eitaa logo
پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
612 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
577 ویدیو
10 فایل
♦️اولین کانال رسمی اطلاع رسانی آزادگان ایران اسلامی اخبار واقعی مرتبط با آزادگان، ایثارگران، سیاسی و اجتماعی، از پذیرش هرگونه آگهی، تبلیغ معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا چرا؟! 🖤مگه میشه ایرانی باشی و دلت از این فاجعه به درد نیاید؟! 🛑 سندی بر سکوت و فروش شرف 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🌷مزار شهیده فائزه رحیمی 🔸️قطعه ۲۸ گلزار شهدا 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۳۵ عبدالواحد عباسی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹بدستور شهید چمران و با آموزش او با روند فعالیت‌ها و شناسایی‌ها که در حین عملیات انجام می‌دادیم ما روش‌های جدیدی برای مقابله با دشمن یاد می‌گرفتیم. این‌کار شهید چمران بود! او بر همه حرکات و تحرکاتمان نظاره‌گر بود، در اغلب شبیخون‌ها و عمليات‌ها شخصاً شرکت می‌کرد، او بسیار فرز و آموزش دیده بود، بچه‌ها را به نحوی آموزش می‌داد که در همه محورها حضوری فعال و تاثیرگذار داشته باشند. عملیات تقریباً خارق‌العاده‌ای را انجام می‌دادند و دشمن را کلافه می‌کردند. من بخاطر دارم که اول گروه‌های شهید چمران در دسته‌های یازده نفری بودند. دسته یازده نفره برای عملیات و شناسایی می‌رفتیم بعد به محل و سنگر اولیه خودمان برمی‌گشتیم، ۲۴ ساعت به استراحت و خوردن غذا که اغلب از عراقی‌ها می‌گرفتیم می‌پرداختیم، بعد از حمام که اجباری بود دوباره به عملیات می‌رفتیم. اولین باری که من به ستاد جنگ‌های نامنظم پیوستم، آقای وطنی را در دفتر شهید چمران دیده بودم. آنجا دفتر ستاد شهید چمران برای جذب نیرو بود، فتوکپی شناسنامه و یک برگه تائیدیه از سپاه شهرکرد داشتم (یک فرمانده سپاه داشت که ما را کتباً مثل یک نامه رسمی تائید می‌کرد) چون ما را می‌شناخت چند تا عکس بود، آن موقع من ۱۹ ساله بودم. آمدیم کاخ استانداری که الآن مهمانسرا است. ستاد شهید چمران آنجا بود. برادر شهید چمران مهندس مهدی چمران را پیدا کردم. مدارک، فتوکپی، نامه سپاه شهرکرد و چند قطعه عکس تحویل او دادم و به مدرسه یا اردوگاه مبارزان سعدی رفتم. دو شب آنجا بودم روز سوم با بلندگو مرا صدا زدند. اول به من نمی‌گفتند: «جمشیدیان» می‌گفتند: «خرمشهری» گفتند: آقای خرمشهری! رفتم دفتر ستاد اردوگاه گفتند: شما با این برادرها بروید این اسلحه و این خشاب. اولین کسی را که دیدم «فرهاد برزگر» بود. با اتوبوس به سوسنگرد رفتیم و از آنجا به مقصد «چولانه» با قایق رفتیم و آخر غروب به آنجا رسیدیم. ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۴۹ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸صبح روز بعد توی کوچه پر بود از لندرورهای جهاد سازندگی، پاترول‌های سپاه، اتوبوس و مینی‌بوس‌ها آمده بودند تا مردمی را که توی خانه و کوچه تجمع کرده بودند به باغ بهشت ببرند. علی آقا پیراهنی قهوه‌ای پوشیده بود که توی تنش باد می‌خورد. انگار فقط استخوان‌های شانه‌هایش بود که پیراهن را نگه می‌داشت. صورتش تکیده، لاغر و زرد شده بود. معلوم بود شب سختی را گذرانده، هیچ کدام‌مان از دیروز نه ناهار، نه شام و نه صبحانه خورده بودیم، على آقا منصوره خانم را در آغوش گرفته بود و مدام زیر گوشش می‌گفت: «مامان، به خودت مسلط باش مقاوم باش، زینب‌گونه رفتار کن. حواست به دشمن باشه.» مریم نمی‌توانست خودش را کنترل کند. خواهرانه اشک می‌ریخت. علی آقا می‌گفت: مریم جان، گریه کن، اما نه با صدای بلند. مواظب باش نامحرم صدات نشنوه» از هنگامی که خبر شهادت امیر آقا را شنیده بودم، حالم بدتر شده بود. هنوز عُق می‌زدم. داشتم می‌دویدم به طرف دستشویی، علی آقا مرا دید، پرسید چیه؟ تو هنوز خوب نشدی؟ می‌خوای به یکی از بچه‌ها بگم! ببرت بیمارستان؟» فکر نمی‌کردم علی آقا در آن وضعیت حواسش به من باشد، چه رسد به این‌که مرا بفرستد به بیمارستان گفتم: «نه، چیزی نیست، الان خوب می‌شم» هوا گرم بود. گرما بیشتر اذیتم می‌کرد. آرام آرام همه از خانه بیرون آمدیم. تعدادی از همسایه‌ها در خانه ماندند تا برای مهمان‌هایی که برمی‌گشتند آب خنک، شربت و حلوا درست کنند. من با مادر و بابا پایین رفتم. جمعیت زیادی که برای تشییع امیر آمده بودند. همه سوار اتوبوس‌ها یا ماشین‌های شخصی می‌شدند و به طرف باغ بهشت حرکت می‌کردند. مسیر عبورمان تا باغ بهشت پُر از ماشین‌های نظامی سپاه و لندرورهای جهاد بود که اغلب شیشه‌ها و بدنه‌هایشان با عکس امیر، پارچه سیاه و گل پوشیده شده بود. وقتی به باغ بهشت رسیدیم گروه موزیک در حال نواختن بود، تعداد زیادی سرباز و سپاهی در دو طرف ایستاده بودند. تابوت امیر با پرچم و گل آذین شده بود و وسط محوطه مقابل غسال‌خانه روی زمین بود. سربازها و سپاهی‌ها به نشانه احترام دست خود را کنار پیشانی گذاشته بودند و با سکوت عمیق‌شان عزاداری می‌کردند. با دیدن تابوت امیر پاهایم لرزید. منصوره خانم آقا ناصر، حاج صادق و علی آقا زیر بالکن غسال‌خانه ایستاده بودند. منصوره خانم و مریم صورتشان سرخ بود اما گریه نمی‌کردند. پاهایم می‌لرزید. مادر زیر بازویم را گرفت. یاد روزی افتادم که برای تشییع جنازه مصیب آمده بودیم. موزیک قطع شد و صدای تلاوت قرآن از بلندگو پخش شد. قاری روی بالکن داشت قرآن می‌خواند. جمعیت لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. حاج صادق، علی آقا، آقا ناصر، امام جمعه، استاندار و چند نفر دیگر روی بالکن رفتند. وقتی تلاوت قرآن تمام شد مجری از امام جمعه خواست پشت تریبون برود. امام جمعه و استاندار سخنرانی کردند، بعد از آن‌ها نوبت علی آقا شد. هوای باغ بهشت گرم بود. هر لحظه حالم بدتر می‌شد. علی آقا داشت سخنرانی می‌کرد، سلام بر حسین سلام بر یاران حسین، من از مردم شهیدپرور استان همدان بسیار سپاسگزارم که برای تشییع جنازه امیر چیت سازیان به اینجا تشریف آورده‌اند. خیلی زحمت کشیدید. اما مردم از شما خواهش بزرگتری دارم. امام را تنها نگذارید. حـــرف امام را با گوش جان پذیرا باشید. امام سه سال پیش از ما خواستند جبهه‌ها را خالی نگذاریم و دفاع را واجب