eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
محسن جامِ بزرگ | ۴۶ بیماران به اردوگاه بر می گشتند غیر از یک نفر بیماران اعزامی به بیمارستان پس از نمونه گیری و اطلاع از بهبودی گوارشی اسهالی، بلافاصله به اردوگاه ها برگردانده می شدند، اما عبدالکریم استثناء بود. او با یک تیر چهار نشانه زده بود! هم امداد رسان اسرا بود و مترجمشان، هم به ماموران عراقی کمک و بچه ها را راهنمایی می کرد تا عراقی ها کارشان را ساده تر انجام دهند و هم برای خودش خوب بود که از قفس رفتن در رفته بود. او هربار به ترفندی از دادن نمونه مدفوع در می رفت و به این روش در بیمارستان ماندگار شده بود. هر چند کار طاقت فرسای تر و خشک کردن اسرای بیمار و زخمی در آن شرایط کار هر کسی نبود. او با ایمانی قوی، روح و جسم ها را مداوا می کرد. اغراق نیست بگویم او ابوترابیِ بیمارستان صلاح الدین تکریت عراق بود. 🔻به اردوگاه بازگشتم به محضی که توانستم با کمک دو سه نفر قدمی بردارم، مرا به اردوگاه تکریت برگرداندند. مثل سفر قبل مرا دست بند شده سوار آمبولانس کردند و به اردوگاه بردند. این بار بند دو، آسایشگاه پنج. ترس از شناسایی 🔻چند روز بعد مرا به آسایشگاه درجه دارها و افسرها در آسایشگاه ۴ انتقال دادند. از این تصمیم دلم خالی شد! اگر در این آسایشگاه افسرهای تیپ سه همدان هم باشند و مرا شناسایی کنند چه خواهد شد؟ خوش بختانه از نیروهای تیپ همدان کسی در آن آسایشگاه نبود. چند تا افسر و ستوان دو، یک سرگرد خلبان و ستوان دوم بهروز و چند تا درجه دارِ پیرمرد در آنجا زندانی بودند. سرگرد خلبانی بنام خسرو هم در آنجا بود که از قضا خانمش ملایری بود و با هم دم خور شدیم. یکی دیگر از هم بندی هایم سرهنگ دوم خلبانی بنام محمد بود.( اسامی بقیه را به یاد ندارم.) 🔻شری بنام عدنان! با این برادران ارتشی روزگار می گذراندیم که روزی « عدنان » مامور مرموز ، حیله گر، خشن، وحشی و خون ریز عراقی و مامور دیگری بنام کریم با هیکلی چاق، قدی کوتاه و چهره ای سیاه وارد آسایشگاه شدند. عدنان مرا صدا زد: محسن ابوالقاسم! جواب دادم: نعم سیدی! ( بله قربان ) ابتدا دو تایی با هم حرف هایی رد و بدل کردند و عدنان با من به فارسی و با لهجه ی تهرانی کردی حرف می زد و از اصطلاحات و ضرب المثل های ما بخوبی استفاده می کرد. او اصالتاً اهل کردستان عراق بود. می گفتند او سرباز و پانزده سال زندانبان محکومان سیاسی عراق بوده است. فرماندهان ارشد عراقی که برای بازدید به اردوگاه می آمدند اول احوال او را می گرفتند و می خواستند او همراهشان باشد. او با اینکه از نظر درجه سرباز ساده ای بیش نبود ولی مغز اطلاعاتی اردوگاه به حساب می آمد و همه سربازان و‌ حتی افسران عراقی از ستوان تا سرهنگ از او حساب می بردند. معروف بود که او چند تا از اسیران را کشته است. 🔻عدنان فهمید افسر نیستم! عدنان جانوری تمام عیار بود. عدنان ادامه داد: تو افسر نیستی! به ما دروغ گفتی که افسری. تو ترکی بلدی، عربی بلدی، انگلیسی بلدی و این ادعا را که افسری هم از خودت درآوردی! او اولین فرد عراقی بود که متوجه شد من در مورد افسر بودنم دروغ گفتم. سپس به من نگاهی خشمگین انداخت و در حالی که با دستش تهدیدم می کرد گفت: تا ساعت پنج که برای هواخوری می آیید بیرون، وقت داری فکر کنی و حقیقت را بگویی وگرنه ما می دانیم چه کارت کنیم!سپس غرغری کرد و در را کوبید و رفتند. 