احمد چلداوی| ۱۲۵
▪️«من گردن میگیرم»!
همین تازگی بخاطر برگزاری عزاداری برای رحلت امام (ره) از تکریت ۱۱ به اردوگاه ۱۸ تبعید شده بودیم. ابتدا در ملحق بودیم سپس بخاطر فعالیت های دینی و انقلابی عراقی ها از ما انتقام گرفتند و ما را به قسمت قلعه منتقل کردند. اگرچه از نظر عراقی ها این قسمت برای اسرا سخت تر بود اما تصور خود من این بود که قلعه آزادتر و بهتر است هرچند به جهت وجود نگهبان و قصابی چون یوسف ارمنی آب خوش از گلوی ما پایین نمی رفت.
شعری حماسی در بین وسایل اسرا !!!
یک روز که طبق معمول مشغول قدم زدن در محوطه قلعه بودیم، من را صدا زدند و گفتند که باید به همراه فردی بنام «ع.ک» و چند نگهبان عراقی، آسایشگاهها را تفتیش کنیم. به من و «ع.ک» دستور دادند که وسایل بچه ها را روی زمین بریزیم تا آنها وسایل را تفتیش کنند. در حین پهن کردن وسایل بچه ها تکه کاغذی بیرون افتاد. چون عراقی ها نگاه می کردند نتوانستم آن را قایم کنم بعثی ها بچه های آسایشگاه را به خط کردند و از من خواستند آن شعر را بخوانم. شعر بسیار زیبا و پر مغزی بود و محتوایش درد دل اسرا بود که به صورت شعر روی یک تکه کاغذ نقش بسته بود. مٓطلع آن شعر این گونه بود؛
بسم رب العالمین دل را منور میکنیم
صبر در رنج و الم را این چنین سر میکنیم
گر نصیب ما نشد آن مرگ سرخ با شرف در اسارت این چنین غوغا و محشر میکنیم
گر به زیر چکمه دشمن شویم آزرده جان یادی از آن درد دندان پیمبر میکنیم
گر دل ما را برنجانند به درد روزگار
سر به چاه صبر چون سلطان حیدر میکنیم
گر شود از ضربت سیلی کبود رخسار ما
یاد سیلی خوردن زهرای اطهر میکنیم
نویسنده این اشعار حماسی کیست؟
ما، ده پانزده نفر را نگه داشتند و بقیه اسرا را به داخل آسایشگاه ها فرستادند. نگهبانهای بعثی که تعدادشان کمی کمتر از ما بود کابل به دست آماده شکنجه ما شدند. فکر میکنم گروهبان ماضی بود که جلو آمد و گفت: «اگه نویسنده این شعر جلو بیاد ما کاری به بقیه نداریم والا همگی رو شکنجه میکنیم و حتی اجازه داریم چند نفرتون رو بکشیم. نادر دشتی پور از او وقت خواست تا کمی فکر کنیم. او هم رفت و ما را تنها گذاشت.
یکی باید خود را فدا کند!
بعد از رفتن او نادر که مسئول بند بود، رو به بچه ها کرد و گفت: «باید یکی خودش رو فدای بقیه بکنه و نوشتن شعر را گردن بگیره البته این رو هم بدونه که ممکنه سالم به آسایشگاه برنگرده و شهیدش کنند» یکی از اسرای بی سر و صدا که به خاطر آرامش خاصش کمتر به چشم میآمد بلافاصله بلند شد و گفت: «من گردن میگیرم».
او کسی نبود جز قهرمان دوران اسارت یعنی علی قزوینی پاسدار. او چون اهل قزوین بود به این نام معروف شده بود.
این صحنه هرگز از ذهنم محو نمی شود!
صحنه ای که او دستش را به سرعت بالا برد تا رقیب دیگری برایش در این عملیات شهادت طلبانه پیدا نشود تا خود شکنجه شود و ما شکنجه نشویم به قدری باشکوه بود که تا سالهای سال از خاطرم نمی رود. این صحنه من را به یاد روزهای عملیات میانداخت که برای عبور از میدان مین بچه ها از هم سبقت می گرفتند.
