🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۱۵
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸کمی جلوتر یک دوربرگردان بود. علی آقا دور زد و دوباره به طرف قم حرکت کردیم. نرسیده به قم کنار جاده، دو سه تا مغازه بود. چند قوطی سوهان خریدیم و کلی خندیدیم و برگشتیم. یک ساعتی میشد که داشتیم به طرف تهران میرفتیم. توی اتوبان تهران - قم ماشین به پت پت افتاد و قاروقورش درآمد. دایی گفت: «آک هی! اینم به کخ کخ افتاد.» باز ما خندیدیم علی آقا ماشین را توی شانه خاکی جاده نگهداشت. پیاده شد و کاپوت را بالا زد. دایی هم به کمکش رفت. من و زندایی از ماشین پیاده شدیم. زندایی پرسید: «چی شده محمود آقا؟» دایی به خنده گفت: «گفته زمین» (لج کردن) از فرصت استفاده کردیم و آن دوروبر قدم زدیم. باد خنکی میوزید. دورتر چند درخت بود و کوه و تپه و دشتی سبز صدای بوق کامیونها و ماشینهایی که پرگاز میرفتند نمیگذاشت صدای جیک جیک گنجشکهایی را که نزدیک ما روی زمین نوک میزدند و باقیمانده غذای مسافران را میخوردند به خوبی بشنویم. علی آقا و دایی محمود آستینها را بالا زدند و دل و روده ماشین را پایین ریختند. یک ساعت بعد ماشین استارت خورد و ما با سلام و صلوات سوار ماشین شدیم. دایی سوژۀ تازهای پیدا کرده بود و ماشین را به مسخره گرفته بود. یک کیلومتری جلوتر نرفته بودیم که دوباره ماشین به پت پت افتاد و خاموش شد. ناله دایی درآمد. حالا علی آقا میخندید. گفت: «م که گفتم ای بچه دل نازکه گوش نکردی بفرما قهر کرد. علی آقا و دایی پیاده شدند و با احتیاط ماشین را به طرف شانه خاکی جاده هل دادند. ما توی ماشین بودیم و تندتند صلوات میفرستادیم و دعا میکردیم تا خدای نکرده اتفاق بدی نیفتد. این بار ماشین بنزین تمام کرده بود. علی آقا یک گالن بیست لیتری خالی داد به دست دایی محمود و گفت: تا تو باشی ماشین بی زبان دوست ما رو مسخره نکنی! بدو تا سه شماره برگشتی.
خیلی طول کشید تا بالاخره دایی برگشت و بنزین را توی باک خالی کردند و دوباره ماشین به راه افتاد.
صبح زود حرکت کرده بودیم و ساعت چهار بعدازظهر به تهران رسیدیم؛ گرسنه، خسته و تشنه همان ابتدای شهر توی یکی از خیابانهای اطراف میدان آزادی ناهار خوردیم و به چند هتل سر زدیم اما باز هم بخاطر عکس دار نبودن شناسنامه من و زندایی نتوانستیم جایی پیدا کنیم. بعد از کلی چه کنیم و چه نکنیم و چاره جویی و مشورت، قرار شد برویم کرج علی آقا معتقد بود سختگیری آنجا به اندازه تهران نیست و بالاخره میتوانیم جایی پیدا کنیم.
زندایی از خستگی خوابش برده بود و من توی تقویمم جلوی روز یکشنبه دهم فروردین ماه ۱۳۶۵ اتفاقات آن روز را مینوشتم. دایی محمود، طوری که زندایی بیدار نشود، آهسته گفت: «چی شلال مکنی تو تقویمت؟!»¹ علی آقا به خنده گفت: زهرا خانم اگه از مسافرتمان مینویسی از بدیاش ننویس بنویس خیلی خوش گذشت.
دایی محمود دوباره زد به دنده شوخی.
یی وقت نوینم اما بد نوشتی! بشفم چشم و چالت در میارم.² بعد شروع کرد به یادآوری کباب خوردن ما و بنزین تمام کردن ماشین و دربدری خودش برای پیدا کردن چند لیتر بنزین، آنقدر این ماجراها را با آب و تاب تعریف میکرد که با خنده ما زندایی از خواب بیدار شد.
شب بود که به کرج رسیدیم. علی آقا و دایی مسافرخانهای پیدا کردند که بدون نیاز به شناسنامه عکس دار اتاق به ما دادند. وقتی خیالمان از بابت مسافرخانه راحت شد، تصمیم گرفتیم گشتی توی خیابانهای کرج بزنیم. دایی و زندایی سعی میکردند کاری کنند تا من و علی آقا با هم و کنار هم راه برویم. دایی علی آقا را هل میداد به طرف من و زندایی مرا میفرستاد به طرف علی آقا اما هر دو خجالت میکشیدیم و سربه زیر و دور از هم راه میرفتیم. شب شام را بیرون خوردیم و تا دیروقت توی شهر چرخیدیم.
صبح روز بعد به همدان برگشتیم. علی آقا به خانه ما آمد و مرا به مادر سپرد و خداحافظی کرد و رفت. موقع خداحافظی نشانیاش را داد تا برایش نامه بنویسم.
-----------------
پاورقی:
۱. چی داری در تقویمت مینویسی؟)
۲. یک وقت نبینم از ما بد نوشتهای اگر بشنوم.
شلال کردن از سر باز کردن، تندتند چیزی را نوشتن
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
هدایت شده از محمد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شهید شهید علی چیتسازیان
در کلام رهبرِ انقلاب
❣به مناسبت ۴ آذر ماه
سالروز شهادت شهید چیت سازیان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#شهید_چیت_سازیان
#کلیپ
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🌺🍃🌺🍃
🍃✨✨
🌺✨
بسم الله الرحمن الرحیم
💐🤚سلام علیکم طلوع فجر یکشنبه پنجم آذر و دوازدهم جمادی الاولی، امروز مصادف است با یوم الهی که در سال ۵۸ حضرت امام خمینی (ره) فرمان تشکیل بسیج را صادر، و فرمودند: مملکتی که ۲۰ میلیون جوان دارد باید ۲۰ میلیون ارتش داشته باشد، ان شاءالله بر همه بسیجیان لشکر مخلص خدا مبارک باد.
💐📚 مطلب امروز را با کلامی از بزرگ فرمانده بسیجی لشگر حضرت حجت (عجل الله تعالی)، مقام معظم رهبری حضرت آیة الله العظمی امام خامنه ای (زید عزه) در همین خصوص تقدیم خواهیم نمود.
💐👌👌"... بسیج مجموعه ای است که دشمن را بیمناک و دوستان را امیدوار و خاطر جمع می کند؛ در حقیقت همه انسانهای مؤمن، آگاه، بصیر، عاشق، متعهد و علاقه مند و آگاه به کار، در هر میدانی از میدان ها هستند که برای ملت مفید است، جزء بسیج اند؛ لذا بسیج یک نام مقدس است.
💐💐💐بارالها: بر محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) و آل محمد (علیهم السلام) درود فرست و ما را با بسیجیان محشور گردان.
التماس دعا
🕌
🌺✨🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
http://eitaa.com/taakrit11pw90
🍃✨✨
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۶
┄┅┅❀┅┅┄
🔸شوهرم بعد از آن مجروحیت و بستری در بیمارستان، هنوز بهبودی حاصل نکرده بود که به جبهه بازگشت. هر چه از او خواستیم که بیشتر درمان گردد نپذیرفت و اصلاً گوش نمی داد و می گفت: ما کار خوبی را آغاز کردیم. آسایش را از دشمن سلب کردیم اگر کار متوقف گردد، دشمن دیگر احساس خطر نمیکند و لذا ما به جبهه بازگشتیم. شهید دکتر چمران هم بارها برای عیادت شوهرم آمده و او را مورد محبت قرار داده ما دیگر از منطقه جنگی خارج نشدیم اما آن مرد لبنانی را ندیدیم. شاید شهید شده بود و یا به محور دیگری رفت، نمی دانم؟ مقام معظم رهبری و دکتر چمران که آمدند با کمک شوهرم و دیگر رزمنده ها توانستند با عملیاتی که انجام دادند، سد و خاکریز عراقی ها را بشکنند و آب به سوی نیروهای عراقی سرازیر گردید. دکتر چمران میگفت این آبی که به سوی ارتش متجاوز را انداختیم بسیار اثر بخش بود. جلوی پیشروی دشمن را گرفت به ما زمان داد که بتوانیم طرحها و برنامه ریزی های خود را انجام دهیم. با این آب، دشمن مجبور است عقب تر برود و از تصرف اهواز برای همیشه صرف نظر کند. میگفت خواهر از این برادرمان عبّاس خوب مواظبت کن. او مرد فداکار جبهه است و علی رغم اینکه مجروح است و هنوز ترکش ها در بدنش مانده است اما به موقع آمد و کمک کرد و توانستیم با کمک او و دیگر برادران سد بزرگ و مرتفع بعثی ها را بشکنیم، آن هم با نیرویی که از چهار نفر تجاوز نمی کرد. ابتکار آب، کار چند لشکر را انجام داد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
قابل توجه ایثارگران تهران
برای اطلاع از آخرین اخبار بنیاد شهید و امور ایثارگران تهران در ایتا با ما همراه باشید
https://eitaa.com/isaaretehran
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 به یاد مردی که گفت فاطمیه سال بعد نیستم.
باز شد فاطمیه، حسرت دلها برگرد
آن حکیمی که تو گفتی، شده تنها برگرد
تشنۀ گریۀ بسیار تو بیتالزهراست
روضۀ حضرت مادر شده برپا برگرد..
🔹 گریههای حاج قاسم سلیمانی در روضه حضرت زهرا سلاماللهعلیها
🌷هدیه به روح ملکوتی و بلندپرواز حاجقاسم سلیمانی صلوات .
#جان_فدا
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
گلستان یازدهم / ۱۶
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸فصل سوم نامه عاشقانه
یک هفته بعد از رفتن علی آقا یک روز عصر عمو مهدی عکسهای جشن عقد را آورد. من با عجله و تندتند یک بار همه عکسها را نگاه کردم. وقتی خیالم از کیفیت چاپشان راحت شد این بار با دقت و حوصله مشغول تماشا شدم. هر چند عکسها چند ساعتی دست مادر و بابا و خواهرها چرخید وقتی عطش دیدن آنها فروکش کرد. عکسها را برداشتم و به اتاق رفتم. گاهی یک عکس را نیم ساعت تماشا میکردم. با دیدن عکسها دلتنگیام بیشتر شد، طوری که نیمه شب خودکار را برداشتم، اولین نامهام را به علی آقا نوشتم.
از فردای آن روز شمارش روزها آغاز شد. توی تقویمم مثل زندانیها علامت میگذاشتم و سپری شدن روزها را میشمردم. علی آقا دوازدهم فروردین ۱۳۶۵ رفته بود. ششم اردیبهشت ماه بود. عصر، زنگ خانه به صدا درآمد. یک حس درونی میگفت: علی آقا پشت در است. چادرم را سر کردم و تا جلوی در دویدم. امیر آقا پشت در بود. تندتند سلام و احوالپرسی میکرد و احوال همه را یکی یکی می پرسید. از بابا و مادر گرفته تا دایی و مادربزرگ. عاقبت هم پاکتی از جیبش درآورد و گفت: خواهر فرشته، این نامه رو علی آقا برای شما فرستاده» آنقدر خوشحال شدم که نفهمیدم چطور تشکر کردم و چطور با او خداحافظی کردم. نامه را گرفتم و تا در را ببندم و به اتاق برسم چند بار آن را خواندم. نامه خیلی ساده و مختصر بود و جز سلام و احوالپرسی چیز دیگری نداشت. اما برای من قوت قلبی بود. انگار علی آقا کنارم بود و مهر دوستیاش را روی قلبم زده بود. توی نامه نوشته بود: "بسم الله الرحمن الرحيم به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان. سلام گرم از جبهههای حق علیه باطل که زمین آن پاشیده است از خون سرخ شهدا که این خونها این زمین را یادآور کربلای امام حسین، علیه السلام، میاندازد و بوی خوش آن انسان را عاشق لقاءالله میکند. سلام گرم از فرسنگها راه دور، از میان دشتها و درهها و از میان گرمای سوزان کربلای ایران و سلام گرم از میان مالک اشترها و حبیب بن مظاهرهای واقعی اباعبدالله الحسین بر شما.
اگر از احوال اینجانب بخواهی بپرسید، الحمدالله خوب هستم و اگر خداوند قبول کند دارم بندگی میکنم و امیدوارم روزی برسد که با پیروزی اسلام بر کفر جهانی و ریشه کن شدن ظلم با دست مبارک وليعصر شما زهرا خانم و خانواده محترم و حزب اللهی و انقلابی را از نزدیک ملاقات تازه داشته باشم و از شما میخواهم که در موقع عبادت و دعا از خداوند بزرگ برای اینجانب طلب آمرزش گناهانم را بخواهی و همچنین از خداوند بخواهی که این جهادی که من در آن شرکت کردهام و تو هم در آن شریک شدهای از هر دو قبول کند. دیگر مزاحم شما نمیشوم حال محمود آقا هم خوب است. از قول اینجانب از پدر و مادر بزرگوارت سلام و احوالپرسی کن و همچنین از خواهرانم، دیگر عرضی ندارم. شما را به خدا میسپارم. خدمتگذار اسلام، علی چیت سازیان."
موقع خواب نامه را زیر بالشم گذاشتم و از فردای آن روز هرجا میرفتم آن را توی کیفم با خودم میبردم. فکر میکردم آن نامه در واقع خود علی آقاست. سعی میکردم نامه علی آقا همه جا همراهم باشد. در کیفم را که باز میکردم و چشمم به پاکت نامه میافتاد، احساس خوبی داشتم. سه شنبه بیست و ششم اردیبهشت ماه علی آقا به همدان برگشته و یک راست به خانه ما آمده بود. روز بعد و شبش هم همین طور نیم ساعتی هم پشت در مانده بود. ما از همه جا بی خبر در خانه مادربزرگ بودیم.
روزهای دوشنبه و پنجشنبه خانوادگی برای تشییع جنازه شهدا به باغ بهشت میرفتیم. آن روز هم پنجشنبه بود. به همراه بابا و مادر و بقیه پشت تابوت شهیدی راه افتادیم. توی گلزار شهدا یک دفعه چشمم به علی آقا افتاد. اول فکر کردم اشتباه دیدهام. او را به بابا نشان دادم بابا جلو رفت و او را مثل فرزندش در آغوش گرفت و صورت و پیشانیاش را بوسید. بابا دست علی آقا را محکم گرفته بود و با لذت به سر تا پایش نگاه میکرد و حظ میبرد. علی آقا از خجالت سرخ شده بود. سرش را پایین انداخته و پشت سر هم تشکر میکرد. چند نفر از دوستانش هم کنارش بودند. بابا به قدری از دیدن علی آقا خوشحال شده بود که به او اصرار کرد حتماً شام به خانه ما بیاید.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۷
┄┅┅❀┅┅┄
🔸 شهید چمران با انجام طرح آب میگفت، الآن مطمئن شدم که دشمن دیگر به فکر پیشروی نیست و ضربات و شبیخون های ما، اثر خودش را گذاشته ولیکن هنوز هم از راه هویزه - سوسنگرد و جاده سوسنگرد - اهواز احساس خطر می کنیم. باید کاری کنیم که آب رودخانه کرخه را به کار ببریم تا خیالمان از آن محور آسوده گردد! هنوز خطر از سوی تپه های الله اکبر - پادگان حمیدیه و از طریق جاده سوسنگرد - اهواز وجود دارد. دشمن هم از لحاظ زرهی و هم از نظر نفرات بر ما برتری دارد. ما هنوز سلاح کافی در دست نداریم هنوز هم از ام یک و برنو استفاده میکنیم و این سلاح ها هرگز کارساز نیست. برنو برای شکار پرندگان خوب است نه شکار تانکهای غول پیکر! بایستی آن قدر حمله شبیخون بزنیم تا اسلحه و مهمات را از دشمن بگیریم ما باید با سلاح دشمن خودمان را مسلح کنیم. الآن که دشمن گرفتار آب و سرازیر شدن آن شده بهتر است فردا شب به او حمله کنیم و تا می توانیم سلاح سبک و دیگر سلاحهای جنگی از او به غنیمت بگیریم. دکتر چمران، قبل از طلوع آفتاب به مقر خود در اهواز و استانداری باز میگشت و وقت غروب به همراهی شهید رستمی و دو تن دیگر نزد ما می آمد!
شوهرم عباس حلفی و سه نفر از نیروهای او آماده برای حمله بودند. اول دکتر و همراهانش نماز مغرب و عشاء به جا می آوردند و زیر نور فانوس به بررسی نقشه محل استقرار نیروی دشمن می پرداختند. آنشب گفتند: بین ساعت ۲ تا ۳ شب که سربازان بعثی خواب باشند با سلاح سبک و نارنجک دستی حمله کنیم و تا میتوانیم رعب و وحشت در بین نیروهای دشمن به وجود آوردیم و آنان را بکشیم و اسلحه و مهمات جنگی را از آنان بگیریم. شش نفر نیرو راه افتادند و با موتورهایی که از قبل آماده بوده، حرکت کردند.
آن شب من در سنگر نماندم. دست دعا را به آسمان بلند کردم و گفتم: خدایا تو کمک کن. این متجاوزین کافر به روستاهای ما آمدند، خانههای ما را ویران ساختند، مزار عمان را سوزاندند. جوانهای ما را شهید کردند. این دکتر جوانمرد آمده تا ما را از دست این ناجوانمردها نجات دهد. خدایا او و همراهانش را زنده برگردند و دشمن را ذلیل و خوار کند. دشمن هم از بس ترسیده بود، منور می انداخت و بی هدف مناطق را بمباران میکرد. فاصله بین خانه ما و دشمن زیاد نبود. گویا دکتر در نزدیکی خط اول دشمن به همراهی دیگر نیروهایش کمین کرده بود تا کاملاً سربازان دشمن بخوابند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
هرچند به نظرم سفر رئیس جمهور به ترکیه به دلایل و مشکلات مختلف لغو شده است اما سید ابراهیم رئیسی در تماس تلفنی با رئیس جمهور ترکیه چند نکته مهم را به وی در مورد سیاستهای آنکارا به از قبال فلسطین مقاومت و سرنوشت حماس در غزه یادآور شد: یکی از این نکات که البته در خبر منتشر شده توسط سایت ریاست جمهوری نیامده این بود که ایران نسبت به اقدام ترکیه برای اعزام نیروی حافظ صلح یا حائل هشدار داد و از ترکیه خواست تا در بازی آمریکا و رژیم صهیونیستی برای محدود کردن و خفه کردن مردم باریکه غزه وارد نشود.
سیاستهای منافقانه و مزورانه رئیس جمهور ترکیه در مورد فلسطین اشغالی و به ویژه مردم مظلوم غزه صدای همه را درآورده است. در حالی که اردوغان و وزیر امور خارجهاش در تریبونها مدام از کشتار مردم فلسطین توسط صهیونیستها انتقاد میکنند، اما ترکیه حجم تجارتش در طول ۷ هفته جنگ با رژیم کودککش صهیونیست را افزایش داد و با ارسال گسترده مواد غذایی و نیازمندیهای این رژیم عملاً مانع از بروز بحران در شهرکهای صهیونیست نشین شد...
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رونمایی از خودروی شهید فخریزاده در زمان شهادت
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🎥 خودرو ضدگلوله کرباسچی؛ شهردار اسبق تهران در نمایشگاه بینالمللی شهر آفتاب به نمایش درآمد.
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 عملیات
"طریق القدس"
┄═❁❁═┄
🔸 ویژگی اصلی عملیات طریق القدس، گذشتن از زمینهای رملی غیرقابل عبور در شمال منطقه عملیاتی بود که سبب غافلگیری دشمن گردید. با موفقیت در محور شمالی، موقعیت نیروهای عراقی مستقر در محور جنوبی نیز متزلزل شد و عملیات در این محور هم به پیروزی رسید.
در این عملیات کلیه اهداف تأمین شد. شهر بستان و تنگه مهم چزابه آزاد شد و پس از گذشت ۴۲۰ روز از شروع جنگ، رزمندگان توانستند در منطقه عمومی سوسنگرد و بستان در مرز مستقر شوند. همچنین تصرف چزابه سبب شد که اتصال قوای دشمن در غرب کرخه و غرب کارون گسسته شود. به این ترتیب توان ارتش عراق در جنوب تجزیه شد و زمینه مناسب برای پیروزی عملیات فتح المبین پدید آمد. در این عملیات لشکر ۹ عراق نیز آسیب فراوان دید.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#طریق_القدس
#بستان
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 کتاب
نبرد طریق القدس
┄═❁❁═┄
مؤلفان:
امیر رزاقزاده، غلامعلی رشید
ناشر:
مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس
زبان: فارسی
سال چاپ: ۱۳۹۲
تیراژ: 2000 نسخه
تعداد صفحات: 1022
قطع و نوع جلد: وزیری (گالینگور)
┄═❁❁═┄
کتاب حاضر با هدف تحلیل و تشریح بخشی از وقایع مربوط به دوران هشت سال دفاع مقدس و با موضوع «عملیات طریقالقدس» به نگارش درآمده است. مطالب کتاب در هشت فصل ساماندهی شده که فصل نخست به توضیح اجمالی درباره وضعیت کشور، نیروهای مسلّح و بحرانهای گوناگون داخلی و خارجی و ... اختصاص یافته است. در فصل دوم، موقعیت، پیشینه و محدوده دشت آزادگان تبیین شده است. در فصل سوم، بحرانها، زمینهها و اهداف تجاوز عراق، بهخصوص در دشت آزادگان شرح داده شده است. روند شکلگیری و طراحی عملیات از نقطه آغاز تا پایان، آمادهسازی زمین، نیروها، امکانات، مرحله آمادهسازی و آغاز عملیات، سیر جزئی وقایع، شرح عملیات و ... از دیگر مطالب مندرج در این اثر است.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#طریق_القدس
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۱۷
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 نامه عاشقانه
بعد از اذان مغرب علی آقا به خانه ما آمد. پیراهن سورمه ای پوشیده بود. با همان شلوار هشت جیب، موهای بورش روی پیشانی اش ریخته و قیافه اش را تغییر داده بود. بابا دوباره با دیدن علی آقا او را در آغوش گرفت و چند بار صورت و پیشانی اش را بوسید. دستش را گرفت و او را در کنار خودش نشاند و گرم صحبت شد. از اوضاع جبهه و سرانجام جنگ پرسید. کمی که گذشت، مادر به بهانه ای بابا را صدا کرد، بابا که از اتاق بیرون آمد مادر او را سرگرم کرد و به من اشاره کرد که بروم پیش علی آقا. عکسها را برداشتم و بردم تا نشانش بدهم. علی آقا از عکسهای سر عقد خیلی خوشش آمد. عکسهای دونفری را که سر سفره عقد انداخته بودیم چند بار نگاه کرد و گفت: «اینا از همه بهتره.» از فرصت استفاده کرد و در تنهایی گفت «زهرا خانم فردا جمعهست. کسی خانه نیست. ساعت سه بعد از ظهر بیا خانه ما.» قبول کردم اما فردای آن روز وقتی موضوع را به مادر گفتم برخلاف انتظارم قبول نکرد و گفت اگه کسی خانه شان نیست بهتر است نروی. اگه علی آقا خودش بیاد دنبالت اشکالی نداره اما روز جمعه بعد از ظهر صلاح نیست یه دختر تک و تنها بلند شه بره خانه مردم.»
چاره ای نبود باید حدس میزدم اجازه ندهد. مادر حساسیت زیادی روی ما داشت. خانۀ دوست و آشنا هم اجازه نداشتیم برویم. بدون اینکه اعتراض بکنم پذیرفتم. یاد گرفته بودیم روی حرف مادر
حرفی نزنیم. میدانستیم او صلاحمان را میخواهد. هرچه به ساعت سه بعد از ظهر نزدیکتر میشدیم دلهره و اضطراب من بيشتر میشد. تلفن نداشتیم تا به او اطلاع بدهم. می ترسیدم از من دلخور و عصبانی بشود. از طرفی دلم برایش سوخت. میدانستم چشم انتظار است.
هیچ راهی به ذهنم نمیرسید تا او را باخبر کنم. فقط دعا دعا میکردم به دل علی آقا بیفتد و خودش به سراغم بیاید. بالاخره ساعت سه بعد از ظهر شد و چند صد ساعت طول کشید تا ساعت چهار و چهار و نیم و پنج شد.
خیلی ناراحت بودم. با خودم میگفتم الان علی آقا چه فکری میکند؟ حتما از دستم ناراحت و عصبانی است. اولین باری بود که با هم قول و قرار گذاشته بودیم و من بدقولی کرده بودم. بابا و خواهرها داشتند به تلویزیون نگاه میکردند؛ اما من انگار توی این دنیا نبودم. نه صدایی میشنیدم و نه چیزی میدیدم. چشم دوخته بودم به تلویزیون که داشت فیلم سینمایی بعد از ظهر جمعه را پخش میکرد. اما حواسم پیش علی آقا بود. حوصله هیچکس و هیچ چیز را نداشتم فکر میکردم روز بعد علی آقا چه واکنشی نشان میدهد؟ قهر میکند یا بدون خداحافظی به جبهه میرود؟ عصبانی می شود و دعوایم میکند. یا اینکه میآید و از رفتارم گلایه میکند. دلهره و دلشوره عجیبی داشتم. آن روز، بعد از ظهر به سختی گذشت. آن قدر طولانی بود که به نظر میرسید هیچ وقت شب نمی شود. به همین دلیل، دم غروب، به بهانه اینکه سرم درد میکند به اتاق خواب رفتم و بدون شام خوابیدم. فردای آن روز وقتی از مدرسه بر میگشتم توی کوچه صدای موتوری را پشت سرم شنیدم. خودم را جمع و جور کردم. حس کردم کسی به دنبالم افتاده. طبق عادت بدون اینکه دوروبرم را نگاه کنم قدم هایم را تندتر کردم. چند قدمی مانده به خانه، صدای آشنایی را از پشت سر شنیدم.
- سلام چه تندتند میری!
صدای علی آقا بود. برگشتم و نگاهش کردم. لبخندی روی لب هایش بود. نفس راحتی کشیدم
پرسید: «خوبی؟»
هیچ دلخوری در نگاه و صدایش نبود.
جواب دادم: «ممنون خوبم»
پرسید: «پس چرا دیروز نیامدی؟»
خجالت کشیدم و با ناراحتی جواب دادم: «ببخشید، تقصیر خودم نبود. مادر اجازه نداد گفت خوب نیست عصر جمعه تک و
تنها بری. خیابونا خلوته.
علی آقا سکوت کرد و به نشانه تأیید سر تکان داد. نگرانتان شدم. فکر کردم نکنه خدای نکرده اتفاقی برات افتاده.
الحمد لله که خوبی؟
لبخندی زدم و کلید را از توی کیفم درآوردم.
به هر جهت خیلی معذرت میخوام مادر گفت: «اگه علی آقا خودشون می اومدن و با هم میرفتین اشکالی نداشت. علی آقا دوباره سرش را به نشانهٔ تأیید تکان داد و گفت: «حق با حاج خانمه خوب کاری کردین گوش دادین. پس امروز بعد از ظهر خودم می آم دنبالت.» نفس راحتی کشیدم و کلید را توی قفل انداختم و گفتم: «بفرمایید تو.» علی آقا کار داشت به همین خاطر خداحافظی کرد و رفت. با خوشحالی دویدم توی حیاط و تا به آشپزخانه برسم، پرواز کردم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️خاطره ای از روزهای اسارت
🔶 زخم زبانها باعث میشود به کسی نگویم فرزند آزادهام
🔻حسین فرزند «ماشاءاله بویه رازی» است که ١٠ سال از عمرش را در غربت و اسارت گذرانده، او می گوید: وقتی بهجای قدرشناسی زخم زبان میشنید، قلبش آتش میگرفت.
🔻وقتی توی فامیل پیچید که قرار است «زهره خانم» با آقا ماشاءالله ازدواج کند، هرکس چیزی میگفت: «اثر شکنجههای دوران اسارت او را عصبی و بداخلاق کرده ... آن ماشاءالله زحمتکش و نجیب و سربه راه چند سال پیش که با زور بازویش از زمینهای کشاورزی نان در میآورد، مردی شده که نیاز به پرستاری و مراقبت اطرافیانش دارد ...»
🔻شنیدن این حرفها در دل زهره خانم هول و ولا میانداخت. اما وقتی با آقا ماشاءالله صحبت کرد، با آن که او هم فقط از سختیهای دیروز و فردای زندگیش گفت، زهره خانم خاطرجمع شد که زندگی با این مرد به تحمل همه مشکلات میارزد. چندان از آزادی آقا ماشاءالله نگذشته بود که آنها سر سفره عقد نشستند و چند سال بعد خداوند «حسین»، «فاطمه» و «حسن» را به آنها بخشید.
🔻آقا ماشاءالله روز و شب مثل پروانه دور زهره خانم و بچهها میگردد، اما فقط تلنگری کوچک کافیست که خاطرات روزهای اسارت و آثار جسمی و روحی شکنجهها از او پدر و همسری بسازد که فرسنگها با آنچه هست، تفاوت دارد. وقتی آقا ماشاءالله زمان و مکان را فراموش میکند و به کابوس آن روزها فرو میرود، تا زهره خانم او را از آن حالوهوا بیرون آورد، چند خط دیگر روی پیشانی پر تقدیرش جا میاندازد، اما وقتی دوباره آرامش به مرد مهربان زندگیش برمی گردد، او باز هم شکرگزار خداوندیست که همراه هم بودن را برایشان رقمزده است.
🔻اما حسین که دیگر جوان شده، در همان کودکی دریافت که فرزند مردی است که بخاطر وطنش سختیهای زیادی کشیده و هنوز هم باید بهجای همه درد و رنج تحمل کند. او فکر میکرد دیگران هم نباید این موضوع را از یاد ببرند، اما وقتی بهجای قدرشناسی زخم زبان میشنید، قلبش آتش میگرفت: «رشتههای خوب دانشگاه مال فرزندان شهدا و آزاده هاست ... چند سال رفتند جنگ، حالا تا آخر عمر راحت زندگی میکنند... » کمکم افتخار فرزند آزاده بودن راز حسین شد که آن را فقط پیش دوستانی که مثل او زخم خورده جنگ هستند، برملا میکند.
🔻پدر حال پسر جوانش را خوب میفهمد و میگوید: «انگار عدهای روزهای جنگ و خطراتی که آنها را تهدید میکرد از یاد بردهاند. حرفهای آزادهها و خاطرات دفاع مقدس برای بسیاری از افراد غریب است و من فقط وقتی در جمع دیگر آزادهها هستم، احساس راحتی میکنم. آزادهها حتی اگر ظاهرا جانباز نباشند، اعصاب و روانی آزرده دارند که برای تسکین آن باید هر روز مشتی قرص و داروهای قوی مصرف کنند و مشکلاتی دارند که تا آخر عمر آسایش را از آنها و خانوادههایشان میگیرد.»
🔻«ماشاءالله بویه رازی» سال ١٣۵٩ در عملیات رمضان به اسارت دشمن درآمد و سال ١٣٦٩ جزء آخرین گروه از اسرایی بود که به وطن بازگشت. او در مورد لحظات تلخی که در دوران اسارت گذرانده، میگوید: «روز اول زیر تیغ آفتاب و با تنی زخمی و کبود از مشت و لگد بعثی ها تا ظهر درازکش بودیم. ظهر درحالیکه چند تا از بچهها از شدت تشنگی شهید شده بودند، آفتابهای آب برایمان آوردند و هرکس بیشتر از یک جرعه میخورد آن را چنان با شدت از دهانش بیرون میکشیدند که دندانش از جا در میآمد. بعد ما را که ٣٠٠ اسیر بودیم به زندانی ١٢٠ متری بردند. آنجا باید به نوبت مینشستیم و بلند میشدیم و حتی برای برطرف کردن نیازهای ضروریمان هم حق خارج شدن از سلول را نداشتیم ... جیره غذایمان که هر روز ٣ تشت برنج و خورش بود، از زیر در به داخل میفرستادند تا هر کس چند قاشق سهمیه اش را از لابلای ٣٠٠ دست بیرون بکشد و بخورد ... اولین خروجمان از زندان ٢ هفته بعد بود که ما را در شهر بصره گرداندند. آن روز به مردان اسیر ایرانی که نیمهبرهنه بودند، در میان توهین و اهانت مردم بصره روزی گذشت که هیچوقت یادشان نمیرود. ما در فواصلی کوتاه میان زندانهای عراق جابجا میشدیم و در هر جابجایی مرگ را به چشممان میدیدیم. موقع خارج یا وارد شدن به هر زندان شکست خوردگان بعثی در دو طرف مسیر صف میبستند و با ضربات باطوم سر و روی ما را کبود میکردند. بعد از عبور از این تونل در حالیکه خون بدنمان روی زمین میریخت، ما را دمر روی خاک نرم میخواباندند و همانطور که با پوتین روی سرمان فشار میآوردند ما را مجبور به سینه خیز رفتن تا اردوگاه جدید میکردند ...»
#آزادگان
#خاطرات
#شکنجه
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۸
┄┅┅❀┅┅┄
🔸 نزدیک یک ساعت گذشت و خبری از دکتر و عملیات نشنیدم. در ساعت تقریباً سه بامداد از فاصله یک کیلومتری خانه ام صدای انفجارات شدیدی را شنیدم. با دو قبضه آر پی جی که همراهان دکتر داشتند، چند تانک از فاصله نزدیک زدند. نیروهای دکتر با سلاح سبک و نارنجک از پشت خاکریز دشمن حمله کردند. تعداد زیادی از سربازان دشمن کشته و بقیه سراسیمه در حالی که اسلحه خویش را جا گذاشته بودند، دست به فرار زدند. من هم خیلی سریع به خانه بازگشتم زیرا می دانستم که دشمن با همه امکاناتی که داشت منطقه را زیر بمباران قرار می داد و همینطور هم شد. نیم ساعت گذشت که دکتر و پنج نفر همراهش در حالی که تعداد زیادی کلاشینکف و مهمات و حتی چند قبضه آرپی جی به غنیمت گرفته بودند به خانه بازگشتند. دکتر می گفت این بهترین شبیخون بود که تا کنون در منطقهٔ طراح انجام گرفته است. عملیات خیلی سریع و بسیار موفقیت آمیز انجام گرفت. شوهرم البته هنوز از درد جراحاتش رنج می کشید، ولی به روی خودش نمی آورد. گاهی که او را تنها می دیدم از درد به خودش می پیچید. زیرا هنوز خوب درمان نشده بود و ترکشها را نتوانستند از شکم و سینه اش در بیاورند. او می گفت و تأکید میکرد که مبادا دکتر چمران چیزی بداند. بالآخره ما راه مبارزه را برگزیدیم. وظیفه ما این است که از خانه و روستا و وطن خود دفاع کنیم. جنگ هم تلفات دارد. شیرینی و نقل که نمی دهند. گلوله و موشک و انفجارات است! من حالم خوب است. اگر شهید بشوم این راهی بود که من برگزیدم. روزانه دهها نفر از نوجوانان پانزده ساله و نوزده ساله از دنیا می روند. روی مین حرکت می کنند و می جنگند.
دکتر می گفت: ما در خرمشهر و آبادان مشکل داریم. آنجا دشمن سخت فشار می آورد و در خیابان های خرمشهر، بسیاری هم شهید میشوند ولی او نگران اهواز است. اگر اهواز سقوط کند، در حقیقت استان سقوط کرده است. اهواز فوق العاده منطقه حساسی است و بایستی محکم در جلوی دشمن بایستیم و اجازه ندهیم او جلوتر بیاید. اما امکانات بسیار کم و نفرات ما بسیار محدودند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔶 بشارت امام بزرگوار درباره «تشکیل هستههای مقاومت جهانی» امروز در منطقه محقق شده و هستههای مقاومت در حال تغییر سرنوشت منطقه هستند که یک نمونه آن، همین "طوفان الاقصی" است.
آنها چند سال قبل در قضیه لبنان گفتند: به دنبال تشکیل «خاورمیانه جدید» بر اساس نیازها و منافع نامشروع خودش هستند که البته ناکام ماندند.
آمریکا به دنبال نابود کردن حزبالله بود اما حزبالله بعد از جنگ ۳۳ روزه، بیش از ۱۰ برابر گذشته قویتر شد.
در عراقی که آنها به دنبال بلعیدن آن بودند، امروز هستههای مقاومت در قضیه فلسطین وارد شدهاند.
یک برنامه دیگر آنها در طرح خاورمیانه جدید، تمام کردن مسئله فلسطین به نفع رژیم غاصب بود بهگونهای که چیزی به نام فلسطین باقی نماند، اما همان طرح خائنانه دو دولتی هم که قبلاً تصویب کرده بودند، محقق نشد و موقعیت و پیشرفت امروز فلسطین و حماس و جهاد اسلامی و سایر گروههای مقاومت قابل مقایسه با ۲۰ سال قبل نیست.
البته جغرافیای سیاسی منطقه در حال دگرگونی است اما نه به نفع آمریکا بلکه به نفع جبهه مقاومت.
۸ آذر ماه ۱۴۰۲
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#رهبری
#مقاومت
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۱۸
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸مادر خانه نبود. چند ساعت دیگر که از کارگاه برگشت، موضوع را برایش تعریف کردم مادر قبول کرد و من مشغول آماده کردن لباس هایم شدم. ساعت یک ربع به سه بود که علی آقا آمد. ماشین دوستش را گرفته بود. این دومین باری بود که به خانه آنها میرفتم. هیچکس خانه شان نبود. چند روزی میشد که خانواده اش در خانه حاج صادق مهمان بودند. این بار به خاطر خلوتی خانه بهتر توانستم جزئیات آن را ببینم. وقتی وارد خانه میشدی ورودی کوچکی بود. در سمت چپ سرویس بهداشتی بود و کنارش اتاقک کوچک نیم در یک و نیمی که رختکن محسوب میشد و رختخوابها را آنجا چیده بودند. در سمت راست آشپزخانه باریک و بلندی قرار داشت. از در و دیوار آشپزخانه گل های رونده بالا کشیده بودند. پشت پنجره پرنور و آفتابگیر آشپزخانه پر بود از انواع مختلف گلهای آپارتمانی، روی در همۀ کابینتهای سفید پر از پوسترهایی از طبیعت یا عکس های زیبایی از کودکان بود که آدم را به هوس می انداخت وارد آشپزخانه شود و یکی یکی عکسها را ببیند. انتهای آشپزخانه، کنار پنجره، دری آهنی باز میشد به تراسی کوچک، که فضای خوبی برای نگهداری ترشی، سیب زمینی، پیاز و این جور چیزها بود. از ذوق و سلیقه منصوره خانم در تزئین آشپزخانه اش خوشم آمد. خانه یک اتاق نشیمن داشت و یک اتاق پذیرایی که اتاق پذیرایی با پردۀ طوسی قشنگی که گلهای زرد و درشتی داشت، از نشیمن جدا میشد. به هر جای خانه که پا میگذاشتی یک پنجره بزرگ روبرویت بود که خانه را روشن میکرد و آفتاب را به داخل می آورد.
چند گلدان از روندههای آشپزخانه هم توی هال و روی رادیاتورها بود که از دیوارها بالا رفته و شاخه ها و برگ های سبز و قلبی شکلشان از سقف آویزان بود. گل ها، زیبایی خانه را چند برابر کرده بود. انتهای خانه، یعنی روبروی در ورودی، در چوبی دیگری بود که باز میشد داخل پاگردی کوچک، حمام آنجا بود و دو اتاق خواب که روبروی هم قرار داشتند. علی آقا در اتاق خواب سمت راست را باز کرد که ظاهراً اتاق خواب مشترک خودش و امیر آقا بود. روی همه دیوارهای اتاق عکس شهدا و امام با پونز نصب شده بود. از لابلای عکسها پیشانی بند و پلاک آویزان بود. اتاق کتابخانه ای هم داشت.
علی آقا نشست و تکیه داد به دیوار و اشاره کرد بنشینم. نشستم و بوی عطر تیرُزی که زده بود توی مشامم پر شد. بلند شد و رفت به طرف کتابخانه و از بین کتاب ها آلبومی را برداشت و آورد و گفت: «بیا با هم آلبوم نگاه کنیم.»
آلبوم را آرام آرام ورق می زد. دور بعضی از سرها دایره ای قرمز کشیده بود. انگشتش را میگذاشت روی عکسی و میگفت: «این دوستم شهید امیرحسین فضل اللهیه. در جزیره مجنون شهید شد. این یکی شهید محمد علی جربانه» بوی تن و عطر و نفسش با هم قاطی شده بود. با اینکه صدایش پر از بغض بود، احساس خوبی داشتم. دلم میخواست دنیا در همان لحظه متوقف میشد و من و او در همان حالت سالها کنار هم میماندیم. احساس میکردم آنجا با آن همه عکس شهید فضایش با همه جاهای دیگر فرق دارد. آلبوم را ورق میزد و در صفحه انگشتش روی چند عکس متوقف میشد. وقتی خیلی ناراحت میشد و بغض میکرد به بهانه آوردن میوه یا چای بلند میشد و از اتاق بیرون میرفت. چند بار هم به بهانه آوردن چیزی از توی قفسه کتاب ها مرا وادشت تا از جایم بلند شوم. حدس زدم چون خجالت میکشد به من نگاه کند. به این بهانه میخواهد مرا بهتر ببیند. پرسیدم علی آقا، شنیدم بچه های لشکر انصار، شما رو خیلی دوست دارن. میگن شما از توی زندانیا جرم بالاها و اعدامیا رو می برید جبهه و اون قدر روشون کار میکنید که یه آدم دیگه ای میشن!»
علی آقا لبخندی زد و پرسید: «از کی شنیدهای؟» با افتخار و غرور جواب دادم: «خب شنیدم دیگه» بعد خیلی با ادب مثل گزارشگرها پرسیدم: «این آدما خطرناک نیستن؟ تا به حال مشکلی براتون پیش نیاورده ان؟» علی آقا با اطمینان گفت نه اصلاً و ابدا، من به نیروهام همیشه می گم ...» لبخندی زد و ادامه داد: به شما هم می گم، زهرا خانم، شما هم نیروی خودی شدید. اخلاق تو به جامعه حرف اول میزنه. اگه ما روی اخلاقیات خوب کار کنیم، جامعه ایده آلی داریم اگه اخلاق افراد به جامعه اسلامی درست باشه، کشور مدینه فاضله می شه. ما باید وارد قلب و دل مردم جامعه بشیم تا مملکت در مسیر الهی قرار بگیره. من سعی میکنم با نیروهام اینطوری باشم و تنها چیزی هم که تو زندگی خیلی خوشحالم میکنه اینه که یه آدمی اشتباه راه می رفته بیارم تو مسیر اصلی و الهی. امام فرمودن: جبهه دانشگاه آدم سازیه اگه ما پیرو خط امامیم، باید عامل
در مسیر به فرمایشهای امام باشیم. در همین موقع زنگ آپارتمان به صدا درآمد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۹
┄┅┅❀┅┅┄
🔸 همگامی و همکاری جوانان حمیدیه و منطقه روستایی طراح با فرماندهی عباس حلفی حیدری که مردی استوار و فداکار بود ادامه یافت و علی رغم مجروحیت، هرگز سستی نشان نداد و به یاری دکتر مصطفی چمران ادامه داد. عباس حلفی مردی فداکار بود و مکتب اسلامی را پذیرا گشت. او در ژرفنای عرفانی دکتر شهید آمیخته گردید و شهید چمران، روح بلند او را پروراند. هر چند از سواد کافی برخوردار نبود اما این استعداد را داشت که می دانست برای چی می جنگد و با چه کسی در ارتباط است.
شهید چمران هم هر کس را آموزش نمیداد و تجارب زیادی که در لبنان سپری کرده و به آن عشق و عرفان دست یافته به عباس حلفی حیدری منتقل کرد و خیلی زیاد از دیده ها و دیدگاههای نظام و عرفانی خودش را به او بخشید.
