13.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویدئوی فرهنگی خودجوش از آزاده سرافراز ، محسن اشرفی
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_اشرفی
ایوب علی نژاد | ۴
▪️شما مجروحین زودتر آزاد می شوید!
وقتی خبر آزادی رسید یک روز مجروحین رو جدا کردند و گفتند شما زودتر از دوستان دیگر آزاد می شید و به وطن خود برمی گردید ما هم خیلی خیلی خوشحال بودیم. بقیه که سالم بودند هر کس که آدرس یا شماره تلفن داشت به ما مجروحین می داد تا اگر ما که قرار بود زودتر آزاد شویم به خانواده و دوستان انها خبر بدهیم.
🔻اما در عمل اتفاق دیگری افتاد
خلاصه ما مجروحین رو چند روز زودتر از اردوگاه سوار اتوبوس کردند و به سمت بغداد حرکت کردیم. نزدیک غروب بود از اردوگاه حرکت کردیم ما را به یک بیمارستان مخروبه ای بردند. حدود ۱۴۰ نفر بودیم.
از فردای آن روز هرچند ساعت وعده آزادی می دادند اما خبری نبود مثلا"صبح زود می گفتند ساعت ۹ می ریم فرودگاه ساعت ۹ دوباره میگفتند ساعت ۱۲ بعدش میگفتند ساعت ۳ بعداز ظهر تا روز پنجم شهریور متوجه شدیم دوستان اردوگاه تکریت ۱۱ آزاد شدند ولی ما هنوز آزاد نشدیم. یه کم ناامید شدیم روز ششم شهریور حدود هفتاد نفر از ما رو سوار یک مینی بوس کردند و به فرودگاه بردند. چند ساعتی اونجا بودیم ولی دوباره ما رو برگرداندند به همون بیمارستان مخروبه. فردای آن روز که هفتم شهریور بود اومدن صدا زدند اونایی که دیروز رفتند فرودگاه و برگشتند بیان بیرون! دوباره سوار یکمینی بوس شدیم و به سمت فرودگاه حرکت کردیم از ۷۰ نفر ما ۵۰ نفر رو پیاده کردند و ۲۰ نفر را برگشت دادند.
🔻بالاخره آزاد شدیم
خلاصه غروب روز هفتم شهریور حدود ساعت ۵ بعد از ظهر سوار هواپیما شدیم و تا زمانی که اعلام نکرد وارد خاک کشورمان شدیم باور نمی کردیم آزاد بشیم نهایتا" زمان اذان مغرب به فرودگاه تهران رسیدیم و آن شب در یکی از ورزشگاهها موندیم بعد از ظهر روز ۸ شهریور با ماشین پلیس به سمت استان و شهرستان خود رفتیم.
🔻مادرم جلوی بغض خودش را گرفته بود
صبح روز ۹ شهریور بعد از سه سال و اندی دوری از خانواده در سپاه شهرستان با پدر و مادرم ملاقات کردم و همدیگر رو به آغوش کشیدیم مادرم وقتی بغض گلویش رو گرفته بود گوشه چادرش رو در دهان گرفته بود نگذاشت صدای گریه اش بلند شود! بعدا"پرسیدم مادرجان چرا اون جور چادر رو توی دهنت فشار می دادی!؟ گفته بود: می ترسیدم با گریه من دق کنی
🔻برادر کوچکم را نشناختم!
روح پدر و مادر عزیزم شاد، آن روز همه به استقبال امده بودند گاو و گوسفند قربانی کرده بودند بعضی ها رو می شناختم و بعضی ها رو نمیشناختم مثلا"برادر کوچکتر رو نمی شناختم چندبار اومد پیش من بغلش کردم بعد از چند ساعت ازش پرسیدم من یه برادر کوچکتر بنام یعقوب داشتم هنوز ندیدمش. در جواب گفت: یعقوب منم دوباره بغلش کردم.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#ایوب_علی_نژاد
🔻آزاده سرافراز، عباسعلی مومن معروف به عباس نجار که در اردوگاه اسارت با ابتکارات خود خدمات زیادی به اسرا کرد اکنون در وطن نیز منشأ هنرهای خوبی است ایشان در توضیح عکس ها نوشته است:
این باکس را امروز ساختم فردا باید رنگ جلا بزنم. از چند قطعه چوب که بدون استفاده کنار میوه فروشی افتاده بود این باکس ساختم حالا جوان ها میگن کار نیست.
