علیرضا باطنی| ۵
▪️فشار بعثی ها، معنویت ما را بیشتر می کرد
در اردوگاه تکریت ۱۱ روز به روز به اراده ی بچه ها بیشتر فشار می آوردند ولی می دیدند که معنویت بچه ها روز به روز بیشتر می شد. توسلشان، دعایشان، نمازشان. گرچه بعثی ها با همه ی این ها مخالفت می کردند.
در اردوگاه کتاب و دفتر نداشتیم
ما در اردوگاه تکریت ۱۱ هیچ کتابی در اختیار نداشتیم. بعضی اردوگاهها داشتند ولی برای ما ممنوع بود. قلم، کاغذ، خودکار، همه اینها ممنوع بود. بعد از یک سال اصرار و پافشاری ما هر آسایشگاه تنها یک جلد قرآن دادند. این قرآن را الآن یکی از دوستان آورده. ما را بعدا از آن اردوگاه تبعید کردند به اردوگاه ۱۸بعقوبه ولی بچه هایی که آنجا بودند یک آقای اردلی نامی است از اصفهان، ایشان آن قرآن را از اردوگاه آورده که این قرآن را وقتی به ما دادند آنوقت فکر کنم ما صد و ده بیست نفر بودیم توی آسایشگاه. می گفتند دو نفره یا بیشتر حق ندارید قرآن را استفاده کنید بلکه یک نفره باید استفاده کنید. بلند نباید بخوانید.
ساعت آبی!!!
یک طاقچه ی چوبی درست کردند و گفتند که قرآن باید آنجا باشد و وقتی که می خواهید استفاده کنید دستتان باشد. خوب ما ساعت نداشتیم که زمان را بتوانیم بین بچه ها تنظیم کنیم. یک ساعت آبی درست کردیم. ظرف کوچکی را بچه ها سوراخ کردند، توی یک ظرف بزرگتر وقتی ته نشین می شد، پیمانه ی قرآن یک نفر تمام می شد و اینطوری بیست و چهار ساعت قرآن می چرخید. شاید به هرکسی پنج دقیقه یا هفت هشت دقیقه فرصت می رسید.
با این شرایط بعضی بچه ها حافظ کل قرآن شدند
و عجیب است که همینطوری با این شرایطی که فقط یک قرآن در آسایشگاه بود و چند دقیقه هم فرد بیشتر وقت نداشت قرآن بخواند بعضی از بچه ها حافظ کل شدند. آن قرآن را که من دیدم شیرازه اش سیصد و شصت درجه دور زده بود و روی هم خوابیده بود.
تک زدن مداد از عراقی ها و مخفی کردن آن
ما یک تک مداد از آسایشگاه عراقی ها تک زده بودیم که در هفت تا سوراخ باید قایم می کردیم. مثلا توی درز لباس مخفی می کردیم چون دائم تفتیش می کردند. کل خانه و وسایل ما یک کیسه بود و هیچ چیز دیگری نداشتیم با یکی یا دو تا پتو.
توضیح لغات سخت قرآن
در قرآن و دعا لغات زیادی هست و آن لغاتی که سخت تر بود و ما احساس می کردیم بچه ها نیاز داشته باشند، زیرش یکی از دوستانی که خوش خط بود و ریزنویس، ایشان با همین مدادی که از عراقی ها تک زده بودیم یادداشت می کرد که بچه ها در خواندن بتوانند استفاده کنند.
جمع کردن دعای کمیل در شرایط سخت اردوگاه
می دانید که در این شرایط دعا خیلی می تواند به آدم کمک کند ولی ما کتاب دعایی نداشتیم، مفاتیح نداشتیم. تصمیم گرفتیم دعای کمیل را جمع کنیم. شاید شش ماه طول کشید. از حافظه ی بچه ها استفاده کردیم هرکسی یک قسمتی را کمک داد و سر هم کردیم تا شد دعای کمیل. دیگر حفظ کردند بچه ها.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_باطنی #خاطرات_آزادگان
احمد چلداوی | ۱۲۷
▪️ادامه حماسه علی ناصح فرد
علی ناصح فرد حاضر نبود به هیچ عنوان و تحت هیچ شرایطی به امام توهین کند افسر بعثی رو کرد به من و گفت "به علی بفهمون اگه حاضر به توهین به خمینی نکنه کشته میشه و این شکنجه روزانه براش تکرار میشه" من هم به علی گفتم اما او حاضر نبود کلمه ای بگوید.