دانستند. جبهه‌های گوناگون برای خودمان درست نکنیم. جبهه فقط خط مقدم است و حضور در آن برای همه واجب است نگذارید امام دوباره پشت تریبون برود و از ما برای چندمین بار بخواهد به جبهه برویم اگر ما سرباز خوبی باشیم امام عزیز یک بار فرموده‌اند و این برای ما کافی است. ما باید به دنیا ثابت کنیم که هرچه امام ما می‌گوید با جان و دل خریداریم. با یک دست قرآن و با دست دیگر سلاح برگیرید و به سوی جبهه‌های حق علیه باطل حرکت کنید و فریاد بزنید: جنگ جنگ تا پیروزی. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 فیلم ماجرای انگشتر اهدایی رهبری که خرج آزادی زنان زندانی شد. 🔹خیرین و خانواده شهید مدافع حرم سعید انصاری در پنجمین پویش آزادی زنان و مادران زندانی جرایم غیرعمد در برج آزادی جمع شده بودند تا مقدمات انس این‌ مادران زندانی با همسر و فرزندانشان را فراهم کنند. ◇ همسر شهید انگشتری را به‌سمت جمعیت گرفت و گفت: انگشتر اهدایی رهبر معظم انقلاب است. اگر طالبی داشته باشد که می‌دانم دارد، این انگشتر را بخرد و پولش را به آزادی زنان زندانی اختصاص بدهد.‌ ◇ از گوشه و کنار سالن صداهایی بلند شد. هر یک برای خرید انگشتر و اهداء آن برای آزادی زنان زندانی جرایم غیرعمد قیمتی را پیشنهاد می‌دادند. نفر اول ۵۰ میلیون، نفر دوم ۶۰ میلیون، نفر سوم ۱۰۰ میلیون، نفر چهارم ۲۰۰ میلیون و نفر پنجم ۵۵۰ میلیون تومان پیشنهاد دادند. ◇‌ به این‌ترتیب با پیشنهاد نفر پنجم، ۵۵۰ میلیون تومان برای آزادی زنان زندانی جرایم غیرعمد تعلق گرفت. 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لاریجانی: یکی از خطاهای دولت روحانی پذیرش وعده‌های جان کری درباره محاصره یمن بود 🔹 جواد لاریجانی رئیس پژوهشگاه دانش‌های بنیادی و دبیر اسبق ستاد حقوق بشر قوه قضائیه: زمانی که محاصره یمن را اعلام کردند، جمهوری اسلامی آن را قبول نداشت. با این وجود وزیر خارجه وقت آقای دکتر جواد ظریف به من گفت: جان کری با من تماس گرفته و گفته ۲۴ ساعته این موضوع را حل می‌کند. ۲۴ ساعتی که تا به امروز ادامه دارد. 🔹ما این فریب را خوردیم و سرمان کلاه رفت، این یکی از خطاهای بزرگ دولت آقای روحانی بود. 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://taakrit11pw90
🏴 طلوع صبح بیستم دی ماه یعنی بمباران شیمیایی، یعنی فریاد شیمیایی شیمیایی، یعنی ناله سوزناک سوختم سوختم یاران، یعنی بدن‌های سوخته و تاول زده، یعنی بی‌فروغ شدن چشم‌ها، یعنی پاره‌های جگر‌، یعنی خفگی و تنگی نفس، یعنی شهادت، یعنی یک عمر همنشینی با کپسول اکسیژن یعنی تارومار شدن گردان فجر، یعنی غم و اندوه یاران، یعنی عزادار شدن یک شهر سالروز بمباران شیمیایی گردان فجر و شهادت بیش از ۹۰ نفر از بهترین بندگان خدا بر مردم ولایت مدار بهبهان تسلیت باد. 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
