ابراهیم فخاری | ۱
🔻ارتباط با نگهبانان عراقی
من همیشه دوست داشتم بدانم که نگهبان ها در باره اعمالی که آنجا در مورد ما انجام دادند چه فکری داشتند. آیا آنها شدت سختی را که بر ما تحمیل می کردند درک می کردند یا نه! به همین جهت من از یک طریقی با یکی از فرماندهان اردوگاه رمادی ارتباط برقرار کردم. راستش من در فیسبوک عضو گروه ارتشیان سابق عراق شدم و دنبال سربازان اردوگاه ۸ گشتم. یک افسر عراقی در این گروه بمن جواب داد و به من گفت: که در سال آخر اسارت، فرمانده اردوگاه ۷ رمادی بوده است. من اردوگاه ۷ نبودم با این حال بدم نیامد بیشتر با این افسر صحبت کنم. ایشون بمن گفت اسمش « اثمر ابوالعیس» و درجهاش نقیب ( سروان ) است. من هم خودم را معرفی کردم و گفتم: من در عراق و در اردوگاه رمادی ۸ اسیر بودم و دنبال نگهبانان اردوگاه ۸ میگردم. این افسر عراقی به من گفت: غیر از اردوگاه ۷ مدتی را در اردوگاه شماره ۵ هم بودم. من از ایشان درخواست عکس کردم، گفت: عکسهای زیادی داشتم داعشیها همه را بردهاند! ولی دو تا عکس فرستاد. نقیب ابوالعیس دعوت کرد برم بغداد منزلشون من هنوز تصمیم نگرفتم چکار کنم.
آزاده رمادی ۸
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#ابراهیم_فخاری
احمد چلداوی| ۱۳۰
🔻معطلی جایز نبود
چند روزی بود که بچه ها با هزار بهانه، برای اجرای نقشه فرار، خود را به بیمارستان بعقوبه رسانده بودند و در همین مدت، نصف آنها هم به علل مختلف مجبور شده بودند به اردوگاه برگردند و از نقشه فرار حذف شوند. بیشتر از این نمی شد معطل کرد ولی نقشه فرار ما با مشکلاتی مواجه شده بود از جمله سر و صدای سایر مجروحینی که موافق فرار نبودند چون از عواقب آن می ترسیدند و همچنین آمدن باران و نگرانی از روشن شدن هوا در حالیکه ما می خواستیم در تاریکی فرار کنیم اما اگر به عقب می انداختیم فرداشب ما را به اردوگاه بر می گرداندند از این جهت شانس فرار را از دست ندادیم و دست بکار شدیم.
🔻برای حفظ جان بی گناهان اسلحه نبردیم
هاشم گفت: حالا که نگهبان ها خوابند اسلحه آنها را با خودمان ببریم ولی من موافق نبودم چون لباسهای ما معمولی بود و همراه داشتن اسلحه ای چون کلاش برای ما که لباس نظامی ارتش عراق تنمان نبود شک برانگیز بود. همچنین ممکن بود در یک لحظه حساس دچار اشتباه بشویم و جان افراد بی گناهی به خطر بیافتد. هاشم یک تیغ جراحی همراه خودش آورد سپس به آرامی از درب اتاق بیرون آمدیم. تا اینجای کار مشکلی نبود؛ چون شبهای قبل هم می آمدیم.
🔻«احمد! بیا بریم منتظر چی هستی؟»
ایستادم! مردد شدم. شاید هم ترسیدم. میدانستم با ماجراهای هولناکی روبه رو خواهم بود. از یک طرف حس زیبای آزادی و از طرفی جنازه شهید رضایی که بعد از شهادت با صحنه سازی فرار، روی سیم خاردارهای اردوگاه تکریت ۱۱ انداخته شد، من را بین دو راهی بزرگی قرار میداد. دوست داشتم با خیال راحت چند لحظه ای را آزادانه نفس بکشم. هاشم گفت: «احمد! بیا بریم منتظر چی هستی؟» هنوز کمی مردد بودم. با خود گفتم خدایا! یعنی اگه موفق نشیم اعدام حتمیه! باید بین سرنوشتی نامعلوم در اسارت و احتمال آزادی یا اعدام یکی را انتخاب میکردم.
🔻جمجمه ها را بخدا سپردیم!
آن لحظه بزرگترین و خطرناک ترین تصمیم تمام عمرم را گرفته بودم. بچه ها منتظرم بودند و فرصت تأمل بیشتر نبود. بسم الله جانانه ای گفتیم، بر لبان گزیدیم - عض- علی ناجزک، و سر را به او سپردیم - اعر الله جمجمتک و حرکت کردیم. رفتیم داخل دست شویی و لباسهایی که قبلاً تهیه کرده بودیم را پوشیدیم. هاشم قبلاً مسیر را با ترفند جالبی شناسایی کرده بود. در همان مسیر شناسایی شده حرکت کردیم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که تعداد زیادی سرباز سر راهمان سبز شدند. سریع رفتیم کنار یک درخت و در تاریکی قایم شدیم تا سربازان رد شدند و رفتند.
🔻از سیم خاردارها گذشتیم اما زخمی شدیم
هاشم کمی جلوتر رفت و مسیر دیگری را شناسایی کرد و به دنبالش راه افتادیم. به انتهای سیم خاردارها رسیدیم و از آنها بالا رفتیم و به سختی از سیم خاردارها گذشتیم. زخمی شده بودیم اما شوق آزادی زخمهایمان را التیام می داد.
🔻تازه متوجه شدیم وسط پادگان هستیم
مگر چند ردیف می توانست مانع بزرگی برای ما باشد تا رسیدن به آزادی به آن طرف سیم خاردارها تازه متوجه شدیم بیمارستان وسط یک پایگاه بزرگ نظامی قرار دارد و ما تازه وارد آن پایگاه نظامی شدهایم. باز هم مردد شدیم ولی بر تردیدهایمان غلبه کردیم. از کنار سیم خاردارها به طرفی که حدس میزدیم جاده بعقوبه است حرکت کردیم. این بار اشتباه نکرده بودیم...
ازاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان #شهید
عابدین پوررمضان| ۶
🔻شادی سربازان عراقی برای پایان جنگ
شب آتش بس ( ۲۹ مراد ۱۳۶۷ شمسی مطابق با هفتم محرم ۱۴۰۹ هجری قمری)، عراقیها خیلی خوشحال بودند. سربازان عراقی در زمان جنگ صدمات زیادی را متحمل می شدند. باید تا مدت نامحدودی در ارتش خدمت می کردند و به جبهه های نبرد اعزام می شدند در حالیکه بیشتر آنها بخصوص انها که شیعه بودند انگیزه جنگیدن و کشته شدن برای صدام را نداشتند یا حتی انگیزه مذهبی کاملا مخالف صدام داشتند و بیشتر مایل بودند صدام سرنگون شود و مایل نبودند با ایران که هم کیش بودند بجنگند. دولت صدام و بعثی ها و طرفداران صدام از اینکه جنگ بدون سقوط صدام تمام شده بود خیلی خوشحال بودند و تلویزیون عراق صدام را نشان میداد که لباس نظامی را درآورده و با لباس عربی در خیابانها بین مردم عراق را نشان میداد که مردم هم خیلی خوشحال و پایکوبی میکردند. مردم عراق که خیلی هاشون این جنگ را جنگ صدام می دانستند نه جنگ عراق از تمام شدن آن خیلی خوشحال بودند ولی با پایان جنگ شیعیان که شدیداً زیر تیغ اعدام و ظلم صدام بودند و امید داشتند با قدرت ایران، در پایان جنگ، صدام سرنگون شده باشد تا حدی امید خود را از دست دادند.
🔻در اردوگاه شکلات پخش کردند
در اردوگاه هم یه مقدار شکلات آوردند که هر دو سه نفر یه شکلات میرسید. ما هم خوشحال بودیم که جنگ تمام شد گرچه دوست داشتیم با پیروزی تمام می شد ولی به هرحال با پایان جنگ ما هم آزاد می شدیم اما از طرفی کلمه جام زهر که در پیام امام بود برای ما مبهم بود از این جهت ناراحت بودیم.
🔻در آسایشگاه یک چه خبر بود!؟
یادش بخیر آن شب زنده یاد حاج رضا مزیدی بلند شد و با صدای بلند و رسا گفت: دم به دم بر همه دم بر گل رخسار خمینی تا شهید بهشتی صلوات، صدای صلوات بلند شد. شاید صلوات فرستادن بچه ها بیشتر بخاطر فضای آزادتری بود که بعد از قبول قطعنامه و برقراری آتش بس برای ما بوجود آمده بود و نه برای خوشحالی از خود قبول قطعنامه ۵۹۸ چرا که ما بیشتر دوست داشتیم از طریق پیروزی جنگ تمام می شد و صدام سرنگون می شد و قبول قطعنامه ما را در نیمه راه متوقف کرده بود ولی بهرحال ما به حکمت و درایت نظام اطمینان داشتیم و آنرا به عنوان یک ضرورت تحلیل می کردیم.