به هر حال من را به آسایشگاه بازگرداندند و به شکنجه علی ادامه دادند. روزهای بعد نیز شکنجه علی ادامه داشت. البته دیگر علی پیش ما نبود و به آسایشگاه دیگری منتقل شده بود. او را ممنوع الملاقات کرده بودند. اما بچه ها توجهی به دستور بعثی ها نداشتند و مرتباً با او در تماس بودند و کارهای او را انجام میدادند.
▪️یک واحد درسی آموزش برق!
اوضاع قلعه کم کم آرام میشد و من هم دوباره به عنوان برق کار معروف شده بودم. چند مورد برق کاری های داخل قلعه و تعویض لامپهای فلورسنت را هم انجام داده بودم. این لامپ های فلورسنت به قدری اذیتم کردند که تا مدتها از هر چی لامپ فلورسنت بود حالم به هم میخورد. وقتی میدیدم طبق اصولی که در مهندسی برق خوانده ام همه چیز درست است اما لامپها روشن نمی شوند اعصابم به هم می ریخت. هنوز هم که هنوز است از نصب لامپهای فلورسنت اکراه دارم. در آن زمان می توانستم به راحتی به محل فیوزهای برق بروم بدون آن که جاسوسان و یا عراقی ها متوجه مورد غیر عادی در مورد من بشوند؛ چون بلافاصله میگفتم مشکلی برای سیستم برق فلان آسایشگاه به وجود آمده که باید حل کنم.
دردسر جلوگیری از فیلم مستهجن
یادم می آید یک روز که ویدئو و یک فیلم مستهجن برای نمایش به یک آسایشگاه آورده بودند، تصمیم گرفتم برق آن آسایشگاه را قطع کنم. بلافاصله به طرف جعبه فیوزهای برق رفتم و فیوزی را که مربوط به آن آسایشگاه بود قطع کردم و بلافاصله از محل فیوزها دور شدم. در همان لحظه فکر میکنم سعید راستی بود که پیشم آمد و گفت چه کردی؟ بچه ها توی حمام یخ زدند. من تازه فهمیدم که فیوز حمام با آن آسایشگاه مشترک است.
آب گرم با چاشنی برق
طبق معمول به خاطر تعداد زیاد اسراء آب گرم حمام ها جواب گو نبود و معمولاً بر اثر استفاده زیاد المنت، آب گرم کن های برقی مرتباً می سوخت. چند بار مجبور شدم این المنت ها را تعمیر کنم، ولی چون قطعات یدکی برای تعويض نداشتم مجبور میشدم قسمت سوخته شده را جدا کرده و از مابقی المنت استفاده کنم. برای جدا کردن قسمت سوخته مجبور بودم روکش المنت ها را باز کنم و این کار باعث می شد موقع گرم شدن آب، مقداری برق به آب منتقل شود و از طریق آب هم به بدن بچه هایی که در حال حمام بودند. حالا شیرهای آب حمامها و دست شویی ها هم برقدار شده بود. البته شدت برق این قدر نبود که خطری ایجاد کند و فقط کمی آنها را می لرزاند.
فیزیوتراپی مجانی
با این آب و برق قاتی شده، هر بار که بچه ها زیر دوش آب می رفتند، یک فیزیوتراپی مجانی هم میشدند. گاهی اوضاع به قدری بد می شد که بچه ها مجبور میشدند برای باز کردن شیر آب از چوب استفاده کنند که خودش صحنه خنده داری شده بود و به من میگفتند: «احمد! واقعاً آب و برق رو قاتی کردی! من هم میگفتم که چاره ای نیست چون عراقی ها المنت برای حمام ها تهیه نمی کنند و مجبورید یا با آب سرد در دی ماه و بهمن ماه حمام کنید یا با آب قاطی با برق بسازید.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#ازادگان #احمد_چلداوی #دفاع_مقدس #خاطرات
مرتضی رستی| ۲
خودشان را به دیوانگی زده بودند سربازی نروند
وقتی اسیر شدیم ابتدا ما را به العماره بردند و بعد من و یکی از دوستان را که هر دو مجروح بودیم از شهر العماره به بغداد در محلی که مثل پادگان بود منتقل کردند.
