eitaa logo
پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
624 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
595 ویدیو
10 فایل
♦️اولین کانال رسمی اطلاع رسانی آزادگان ایران اسلامی اخبار واقعی مرتبط با آزادگان، ایثارگران، سیاسی و اجتماعی، از پذیرش هرگونه آگهی، تبلیغ معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح بخیر، سالروز ولادت یازدهمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت اباالمهدی (عج)‌ امام حسن عسگری (ع) بر شما مبارک باشد. ان‌شاءالله.🌹🌹🌹 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
💠فروش فوری محصول 207 اتومات با استفاده از تسهیلات بانکی ویژه جانبازان (ویژه جانبازان معرفی شده از سوی بنیاد شهید و امور ایثارگران) 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سکوت خبری فیلم اخت الرضا (ع) ♦️فیلم اخت الرضا (ع) که در رابطه با هجرت حضرت معصومه (س)، وفات ایشان است، فیلمی زیبا و خوش ساخت است، بدلایل نامعلومی در سکوت خبری ساخته شد، اینک در سکوت خبری در حال اکران بوده و زمان اکران آن هم رو به پایان است. مظلومیت حضرت معصومه (س) از این وضعیت و انفعال دستگاه‌های مسئول نسبت به این مظلومیت کاملا آشکار می‌باشد. لیکن مناسب است دوستان عزیز، خود کمر همت برای تبلیغ این فیلم ببندند. کمتر کسی از اکران آن اطلاع دارد که موضوعی در خور تأمل است. برای نمونه صبح روز دوشنبه اول آبان ماه که سایت فروش سینما بهمن در میدان انقلاب تهران را چک کردیم تنها 4 بلیط فروش رفته بود، شب هنگام وقتی برای تماشای فیلم رفتیم تنها حدود انگشتان دو دست تماشاگر داشت، از تبلیغ فیلم در فضای تبلیغی بیرون سینما هم اصلا خبری نبود و این واقعا جفا در حق اخت الرضا (ع) می‌باشد. البته سکوت تبلیغی تا ۲۸ مهرماه بود زیرا این فیلم در شامگاه ۲۸ مهر، در برنامه تلویزیونی «نقد سینما» بررسی شد. تنها در شبکه قرآن نیز چند شب پیش تبلیغ شد، ولی حتما حق می‌دهید این اصلا کافی نیست. براین اساس کلیه عزیزان و دوستداران حضرت، با ارسال این پیام در گروه‌هایی که حضور دارند فیلم را تبلیغ کنند و نگذارند این سکوت خبری ناشی از غرض ورزی‌های اغیار و غفلت دوستان، مظلومانه به پایان خط اکران برسد. امیدواریم حق حضرت معصومه (س) را بجا آورده و از مسئولان مربوطه دلیل را جویا شویم و بخواهیم این قصور جبران شود، البته تا دیر نشده و اکران تمام نشده است. 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
جانباز و نویسنده دفاع مقدس، حمید داودآبادی منتشر کرد: در کجا بودید، وقتی جنگ بود عرصه بر شیران غزه تنگ بود؟! 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️نماینده مجلس ترکیه: ترکیه در صدر جدول صادرکنندگان سیمان، آهن و فولاد به اسرائیل است. ترکیه سیمان، آهن و میلگرد دیوارهای حائل ساخته شده دور غزه توسط اسرائیل را تامین می کند. چگونه است در ترکیه برای ورود شهروندان اسرائیلی لغو روادید شده، اما فلسطینی‌ها برای ورود به ترکیه باید ویزا بگیرند؟ 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔻 گلستان یازدهم | ۱ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 خواستگاری با چشمهای آبی اسفند ماه ۱۳۶۴ بود. از پشت شیشه اتوبوس به درخت‌های لخت و خشک کنار پیاده رو و برف‌هایی که غباری از دود و خاک رویشان نشسته بود و آرام آرام آب می‌شدند نگاه می‌کردم. آسمان صاف و آبی بود و گاهی دسته‌ای پرنده وسط آسمان به پرواز در می‌آمدند. اتوبوس ترمزی کرد و راننده توی آینه نگاه کرد و با صدای بلند گفت: «هنرستان!» دختری که صورتی گرد و سفید و چشم‌هایی سبز و زیبا داشت و به نظر من، از همه دخترهایی که دیده بودم قشنگتر بود از اتوبوس پیاده شد. همیشه با دوستانش ته اتوبوس می‌نشستند و با هم ریزریز تعریف می‌کردند می‌دانستم مثل من سال دومی است. اسمش مریم بود. از دوستانش شنیده بودم اما همکلاسی نبودیم. روبروی هنرستان شهیدان دیباج اتوبوس ایستاده بود. چادرش را روی سرش مرتب کرد. رویش را کیپ گرفت و از پله‌های اتوبوس پایین رفت. از پشت شیشه اتوبوس برای چندمین بار با دوستانش خداحافظی کرد و برایشان دست تکان داد. اکثر مسافرهای اتوبوس دانش آموزان هنرستان تهذیب بودند. اتوبوس از خیابان میرزاده عشقی که خانه ما آنجا بود عبور می‌کرد. هر روز من در ایستگاه بیمارستان امام خمینی پیاده می‌شدم. آن موقع اسم کوچه ما