▪️علی را بردند...
عراقی ها برگشتند و علی بی هیچ مقدمه و ترسی مسئولیت شعر را به عهده گرفت. عراقی ها او را بردند و ما را به آسایشگاه برگرداندند. هیچ صدایی از آن قلعه با چند صد اسیرش نمیآمد. دلهره و اضطراب امان همه را بریده بود. چرا صدای داد و فریاد علی نمی آمد؟ طبیعتاً بر اثر شکنجه باید داد و فریادی از او شنیده می شد. نکند در این مدت علی به شهادت رسیده باشد؟! گاهی صدای داد و فریاد بعثی ها می آمد. بعد از مدتی ناگاه صدای پایی در راه رو پیچید..
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان #رحلت_امام
💐 محسن جامِ بزرگ | ۳۴
نماز خواندن در حالت پشت به قبله
در اردوگاه تکریت ۱۱ و در آسایشگاه .. جای من پشت به قبله بود، ولی باید نمازم را می خواندم. دو دست را روی زمین سرد سیمانی می زدم و با تیمم نماز می خواندم. تا آنجا که می شد مثل مرده ها سرم را رو به قبله می چرخاندم و الله اکبر می گفتم و نماز می خواندم. در نمازها متوجه شدم سربازی با احتیاط می رود و می آید و به من نگاه می کند. بالاخره به بهانه کمک نشست کنارم و همین طور که حواسش به اطراف بود، میان دماغی از من پرسید: نماز می خوانی؟!
گفتم: آره.
پرسیدم: مگه تو نمی خوانی؟!
- نه اذیت می کنند. می زنند.
- نترس، بخوان. عراقی ها هم مسلمانند، برای نماز تنبیه نمی کنند!
خواستم دلش را قرص کنم وگرنه می دانستم چه خبر است. جو ترس و رعب و جاسوسی بر آسایشگاه سایه انداخته بود. نمازخوانها هم جرئت نمی کردند نماز بخوانند. مسئول ارشد آسایشگاه، کاظم، از بچه های عرب منطقه جنوب بود. چنان او اسیر عراقی ها بود که اجازه نمی داد کسی نُطُق بکشد. او آن قدر نامرد بود که خودش به نیابت از بعثی ها، بچه ها را به باد کتک می گرفت که مبادا بعثی ها خودش را نزنند. سرباز با نگرانی پرسید: اگر تنبیه کردند؟
گفتم: این همه جنگیدیم برای نماز و اسلام، کردند که کردند...!
- چه طور وضو می گیری؟
- من که نمی توانم وضو بگیرم، همین جوری دست ها را می زنم زمین و تیمم می کنم، ولی تو باید وضو بگیری.
- قبله، قبله چی؟
- من با این وضعم که نمی توانم برگردم رو به قبله. سرم را تا جایی که بشود سمت قبله می گیرم و نماز می خوانم.
- قبوله؟
- آره ان شاءالله، خدا قبول می کند. خدا از هر کس به اندازه توان و وسعش قبول می کند.... او جهت قبله را هم از من پرسید و رفت.
این پچ پچ چند دقیقه بیشتر طول نکشید. نمی دانم وضو گرفت یا تیمم کرد. بعد از ناهار که در اختیار بودیم، دیدم نشسته نماز می خواند. نماز مغرب را هم نشسته خواند. به بهانه ای صدایش زدم. آمد و نشست. پرسیدم: چرا نشسته می خوانی؟
- آخه!
- نترس عزیز من، بایست بخوان تا ترس بقیه هم بریزد و جرئت کنند نماز بخوانند!
به لطف خدا روحیه گرفت و نماز عشایش را ایستاده خواند. او که ایستاد، دو نفر دیگر هم خواندند، حتی ایستاده!