به بغداد که رسیدیم در آهنی بزرگی باز شد عده زیادی برهنه بودند! بعثیها با هر وسیلهای مشغول ضرب و تنبیه آنها بودند، با خودم گفتم اگر یکی از این کابلها یا میلگردها را بخورم تمامم.
زمین هم از گرما آتش به حدی که اصلاً بدنهای بی حس و حال ما طاقت نداشت.
در اتاقی را باز کردند ما را داخل اتاق روی زمین سیمانی انداختند و رفتند بدون حتی ملحفه یا بالشی برای زیر سر. در اینجا تعدادی اسیر بودند که اکثراً از ناحیه پا تیر و ترکش خورده بودند روی چند تخت بودند. اتاق پنجره ای رو به بیرون داشت برای همین آن تعدادی را که بیرون از اتاق لخت بودند میدیدیم که نگهبانها آنها را خیلی وحشتناک میزنند. ولی همین افراد که کتک میخوردند از کنار اتاق ما که رد میشدند یواشکی داخل اتاق ما کیک یا بیسکویتی میانداختند و میگفتند: اهلاً و سهلا و رد میشدند که مامورین نفهمند حالا اینها کی بودند که عربی حرف میزدند اون موقع زیاد متوجه نشدیم ولی بعداً شنیدیم اینها عراقی بودند که برای نرفتن به جنگ خودشان را به دیوانگی زدهاند مثلا یکی فقط پشتک میزد، یکی به هوا میپرید، یکی غلت میزد، یکی به دیوار لگد میزد و .....
دو نفر مشکوکی که تا آخر نفهیمیدم کی هستند!
در اتاق باز شد دو نفر را با لباس اسارت آوردند و کلی رسیدگی کردند امکانات دادند که احتمال دادیم اسیر قدیمی صلیب دیده باشند ولی مسلک و مرامشان چه بود نمیدانم چون این دو نفر به محض ورود شروع کردن به فارسی و با الفاظ رکیک فحش دادن و توهین و بیادبی کردن به مجروحین که درد میکشیدند و ناله میکردند. عراقیها هم از آنها حمایت میکردند و با ما با توپ و تشر برخورد میکردند. طوری شد که دیگر صدایی از کسی در نمیآمد که دیگر این آقایان ناراحت نشوند.
احتمال داشت از منافقین باشند
یک احتمال هم دادیم و آن این بود که شاید اینها از منافقین داخل اردوگاهها یا منافقین مترجم استخبارات باشند. هیچ اثری از بیماری یا دردمندی در آنها نبود و حتی یک بار هم دکتر نیامد معاینهشان کند که ما بفهمیم چه شدهاند. غذایشان هم خاص بود یعنی جدای از غذای دیگران و هر چه از پنجره هم داخل میانداختند اینها میگرفتند و میخوردند، به دیگران هم نه تعارف میکردند نه میدادند، حتی سیگار هم که آن بیرونیها داخل اتاق میانداختند اینها میکشیدند. تا آخرش نفهمیدیم اینها کی هستند! کلا دیوانه خانهای بود آنجا برای خودش!
پرستار شیعه عراقی هوای ما ایرانیها را داشت
من و دوست دیگر، با بدن مجروحی که رمقی در آن نمانده بود روی زمینهای داغی بودیم که احساس میکردیم روی تشکی از سوزن خوابیدهایم. مجروحین روی تختها هم که همه از ناحیه پا تیر و ترکش خورده بودند و تحرک نداشتند از آن دو نفر هم که توقع نداشتیم چون میدانستیم فقط فحش و ناسزا میگویند. ضمناً آقای پرستار عراقی هم هر روز با آمپولی که فکر میکنم آخرین سایز سرنگ بود میآمد و به همه ما با یک سوزن که مثل میخ بود تزریق میکرد و میرفت.
چی تزریق میکرد نفهمیدیم!
فردی میگفت: این پرستار شیعه است و آمپول چرک خشک کن میزنه. پرسیدم از کجا فهمیدی که شیعه است؟ گفت: تنها کسی است که هوای ما رو داره و ضمناً شیشه اون قاب عکس صدام بالاسر را آب دهان میاندازد و پاک میکند. میخواهد به ما بفهماند او هم از صدام بدش میاد و هوای ایرانیها رو داره البته مطرح کردن این موضوع قبل از آمدن آن دو اسیر بود.
با آمدن افراد مشکوک پرستار شیعه جرات نمیکرد کمک کند
بعد از آمدن این دو نفر مشکوک او هم جرات نمیکرد حرفی بزنه یا کاری بکنه دکتری هم آمد به ما قول عمل جراحی داد که درست روز عمل ما را منتقل کردند به بیمارستان نیروی هوایی، میگفتند: او هم شیعه بوده است.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#ازادگان #دفاع_مقدس #خاطرات #مرتضی_رستی
علی علیدوست قزوینی| ۲۰
برای ارزیابی دقیقتر، به آقای محبی زنگ زدم
دو سه روز پیش یکی از دوستان زنگ زده بود و میگفت: با چند نفر از دوستان صحبت میکردیم بحث از خاطرات شد و داشتیم صحت سنجی میکردیم. بحث این شد که آیا حاج آقای ابوترابی در موصل یک ارشد اردوگاه بوده یا نه ؟ ولی به اتفاق به نتیجه رسیدیم که ارشد اردوگاه نبوده و فقط ارشد آسایشگاه بود حالا خواستیم از شما سوال کنیم.
بنده گفتم: قطعا حاج آقا فقط ارشد آسایشگاه نبوده بلکه ارشد اردوگاه بوده است بدون شک و شبهه و من دقیق یادم هست و در کتاب «ابرفیاض» نیز در این مورد توضیح مختصری دادهام و دیروز برای اطمینان بیشتر زنگ زدم به آزاده سرافراز، سرکار «محبی» گفتم شما که یادت هست حاج آقا ارشد اردوگاه بود؟ گفت: بلی یادم هست.
صلیب از حاج آقا ابوترابی کمک میخواست!
صحبت از حاج آقا ابوترابی (ره) به میان آمد و ایشان مطلبی فرمودند: که من تابحال نشنیده بودم و ازش بیخبر بودم جناب محبی گفتند:
چندبار اتفاق افتاد که شخصی از هیات صلیب سرخ به اردوگاه آمد و با حاج آقا به تنهایی ملاقات کرد، در این ملاقات راجع به بعضی از مشکلاتی که در اردوگاههای دیگری بوجود آمده با حاج آقا مشورت میکرد و رهنمود میگرفت و با پیام حاج آقا برمیگشت تا مشکلات را برطرف نماید.
ما معمولا صلیب سرخ را متهم میدانستیم و نوعا هم مشکلاتی دارند اما این مطلب که صلیب خودش برای حل مشکلات اسرای ایرانی پیش قدم بشه و بخواد حل کنه خودش یک نشانه تاثیر حاج آقا بود و بخصوص که این راه حل را از حاج آقا میخواستند هم خیلی جالب بود.
ابوترابی شخصیتی برتر داشت
این خاطره نشان میداد حاج آقا چگونه و بتدریج با اعمال خردمندانه، نیک، دینی و انسانی در عین اینکه یک انقلابی و شاگرد مکتب اهل بیت علیهم السلام بود چقدر جذابیت پیدا کرده بود و به نوعی جهان شمول و آرامش خواه و عامل رشد سایرین شده است که تاثیرش فراتر از اشخاص عادی بود.
نلسون ماندلای ایران
من یاد نلسون ماندلا میافتم که صرفنظر از تفاوتهای دینی و معرفت شناسی، اقدامات این چنینی او در زندان سرمشق جهانیان قرار گرفت. این صلیب سرخیها که به آسانی با اسرا ارتباط صمیمی برقرار نمیکردند به ایشان اینطور اعتقاد پیدا کرده بودند هم به درستی شخصیت ایشان و هم به راهکارهای ایشان بخصوص این مطلب که یک روحانی مسلمان در این حد بدرخشد که در این شرایط زندان، اسارت و حضور دشمن، بتواند اینگونه برای حل مشکلات اسرا، مورد رجوع سازمانهای بینالمللی قرار گیرد، مورد اعتماد و رجوع واقع شود خیلی برایم جالب بود، به همین خاطر این موضوع را نوشتم تا مستور و مخفی نماند و ثبت شود.
روحش شاد و یادش گرامی باد.
آزاده موصل
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات #ازادگان #علی_علیدوست_قزوینی
#ابوترابی