باور کنید چند بار این تکه چوبها را با کمی خلاقیت کنار هم چیدمان می کنم تا چنین باکسی خلق بشه البته بدون کپی برداری، اگر جوانهای خوب و روشن فکر ما برای شغل دوم بخواهند انجام بدن با کمترین ابزار نجاری میشه بهترین صنایع دستی ساخت و به فروش گذاشت.
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#عباسعلی_مومن
💐 حبیب الله احمدپور | ۲
▪️مراسم ختم برادرم «حسن» در اردوگاه
ما اسرای قدیمی اردوگاه رمادی ۱۰ بودیم ولی بعلت نارضایتی مسئولین بعثی، ما را به اردوگاه ۱۷ تکریت انتقال دادند. چند روز از انتقال مون به اردوگاه ۱۷ نگذشته بود که رفتم تو اردوگاه و آسایشگاه بین اسرای جدیدتر گشت زنی کردم بلکه شاید آشنایی از لرستان پیدا کنم مخصوصاً کوهدشت و بروجرد تا اینکه «مصطفی ذباح» بچه بروجرد، «حسن روزبهانی» از بروجرد، «فرود آزادبخت»، «اسدعلی امرایی»، «سید احمد نوراللهی» از کوهدشت و «سعید اسماعیلی» طلبه از ازنا را پیدا کردم. از سعید اسماعیلی احوال خانوادهام را سوال کردم اسم برادرانم رو پرسیدم از ولی و حسین پرسیدم، گفت: همه خوب بودند. اما اسم حسن رو که بردم سرش رو پائین انداخت و اشک در چشمانش حلقه بست! گفتم: چی شده بگو طاقت میارم.
گفت: «حسن احمدپور» شهید شد! اولش نمیدانستند که برادرم هست، بعد گفتم: خوشا به سعادتش، برادرم حسن به آرزویش رسید.
این افسر عراقی آدم خوبیه، بهش بگو
بعد مسأله رو با حاج محمد تقی صباغی در میان گذاشتم و گفت براش مراسم میگیریم و گفتم اگر عراقیها بفهمند خیلی برامون مشکل پیش میاد مکثی کرد و چیزی نگفت تا اینکه سعید اسماعیلی گفت: این افسر عراقی عقیدتی ظاهراً مرد خوبی به نظر میاد، بهش بگو: دوستان و همشهریهایی که اینجا دیدم گفتند: برادرم تصادف کرده و از دنیا رفته اگر این افسر قبول کرد براش مراسم میگیریم.
🔻افسر عراقی خودش هم در مراسم شرکت کرد
رفتم پیش افسر عراقی، قضیه رو بهش گفتم: ایشان هم برام ناراحت شد و گفت: از نظر من مانعی ندارد، مراسم بگیرید و خودم هم شرکت میکنم، مراسم گرفتیم، حسین ریاحی بچه مشهد و محمد جواد سالاریان قرآن خواندند، افسر عراقی هم شرکت کرد، فاتحهای خواند و خداحافظی کرد و رفت. حاج محمد تقی صباغی در مورد مقام شهید سخنرانی کرد. حسین خورشیدی بچه ورامین هم مداحی کرد و مراسم با دعا به جان رهبر معظم انقلاب آیتالله خامنهای تمام شد.
آزاده اردوگاه ۱۰ رمادی و ۱۷ تکریت
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#حبیب_الله_احمدپور
💐 محسن جامِ بزرگ | ۶۹
▪️استفاده از آتش بس برای تجدید قوا
بعد از آتش بس بین ایران و عراق که عراقی ها با ما نرمتر شده بودند و ما فرصت یافتیم به تجدید روحیه و تجدید فکری بپردازیم از جمله توانستیم در حیاط اردوگاه بازی گروهی مثل فوتبال و والیبال داشته باشیم. من به عنوان رییس فدراسیون فوتبال بند یک و دو انتخاب شدم. برای مسابقات فوتبال گل کوچک برنامه ریزی کردیم.