🔻من شک داشتم مقاومت کنم یا تسلیم شوم با رفتن آنها سکوتی مرگبار بر آسایشگاه سایه انداخت. همه با نگاه تردید و وحشت به من خیره شده بودند و خدا می داند در دلشان به من چه گفتند. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرتضی رستی| ۱۰ ▪️گرفتاری در زندان الرشید! من و چند نفر دیگه از مجروحین از بیمارستان نیروی هوایی در بغداد ترخیص شدیم. ما را سوار ماشین وانت اتاقداری کردند. پنجره نداشت و ما از شدت گرما بی طاقت شده بودیم به حدی که هر لحظه احساس می‌کردیم الان جان می‌دیم تا اینکه بالاخره ماشین توقف کرد. 🔻وارد زندان الرشید بغداد شدیم صدای یک در آهنی بزرگی آمد ماشین وارد شد و در عقب ماشین را باز کردند نفسم تازه شد وارد حیاط شدیم و در دیگری باز شد که به داخل یک راهرویی منتهی می شد. داخل راهرو، سلول‌هایی به حالت ضربدری بود یعنی از داخل هر سلول، سلول روبرو دیده نمی‌شد. من و دو نفر دیگه رو به سلول آخری بردند که فضای کمی داشت. 🔻صبح و تلاش برای دستشویی! صبح در سلول‌ها که باز شد بچه های قدیمی با سرعت به سمتی دویدند. من متوجه شدم دارند میرن که زودتر برن دستشویی. چند نفری رفتند. چند نفر دیگه هم دریچه‌ای را باز می‌کردند جلوی دریچه ایستادند ظاهراً دوتا توالت دیواری بود برای ادرار ایستاده‌ و در آهنی رو‌ هم که بازکرده بودند عده ای به محوطه رفتند. 🔻نامردی به اسم حبیب با سر و صدای فرد عرب زبان به اسم حبیب متوجه شدیم که اون هم مسئول اینجاست و هم مترجم اینجا. عراقی ها درها را باز کردند و رفتند بعدش دیگه این حبیب همه کاره بود. 🔻فرصت چای خوردن نمی داد! دیدم سطل چای داغ را آوردند و حبیب داد کشید تا ۳ می‌شمارم هر کس خورد که خورد و هر کس نخورد بقیه اش را می‌ریزیم داخل چاه و این کار رو راه می کرد. این چه مرضی بود خدا میداند ولی اصلا وقت کم نبود فقط می خواست بگه حرف حرف منه! صبحانه یک سوپ مانندی می دادند بنام شوربا که حبیب برای خوردن « شوربا » هم زیاد فرصت نمی‌داد. 🔻به مجروحین رحم نمی کرد! برای ما مجروح‌ها پا به پای افراد سالم آمدن چه برای رفتن به توالت چه برای کارهای دیگر و غذاخوردن با آن ظروف و غیره سخت بود. 🔻اون روز سخت! یک روز خیلی به ما سخت گذشت. زمان هواخوری، یکی از بچه های ترک زبان رو که فارسی هم خوب بلد نبود به باد فحش و کتک گرفت و می‌گفت: چرا رفتی توالت، آب آفتابه رو بجای طهارت گرفتن خوردی! اون آب سهمیه چند نفر بوده! هرچه آن بنده خدا می‌گفت: از تشنگی دیگه طاقت نداشتم و فقط یک کم از سهمیه خودم رو خوردم حبیب نامرد قبول نمی کرد و اون را‌ جلو همه ما خوار و خفیف می‌کرد. یادمه بهش گفت: با صدای بلند داد بزن: من ایشکم ( به ترکی من خرم ) اون هم می‌گفت دوباره بگو. اون ایستاده بود و من کنار پاش نشسته بودم، یادمه حبیب نامرد، محکم زد تو گوشش! بنده خدا اصلا نفهمیدم چطوری خورد! 🔻جنایات این جاسوس کثیف بیش از حد بود! همه حالت بغض و کینه داشتیم یعنی واقعاً دلمون می‌خواست حبیب را تکه تکه کنیم ظاهرا جزو همین تجربه طلب های عرب اهواز بود ولی تاسف که در چنگال دشمن بودیم و اون دور پیدا کرده بود و هر جنایتی می کرد. این حبیب خیلی کثیف بود داستان زیاد داشت که نمیشه گفت جنایت می کرد در حد بشهادت رساندن بچه ها. 