🔻قسمتی از داستان زندگی، #بی_بی_سکینه
🅾 خاطرات مادر یکی از نیروهای شهید حاج قاسم سلیمانی که قابل تامل است.
✅ "خدا در هر عصری حجتی دارد که با او به انسان احتجاج میکند"
🌹من سختی زیاد کشیدم تا تنها پسرم بزرگ شد. هم مادر خانه بودم هم مرد خانه! شوهرم و دختر سه سالهام مریض بودند، هردو در یک سال مردند. در کل شهر کرمان کسی را نداشتیم من بودم همین یک پسر، به نام علی!
میرفتم سر کوره آجرپزی و بعدازظهرها که از سرکار برمیگشتم توان راه رفتن نداشتم و از خستگی از خدا میخواستم جان مرا هم بگیرد! حتی گاهی زندگی چنان سخت میشد که زیر باران و برف، گدایی هم میکردم. علی که کوچک بود نمیگذاشتم بفهمد چکار میکنم با خودم میگفتم این بچه گناهی ندارد و غصه میخورد.
شب میگفت: مامان!
چرا پاهایت تاول زده؟
میگفتم: چیزی نیست بخاطر سرماست، مادر !
وقتی هیچ پولی نداشتم با یک نان سر میکردیم و گاهی یک نان را هم سه قسمت میکردیم تا در طول سه روز بخوریم.
علی که بزرگ شد با اینکه در یک خانه خرابه زندگی میکردیم میگفت: "مامان خدا داره ما رو امتحان میکنه باید صبر کنیم و شکر کنیم!"
یک دست لباس داشت که وقتی میشستم تو سرما بدون لباس میایستاد تا لباسش خشک شود میگفتم: مادر سردت نیست؟
می گفت: نه، کدوم سرما؟!
وقتی که میرفتم سرکار برای اینکه حتی همسایهها هم نفهمند چیزی نداریم که بخوریم قابلمهای آب میگذاشت سر گاز تا جوش بیاید و قل بزند تا اگر همسایهای آمد و چیزی آورد بگوید: نه! ببین مادر من غذا درست کرده برایمان! کوچک بود هنوز، یه روز که چیزی برای خوردن نداشتیم گفت: مادر! برویم نان بگیریم؟
با سرافکندگی گفتم: مادر صاحب کار هنوز پول کارم را نداده است.
گفت: طوری نیست دیشب یک دانه خرما خوردم میتوانم تحمل کنم ...
اون روز مستاصل آمدم در خیابان و رو کردم به خدا و گفتم: خدایا 🙌 امروز یک لقمه نان گیر من میآید؟ برگشتم خانه دیدم نزدیک درب خانه یک کیسه نان هست برداشتم آوردم داخل ... علی بعد از چند دقیقه آمد گفت: مادر بیا بخوریم ... گفتم: نگاه کردی تو کیسه چی بود؟ گفت: خدا همین را برایم فرستاده!
خودم رفتم پای کیسه دیدم نانها از کپک سبز شده بودند! علی یک مقدارش را شسته و نشسته شروع کرد به خوردن ...
علی که بزرگ شد جنگ شد.
علی میرفت در کارهای پشت جبهه کمک میکرد تا به چشم حاج قاسم، که فرمانده لشگر کرمان بود بیاد، آنقدر رفت و آمد تا حاج قاسم او را با خودش به جبهه برد و شد جزو فرماندهان محوری لشگر ثارالله شد و بعدها هم علی شهید شد ...
بعد شهادت علی کسی را نداشتم ... حاج قاسم برایم پسر شد، از سوریه زنگ میزد میگفت: صدایت را شنیدم. خستگیم رفع شد مادر! صدایت را شنیدم ارامش پیدا کردم مادر!
یک شب ساعت ۲ نصفه شب تلفن خانه زنگ زد با ناراحتی گفتم: کیست این وقت شب زنگ میزند؟ برداشتم، گفت: منم قاسم، قاسم سلیمانی! دلم تنگ شده برایت، از کربلا زنگ میزنم، به جایت زیارت کردم، برایت چه سوعاتی بیاورم؟ حاج قاسم همیشه میگفت: ما افتخار میکنیم بی بی سکینه از ماست! مادری که در عالم یک فرزند داشت و هیچ قوم و اقوامی نداشت و ندارد! زن زحمت کشیده سیه چرده پر از معنویتی که امروز افتخار شهر ماست او مادر شهید ماست که با کار در کورههای خشت مالی او را بزرگ کرد ...
