و به عراقیها فروختند!
«حاجی کُرده»که بعضی بچه ها گفتند شنیدیم در «بغداد» گدایی می کرد و شایعه بود که اون جاسوس ایران در بغداد بود درست نیست. ایشان از اهالی شهرستان «سردشت» بود. «حاجی کُرده» چوپان بود و «دمکراتها» ایشان را گرفته بودند و به عراقیها فروخته بودند و به عنوان اسیر به ایران تحویل دادند! بنده خودم کُردی باهاش حرف میزدم و «احمد متولیان» ازش مواظب میکرد. حاجی کُرده، کُردی کردستانی حرف میزد با کُردی کرمانشاه و ایلام فرق داشت.«احمد متولیان» هم سرباز لشکر ۲۱ حمزه بود و در آسایشگاه ۱۳ بند ۴ بودند.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#بهمن_دبیریان #خاطرات_آزادگان
مسلم همائی| ۱
«خضر کُرد»
در اسایشگاه دو, ما یک نفر پیرمرد کُرد داشتیم به نام «خضر» معلوم نبود بسیجی بود یا ارتشی یا شخصی! خودم باورکنید تا روزه اخر اسارت ندانستم اون بنده خدا چطور به اسارت درآمده بود! به ما میگفت من کُرد و بچه بوکان هستم من نه بسیجی هستم نه سرباز ولی همش عراقی ها کتکش میزدند مخصوصا با کابل از سرش میزدند. بیچاره سرش اصلا مو نداشت برای همین جلب توجه می کرد عراقیها هم روی سرش می زدند! دیگه من بعد ازادی، خبردار نشدم که این بنده خدا چی شد . احتمال هم داشت این هم از همان شخصی هایی بود که کُردهای ضدانقلاب همشهریش، دزدیده بودند و به عراقیها فروخته بودند!
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۱۱
▪️بجای شپش، ما داشتیم از بین می رفتیم!
🔹 به دلیل عدم بهداشت، شپش در میان بچه های «ردهه» (درمانگاه) بسیار زیاد شده بود. بعثی ها هم گازوئیل آوردند و روی تمام پتوها را گازوئیلی کردند. تا مدت ها تمام هيكل مان بوی گازوئیل میداد. از شدت بوی تند و بد این گازوئیل، همه موجودات زنده نابود میشدند اما شپشها هنوز سالم و سرحال بودند.
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
احمد چلداوی| ۱۲
▪️پرستار عراقی خوشحال بود!
«حاج محسن جام بزرگ» از فرماندهان رشید واحدهای عملیاتی غواص همدان کنار من بود. چند تیر به نقاط مختلف بدنش خورده بود از جمله یک تیر به پایش اصابت کرده بود و پایش را آتل گرفته بودند. یک روز او را برای عمل جراحی بردند و بعد از مدتی در حال بیهوشی او را برگرداندند. حالش خیلی بد بود و هذیان می گفت. صدایش کردم ولی جواب نداد. نگرانش بودم. با این که حالم بد بود چند بار خودم را بالای سرش رساندم تا این که به هوش آمد. متأسفانه در اتاق عمل نتوانسته بودند گلوله را از پایش بیرون بیاورند. حالش روز به روز بدتر می شد. هرچه میخورد بالا میآورد. به نظر میرسید شهادتی دیگر در راه است. هرچه اصرار می کردم که غذا بخورد نمی خورد. داشت دستی دستی خودش را به کشتن میداد. یک روز که دوباره غذایش را پس زد بالای سرش رفتم و با عصبانیت فریاد زدم: چرا ناز میکنی؟ بخور دیگه!. با لحن مظلومانه ای که دلم را آتش زد گفت: به خدا ناز نمیکنم هرچی سعی میکنم بخورم نمیتونم، بالا میارم. خیلی او را دوست داشتم و دیدن آب شدن لحظه به لحظه او برایم سخت بود. هر روز مقدار زیادی چرک از پایش بیرون میکشیدند تا این که یک روز پرستاری آمد و شروع کرد به فشار دادن پایش تا چرکهایش را خارج کند. بعد از فشار دادن محل زخم ناگهان تیری که با عمل جراحی هم نتوانسته بودند خارج کنند خود به خود از پای محسن بیرون آمد. پرستار با خوشحالی خبر را برای دکتر برد و ما هم خیلی خوشحال شدیم. اینگونه بود که با اعجازی دیگر جان یکی از بندگان خوب خدا در دل خاک دشمن حفظ می شد.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
احمد چلداوی| ۱۳
▪️حبیب شیرازی می توانست زنده بماند!
یکی دیگر از مجروحانی که با ما بستری بود یک بسیجی شیرازی بود به نام «حبیب.» یک پایش از زیر زانو قطع شده بود. «حبیب» خیلی چاق بود و با یک پا به زحمت خودش را جابجا می کرد. یک روز با اینکه هنوز زخم محل قطعه پایش خوب نشده بود، بدون اینکه محل قطعی پا را آزاد بگذارند آن را گچ گرفتند. این کار باعث شد پایش چرک کند. من به پرستار ها موضوع را گفتم اما آنها اعتنائی نکردند. او را خیلی زود از پیش ما بردند و ما دیگر اطلاعی از او نداشتیم. بعد از مدتی که به اردوگاه ۱۱ منتقل شدیم از بچه ها سراغ «حبیب» را گرفتم که گفتند به دلیل بیتوجهی بعثیها پایش بعد از مدتی کرم زد و حبیب به شهادت رسید.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
احمد چلداوی| ۱۴
▪️تو هر چی می تونی بخور بقیه رو بده من!
دو ماهی که گذشت وضعیت غذا بهتر شد البته برای من خیلی فرقی نمیکرد چون خیلی کم غذا میخوردم و تقریباً قادر به حرکت هم نبودم. ساعت بیولوژیکیام هم تغییر کرده بود. شام که می آوردند اصلاً اشتها نداشتم اما نصف شب که گرسنه می شدم، به سختی کمی نان میخوردم. یک شب گرسنه ام شد. از «حسین» خواستم برایم نان بیاورد. او کمی نان آورد، به «حسین» گفتم تو بخور گفت تو بخور. گفتم ، من فقط یک کم از روی این نون ها رو میتونم بخورم چون نان های ساندویچی داخلش خمیر بود و اصلا نمیشد داخلش را خورد. او گفت تو هرچی میتونی بخوری بردار بقیه رو به من بده چون برا من فرقی نمیکنه. منظورش این بود که از بس در اردوگاه الرشید گرسنگی کشیده ام که دیگر برایم فرقی نمی کند.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان