❣بارها اتفاقات خاص را در همراهی با مجید دیده بودم. مثلا مسیری را میرفتیم که یک دفعه ماشین را میزد کنار! پیاده میشد و دست پیرمردی که نمیتوانست از خیابان رد بشود میگرفت. کمکش میکرد و دوباره سوار ماشین میشد. من بارها و بارها این اتفاق را دیده بودم. گاهی بهش گیر میدادم و میگفتم: مجید جان اینجا غیر از تو کسی نیست که کمک کنه؟! این همه آدم اطراف اون پیرمرد هستند. میگفت: درد جامعه همینه که ما آدمها نسبت به همدیگه بیتفاوت شدیم.
#شهید_مجید_صانعی
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
❣گفتند: چند دقیقه ی دیگه امتحان شروع میشه. صدای #اذان اومد . احمد آهسته رفت سمت نمازخانه. دنبالش رفتم و گفتم: احمد برگرد. این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای، ازت امتحان نمی گیره اما گوش نداد و رفت ...
مرتب از داخل کلاس سرک می کشیدم و داخل حیاط و نمازخانه را نگاه می کردم. خیلی ناراحت احمد بودم. حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه...
همه رو به صف کرده بودند و آماده امتحان بودیم اما بیست دقیقه همین طور توی کلاس نشسته بودیم. نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد! همه داشتند توی کلاس پچ پچ می کردند که یک دفعه درب کلاس باز شد. معلم با برگه های امتحانی وارد شد.
همه بلند شدند. معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت ما رو تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه! بعد هم یکی از بچّه ها را صدا زد و گفت: پاشو برگه ها رو پخش کن. هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا درآمد. در باز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد و مثل بقیه نشست و امتحانش را داد ...
#شهید_احمد_علی_نیری
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️عملیات کربلای هشت بود. نیمهشب بهاتفاق حاجمحمـد و مرتضی قربانی فرمانده لشکر 25 کربلا به سمت خط رفتیم. آتش توپخانه سنگینی روی خط درگیری بود. هر سه نفر در یک سنگر تعجیلی، که سنگر محکمی هم نبود، در خط پناه گرفتیم. گلولههای سنگین توپ و خمپاره بود که روی شلمچه میبارید. کمتر شبی از جنگ چنین آتشی از عراق را تجربه کرده بودیم. زمین از هیبت آن بمبها و انفجارها میلرزید، اما حاجمحمـد مثل کوه روبروی ما نشسته بود و لرزهای در بدنش نبود.آنقدر آتش سنگین بود که گاهی خمپارهها مستقیم روی سنگر منفجر میشدند، اما باز هیچ اضطراب و نگرانی در چهره حاجمحمـد نمیدیدم.
با خودم فکر میکردم، نفس مطمئنه، همین نفس حاجمحمـد است که با یاد خدا آرامش دارد، سکینه و آرامشی که همیشه در عملیات و پدافند در چهرهاش بارز بود.بیاختیار یاد شب والفجر 8 افتادم که با حاجمحمـد اسیر امواج اروند بودیم و همین آرامشش من را آرام کرده بود.
حدود دو سه ساعت این آتش روی خط بود و در بین ما سه نفر آرامترین نفر حاجمحمـد بود و من فقط محو لبخندش شده بودم.هر وقت از انفجاری دلهرهای به دلم میآمد، نگاهم به لبخند حاجمحمـد که محو نمیشد دوخته میشد و آرام میشدم.کمکم سپیده دمید و آتش دشمن کم شد.بیرون آمدیم،دیدیم جیپ تاکتیکی که بیسیمها را حمل میکرد،با ترکشها سوراخسوراخ و چهارچرخ آن پنچر شده است، حتی آنتنهای روی آن تکهتکه شده بود.با همان ماشین بیچرخ مسافتی را رفتیم تا به نیروها رسیدیم.
راوی سردار حاج نبی رودکی
هدیه به سردار شهید حاج محمد ابراهیمی صلوات
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ پدر و دختری ؛ قبل و بعد از شهادت 😢😢😢
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۱۹
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸در همین موقع زنگ آپارتمان به صدا درآمد.
علی آقا بلند شــد که برود. در کمد را باز کرد کلتش را برداشت و به کمرش بست و رفت. تا آن روز نمیدانستم علی آقا اسلحه دارد. کمی که گذشت ناراحت و گرفته برگشت. با نگرانی نیم خیز شدم و پرسیدم: چی شده؟»
سری تکان داد و گفت: یکی از عکسای توی آلبوم هم چند روز پیش پریده. همین الان نشانت داد، حسین شریفی که گفتم: مجروح شده بود و عکسِ توی بیمارستانش را نشانت دادم شهید شده، آوردنش همدان باید برم.
بلند شدم و بشقاب های میوه خوری و سینی چای را برداشتم و به آشپزخانه بردم. تا علی آقا آماده شد، میوه ها را توی یخچال گذاشتم و استکان ها را شستم.
دوستانش جلوی در منتظر بودند. علی آقا، با همان ماشین قرضی، مرا به خانه رساند و رفت.
مادر تا مرا دید با تعجب پرسید: "داری میری یا آمدی؟"
گفتم: «آمدم» با تعجب نگاهم کرد و پرسید: چی شده؟ خدای نکرده حرفتان شد؟ "تو که الان رفتی"
به فکر اسلحه کمری علی آقا بودم. موضوع را به مادر گفتم. مادر سری تکان داد و گفت: اوضاع خوبی نیست. از یه طرف جنگه دشمن بعثی و از یه طرف ستون پنجم و منافقین، دست از سر بچه ها برنمی دارن. الحمدالله جوانای ما عاقلند، باید مواظب باشن.
صبح فردای آن روز، مادر نفیسه را با خودش برد کارگاه خیاطی. من فُرجه داشتم. میخواستم آماده شوم برای درس خواندن که علی آقا زنگ زد و آمد تو نشستیم به تعریف این بار نوبت من بود. آلبوم عکسهایم را آوردم و با هم نگاه کردیم، عجله به رفتن داشت، فردای آن روز دوشنبه بود. خیلی منتظرش شدم. نیامد، دلم میخواست حالا که همدان است هر روز یکدیگر را ببینیم. انگار به دیدنش عادت کرده بودم. با مادر به باغ بهشت رفتیم، دلتنگ بودم. فکر کردم شاید تشییع پیکر حسین شریفی باشد و او را در باغ بهشت ببینم. باغ بهشت خیلی شلوغ بود. هر چه چشم چرخاندم پیدایش نکردم. در تمام مدتی که در باغ بهشت بودیم و حتی توی خیابان در مسیر برگشت به خانه به اطراف نگاه میکردم و حریصانه منتظر دیدنش بودم.
روز سه شنبه هم تعطیل بودم و فُرجه داشتم. تازه مشغول درس خواندن شده بودم که در زدند. علی آقا بود هرچه اصرار کردم بیاید تو، نیامد آمده بود برای خداحافظی، داشت میرفت به منطقه کاسه ای آب آوردم و پشت سرش ریختم و توی چهارچوب ایستادم و تماشایش کردم. وقتی کمی فاصله گرفت برگشت و به دوروبر نگاه کرد. وقتی مطمئن شد کسی توی کوچه نیست با صدای بلند گفت: "مواظب خودت باش حلالم کن"
آهسته، طوری که فقط خودم میشنیدم، گفتم: «خدا نکنه، شفاعت یادت نره»
دستش را توی هوا برایم تکان داد.
چادر سفیدی را که پوشیده بودم، روی دستم انداختم و برایش دست تکان دادم. آن قدر منتظر شدم تا از توی کوچه وارد خیابان شد.
با رفتنش دوباره علامت گذاری هایم در تقویم شروع شد. هر روز که تمام میشد با آه و حسرت علامتی کنار آن روز میزدم و با مداد می نوشتم « دو روز گذشت ... ده روز ... دوازده روز... » سیزده روز از رفتن علی آقا گذشته بود.
هفتم خرداد بود. داشتم تا لباس می پوشیدم به مدرسه بروم. ساعت یک ربع به هشت بود. در زدند. عادت کرده بودم همیشه منتظر زنگ در باشم. خودم را مثل برق رساندم. علی آقا پشت در بود، خسته و کوفته و خاکی، با دیدنش انگار دنیا را به من داده بودند. تعارف کردم بیاید تو مادر هم دوید جلوی در، انگار علی آقا پسرش بود با شادی دست او را گرفت و توی حیاط کشید.
مادر پرسید: «کی رسیدید؟»
همین الان یکی از نیروهام شهید شده. فردا برمیگردم. مادر گفت: «پس امشب شام بیایین خانه ما»
آن روز روز تولدم بود. مادر تاریخ تولد همه ما را بخاطر داشت. بعد از رفتن علی آقا مادر گفت: «میخوام برات تولد بگیرم» گفتم: «نه مادر مگه نشنیدی دوست علی آقا شهید شده» مادر، با اینکه خیلی برنامه برایم داشت و تصمیم گرفته بود، علاوه بر خانواده علی آقا مهمان های دیگری هم دعوت کند، برنامه اش را تغییر داد و عصر، تولدم را تبریک گفت و کادویی را که برایم خریده بود به دستم داد و گفت «ان شاء الله به زودی جنگ تمام میشه. عیب نداره این روزا هم میگذره. ان شاءالله سال دیگه تو خانه خودتان برای خودت و پسرت با هم جشن تولد میگیریم» آن شب علی آقا و خانواده اش مهمان ما بودند؛ همان شبی بود که علی آقا توی باشگاه موقع کونگ فو پایش غلتیده و آسیب دیده بود و از شدت درد سرخ شده بود، اما دم نمیزد. آخر شب بود که من متوجه شدم. خیلی اصرار کردم که به بیمارستان برویم؛ اما قبول نکرد. میگفت: «چیزی نیست. خوب میشم» آخرش گفتم :«چقدر تو مقاومی چطور تحمل میکنی؟ من اصلا طاقت ندارم.» با خنده گفت: «شما هم باید تمرین کنی. دلم میخواد همسرم صبور و مقاوم باشه.»
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 طنز جبهه
کره خرهای بی ترمز
•┈••✾✾••┈•
🔸جاسم بنی رشید خبر داد دوتا کره خر پیدا کرده و آورده پشت چادرها،
رگ شیطنت و بازیگوشیم جنبید، با جاسم سوار کره خرها شدیم و هی شون کردم.
خوب میدویدن، لابلای تپه ها میگشتیم، یهویی از یه تپه ایی سرازیر شدیم،
چشم تون روز بد نبینه، تمام نیروهای تیپ به صف ایستاده بودن و مراسم صبحگاه در حال انجام بود.
حمید سرخیلی، معاون تیپ در حال سخنرانی بود که ما با کره خرها از تپه سرازیر شدیم.
بلد نبودم ترمزشون را بگیرم یا اینکه برشون گردونم، با سرعت سمت محل صبحگاه میدویدن، مجبور شدم خودم را پرت کنم پایین و فرار کنم.
لباس هایم را عوض کردم و زیر پتوها قایم شدم، اومدن پیدام کردن
تحت الحفظ بردنم سنگر فرمانده تیپ.
🔸 قسمتی از خاطرات
" شیطنتهای بی پایان "
عزت الله نصاری
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۱۰
┄┅┅❀┅┅┄
🔸علی حلفی از رزمندگان منطقه طراح و از یاران عباس حلفی حیدری می گوید:
از سوی سپاه حمیدیه و شهید بزرگوار سرلشگر پاسدار علی هاشمی به طراح اعزام گردیدم تا در کنار برادرمان عباس حلفی حیدری، به شهید دکتر مصطفی چمران کمک کنم. ما در روستای غضبان زندگی میکردیم این روستا با خط اول دشمن چند صد متری بیشتر فاصله نداشت و در کنار روستا، کانال آب بزرگی وجود دارد. در پیرامون کانال درختان بید رشد کرده و پوششی برای حرکت قایق ها بود، با قایقهای کوچکی حرکت میکردیم و در چند قدمی سربازان دشمن پیاده شده و در نهرها و جنگل منطقه می نشستیم و حتی گفتگوهای سربازان دشمن را می شنیدیم. ساعت ها افرادی که برای شناسایی می آمدند را با قایقم می بردم و در محله های امن ساعتها می ماندند. از محل تجمع سربازان دشمن و ادوات زرهی او عکسبرداری کرده و سپس باز می گشتیم. هفته ها و ماه های زیادی این کار را انجام می دادم. گاهی هم با شهید عباس حلفی حیدری که فرمانده ما بود می رفتیم. عباس از تهور و بی باکی زیادتری برخورد بود. ترس در زندگی جنگی او نبود. هر بار که می رفت من فکر نمی کردم که سالم برگردد تا سرانجام به فیض شهیدان پیوست. در هر حال کار شناسایی، روزانه انجام می گرفت و شب که می شد شهید دکتر چمران و بارها مقام معظم رهبری می آمدند و ما اطلاعات دقیقی از محل استقرار دشمن و زرهی او را به آنان می دادیم. آنها هم در یک اتاقی خلوت میکردند و نقشه شبیخون و حمله را علیه دشمن طرح ریزی می کردند. یکی از برنامه هایی که مورد توجه شهید چمران بود، شکستن سد و خاکریز عراقی ها، در منطقه بود. دکتر چمران میگفت: ما اسلحه و نفرات زیادی را نداریم. دشمن هم امکاناتش خیلی زیاد بود. احتمال اینکه اهواز را اشغال کند وجود داشت. لذا چاره ای جز به کشیدن آب به جبهه نداشتیم. با آب و فشار آن بود که دشمن شش کیلومتری از مواضع اولیه خود عقب نشینی کرد، تا سرانجام این عقب نشینی حتی به ۲۶ کیلومتر رسید!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
6.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴🏴 سلام مادر
🔹 با نوای
حاج مهدی رسولی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#توسل
#نماهنگ
#ایام_فاطمیه
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com//taakrit11pw90
♦️تویوتا خرگوشی
اکبر صحرایی
┄═❁❁═┄
سر سهسوت، کوچک و بزرگ، دور مشرجب و دیگ بزرگ دوغ حلقه میزنند. گوش شیطان کر، مشرجب، مسئول تدارکات گردان، دست به خیرات زده است. خودم را میرسانم به دیگ. مشرجب، پشت دیگ بزرگ رویی قیافه برای خلق الله گرفته و پارچ قرمزرنگ پلاستیکی را توی دست میچرخاند. پارچ را هی توی دیگ میکند و دوغ را به هم میزند. گاه پارچ را بالا میآورد و دوباره میریزد توی دیگ.
اوهووی خارخاسکها بیاین دوغ خنک!
داوود میزند روی ران مشرجب و میگوید: «بابابزرگ، چشم بصیرت داشته باشی من رو زیر پات میبینی!»
مشرجب چپچپکی داوود را نگاه میکند و میگوید: «فسقلی ... شب بود ندیدم.»
پس دقت کن بابابزرگ توی شب هم ببینی.
خارخاسک، انگار خدا جای قد و بالا، شصت متر زبون بهت داده, انشاءالله توی جبهه هم بالغ بشی و هم عاقل!
میروم کنار مشرجب و میگویم: «آفتاب از کدوم طرف دراومده؟!!»
برمیگردد و زُل میزند توی صورتم.
قندعلی، میدونی آدمِ فضول زود پیر میشه؟
خُردخُرد بقیهٔ بچههای دسته یکم هم با ظرف و ظروف میآیند و دیگ بزرگ دوغ را محاصره میکنند.
مشتی آبِ گچ نباشه؟!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#تویوتای_خرگوشی
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۱۱
┄┅┅❀┅┅┄
🔸 در ماه دوم جنگ یعنی آبان ماه ۵۹ شاید بین ۱۷ یا ۱۸ آبان بود که مقام معظم رهبری و دکتر چمران به منزل شهید عباس حلفی حیدری فرمانده نظامی نیروهای بسیجی عشایری آمده بودند و گفتند: باید کاری را انجام دهیم که خاکریز و سدّ بعثی ها شکسته شود. شب های زیادی بود که ما میرفتیم اما نمی توانستیم سد را بشکنیم. عراقی ها می دیدند و منور می انداختند و با خمپاره و آر پی جی به سوی ما شلیک می کردند. ناچارا به همراه دکتر چمران برمی گشتیم. تا اینکه با کاشتن چند مین و بمب های قوی، سد شکست و عراقی ها بدجور گرفتار فشار آب گردیدند و مجبور شدند به عقب برگردند و دو خاکریز ایجاد کنند. بین ما و آنها دریاچه آب به وجود آمد و دیگر آنها فقط تلاش می کردند تا مواضعشان را حفظ کنند و از پیشروی کاملاً منصرف گردیدند.
بعد از انجام عملیات فوق نوبت به شبیخون های کرخه کور رسید. دشمن ادوات و ابزار زیادی آنجا متمرکز کرده بود. منطقه جوری هست که نهرها و کانال های زیادی دارد و منطقه ای پر آب و در وقت باران بسیار گل آلود و گل آن رُسی، چسبنده و حرکت تانک ها در آن سخت و دشوار است و از جنگل بید پوشیده شده بود. دشمن می توانست از ناحیه کوت سید نعیم در ۲۰ کیلومتری شرق سوسنگرد پیشروی کرده و جاده سوسنگرد اهواز را قطع کند و اهواز را در معرض تهدید قرار دهد.
دکتر چمران بعد از شکستن سد شرق طرّاح، متوجه کرخه کور گردید. نیروهای محلی و نیروهای جنگ های نامنظم را بکار گرفت. کار نیروهای محلی و مردمی از کار نیروهای نامنظم متفاوت بود. نیروهای جنگهای نامنظم از لحاظ پختگی و تجارب جنگی از نیروهای محلی برتر بودند. آنها تقریباً در گودال هایی که کنده بودند با سلاح آرپی جی مستقر شده تا از ورود تانک های دشمن به جاده سوسنگرد - اهواز جلوگیری کنند. این نیروها توانستند با انفجار تانک های دشمن از پیشروی آنها جلوگیری کنند. البته بر اثر باران، اغلب گودال ها پر از آب شده و افراد ناچار بودند در هوای نسبتاً سرد داخل آب قرار گرفته و آماده شلیک به زرهی دشمن بودند. شرایط جنگ و موقعیت نیروهای محلی و جنگ های نامنظم هم سخت و دشوار بود زیرا ما به اندازه کافی آر پی جی نداشتیم. حتی نیروهای محلی سلاحشان ام یک بود! شب ها در شیخون به دستور شهید دکتر چمران ما توانستیم کلاشینکف و فشنگ از دشمن بگیریم و خود را با سلاح سربازان بعثی مسلح کنیم حتی دکتر دستور داده بود، غذا هم از سربازان دشمن بگیریم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۲۰
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 یادم می آید آن شب دوباره منصوره خانم کلیه هایش درد گرفت و بعد از شام حاج صادق او را به بیمارستان برد. با علی آقا به اتاقم رفتیم. پرسیدم:«چی شده؟ حالت خوب نیست؟» گفت: «عصر تو باشگاه پام غلتید.»
شلوارش را به زور بالا دادم. خجالت میکشید و پایش را عقب میکشید. جورابش را درآوردم. قوزک پایش ورم کرده و کبود شده بود. هول شدم. ترسیدم و گفتم: «بلند شو بریم بیمارستان.» خندید و گفت «نه بابا، چیزی نشده خوب میشه.» خواستم مادر را صدا کنم گفت: «نه... نه...»
زود جورابش را به پا کرد. هر کاری کردم حریفش نشدم. دوست علی آقا آخر شب آمد سراغش. رفته بودند سپاه. آنجا بچه ها با آب گرم و نمک پایش را ماساژ داده و دررفتگی را جا انداخته بودند.