🔻 برای صدام ما هم صلوات بفرستین!
عراقیها صلوات ما را دیدند دقیقا یادم نیست احتمالا نایب ضابط بود آمد پشت پنجره آسایشگاه به ما تبریک گفت و اضافه کرد: شما همش برای سلامتی مسئولین خودتون صلوات میفرستین لااقل برای سیدالرئیس ما هم صلوات بفرستین! رحیم قمیشی که بین دو پنجره دور از دید قرار داشت با صدای بلند و اشاره به سرش (اشاره به عمامه و امام خامنهای که رئیسجمهور وقت بودند) برای سلامتی سیدالرئیس صلوات و دوستان با صدای بلند صلوات فرستادن و آن افسر عراقی خیلی خوشحال شد از ما تشکر کرد و رفت، آن شب هرکسی به طریقی خدا را شکر میکرد. بعضیها بدلایل مختلف با گریه دعا میکردند.
🔻 برای ما مهر تربت کربلا آوردند!
فکر می کنم قبل از آتش بس در بیشتر آسایشگاه ها مهر گذاشتن قانونا ممنوع بود و ما هم مهر نداشتیم ولی شاید سخت گیری نمی کردند از این جهت سنگ را از حیاط خاکی اردوگاه می گرفتیم و جای مهر استفاده می کردیم گاهی بعضی کاغذ می گذاشتند و مهر که ممنوع بود هیچ حتی اوایل برای نماز خواندن هم بعضی بچه ها را زده بودند اما فردای آتش بس برایمان مهر تربت کربلا آوردند. به هر نفر یک عدد دادند. دقیقا بخاطر ندارم چند روز گذشت، هر شب عراقیها میآمدند گیر میدادند چرا شما رقص و پایکوبی نمیکنید؟ هر شب گیر میدادند احتمالا شب عاشورا بود یکی از افسران درجه پایین عراقی آمد پشت پنجره گیر داد و گفت: شما جنگ طلبید چرا شادی و پایکوبی نمیکنید؟ زیاد حرف زد در آن حال یکی از بچه ها بلند شد و گفت: ما هم خدا را شاکریم از اینکه جنگ تمام شده، افسر عراقی گفت: کو؟ خوشحالی شما کو؟ من خوشحالی در شما نمیبینم شما باید پایکوبی کنید با کف زدن و پایکوبی شادیتان را نشان دهید، او گفت: با صلوات فرستادن خوشحالی و شادمانی خودمان را ابراز میکنیم، تا این حرفها را شنید مثل آتش برافروخته شد با عصبانیت گفت: اینجا صلوات حتی برای خودمان ممنوع است، خیلی عصبانی شد و از کنار پنجره دور شد.
آزاده تکریت۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#عابدین_پوررمضان
💐 محسن جامِ بزرگ | ۴۰
🔻از ترس شمر از صدور انقلاب صرف نظر کردم!
وقتی در بیمارستان به قصد ارتباط با مردم عراق با آنها سلام و علیک کردم، نگهبان داد زد لاتحجی (حرف نزن) نگهبان نزدیک تر که رسید به مردم هم تشر زد و چند بار با عصبانیت به آنها گفت: اِمشی یالّا یالّا... مردم که ترسیده بودند به سرعت دور شدند و او لگدی به شانه ام زد و غر غر کرد که چرا با مردم حرف می زنم. با لگد او درد در بدنم پیچید و در دلم گفتم: خدایا به فریادم برس گیر شمر افتادم. از ترس شمر از صدور انقلاب صرف نظر کردم و فقط با لبخندی مردم را نگاه می کردم.
🔻بخش اسرای بیمارستان و امتیاز افسر بودن
چند دقیقه بعد مرا پیش اسرای ایرانی بستری در بخش پنج بردند. در این بخش روی هردو تا تخت به هم چسبیده چهار اسیر بیمار اسهالی خوابیده بودند. حالا بماند که این بیجاره های دَم به دَم اسهال چطور می توانستند از لا به لای این تخت ها عبور کنند؟ باز به حساب افسری ام، مرا روی یک تخت جداگانه خواباندند. با آن سِرُم های تزریقی، وضع گوارشم چندان بد نبود، ولی از نظر بنیه و توان، خیلی خراب بودم.
🔻اسماعیل ، شمری که فکر می کردم نبود!