حالا اما بی بی سکینه در کنار دو پسرش خوابیده است ...
علی که در جوانی به یاد روزهای گرسنگی کیسه به دوش میگذاشت و درب خانههای نیازمندان میرفت و در جبهه مجاهدت حق بر علیه باطل به شهادت رسید امروز مزارش حاجتها می دهد ...
و قاسم پسر دیگرش که از ۷۰ ملیت دنیا زائر دارد و آرامش قلب بی بی سکینه است ...
بی بی اگر چه در این دنیا کسی را نداشت و ندارد ولی آنجا مادر لشگری از شهیدان راه خداست ....
#کناب_خاطرات_دردناک
#ناصرکاوه
🌷هدیه به روح بی بی سکینه پاکزاد عباسی و فرزند شهیدش سردار شهید علی شفیعی فرمانده محور لشگر ثارالله و شهید حاج قاسم سلیمانی رحمت الله علیه بخوانید فاتحهای همراه با صلوات
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
حاج قاسم همه زندگیاش برکت بود
همراهان او هم مانند علی شفیعی
هرکدام یک افتخاری برای کشور بودند.
ماجرای فوق را بخوانیم،
نظام ما با خون اینگونه شهیدان آبیاری شده قدر این نظام، ولایت فقیه و ... را بدانیم و خطاب به همه هستم، از خودم تا همه مسئولین و همه مردم از بالا تا پایین و از دارا و ندار اگر خیانت، دزدی، اختلاس، گرانفروشی، احتکار، کم فروشی، کم کاری، پارتی بازی، رشوه گرفتن و .... انجام دهیم پا روی این خونها گذاشته و باید آن دنیا در مقابل خدا، انبیاء، ائمه معصومین و شهدا جوابگو باشیم، در ضمن در این دنیا هم خدا ما را رسوا خواهد کرد.
اللهم صل علی محمد و آل محمد
التماس دعا، ناصر کاوه
** 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90 **
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۲۸
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 فردای آن شب علی آقا مهمان داشت. تعدادی از نیروهایش بودند و چند نفری از فامیلهای ما مردها در طبقه دوم خانه همسایه، نشسته بودند و زنها در خانه ما، شام را از بیرون آوردند. بعد از شام یکی از دوستان علی آقا شروع کرد به مداحی صدای صلواتشان که بالا میآمد ما زنها هم صلوات میفرستادیم. کمی بعد از شام مردها خداحافظی کردند و رفتند. به همین زودی مراسم ساده و بی آلایش ازدواج ما تمام و زندگی مشترکمان آغاز شد.
منصوره خانم، آقا ناصر و امیر آقا خانه ما ماندند. منصوره خانم علاقه عجیبی به بچههایش داشت. با اینکه حالش خوب نبود، مسئول پخت و پز شد. نظافت خانه، جارو و شستن ظرفها و پاک کردن سبزی به عهده من بود. امیر آقا هم خرید خانه را انجام میداد. امیر آقا پسر مهربان و آرامی بود و نسبت به همه ما بسیار عاطفی، گاهی منصوره خانم تا ظهر برای خرید چهار پنج بار او را بیرون میفرستاد. هیچ وقت نشنیدم اعتراضی بکند یا چیزی بگوید، مثلا چرا همه خریدها را یکباره نمیگویید. بعد از چهار روز منصوره خانم و بقیه به خانه خودشان رفتند. آن روز من تنها ماندم. اولین باری بود که خودم غذا میپختم. برای ناهار پلو با کباب تابهای گذاشتم. نزدیک ظهر بود، بوی کباب خانه را برداشته بود. صدای زنگ در آمد، پشت در رفتم و پرسیدم: «کیه؟» علی آقا بود گفت: «منم، مهمان داریم.»
دویدم و چادر سر کردم و در را باز کردم. علی آقا با یکی از دوستانش یا الله گویان آمدند تو، بعد از خوشامدگویی رفتم توی آشپزخانه علی آقا بدنبالم آمد. اوقاتم کمی تلخ بود. گفتم: «شما که میخواستی مهمون بیاری کاش زودتر به من خبر میدادین!» خندید و گفت: «یه نفر مهمان که اطلاع دادن نداره، یعنی یه لقمه نان و پنیر هم نیست ما بخوریم!»
گفتم: «چرا، اما من خودم خجالت میکشم» با خونسردی گفت: «اصلا» بخاطر این چیزا خجالت نکش به ما ناهار هم ندی، گله نمیکنیم یه جای خلوت میشینیم، راجع به کارای خودمان حرف میزنیم. یه لقمه نان و پنیر و یه استکان چای شیرین به ما بدی، کلّی ممنون و مدیونت میشیم» با جواب علی آقا خلع سلاح شده بودم به شوخی گفت: «حالا چی پختی؟ چه بو برنگی راه انداختی، گلم»
گفتم: «پلو و کباب تابهای» نفس عمیقی کشید و گفت:«به به والله زن خوب نعمته، هرکی نداره باخته»
خندیدم و سفره را دستش دادم.
ناهارمان به اندازه بود. آنها توی هال غذا خوردند و من توی آشپزخانه. سفرهمان پُر بود از نعمت سبزی، ماست و خربزه، نوشابه هم داشتیم. یاد حرف مادر افتادم: «مهمان روزیش رو با خودش میاره.»
فصل پنجم: كُلُم
یک هفته از زندگی مشترکمان میگذشت یک روز صبح علی آقا بعد از نماز صبح گفت: «زهرا خانم من امروز باید برم، ساکم کجاست؟» با تعجب پرسیدم: «کجا؟»
خندید و گفت: «خانۀ عمو شجاع، خب گُلم منطقه، من به جز جبهه کجا دارم برم!»
با دلخوری نگاهش کردم.
- نمیشه کمی دیرتر بری؟
- نه... دشمن نامردی کرده، ساکش را بستم حوله، وسایل شخصی، چند پیراهن، شلوار، کمی میوه و تنقلات برایش گذاشتم گفت: «اینجاست که فرق آدم متأهل معلوم میشه، نمردیم و ساک ما هم پر از کمکهای مجرد و مردمی شد»
اشک توی چشمهای هر دویمان بازی میکرد. علی آقا آدم تو داری بود و خیلی کم احساساتش را به زبان میآورد. خم شد و مشغول بستن بند پوتینهایش شد. ساعت هدیه سر عقد را بسته بود. به دستش گشاد بود. فکر کردم یادم باشد دفعه بعد که برگشت بدهم برایش کوچکش کنند. وقتی سرش را بالا گرفت دیدم چشمها و صورتش تا زیرگلو سرخ شده، صدایش بغض داشت، گفت: «گلم مواظب خودت باش، حلالم کن» دلم میخواست با صدای بلند گریه کنم. دلم میخواست بگویم مرا با خودت ببر، توی چشمهایم خیره شد. چشمهای آبیاش مثل دریا متلاطم بود. گفتم:«تو هم مواظب خودت باش، شفاعت یادت نره» یک دفعه بدون اینکه چیزی بگوید از پلهها پایین دوید و همانطور که تندتند و پشت به من میرفت، دستش را بالا گرفت و گفت: «گلم، من رفتم، خداحافظ»
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ تخلیه گاوهای دیری فارم
راوی بهنام صادقی
┄═❁❁═┄
یک تریلی شرکت نفت معروف به داف DAF بیرون مسجد بهبهانیها ایستاده بود. آقای لطفی به ما گفت: با این ماشین بروید، من و بهنام رفیعی و احمد دشتی پشت تریلی سوار شدیم به دیری فارم در حوالی فرودگاه رفتیم.
دیری فارم یا مزرعه لبنیات، محل بزرگی بود که یک انبار کاه سرپوشیده بزرگ، محل نگهداری گاوهای شیرده و محل شیردوشی داشت و گاوها بیشتر از نژاد هولشتاین بودن که متعلق به شرکت نفت بود.
این گاوها بسیار بزرگ بودند و همگی شماره بر بدنشان داشتند.
دوتا پسر نوجوان اهل جزیره در آنجا بودند، یکیشان فارسی خوب حرف میزد، دیگری فقط عربی، به ما گفت: باید گاوها را منتقل کنیم ایستگاه هفت.
تکه چوبی به ما داد و طریقه راه بردن گاوها را یادمان داد.
خیلی در کارشان وارد بودند. گاوها را به ترتیبی که نوجوان عرب زبان اشاره میکرد وارد تریلی کردیم. بعد فهمیدم که خانوادگی آنها را حمل کرده بودیم تا از وحشی شدنشان جلوگیری کنند.
بعد از سوار کردن گاوها به سراغ سطلهای فلزی بزرگ حمل شیر رفتیم.
بعلت قطع برق شیرهای دوشیده شده فاسد شده بودند.
تریلی حامل گاوها به آرامی و از طریق پل ایستگاه دوازده بطرف ایستگاه هفت رفتیم.
بعد از پاسگاه ژاندارمری و منازل فرهنگیان یک گاراژ بزرگ بود و دو نفر با بیلرسوت شرکت نفت جلوی درب گاراژ ایستاده بودند، گاوها را تخلیه کردیم.
بعد از صرف غذا مجددا به دیری فارم برگشتیم.
دو نوجوان عرب در محل نبودند، داد و فریاد کردیم، اومدن، گفتند: بعلت اینکه خمپاره زدن در داخل یک گودال قایم شده بودند.
دوباره تعدادی از گاوها را به ترتیبی که گذشت سوار کردیم و ایستگاه هفت تحویل شرکتیها دادیم.
روز بعد به دیری فارم رفتیم، پسرهای عرب نبودند و هر چی صداشون زدیم پیداشون نشد. خودمان باقیمانده گاوها را سوار کردیم، تمام مدت میترسیدیم گاوها وحشی بشن، چون نمیدونستیم که کدومشان باهم هستند.
راننده هم برخلاف روز قبل که به آرامی میرفت، پایش را گذاشته بود روی گاز، هرچه میگفتیم: آرامتر برو گاوها وحشی میشن گوش نمیداد.
با ترس از وحشی شدن گاوها به ایستگاه هفت رسیدیم.
دو تا پسر عرب توی گاراژ بودند و گاوها را پیاده کردیم، بهما گفتند: دیروز خانوادهها را آوردیم و امروز مجردها را، برای همین خطری نداشتند. وقتی از ترس خودمان گفتیم، خندیدند.
رفتار این دو پسر با گاوها خیلی جالب بود. انگاری سالهاست با هم دوست بودند.
روز سوم ماشین داف ما را به گاراژ برد پسرهای عرب اونجا بودند و ظرفهای بزرگ شیر را ردیف کرده بودند.
بدلیل اینکه چندین روز شیر آنها دوشیده نشده بود سینههای آنها به طرز وحشتناکی متورم شده بود.
به ما گفتند: اگر دوشیده نشوند سینه گاوها میترکد و میمیرند.
دستهایمان را با مایع ضدعفونی شستیم و پسر عرب نحوه ایستادن در کنار گاو و دوشیدن را یادمان داد و دست بکار شدیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#آبادان
#خاطرات
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
تمدید مدت اعتبار کارت شناسایی ایثارگران (خانواده شهداء، جانبازان و آزادگان)
بخشنامه شماره ۱۰۲۳۰۱ مورخ ۱۴۰۲/۹/۲۰ سازمان اداری و استخدامی کشور
بخشنامه به تمامی دستگاههای اجرایی مشمول ماده (۵) قانون مدیریت خدمات کشوری
با توجه به درخواست بنیاد شهید و امور ایثارگران، مدت اعتبار کارت شناسایی خانواده محترم شهداء، جانبازان عزیز و آزادگان سرافراز، موضوع ماده (۱) مصوبه شماره ۳۲۰۹۰/۲۰۶ تاریخ ۰۵/۰۷/۱۳۹۰ شورای عالی اداری، تا تاریخ ۳۱/۰۶/۱۴۰۷ تمدید میشود.
میثم لطیفی - معاون رئیسجمهور و رئیس سازمان اداری و استخدامی کشور
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
10.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نماهنگ "ملتها برخیزید"
🔹برشی از بیانات امام خمینی (ره) در رابطه با عملکرد ملتهای مسلمان در قبال ملت مظلوم فلسطین.
#فلسطین
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🌹حضرت فاطمه زهرا (س) :
ما اهل بیت پیامبر وسیله ارتباط خداوند با خلق او هستیم، ما برگزیدگان پاک و مقدس پروردگار میباشیم، ما حجت و راهنما خواهیم بود؛ ما وارثان پیامبران الهی هستیم.
🔹مراسم بزرگداشت ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) با حضور آزادگان سرافراز تهرانی
🔸زمان : از پنجشنبه 1402/9/23 همزمان با نماز مغرب و عشاء الی یکشنبه 1402/9/26
25 و 26 آذر ماه هم از ساعت ۱۰ صبح مراسم داریم.
ضمناً میز خدمت حجاب و عفاف از ساعت ۱۵ الی ۱۷ برقرار است.
همه مراسمات با پذیرایی و مهمان سفره ائمه مهمان هستیم.
♦️مکان: تهران، میدان انقلاب اسلامی ضلع شمال غربی میدان مسجد سیدالشهدا (ع)
دوستان منتظر حضور گرم شما در این مجلس هستیم.
هیئت شهدای آزادگان تکریت ۱۱ تهران
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۱۹
سید فالح سید السادات
┄┅┅❀┅┅┄
🔸مهرماه ۵۹ گذشت و عراقیها اغلب مناطق ما را اشغال کردند تا پانصد متری ما آمدند. بین منزلمان و خط اول دشمن، رودخانه کرخه کور بود. آنها خاکریز خودشان را در کنار ساحل رودخانه و در امتداد آن به وجود آوردند، ما میدیدیم که آنها تیربارهایی بر سر سنگرها گذاشتند و گاهی به ویژه در شبها شلیک میکردند. از سپاه حمیدیه گاهی افراد میآمدند و به شناسایی میپرداختند و در حسینیه استراحت میکردند و من برای آنان غذا تهیه میکردم و میرفتند. روز پنجم آذر ماه ۵۹ بود که هوا ابری و بارانی بود، منطقه گل آلود شد و باران میبارید. آن روز شهید سرگرد رستمی فرمانده عملیات جنگهای نامنظم به خانه ما آمد و تعدادی نیرو همراه او بود. لودری آورد و به احداث سنگر در ۵۰ متری ما مشغول گردید. همسرم سید فالح بارها شهید سرگرد رستمی را دیده بود و اطلاعات دقیقی در مورد بعثی ها به او می داد و با تراکتور او را میبرد و از جلوی عراقیهای بعثی عبور میداد و آنگاه به مقر اصلی خویش در عباسیه باز میگشت.
در هر حال بعد از این، چند سنگر کنده شد، اسلحه نیمه سنگینی را آوردند و در آنجا متمرکز کردند. ظهر روز پنجم آذرماه ۵۹ بود که علیه تانکهای عراقی دست به تیراندازی زدند و در پی آن بیش از سه یا چهار تانک منفجر گردید و آتش و دود از آنها به آسمان برخاست.
از فاصله دور هم توپخانه ارتش در حمیدیه نیروهای ارتش عراق را زیر شدیدترین ضربات قرار دادند. در جبهه روستای ما آتش شعلههایش بالا رفته بود. ابتدا، اضطراب زیادی در بین سربازان دشمن به وجود آمد و آنگاه با تانک و توپخانه و انواع سلاح حتی آرپی جی به سوی ما شلیک کردند. همسرم گفت: خیلی سریع داخل اتاق گلی شویم، شاید زنده بمانیم. آن روز طوری شده بود که ما تا غروب نتوانستیم از اطاق خارج شویم. احشام ما در روستا پراکنده بودند و در پی این حوادث که برای اولین بار رخ می داد وحشت ما را فرا گرفت. به همسرم گفتم: دیگر جای ماندن نیست. اغلب همسایه های ما بعد از این که بعثی ها به آتش باری دست زدند روستا را ترک کرده و با وانتهایی که داشتند وسایل زندگی خویش را جمع آوری و فوراً از منطقه پرخطر و روستا دور شدند. بعضی هم گاوهای خویش را در منطقه درگیری جا گذاشتند و رفتند!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
آسمان را طی کن
که در این روز دلانگیز
تو را میخواند ...