روز پنجشنبه علی آقا صبح زود آمد در خانه ما. هر کاری کردم داخل نیامد؛ داشت میرفت به منطقه. برای اولین بار پیشش بغض کردم و گریه ام گرفت. دستم را گرفت و گفت:«به همین زودی؟ قرارمان یادت رفت! دیشب نگفتم دلم میخواد مقاوم و صبور باشی؟! شاید من این بار برنگردم. دوست ندارم از خودت ضعف نشان بدی. دلم میخواد مثل حضرت زینب صبور و مقاوم باشی.» با تمام این حرفها نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم. گریه امانم نداد. می دانستم او احساساتش را به راحتی بیان نمیکند. توی این مدت هیچ وقت احساساتی نشده بود و از دلتنگی گلایه نکرده بود. نقطه مقابل او من بودم. شکننده و حساس و احساساتی. با هق هق گریه، خداحافظی کردم.
در را بستم و به در تکیه دادم. نمی توانستم گریه ام را کنترل کنم. فکر میکردم الان است که دوباره در بزند و بیاید تو تا آرامم کند. چند دقیقه ای گذشت؛ هیچ صدایی از آن طرف نمی آمد. پنج دقیقه بعد، در را آرام باز کردم و توی کوچه سرک کشیدم. هیچ کس توی کوچه نبود. باورم نمیشد دلش بیاید مرا با این حال تنها بگذارد. توی هال که رسیدم با صدای بلند زدم زیر گریه. گفته بود باید صبور باشم. باید تحمل میکردم باید مقاومت میکردم. خودم خواسته بودم. خودم انتخاب کرده بودم. خودم تصمیم گرفته بودم در مشکلات جنگ سهیم باشم. خودم قبول کرده بودم همسر پاسدار شوم. پاسدارها را آدمهای مقاوم و با اخلاقی میدانستم. به خودم گفتم: «باشه قبول، تحمل میکنم. فقط خدایا مواظبش باش. خدایا، مجروحیت قبول، اما اسارت و شهادت نه. خدایا مواظبش باش
□□□
امتحانات خردادماه سال ۱۳۶۵ تمام شده بود. بابا صبح زود میرفت مغازه، مادر، علاوه بر اینکه به کارگاه خیاطی می رفت در کارهای دیگری که خانمها به طور خودگردان برای پشتیبانی از جبهه انجام میدادند شرکت و کمک میکرد. گاهی نفیسه را هم با خود میبرد و حتی برای ناهار هم به خانه نمیآمد. در این مواقع کارهای خانه بین من و رؤیا تقسیم میشد. روز سه شنبه بیستم خردادماه ۱۳۶۵ بود. زنگ خانه به صدا درآمد. چادر سر کردم و فاصلۀ ده پانزده قدمی راهرو تا در حیاط را با دو سه قدم بلند طی کردم. تا در را باز کردم علی آقا پشت در پیدا شد. با دیدنش جا خوردم دست باندپیچی شده اش از گردنش آویزان بود. بعد از سلام و احوال پرسی نصف و نیمه با نگرانی پرسیدم:"چی شده؟!"
با آسودگی جواب داد هیچی چند تا ترکش کوچیکه. به او تعارف کردم بیاید تو، خسته و به هم ریخته بود. موهایش را از ته تراشیده بود، لبهایش بی رنگ بود و ترک خورده با ریشهایی بلند. پوتین هایش آن قدر خاکی بود که رنگ اصلی اش مشخص نبود. به خنده گفتم:« از جنگ برگشتی؟» لبخندی زد و گفت: عملیات بود؛ جزیره مجنون.
اصرار کردم: «بیا تو»
نه خیلی خسته ام دوست داشتم اول تو را ببینم. وجیهه خانم خانه ست؟
مادر خانه نبود. با تعجب پرسیدم:"برای چی؟ نه نیست. رفته کارگاه" گفت: «نیروها خستهان برنامه چیدیم از طرف سپاه چند روزی خانوادگی بریم مشهد»
دستی روی ریشهای بلندش کشید و گفت: «میخوام تو رم ببرم. به نظرت، وجیهه خانم اجازه میده؟» سکوت کردم. گفت: میرم یه استراحتی میکنم عصر میام اجازهت رو میگیرم.» بابا و مادر حرفی نداشتند قبول کردند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit+1pw90