🔻به جنایات هاش افتخار می کرد! این نادان با این جنابت ها افتخار هم می کرد و با چه غروری قدم می زد و برای ما قیافه می‌گرفت. در آن مدت ما بیشتر از اینکه اسیر عراقی ها باشیم اسیر حبیب بودیم ! آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسینعلی قادری | ۲۹ زخم های پام خود بخود و بدون درمان خوب شد در چند روز اول اردوگاه پاهام هم زخمی بود و عراقی ها بهر دلیلی اهمیت نمی دادند و درمان نمی شدم ولی خوشبختانه اونقدر نبود که بخواد اذیت کنه. ترکش های ریزی بود که خورده بود مثلا داخل گوشت رفته بود یا مثلا داخل قسمت های دیگه. اینها چون چرک و درد نداشت زیاد برام سخت نمی گذشت و قابل تحمل بود. اصلا احساس درد نداشتم و چون احساس درد نداشتم اینه که زیاد بهشون کاری هم نداشتم. بله اگر خیلی کثیف و‌ چرکی می شد حالا روز بعد یه باندی دور این زخم ها می پیچیدم که اون چرک و خونش که داره می ریزه لباسم رو کثیف نکنه. درمان و بهداشت من آن زمان در همین حد بود و چاره ای نداشتم چون عراقی ها امکانات نمی دادند.. 🔻بعضی زخم هام حتی پانسمان هم نشد بعضی زخم هام حتی همون پانسمانش هم انجام نشد چون جایی برای پانسمان نداشت یکی دو تا از زخم ها رو اصلا نمی شد پانسمان کنی . 🔻واقعا چطوری خوب شدند! اون زخمام خودش همینجوری خود به خود خوب شد و الان با خودم فکر می کنم چه جوری خوب شدم! من موندم با اون شپش و با اون کثافت و با اون وضعیت بهداشت خرابی که ما انجا داشتیم که حداقل مثلا هفت هشت ماه شایدم بیشتر یک سال این شپش ها مهمان ما بودند چطوری خوب شدم! 🔻هفت، هشت ماه شپش داشتیم! اون شرایط اسفبار بهداشتی که اونجا بود حداقل فکر می کنم هفت هشت ماهی ما گرفتار این شپش ها هنوز بودیم. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام الله کاظم خانی | ۱۵ ▪️قبل از اسارت تمرین شهادت می کردیم ما قبل از اسارت، دنیایی برای خود داشتیم یکی از رفقای من چند هفته قبل از شهادتش روزی به خانه آمد در حالی که قاب عکسی در دستش بود بعد از سلام و احوالپرسی با حالت شوخی و خنده به مادرم گفت این عکس را برای این گرفته ام که وقتی شهید شدم آن را درون حجله ام بگذارید مادرم از این حرف خیلی ناراحت شد ولی او مادرم را دلداری داد و گفت شوخی کردم و وقتی به شهادت رسید همان عکس را درون حجله اش گذاشتیم. پیام رفیق شهیدمان این بود: حامی و پشتیبان ولایت فقیه و مدافع جمهوری اسلامی و مقید به انجام فرایض دینی باشید. قبل از اعزام به جبهه در حوزه علمیه حجره بودیم. به حقیر گفت : عبایم خیلی مناسب نیست، گفتم : عبای بنده تقدیم شماست، خیلی مسرور شد، لازم به ذکر است پارچه این عبا را حضرت آیت الله هاشمی به همه طلبه ها اهداء نموده بود، روزی قم رفته بودم دنبال یک خیاط خوبی بودم، که این پارچه را بدهم به خیاط، برایم عبا بدوزد.خیلی استفاده نکرده بودم، مشکی رنگ بود، در جبهه از آن عبا بهره گیری نموده بود، خوشا به حال آنان که با شهادت وضوی خون بگرفته، نماز عشق سرودند، خوشا به حال شهید سعید، حقا که سعید حق شدند. شهید بهمن بیگ زاده و پدر شهید امرالله بیگ زاده 🔻تبلیغات سلاح مهمی در جنگ است حضرت امام خمینی(ره) می فرماید: سلاح تبلیغات، برنده ترین سلاح هاست. بنده تبلیغات دینی را دوست داشتم و ضمن تحصیل در حوزوی در حوزه علمیه قائم(عج) چیذر تهران در طول هشت سال دفاع مقدس در حیطه تبلیغات فعالیت می نمودم سکونتم شهرستان آبیک بود. وقتی در حوزه برنامه درسی نداشتم ، جهت اعزام نیرو به جبهه های حق علیه باطل به تبلیغات حوزه مقاومت بسیج سپاه امام صادق(ع) حوزه آبیک مراجعه می کردم. این روند تبلیغی بنده از سال ۵۹ تا ۶۵ ادامه داشت در جایگاه خود تبیین خواهم نمود. 