آسمان راه همان مردانی است
که با لباسی خاکی
و دلی مملو از عطرِ خدا
پای در ره دارند ...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نماهنگ دلنشین شهدا
#شب جمعه به یادهمه شهدا
یاران_چه_غریبانه_رفتندازاین_خانه....
🌹شهید مهدی زین الدین🌹
هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند.
شهدا هم او را نزد اباعبدالله یاد می کنند.
🌹شادی روح مطهرهمه شهدابخوانیم فاتحه مع الصلوات 🌹
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️پیشونی بندها رو با وسواس زیر و رو میکرد …
پرسیدم :
دنبال چی میگردی ؟
گفت : سربند یا زهرا !
گفتم :
یکیش رو بردار ببند دیگه ،
چه فرقی داره ؟
گفت : نه ! آخه من مادر ندارم …
السلام علیک یا فاطمه الزهرا
•┈••✾○✾••┈•
#عکس
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
❣وصیتنامه سردار شهید حاج میرقاسم میرحسینی
🌹بار خدایا! یگانگیات و اینکه شریک و همتایی برایت نیست و معبود واقعی هستی را شهادت میدهم. بار خدایا! به پیامبر خاتمت حضرت محمد (ص) که فرستاده و رسول توست شهادت میدهم؛ و به اینکه حضرت علی (ع) پیشوا و امام اول شیعیان است و اینکه قیامت و محشر روز رستاخیز حق است شهادت میدهم.
بار خدایا! به اینکه نظام جمهوری به رهبری امام عزیز حق است و جنگ عراق علیه ایران به ما تحمیل شده و امروز فرزندان برومند ملت ما ایثارگرانه از تمامیت ارضی، اسلامی، عقیدتی و مکتبی خود دفاع میکنند شهادت میدهم.
شاید مشیت حضرت داور بر این باشد که توفیق شهادت پیدا کنم. به هر حال به خداوند و فضل و رحمتش چشم امید دوختهام نه به بضاعت و توشه خویش.
خدا گواه است توشهای ندارم. مدتی در جنگ بودم که شاید بهار عمرم محسوب شود و در کنار وارستهترین فرزندان این امت، قسمتی از عمرم را سپری کردم که نعمت بسیار بزرگی بود، بسیجیان که جز خدا نمیدیدند و جز طریقت خدایی نمیپویند و آن خالصانی که تکیه به حقیقت توحید، معاد، عقاید و اخلاق، اعمال و حالات خود را از آلودگیها شستهاند و جان و اعضا و جوارح خویش را به نور واقعیت تزئین کردهاند. آن کسانی که به نص کلام مولا علی (ع) دنیا را سه طلاقه کردهاند.
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ نوچههای صدام
حكايت جواهرفروش كويتی
┄═❁❁═┄
علی شيميايی گروههايی را برای سرقت اتومبيلها و كالاهای ديگر كويتی تشكيل داد. يك روز به او اطلاع میدهند جواهرفروشی ساكن در ويلايی در اطراف كويت، بيش از صد كيلو طلا، جواهرات و ساعتهای بسيار گرانقيمت دارد. علی شيميايی بلافاصله مزدورانش را به اين ويلا اعزام میكند. آنها جواهرفروش نگونبخت را میكشند، طلا، جواهرات و اشياء گرانقيمت او را غارت میكنند و آنها را در تابوتی قرار میدهند و پرچم عراق را بر آن میپيچند و اعلام میكنند كه جنازه يكی از نيروهای عراقی است كه در صحنه نبرد شهيد شده است. تابوت را به بغداد انتقال داده و از آنجا به مزرعه شخصی علی شيميايی در اطراف بغداد منتقل میكنند. علی شيميايی به جای اينكه به افرادش كه يك افسر و سه سرباز بودند، پاداش دهد، آنها را فورا اعدام میكند و جنازهشان را در ملأعام در معرض ديد مردم قرار میدهد و اعلام میكند اين افراد اقدام به سرقت طلا از كويت كردهاند. تلويزيون عراق هم تصاوير آنها را پخش كرده و تهديد میكند كه هركس دست به سرقت بزند، مجازاتش اعدام بدون محاكمه خواهد بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90