بین خواب و هوشیاری در دهنم احساس شیرینی کردم! چشم هایم را که باز کردم، دیدم همان شمر (نامش اسماعیل بود) سیه چرده است و با لبخندی بر لب تلاش می کند نوشیدنی شیرینی را به من بخوراند! تا او را دیدم، پیله کردم و با اخم لب هایم را روی هم فشار دادم تا نخورم، اما او با لبخند و مهربانی بیشتر به من گفت: اِشرِب اِشرّب! چشم هایم را بستم. این همان بود که یک ساعت پیش لگدی نثارم کرد و حالا مهربان شده بود!
او دست بردار نبود و با لبخند و مهربانی از من خواست که دهانم را باز کنم و شریت را بنوشم. شاید بیش از این بی اعتنایی سزاوار نبود. شربت گوارا و خنک را قُلُپ قُلُپ نوشیدم. او با مهربانی زیاد گفت: ان شاءالله عن قریب ایران! الله کریم!
از اینکه جملات او را این قدر خوب فهمیده بودم خوشحال بودم، اما رفتار دوگانه ی او را نتوانستم تحلیل کنم. هر چند از اینکه او را شمر دانسته بودم خوشحال نبودم، شاید من زود قضاوت کرده بودم.
🔻طلبه ای که بضرورت مترجم شده بود!
با رفتن نگهبان عراقی برایم سِرُم زدند و دارو دادند. زخم کمر را هم پانسمان کردند. چند روز به احوال گوارشی من رسیدگی شد، اما هیچ کاری با گچ های من نکردند. همچنان گرفتار گچ های بریده و نبریده ی کما بیش آویزان و لق بودم. آن وقت عرب زبان بین ما نبود که حرف های ما و دکترها و پرستارها را ترجمه کند بنا به ضرورت مترجم ما و عراقی ها یکی از رزمندگان مازندرانی بنام عبدالکریم مازندرانی بود. او از ناحیه ی یک چشم زخمی شده و تقربیا چشم چپ را از دست داده بود همچنین یک دستش تیر مستقیم خورده و استخوان کف دست راستش از بین رفته بود و ترکش استخوان سه تا از انگشتان دست چپ او را شکسته و از آنها عبور کرده بود. از او پرسیدم: برادر عبدالکریم، شما طلبه هستی؟ او با حالت انکار، با شنیدن این سئوال مثل آدم های برق گرفته گفت: نه! نه! کی گفته من طلبه ام؟! ( اگر می فهمیدند یکی طلبه است معلوم نبود چه بلایی سرش می آوردند و طلبه ها سعی می کردند هویت خود را پنهان کنند! گرچه که بخاطر بی احتیاطی و ضرورت انجام بعضی کارها، خیلی طول نمی کشید که با این کارها مثل مترجمی و سایر کارهای دینی و اعتقادی لو می رفتند. البته عبدالکریم قبل از اینکه کاری کند توسط یکی از جاسوس ها که هم گردانی او بود لو رفته بود و من خبر نداشتم) گفتم: آخه عربی شما مثل عربی اینها نیست. شما کتابی صحبت می کنی، اینها محلی...گفت: نه من ادبیات عرب خواندم و زبان عربی را در دانشگاه یاد گرفته ام.
- قبول. فقط خواستم بگویم سعی کن عربی صحبت نکنی به شما مشکوک می شوند! اما ایشان تا آخر که بیمارستان بود مترجمی کرد و به خطرات آن توجه نکرد.
🔻جبار، نگهبان خاطره انگیز بیمارستان
جبار با آن سبیل های دوچرخه ای و صورت سیاه و کلاه همیشه یک وری اش، آدم دون پایه ای بود. او یک بند سیگار می کشید و پا به پای ضبطش ترانه می خواند. بچه ها می گفتند: این دیگر کیست؟ هم ضبط می می خواند هم خودش!
🔻با گربه حرف نزنید!
جبار، یک روز بند کرد: چرا با گربه حرف زدید؟! وقت غذا، گربه ای پلنگی می آمد پشت پنجره و ما یک مقداری به آن غذا می دادیم. جبار که مشخص نبود از چی ناراحت است فریادکنان گفت: چرا با گربه ها حرف می زنید؟ چرا غذا می دهید؟ اگر یک بار دیگر تکرار شود، «الله حطی حظکم». یعنی آبرویتان را می برم! در آن شرایط روحی بد، گربه با آن رفتار معصومانه اش برای بچه ها تسکین دهنده و مشغول کننده بود. اما گربه که «الله حطی حظکم» نبود، طفلک با بوی غذا می آمد و با چشمانی معصوم زُل می زد به پنجره. ما هم جرئت نمی کردیم غذا بدهیم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ #خاطرات_آزادگان #ازادگان