جو وحشت را خرد کردیم، نماز خوان زیاد شد
نمازخوانها فردا شدند هفت هشت نفر برای نماز مغرب و عشا شدند پانزده نفر و به مرور بیشتر بچه ها در آسایشگاه بند چهار نماز خوان شدند. تعدادی هم نماز نمی خواندند که هیچ، فحش می دادند به نظام و مسئولین و بد و بیراه می گفتند. چه قدر از دستشان رنج می بردیم. تعداد نمازخوانهای اول وقت که زیاد شد، کاظم عرب اعتراض کرد که: نگهبانها می بینند پدرمان را در می آورند، چرا نماز جماعت می خوانید؟
- نماز جماعت نیست که اول وقت با هم می خوانیم.
- با فاصله بخوانید، اگر راست می گویید.
واقعاً نمی فهمید. فکر می کرد نماز جماعت می خوانیم. گفتیم: ببین در نماز جماعت یکی جلو می ایستد، می شود امام جماعت و مامومین شانه به شانه هم به او اقتدا می کنند. اینجا هر کس یک جا ایستاده و جدا نماز می خواند.
هر طور بود فهماندیمش و او هم به ناچار کوتاه آمد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ #خاطرات_آزادگان #ازادگان
💐 محسن جام بزرگ | ۳۵
دردسر طاقت فرسای آمار
آمارگیری در اردوگاه تکریت ۱۱ مثل ماری بود که هر روز نیشمان می زد. حسابِ من اسیر گچی هم پیچیده تر و سخت تر بود و بارم روی دوش رفقای اسیر. صبح که برپا می زدند، بچه ها باید ابتدا پتوها را تا شده کنار دیوار می چیدند و لباس های فرم زرد اسارت را می پوشیدند. سپس هر کس مودب و زانو به بغل و سر به پایین و بدون یک کلمه حرف می نشست جلوی پتوی آنکارد شده اش تا فرمان بشین آمار بدهند. پس از آمار داخل، اسرا برای هواخوری به محوطه آسایشگاه ها می رفتند. این انتظار گاهی چند ساعت آزار دهنده طول می کشید.
بچه ها در داخل آسایشگاه در حالی که به ستون پنج نفره بودند شمارش می شدند. بعد از شمارش و دستور خروج، نفرات که از در خارج می شدند، یک به یک کابل هم می خوردند! سپس دو نفر برمی گشتند و مرا با پتو به داخل محوطه می بردند.
نیروها طبق دستور، مجدد ستون پنج، جلو آسایشگاه یا بهتر بگویم آزارشگاه، به خط و مرتب می نشستند. دوباره زانوی اسارت در بغل می گرفتند و سرها را مثل کبوتری که سرش را از سرما داخل پرهایش می کند، تا لای زانوها پایین می بردند و جُم نمی خوردند. در همین حالت شمارش دوم آغاز می شد، مسئول آمار در بین ستون حرکت می کرد و می شمرد، واحد، اثنان، ثلاثه، اربعه، ریاضیاتشان هم ضعیف بود و یا به هم اعتماد نداشتند، زیرا شمارش در حین تعویض پست ها دوباره و گاه چندباره تکرار می شد. در این شمارش ها مانده به شانس هر کس کابل یا چوبی نصیبش می شد.
تحویل دهنده می شمرد و می گفت: خمس و ثمانین، صِحَّه؟ و تحویل گیرنده با وسواس و دقت می شمرد و عدد را تایید می کرد یا دوباره می شمرد.
به مرور عراقی ها یاد گرفته بودند وقت و بی وقت در آمارگیری بگویند: بشین بَنجات! بَنجات، یعنی پنج تایی،پنج تایی بنشینید.
مسئول آسایشگاه از جلو نظام می داد و بچه ها به ستون پنج حرکت می کردند و در مقابل دستشویی می نشستند تا صف به صف به دست شویی بروند. حالا فرض کنید حدود هفت صد نفر در نود دقیقه چگونه باید کارشان را انجام می دادند؟!