📌 ماجرای عکس ماندگاری از دفاع مقدس که در ۲۱ دی ماه ۱۳۶۵ به تصویر درآمد 🔷️ احمد دهقان، شاهد عینی این تصویر می گوید: وقتی که گروهی از نیروهای ایرانی در محاصره نیروهای عراقی گیر افتاده بودند. ◇ توی یکی از سنگرها، عباس حصیبی (شهید سمت چپ) و علی شاه‌آبادی (شهید سمت راست و از سیمینوف چی های دسته ادوات)، کنار هم نشسته بودند. 🔻 تیر سیمینوف عراقی به سر عباس حصیبی می‌خورد و رد می‌شود و به سر علی شاه آبادی می خورد و سر عباس حصیبی را باند پیچی کرده بودند. 📸 عکسی ماندگار که رضا احمدی با دوربین علی شاه‌آبادی گرفته است. 🌷 تاریخ شهادت هر دو شهید عزیز ۲۱ دی ۱۳۶۵ - عملیات کربلای ۵ شلمچه پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔻 گلستان یازدهم/ ۵۰ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸مردم یک صدا فریاد زدند: «جنگ جنگ تا پیروزی» باغ بهشت به قدری شلوغ بود که دیگر نمی‌شد تکان خورد. نفسم بالا نمی‌آمد. گفتم: «مادر، حالم خیلی بده» مادر دستم را گرفت و هرطور بود راهی باز کرد و به طرف گلزار شهدا رفتیم. زیر درختی نشستیم مادر بطری آبی همراه داشت، مشتی آب توی دستش ریخت و صورتم را با آب شست. صدای علی آقا از توی بلندگو پخش می‌شد: خدا را شکر می‌کنم برادرم به دست دشمنان خدا شهید شد نه به دست دوستان دروغین خدا. امیر با چهار ماه جبهه رفتن گوی سبقت را از ما ربود. نسیم خنکی می‌وزید. زیر درخت بیدی نشسته بودم. مادر آن دوروبر می‌چرخید و روی قبرها می‌نشست و فاتحه می‌خواند. کمی بعد، صدای بلندگو قطع شد. مادر کنارم آمد و گفت: «فکر کنم دارن نماز می‌خونن. تو همین‌جا بشین من می‌رم نماز می‌خونم و برمی‌گردم» کمی بعد از این‌که مادر رفت، صدای جمعیت بلند شد: "برای دفن شهدا مهدی بیا، مهدی بیا" تابوت امیر روی دست سربازان به حرکت درآمد، مردم بدنبال تابوت می‌دویدند. از جایم بلند شدم و به جمعیت چشم دوختم. علی آقا و حاج صادق آن جلو بودند، زیر تابوت، تا خواستم جلو بروم، اطرافم پر شد از مردمی که «لااله‌الاالله گویان» از همه طرف می‌دویدند. بین جمعیت گیر کردم. نه راهی به جلو بود و نه می‌شد به عقب برگشت. به هر جا که نگاه می‌کردم، زنان و مردانی بودند که به طرف تابوت می‌دویدند و فریاد می‌زدند: این گل پرپر از کجا آمده از سفر کرببلا آمده این گل پرپر ماست هدیه به رهبر ماست.... گرما و ازدحام جمعیت عرصه را برایم تنگ می‌کرد. از ضعف، نفسم بالا نمی‌آمد، دست و پایم می‌لرزید. از این‌که فکر می‌کردم امیر توی آن تابوت است حال بدی داشتم. انگار دنیا به آخر رسیده بود. انگار کسی داشت مرا به طرف گور می‌برد. نمی‌دانم چطور آن حس و حال را بیان کنم اما می‌دانم در آن لحظات همه چیزهای اطرافم سیاه مرده بی حرکت و غم آلود بود. دنیا جلوی چشمم خوار شده بود. هیچ چیز برایم مهم نبود، هیچ چیز برایم ارزشی نداشت. مردم بی توجه به اطراف به جلو می‌دویدند و مرا به یاد روز قیامت می‌انداختند. پیرمردی بسیجی با گلاب‌ پاش استیل که به کولش بسته بود سر و رویمان را با گلاب می‌شست. آفتاب عمود و تیز می‌تابید و زمین را کباب می‌کرد. آسمان بی ابر و صاف و گرم بود. باغ بهشت با همۀ جمعیتی که در آن بود، تنها و غمگین و دلهره‌آور بود. صداها در هم گم شده بود و از آن همه جمعیت صدایی به گوش نمی‌رسید، نه پرنده‌ای، نه صدای خوشی، نه