عباس حلفی حیدری شهید والا مقامی بود که حتی پرونده ای برای بهره بری از مزایای شهادتش توسط خانواده اش تهیه نشده بود و به عشق دفاع از مکتب و سرزمین ایران اسلامی، سرانجام به معبود شتافت و تحمل درد دوری برادر و عشقش دکتر چمران را نکرد و بر اثر جراحات وارده بعد از شهادت شهید چمران او هم به خیل شهیدان پیوست، هر چند که گمنام از دنیا رفت و در اداره جانبازان هم نامی از او نیست اما او نزد خدای بزرگ جایگاهی ویژه دارد چه بسیار بزرگان که در میدانهای رزم اسطوره ها را آفریدند و فراموش گردیده اند، همانند عباس حلفی حیدری که او را به فراموشی سپردند. اما در تاریخ، مردان نامدار جهاد اسلامی هرگز فراموش نشده و نمیشوند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️چهار توصیه شهید شیبانی مجد برای رسیدن به مقامی بالاتر از شهدای مدافع حرم
🔷️ یکی از دوستان شهید مدافع حرم محمدرضا شیبانی، خوابی از شهید دیده بود را تعریف کرد و گفت:
◇ شهید شیبانی مجد به خوابم آمده بود با او درد دل و گلایه کردم که تو رفتی و من ماندم.
◇ الان که جنگ در سوریه تمام شده دیگه راه شهادت بسته شده است، چکار کنم؟
◇ ایشان جواب دادند : چند کار را انجام بده هر کجا باشی شهادت به دنبالت می آید .
◇ شما بهترین دوستان من بودید اگر صبر کنید خداوند اجر دو شهید که به ما داده به شما اجر بیشتری خواهد داد.
◇ من خوشحال شدم و گفتم داری شکسته نفسی می کنی، محمدر ضا ما کجا و شما کجا و بعد گفتم چکار کنم؟
◇ شهید شیبانیمجد چهار توصیه را گفت انجام دهم:
◇ اول: کاری کنید خدا از شما راضی باشد.
◇ دوم: نماز اول وقت ترک نشود.
◇ سوم: به نامحرم نگاه نکنید.
◇ چهارم: به کودکان با مهربانی رفتار کنید.
🔻در پایان گفت: "خدایا من سوریه نیامدم جز به اختیار و نظر حضرت زینب (س) ان شاءلله که شرمنده علمدار کربلا نباشم"
#شهید_محمدرضا_شیبانیمجد
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
❣بارها اتفاقات خاص را در همراهی با مجید دیده بودم. مثلا مسیری را میرفتیم که یک دفعه ماشین را میزد کنار! پیاده میشد و دست پیرمردی که نمیتوانست از خیابان رد بشود میگرفت. کمکش میکرد و دوباره سوار ماشین میشد. من بارها و بارها این اتفاق را دیده بودم. گاهی بهش گیر میدادم و میگفتم: مجید جان اینجا غیر از تو کسی نیست که کمک کنه؟! این همه آدم اطراف اون پیرمرد هستند. میگفت: درد جامعه همینه که ما آدمها نسبت به همدیگه بیتفاوت شدیم.
#شهید_مجید_صانعی
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
❣گفتند: چند دقیقه ی دیگه امتحان شروع میشه. صدای #اذان اومد . احمد آهسته رفت سمت نمازخانه. دنبالش رفتم و گفتم: احمد برگرد. این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای، ازت امتحان نمی گیره اما گوش نداد و رفت ...
مرتب از داخل کلاس سرک می کشیدم و داخل حیاط و نمازخانه را نگاه می کردم. خیلی ناراحت احمد بودم. حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه...
همه رو به صف کرده بودند و آماده امتحان بودیم اما بیست دقیقه همین طور توی کلاس نشسته بودیم. نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد! همه داشتند توی کلاس پچ پچ می کردند که یک دفعه درب کلاس باز شد. معلم با برگه های امتحانی وارد شد.
همه بلند شدند. معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت ما رو تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه! بعد هم یکی از بچّه ها را صدا زد و گفت: پاشو برگه ها رو پخش کن. هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا درآمد. در باز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد و مثل بقیه نشست و امتحانش را داد ...
#شهید_احمد_علی_نیری
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️عملیات کربلای هشت بود. نیمهشب بهاتفاق حاجمحمـد و مرتضی قربانی فرمانده لشکر 25 کربلا به سمت خط رفتیم. آتش توپخانه سنگینی روی خط درگیری بود. هر سه نفر در یک سنگر تعجیلی، که سنگر محکمی هم نبود، در خط پناه گرفتیم. گلولههای سنگین توپ و خمپاره بود که روی شلمچه میبارید. کمتر شبی از جنگ چنین آتشی از عراق را تجربه کرده بودیم. زمین از هیبت آن بمبها و انفجارها میلرزید، اما حاجمحمـد مثل کوه روبروی ما نشسته بود و لرزهای در بدنش نبود.آنقدر آتش سنگین بود که گاهی خمپارهها مستقیم روی سنگر منفجر میشدند، اما باز هیچ اضطراب و نگرانی در چهره حاجمحمـد نمیدیدم.
با خودم فکر میکردم، نفس مطمئنه، همین نفس حاجمحمـد است که با یاد خدا آرامش دارد، سکینه و آرامشی که همیشه در عملیات و پدافند در چهرهاش بارز بود.بیاختیار یاد شب والفجر 8 افتادم که با حاجمحمـد اسیر امواج اروند بودیم و همین آرامشش من را آرام کرده بود.
حدود دو سه ساعت این آتش روی خط بود و در بین ما سه نفر آرامترین نفر حاجمحمـد بود و من فقط محو لبخندش شده بودم.هر وقت از انفجاری دلهرهای به دلم میآمد، نگاهم به لبخند حاجمحمـد که محو نمیشد دوخته میشد و آرام میشدم.کمکم سپیده دمید و آتش دشمن کم شد.بیرون آمدیم،دیدیم جیپ تاکتیکی که بیسیمها را حمل میکرد،با ترکشها سوراخسوراخ و چهارچرخ آن پنچر شده است، حتی آنتنهای روی آن تکهتکه شده بود.با همان ماشین بیچرخ مسافتی را رفتیم تا به نیروها رسیدیم.
راوی سردار حاج نبی رودکی
هدیه به سردار شهید حاج محمد ابراهیمی صلوات
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ پدر و دختری ؛ قبل و بعد از شهادت 😢😢😢
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90