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ #خاطرات_آزادگان #ازادگان
هدایت شده از علیرضایکه خانی
باسلام وعرض ادب برآزاده سرافراز ایران جان جناب سوسرایی عزیزوادمین محترم کانال ارزشمندخاطرات آزادگان سرافراز
اینجانب مدتی است افتخارعضویت درکانال ارزشمندتان رادارم وهروزصبح ظهروشب دراولین وقت گوشی همراهم رابرمیدارم تاخاطرات آزادگان عزیزمان رامطالعه کنم وشبهانیزاگرخاطرات این عزیزان جان را مطالعه نکنم هرگزخواب ب چشمانم نمی آیدوپس مطالعه فکرم مشغول میشودباخودمیگویم این عزیزان چگونه باهمه ی شکنجه هایی ک میشدندزنده ب میهن بازگشتن هفته یپش پس ازبازیدازکانال باهمین افکاربخواب رفتم !!!!! درخواب جنگ ایران وعراق رودیدم منم به رسم وظیفه داوطلب ب جبهه اعزام شدم درمیدان نبردباسیدآزادگان حاج آقای ابوترابی آشناشدم وهمراهش بودم ک دراین عملیات من وحاج آقای ابوترابی به اسارت عراقیها درآمدیم ماراپس ازشکنجه های بسیارب مکان نامعلومی انتقال دادن وقتی من شکنجه میشدم میخواستم همه چیزرواعتراف کنم وقتی چشمم ب حاج آقاابوترابی می افتاد!!دردشکنجه رااحساس نمیکردم
بلاخره این اسارت ماحدود۸الی۱۰سالی طول کشیدتاماراهمراه اسرای ایرانی ازادشدیم وب میهن بازگشتیم ملت ب استقبال ماآمده بودن چقدراین استقبال پرشوروزیبابود!!درهمین حال باصدای اذان صبح ازخواب بیدارشدم تواتاقم راه میرفتم سراغ جاج آقای ابوترابی رامیگرفتم تا۲روزپیش هنوزفکرمیکردم من اسیرعراق بودم ک آزادشدبودم ب خودم افتخارمیکردم که این ۱۰سال روتحمل کردم
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
بخاطرمطالب طولانی ازشماعزیزجان عذرخواهی میکنم
ارادتمندشما علیرضاجعفری نیا
ازشهرستان مرزی سرخس
کانال خاطرات آزادگان
باسلام وعرض ادب برآزاده سرافراز ایران جان جناب سوسرایی عزیزوادمین محترم کانال ارزشمندخاطرات آزادگان
با سلام و تشکر از هموطن عزیزمان، آقای یکه خانی( جعفری نیا) از سرخس، سپاس از همراهی شما و برای شما آرزوی توفیق داریم. مراقب سلامتی خود باشید. خدا حفظتون کند.
حدیثی است که می فرماید هر کس به کاری راضی بود در آجر و ثواب یا عقاب آن شریک است و شما که با رنج آزادگان در آن دوران سخت اسارت احساس همدلی دارید ان شاءالله در اجر آن سهیم هستید.
دعای ما و شما شامل اسرای جهان اسلام است که هنوز در زندان های رژیم صهیونسیتی و غاصب اسراییل و در بحرین و سعودی و دیگر نقاط جهان در غل و زنجیر و اسارت هستند.
خدمتگزار شما: مدیریت کانال
هموطن ! سلام،
کشور ما در طول تاریخ سرشار از مقاومت در مقابل زیاده خواهی های دشمنان خود بوده است. در عصر ما آزادگان مظهر این مقاومت و صبوری در مقابل دشمنان هستند. نشر خاطرات آزادگان و آن صبوران زندان های بغداد و تکریت الگویی برای نسل های بعدی است. نیازمندی یاری شما هستیم. با معرفی کانال خاطرات به سایرین ما را سرافراز نمایید. موفق و موید باشید.