نسیمی. امیر آزاد، رها و سبک بال رفته بود و ماتم همه جا را فراگرفته بود. روی قبری نشستم، سنگ قبر قدیمی بود و خاکی رنگ، نوشته‌هایش بر اثر فرسایش باد و باران از بین رفته بود. درخت کاج کهن سالی که روی قبر سایه انداخته بود چهل پنجاه ساله می‌نمود. برگ‌های سوزنی اش از بی آبی و گرما تیره و کدر بود. زیر سایه کاج نشستم و فکرهای درهم و برهم سرم را پر کرد. حتماً چند ساعتی گذشته بود که جمعیت مثل تکه‌های ابر از هم جدا شدند و هر یک به طرفی رفتند. حرارت کشنده آفتاب موج بر می‌داشت و از روی قبرها مثل بخار بالا می‌رفت. اتوبوس‌ها با درهای باز به صف ایستاده بودند و مردم به طرف آن‌ها می‌دویدند. خودم را به یکی از آن‌ها رساندم. روح مهربان و صمیمی امیر را حس می‌کردم که لبخند زنان بالای سرم پرواز می‌کرد. سوار اتوبوسی شدم که بوی گلاب می‌داد. زن‌های چادر مشکی داخل اتوبوس به روح پاک شهدا بی بهانه و با بهانه، صلوات می‌فرستادند. ردیف دوم کنار زنی جای خالی بود. نشستم، سرم گیج می‌رفت دلم می‌خواست بخوابم. چشم‌هایم را روی هم گذاشتم گفتم: «امیر خداحافظ!» •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ برادران! برای خوشایند هیچ‌کس جهنم نروید شهید احمد کاظمی    ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄
تجمع مردمی دانشجویی در پی حمله به کشور یمن 🔹امشب ساعت ۲۱:۳۰ 🔹مقابل سفارت انگلیس 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 چهره‌های مصممی که موفق‌ترین عملکرد را در عملیات کربلای چهار داشتند و جاده البحار را به تصرف درآوردند. گردان کربلا غواصان گروهان نجف اشرف آموزش آبی خاکی، پلاژ اندیمشک به فرماندهی سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
دعای روزانه ماه مبارک رجب المرجب 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 "یا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ"‌ ای که برای هر خیری به او امید دارم وَآمَنُ سَخَطَهُ عِنْدَ کُلِّ شَرٍّ و از خشمش در هر شری ایمنی جویم یا مَنْ یُعْطِی الْکَثیرَ بِالْقَلیلِ‌ ای که می‌دهد (عطای) بسیار در برابر (طاعت) اندک یا مَنْ یُعْطی مَنْ سَئَلَهُ‌ ای که عطا کنی به هر که از تو خواهد یا مَنْ یُعْطی مَنْ لَمْ یَسْئَلْهُ‌ ای که عطا کنی به کسی که از تو نخواهد و مَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ و نه تو را بشناسد تَحَنُّناً مِنْهُ وَرَحْمَهً از روی نعمت بخشی و مهرورزی اَعْطِنی بِمَسْئَلَتی اِیّاکَ عطا کن به من بخاطر درخواستی که از تو کردم جَمیعَ خَیْرِ الدُّنْیا وَجَمیعَ خَیْرِ الاْخِرَهِ همه خوبی دنیا و همه خوبی و خیر آخرت را وَاصْرِفْ عَنّی بِمَسْئَلَتی و بگردان از من بخاطر همان درخواستی که از تو کردم اِیّاکَ جَمیعَ شَرِّ الدُّنْیا وَشَرِّ الاْخِرَهِ همه شر دنیا و شر آخرت را فَاِنَّهُ غَیْرُ مَنْقُوصٍ ما اَعْطَیْتَ. زیرا آنچه تو دهی چیزی کم ندارد (یا کم نیاید) وَزِدْنی مِنْ فَضْلِکَ یا کَریمُ و بیفزا بر من از فضلت‌ ای بزرگوار یا ذَاالْجَلالِ وَالاِْکْرامِ‌ ای صاحب جلالت و بزرگواری یا ذَاالنَّعْماَّءِ وَالْجُودِ‌ ای صاحب نعمت و جود یا ذَاالْمَنِّ وَالطَّوْلِ حَرِّمْ شَیْبَتی عَلَی النّارِ‌ ای صاحب بخشش و عطا حرام کن محاسنم را بر آتش دوزخ برحمتک یا ارحم الرّاحمین   🌷با تبریک فرارسیدن ماه رجب خدمت رجبیون. 