🔻چیزی شبیه به معجزه! روزی در تبلیغات سپاه یعنی در سال ۶۵ اماده جهت تبلیغ اعزام نیرو در روستاهای توابع شهر آبیک بودیم. ماشین های تبلیغات تویوتای سپاه، بلندگوها همراه با پرچم سالار شهیدان حضرت ابا عبدالله الحسین (ع) جهت تبلیغ اعزام نیروهای بسیجی مهیاست. خیلی از راننده ها از شرکت ها ماموریت گرفته در سپاه فعالیت می نمودند. راننده ی مشتی و با صفایی را به من معرفی کردند با رفقا جهت تبلیغ به روستاهای مورد نظر حرکت کردیم. در حین حرکت، صفای دل ما نوار های صوتی حاج صادق آهنگران بود. آن دوران یک دوران حماسی و عاشقی بود. وی یک راننده ی محض نبود ،یک عارف شیدایی بود، فردی مخلص و مطیع ولایت بود، آن عزیز حاج امرالله بیگ زاده پدر شهید بهمن بیگ زاده بود. و در بعضی از روستاها جهت اعزام نیرو به جبهه های حق علیه باطل تبلیغاتی انجام داده بودیم . در حین تبلیغات یک چیزی شبیه به معجزه برایمان اتفاق افتاد، از مسیر اصلی نرفتیم، نزدیک غروب آفتاب بود گفتیم از جاده فرعی از دارالسرور به زیاران جهت تبلیغ حرکت نماییم مصمم شدیم که این روش، روش مطلوبی است زودتر به اهدافمان می رسیم .در حین رانندگی وقتی خواستیم مسیر را عوض نمائیم، کنار کانال آب طالقان به قزوین بودیم فرمان ماشین از کنترل خارج شد و نزدیک بود ماشین به کانال آب پرتاب شود ، با آن ضمیر ناخوداگاه، با صدای رسا این کلمه مقدس ((یا ابوالفضل العباس(ع) ادرکنی)) را فریاد زدیم در آن لحظه متوجه نشدیم که چگونه مسیر ماشین عوض شد.! 🔻تبلیغ دین، سنت الهی است و پشتیبانی خدا آنان را بس است خداوند متعال در سوره مبارک احزاب آیه 39 می فرماید: «الذین یبلغون رسالات الله و یخشونه و لا یخشون احدا الا الله و کفی بالله حسیبا» تبلیغ دین، سنت خداوند است و خداوند خود را وکیل آنها معرفی کند که تنها او برای آنها کافیست. آنان که به حق تبلیغ رسالت خدا به خلق کنند و از خدا می ترسند و از هیچ کس جز خدا نمی ترسند و خدا برای حساب و مراقبت کار خلق به تنهایی کفایت می کند. 🔻درخواست امام خمینی (ره) برای اعزام به جبهه‌ها یکی از انگیزه های قوی ما برای رفتن به جبهه ها لبیک گفتن به ندای ولی فقیه زمان بود، ایشان می فرمود: از همه جوانان غیور و اقشار برومند جمهوری اسلامی می خواهم که مثل همیشه به جبهه ها هجوم آورند و به سپاهیان حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بپیوندند و نفس های آخر عمر صدامیان را بگیرند که دست حق با شما است و چنانچه تا به امروز و در همه ی صحنه ها از امداد های غیبی و عنایات ویژه خود، شما را متنعم ساخته است بعد از این نیز یار و یاورتان خواهد بود و شما را تنها نخواهد گذاشت و ای کاش در کنار شما و در سنگر شما بودیم. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐 احمد چلداوی | ۱۳۶ ▪️ هاشم به عراقی ها گفت مردونه میگم این مصری ربطی بما نداشت! وقتی ما را در آن زمین زراعی و نخلستان پیدا کردند یک کارگر مصری را آوردند که نگهبان همان نخلستانی بود که ما داخلش دستگیر شده بودیم. او متهم بود که به ما پناه داده و ما را مخفی کرده است. قایم شدن در یک گودال نیاز به کمک یک نفر دیگر در روی زمین داشت، اما ما این کار را بدون کمک کسی انجام داده بودیم. آنها نگهبان مصری را کتک می زدند و بازجویی می‌کردند. این بنده خدا از ترس خودش را خیس کرد. حالا دیگر هر از چند گاهی چشمانم را باز می‌کردم و زیر کتک آهی می‌کشیدم. از من پرسیدند: «این مصری با شما همکاری کرده؟» من گفتم: نه! اونو نمی شناسم. از هاشم هم همین سؤال را کردند. هاشم شجاعانه به عراقی ها گفت: فرار کردن از دست شما مردونگی زیادی می‌خواد پس من مردونه هم می‌گم؛ این بدبخت هیچ خبری از ما نداشت. 🔻هاشم مجددا سعی کرد فرار کند که موفق نشد! هاشم در همین فاصله اجازه گرفت که به دست شویی برود. او از همان جا هم می‌خواست فرار کند که متأسفانه باز هم موفق نشد و برگشت. 🔻بعثی ها باور کردند من در حال مرگ هستم مدتی که گذشت بعثی ها که خودشان را در بی رحمی خوب شناخته بودند، یقین شان شده بود من در حال مرگ هستم. البته شاید هم بودم خودم نمی دانستم. به همین خاطر یک آمبولانس آوردند تا من را به بیمارستان منتقل کند، البته با تعدادی نگهبان و تحت مراقبت‌های امنیتی. هنوز چیزی از شهر بلدروز دور نشده بودیم که آمبولانس وارد یک جاده خاکی شد و بعد از چند دقیقه به یک بیمارستان صحرایی رسیدیم، نگهبان ها با خشونت برانکارد را بلند کردند و از این که مجبور بودند به من سواری مجانی بدهند خیلی زورشان آمده بود. مدام فحش و ناسزا می‌دادند. زور هم داشت چون طبق قانون ارتش عراق آنها به خاطر فرار ما تنبیه شده بودند. پزشکیار نهیبشان زد: «این چه رفتاریه با یه اسیر مجروح می‌کنید؟ مگه نمی‌بینید حالش خرابه؟» سپس علائم حیاتی ام را بررسی کرد و بلافاصله یک سرم قندی نمکی به من وصل کرد. از رفتارش فهمیدم آن قدرها هم که خودم فکر می‌کنم حالم خوب نیست. مدتی گذشت تا کمی سرحال آمدم. شاید حوالی بعد از ظهر بود که من را به سمت ردهه السجن بیمارستان بعقوبه همان جایی که از آن فرار کرده بودیم برگرداندند. داخل آمبولانس نماز ظهر و عصر را خوابیده خواندم. 🔻بیمارستان نبود شکنجه خانه بود به بیمارستان بعقوبه رسیدیم. آمبولانس ایستاد و دو نفر سرباز با تمام وجود به استقبالم آمدند. جفت دستانم را با دستبند به تخت بستند. یکی از آنها نجم، همان نگهبان شب قبل ردهه بود. او را به شدت تنبیه کرده بودند و تنبیهات سخت تر و دادگاه نظامی هم در انتظارش بود. نجم هم حسابی از خجالت ما در آمد. او با تمام وجود با مشت، کابل و هر چه دستش می آمد به جانم افتاد، درست است ما فرار کردیم و او عصبانی بود اما او فراموش کرده بود انگار که اینجا بیمارستان است نه اتاق بازجویی بهرحال قانونی یا ارشدتری وجود نداشت که جلوی او را بگیرد و او هر کار دلش می خواست می کرد مثل همه سربازهای اردوگاه و من سعی می کردم کمتر عکس العمل نشان دهم تا بلکه منصرف شود و کمتر بزند. اما نجم بی رحم به شدت عصبانی بود. یک نگهبان دیگر هم به کمکش آمد. او شب قبل نگهبان نبود اما قبلاً با ما خوش رفتاری کرده بود، از این رفتارش خیلی پشیمان شده بود و می‌خواست تلافی کند. شدت شکنجه های این دومی خیلی بیشتر بود و انصافاً به قصد کشت می‌زد. روی تخت دراز به دراز افتاده بودم و امکان هیچ گونه عکس العملی نداشتم. در شکنجه های قبلی می توانستم دستانم را سپر سر و صورت کنم اما حالا دستانم را محکم به تخت بسته بودند و فقط می‌توانستم سرم را به چپ و راست بچرخانم. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65