🔻اسم گذاری تیم ها
اما نکته بعدی اسم گذاری برای تیم ها بود. با اینکه اسیر بودیم ولی از این ریزه کاری ها غافل نبودیم. طبیعی بود که هر تیم به دنبال اسم شهیدی از دوستان و از استان خودش باشد. عده ای اعتراض کردند که اگر اسم همه تیم ها اسم شهدا باشد عراقی ها اجازه نمی دهند. چند نفر پیشنهاد دادند کلمه شهید را برداریم و فقط به اسم و یا فامیل شهید اکتفا کنیم، اما این هم بودار بود و احتمال داشت عراقی ها حساس شوند، بنابراین اسامی دیگری مانند پیکان، امید و عقاب هم اضافه شد.
آن قدر که یادم مانده است نام بچه های اصفهان خرازی، ارومیه باکری و تهران همت بود.(چون بچه های استان همدان در آسایشگاه ها پراکنده بودند، نمی توانستند اسم خاصی را انتخاب کنند.)
🔻انتخاب اسامی شهدا لو رفت!
خیلی زود خبر چین ها موضوع را رساندند. عراقی ها مرا احضار کردند و با حضور مترجم بازجویی آغاز شد: ها شینو، هذه الاسماء؟
مترجم گفت: چرا اسم شهدا را گذاشته اید روی تیم ها؟
گفتم: نه اسم شهید نیست! هر آسایشگاه اسم دلخواه خودش را گذاشته!
🔻بدل زدم
تا او بخواهد اسم شهیدی را بیاورد پریدم توی حرفش و گفتم مثلاً، عقاب که شهید نیست. نام یک پرنده است و اشاره کردم به نشان عقاب روی کلاه نگهبان. گفتم: هذا عقاب، آرم جیوش عراق! و پیکان نام یک ماشین در ایران است. بدل زده بودم و شکر خدا، استدلال من خیلی زود پذیرفته شد و رفع اتهام شد.
🔻سرایت برکات فوتبال به کارهای فرهنگی
کار ورزش به جایی رسید که می رفتم و از آنها مداد می گرفتم تا بتوانم جدول لیگ مسابقات را بنویسم.(پیش از قطع نامه اگر از کسی مداد یا خودکار می گرفتند، حسابش پاک بود! همین مداد امانتی را هم می شکستیم، یک تکه از زغالش را میان کش می کردیم و بقیه را تحویل می دادیم!) در کل، مسابقات فوتبال برکاتی ایجاد کرد. بچه ها میتوانستند کنار هم بنشینند. با هم صحبت کنند، اطلاعاتی از هم بگیرند و به هم آیه و حدیث یاد بدهند.
خود دویدن باعث ایجاد نشاط و تقویت جسمانی شد. قبلاً ما در آسایشگاه اجازه نداشتیم دستمان را بالا و پایین کنیم.
🔻مسابقات هفته بسیج و دهه فجر!!!
در اردوگاه اسرا در عراق که بعثی ها اسم بسیج را با تیر می زدند به مناسبت دهه فجر و هفته بسیج مسابقات را برگزار کردیم! و برای تیمهای اول تا سوم جایزه هایی مانند بیسکویت و پرچم یادبود می دادیم.(از پیراهن های بلند عربی(دشداشه) سه قطعه مثلثی برش داده شد.سپس توسط اسیران هنرمند روی پارچه ها گلدوزی و خطاطی شد: اولین دوره مسابقات گل کوچک آسایشگاه های بند یک و دو و سه و چهار اردوگاه تکریت یازده.)
🔻گفتیم جوائز را نگهبان ها بدهند!!!
در پایان مسابقات برای اینکه سر نگهبان ها را شیره بمالیم، اجازه می دادیم جایزه ها را آنها تقدیم کنند! واقعاً احساس می کردند پسر صدام هستند و رئیس تربیت بدنی عراق.( عدی، پسر صدام، وزیر یا رئیس ورزش عراق بود).
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