👆این دعا با مضامین بلند تقدیم به شما عزیزان. التماس دعا 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🌺 دلم خواهد که من طاهر بِگردم به درگاهِ شما زائر بِگردم دُعایِ من بُوَد بعدِ نمازم اِلهی زائرِ باقر (؏) بِگردم 🌹ولادت امام محمد باقر (ع) بر عموم مسلمانان و محبان حضرتش مبارک باد🌹
♦️ دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۳۶ عبدالواحد عباسی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹هوا تاریک بود. فرهاد برزگر، فرمانده دسته ما بود. فرمانده محور رحیم محمودی و معاون او محمد رضا غلامی بود. غلامی بیشتر با ما بود. آقا محمد رضا که نیروی زبده شهید چمران بود، معمولاً رضا غلامی کنارش بود و آن موقع که ما آمدیم مصادف شد با عملیات حضرت عباس (س) قرار بود سه تا خاکریز دشمن را بگیریم و بعد از آن سه تا، پلی در بستان به نام پل علوان بود، ما باید به سوی پل پیشروی می‌کردیم. قرار بود از خاکریز خودمان تا خاکریز دشمن از میدان مین جایی که معبر زده شده بود، کانال بزنیم که نیرو توی دشت نروند و از کانال حرکت کنند تا دشمن نیروها را نبیند. حدود یک ماه و نیم در این محور، کارمان کانال کشی بود. هر شب آنجا می‌رفتیم، هم کار و هم شناسایی می‌کردیم، برای کانال‌کشی تقسیم کار کردیم. بین ۳ تا ۱۱ نفر در این محور بودیم. بعضی از دسته‌ها ۷ یا ۸ نفر بیشتر نبودند. حدود ۲۵ نفر آنجا بودیم. معمولاً از هر دسته ۴ - ۵ نفر برای شناسایی می‌رفتند و بقیه بیل و کلنگ برمی‌داشتند و به کار کانال‌کشی می‌پرداختند. ارتفاع این کانال تا سر بود، یعنی رزمنده که وارد آن می‌شد، دشمن نمی‌توانست او را ببیند. جالب اینجا بود که این کانال دور تا دورش درخت بید بود و اصلاً دیده نمی‌شد آنجا کانال باشد. کانال هم مستقیم به میدان مین دشمن می‌خورد. وقتی از کانال بیرون می‌آمدیم با اولین مین دشمن برخورد می‌کردیم. بعد یک مقدار سمت راست سینه خیز می.رفتیم تا به معبر می‌رسیدیم. یک ماه و نیم کار سپری شد و کانال به پایان کارش رسید. یک شب که کانال تمام شد ما به میدان مین رسیدیم. فکر می‌کنم اواخر تیر یا مرداد بود که کانال تمام شد. زمین سفت و سنگی بود. معمولاً قبل از اذان شام را می‌خوردیم، بعد نماز مغرب و عشاء را به جا می‌آوردیم و فعالیت‌های کانال‌کشی شروع می‌شد. حتی شب‌هایی که مهتاب بود کار می‌کردیم، چون اصلا دشمن ما را نمی‌دید. مگر این‌که نیروهای گشتی دشمن می‌آمدند که کار را تعطیل می‌کردیم و پنهان می‌شدیم تا این پروژه لو نرود. در آن زمان پشه فراوان بود و ما موادی که به آن «ماتیک می‌گفتند به صورت و دور تا دور گوش‌هایمان می‌مالیدیم.» بعد حسین علیقلی مقنعه‌هایی درست کرد که فقط چشم‌هایمان معلوم بود. شبیه مقنعه خانم‌ها. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
❣از تیری که به کتفش خورده بود، درد جانکاهی برایش مانده بود. یک روز که داشت از انبارهای لشکر بازدید می‌کرد، چند جوان بسیجی را دید که با حاج امرالله، مسئول انبار، داشتند بار یک کامیون را خالی می‌کردند. وقتی حاج امرالله، مهدی را می‌بیند که کناری ایستاده، خطاب به او می‌گوید: آهای جوان، چرا ایستاده‌ای و ما را تماشا می‌کنی؟ تا حالا ندیده‌ای بار خالی کنند؟ یادت باشد آمده‌ای جبهه که بار خالی کنی. مهدی گفته بود: بله؛ چشم. بعد، گونی‌های سنگین را روی آن کتف دردخیز انداخت و کمک کرد. بعد از چند ساعتی که حاج امرالله را متوجه می‌کنند که این جوان، کسی جز فرمانده لشکر نیست، به عذرخواهی جلویش می‌ایستد. مهدی باکری فقط می‌گوید: حاج امرالله، من یک بسیجی‌ام. 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️سـومین روز عملیـات کــربلای پنـج بود. تو محاصره و آتش شدید دشمن، نشسته‌ نشسته رفتیم سمت سنگـر بغلی، عبـاس حصیبی و علـی شـاه‌آبادی دوتایی، توی سنـگر، کنـار هم نشسته بودند کـه یکـی از تیــرهای سیمینوف عــراقی توی سـر عباس خورده رد می‌شود، به سر علی می‌خورد هر دو در کنار هم به شهادت می‌رسند. 🌷تا ظهـر مقـاومت کـردیم وقتی عـراقی‌هـا ریختند روی سـرمان مجبـور شدیم عقب‌ نشینی کنـیم. در آن نیـم‌روز خـونیـن ۲۱ دی مــاه سـال ۶۵ از یک گروهـان ۱۱۰ نفره فقـط ۲۹ نفـر باقی ماندند. 🌷رضـا احمدی دوربین شهـید شـاه‌آبادی را برداشته و این تصویـر ماندگـار را ثبت می‌کـند. بعد هم ساعت او را که در عکس می‌بینید برای خانواده شهید برداشت. فقـط زنده‌هـا توانستند برگردند عقب و پیکـر مطهـر شهـدا جـا ماند. 🔹سال‌ ۷۵ پیکـر این دو شهـید تفحص و به خـاک سپرده شد. 🌹صلواتی به ارواح مطهر شهدا هدیه کنیم. 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
فناوران ایرانی، پیشرو در تولید ضدحمله‌های سایبری 🔸محققان یکی از شرکت‌های دانش‌بنیان مستقر در دانشکده تجارت و مالیه دانشگاه تهران موفق به تولید محصولات دانش‌بنیان حفظ و تأمین امنیت در حوزه فناوری اطلاعات و جلوگیری از حملات سایبری شدند. 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ گلستان یازدهم/ ۵۱ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸ماشین به حرکت درآمد و صدای صلوات‌ها بلندتر شد. از پشت شیشه به جمعیتی که دور قبر حلقه زده بودند خیره شدم. چشم بستم. دوباره باز کردم چشم بستم و زیر لب گفتم: «خداحافظ. امیر جان، ببخشید، من که برای تو کاری نکردم اما شفاعت یادت نره.» ظهر بود و خانه پُر از مهمان. حالم به هم می‌خورد. اما خودم را کنترل می‌کردم. خجالت می‌کشیدم بین آن همه زن و مرد دم به دقیقه به سمت دستشویی بروم. نه می‌توانستم بلند شوم و کمک کنم، نه حال و روزم طوری بود که یک جا بنشینم توی اتاق خوابی که پنجره‌اش به کوچه باز می‌شد. چادرم را روی صورتم کشیده و خوابیده بودم. چند زن هم توی اتاق بودند، یکی از زن‌ها گفت: دیدی علی آقا دکمه لباس امیر رو کند؟» زن جواب داد: «نه، ندیدم. چرا؟» می‌گن دکمه رو گرو برداشته. زن با تعجب پرسید: «گرو؟» گوش تیز کردم. آره دور از جونش، زبانم لال، می‌گن دکمه لباس داداشش رو کنده، قسمش داده هر چه زودتر او را با خودش ببره، شهید بشه. بلند شدم و نشستم و هاج و واج به هر دو زن نگاه کردم. می‌شناختمشان؛فامیل‌های منصوره خانم بودند. صدای قلبم را می‌شنیدم. باز هم آمده بود توی گلویم پرسیدم: «چی شده؟» زن‌ها که تازه مرا دیده بودند دستپاچه شدند و با خجالت گفتند: «هیچی!» بیچاره‌ها انتظار دیدن مرا نداشتند. بلند شدم و به داخل هال رفتم. زن‌ها داشتند سفره می‌چیدند. مردها اسباب سفره، نوشابه، نان، و سبزی را از توی راه پله می‌دادند. مادر جلوی در بود و داشت کمک می‌کرد. چشم‌هایم سیاهی می‌رفت و همه جا دور سرم می‌چرخید. مادر تا مرا دید، جلو دوید و گفت: «فرشته جان آمدی؟ کجا بودی؟ حالت خوبه؟» در دستشويی را باز کردم. دستم را گرفت و با هم رفتیم توی دستشويی که دقیقاً جلوی در ورودی بود. بوی کباب که زیر دماغم خورد، دلم زیر و رو شد. مادر چند مشت آب به صورتم زد و گذاشت هر چقدر می‌خواهم عُق بزنم. وقتی حالم بهتر شد، سرم را روی سینه‌اش گذاشتم و بوییدمش. مادر چه بوی خوبی می‌داد. این بو حالم را خوب می‌کرد. مادر خندید و گفت: «خودت رو لوس نکن! بیا بریم دختر» بعد دستم را گرفت و مرا برد توی اتاق خواب، پنکه‌ای آورد روبرویم گذاشت و روشنش کرد. دکمه‌های مانتوام را باز کرد و چادر را از سرم درآورد. چشم‌هایم را بستم. چقدر دلم می‌خواست بخوابم. علی آقا هراسان آمد توی اتاق. فرشته خانم، گلم چی شده؟ می‌خوای بریم بیمارستان؟ با چشم و ابرو اشاره کردم که نه. گفت: «ناهار می‌خوری؟!» مادر به جای من جواب داد. از بوی غذا حالش به هم می‌خوره. علی آقا با ناراحتی گفت: این‌طوری که نمی‌شه گلم، باید بالاخره یه چیزی بخوری، چی می‌خوای برات بخرم؟» گفتم: «سیب گلاب» فقط سیب گلاب. دوست داشتم و می‌توانستم بخورم. علی آقا با عجله رفت. صدای قاشق و چنگال‌هایی که به بشقاب‌ها می‌خورد از توی اتاق پذیرایی شنیده می‌شد. بوی غذا و کباب حالم را به هم می‌زد. به مادر گفتم: مادر، تو رو خدا در رو ببند. یک دفعه سرم گیج رفت، دلم زیر و رو شد. اتاق دور سرم چرخید. پلک‌هایم سنگین شد. مادر با دستپاچگی بیرون دوید، صدایش را می‌شنیدم که می‌گفت: علی آقا تلفن بزنین آمبولانس بیاد. فرشته ... علی آقا وارد اتاق شد، با دو مرد و یک کیسه نایلون دو سه کیلویی سیب گلاب مردها لباس فرم سرمه‌ای پوشیده بودند. یکی از مردها کیف کوچکی دستش بود. مادر تندتند شرح حالم را برای مردی که فشارم را می‌گرفت گزارش می‌داد. مرد سرمی به من وصل کرد و چند آمپول داخل سرُم فرو کرد. به یاد نقاشی علی افتادم و تیرهایی که توی بال پروانه فرورفته بود. مرد گفت: «فشارش خیلی پایینه بذارید استراحت کنه. چشم‌هایم را بستم دوست داشتم تا آخر دنیا بخوابم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🇮🇷پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
📌 شهید خرازی به روایت شهید آوینی 🔹آنان كه درباره او سخن گفته‌اند بر دو خصلت بیش از خصائل وی تاكید كرده‌اند: «شجاعت و تدبیر» 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90