مهرگان بود؛ روبروی کوچۀ قاضیان از خیابان رد شدم. وقتی وارد کوچه خانه خودمان شدم، وانتی را دیدم که جلوی در پارک شده بود. چند مرد رفتند توی حیاط و کمی بعد با چند دبۀ بزرگ برگشتند و آنها را پشت وانت گذاشتند. وقتی جلوی حیاط رسیدم کناری ایستادم تا مردها از حیاط بیرون آمدند و دوباره چند دبه ترشی را پشت وانت گذاشتند. حیاط کوچک‌مان شلوغ بود و پُر از بوهای جورواجور. گوشه و کنار زن‌ها گله گله نشسته یا ایستاده مشغول کاری بودند. یک عده کنار اجاق گاز ایستاده بودند و توی قابلمه بزرگی مربا می‌پختند. عده‌ای‌ دیگر شربت‌های سکنجبین سرد شده را توی دبه‌ها می‌ریختند. چند زن هم روی فرشی بزرگ نشسته بودند و آجیل‌هایی را که توی سینی وسط فرش بود داخل نایلون‌های کوچک می‌ریختند و آنها را با روبان‌های کوچک سبز می بستند. وقتی از کنار خانم حمیدزاده رد شدم، سلام کردم. خانم حمیدزاده دوست مادرم بود و در کارگاه بسیج فی سبیل الله خیاطی می‌کرد. با خوشرویی جوابم را داد و در گوش زنی که کنارش نشسته بود چیزی گفت. خجالت کشیدم و حس کردم گونه‌هایم داغ شد. به سرعت خودم را به هال رساندم. هفت هشت نفر زن توی هال دور هم نشسته بودند. سفره سفید و بزرگی روی فرش پهن بود و کوهی از کله قند وسط سفره کومه شده بود. خاک قندهایی که توی هوا بود توی گلویم رفت و دهانم شیرین شد. یکی از زنها از حفظ دعای توسل می‌خواند و زن‌های دیگر، همانطور که با قندشکن روی هاون قندها را می‌شکستند و زمزمه می‌کردند: «يا وجيهاً عندالله اشفع لنا عندالله» بی سروصدا به آشپزخانه رفتم. مادرم روی گاز قابلمه بزرگی گذاشته بود و داشت با ملاقه آن را به هم می‌زد. بوی سرکه گلویم را چزاند. با مادر سلام و احوال پرسی کردم. خواستم در یخچال را باز کنم دیدم خانم حمیدزاده هم پشت سرم آمد توی آشپزخانه و آهسته در گوش مادر چیزی گفت. شستم خبردار شد موضوع از چه قرار است. دویدم توی اتاق و به بهانه درآوردن روپوش و پوشیدن لباس توی خانه همانجا ماندم. نفیسه آن موقع پنج ساله بود، توی اتاق خوابیده بود. کمی بعد، مادر صدایم کرد. بلوزم را روی شلوارم انداختم و بیرون آمدم. خانم حمیدزاده و آن خانمی که توی حیاط کنارش نشسته بود در گوشه اتاق پشت زن‌هایی که قند می‌شکستند منتظرم بودند. مادر اشاره کرد که موهایم را مرتب کنم. تازه یادم افتاد که موهایم را شانه نکرده ام. مادر با ایما و اشاره گفت: برایشان چای ببرم. دیگر متوجه شده بودم چرا دوست خانم حمیدزاده آنقدر با اشتیاق نگاهم می‌کرد. توی استکانهایی که مخصوص مهمان‌ها بود چای ریختم. قندان را پُر از قند کردم و وسط سینی گذاشتم. کمی عقب رفتم و رنگ و روی چای را نگاه کردم؛ خوش رنگ بود و از رویشان بخار بلند می‌شد. خودم را توی سماور استیل ورانداز کردم و دستی به موهایم کشیدم، آمدم توی هال دوست خانم حمیدزاده قد متوسط و اندام میانه‌ای داشت با صورتی سفید و ابروهایی پهن و روشن و لب و دهانی جمع و جور و صورتی، خیلی تمیز و مرتب لباس پوشیده بود و زنی شیک پوش بود. وقتی خم شدم و سینی چای را جلویش گرفتم لبخندی زد و مادرانه نگاهم کرد و گفت: "دست شما درد نکنه خوشبخت بشی ان شاءالله" •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️هدیه ویژه‌ای که حاج قاسم از کرمان برای رهبر انقلاب برد. 🔹اواخر اسفند ٩۵ بود که گفتند: حاج قاسم فقط ربع ساعت فرصت دارد تا از کارگاه ساخت گنبد حرم مطهر اباعبدالله در کرمان بازدید کنند. ◇ از بخش‌های مختلف کارگاه بازدید کردند و اتاق تربت آخرین بخشی بود که پذیرای قدوم حاج قاسم سلیمانی شد. اتاقی که حاوی تربت‌‌هایی است که از اطراف مرقد مطهر امام حسین برداشته و برای انجام آزمایش به کرمان منتقل شده است. ◇ وقتی شنید این تربت از نزدیک‌ترین مکان به قبر مطهر امام حسین علیه‌السلام که شاهد ماجراهای کربلاست برداشته شده، بی‌قرار شد، با ادب و احترام آن را بوئید و بوسید، چشم بر تربت گذاشت و با مولای خود نجوا کرد. 🔺دقایقی فرصت خواست تا تنها باشد. در این خلوت عارفانه چه گفت و چه شنید، فقط خدا می‌داند؛ احتمالا همان دعای همیشگی‌اش بود که با چند سال تاخیر و البته حکماً به‌ وقت خودش محقق شد. 🔹بعد از این زیارت بود که درخواست کرد مقداری از آن تربت را برای هدیه به رهبری برایش جدا کنند. هدیه‌ای ناب که سردار دل‌ها برای رهبر عزیز تدارک دید. 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
✍سلام مولای من! سلام امام زمانم سلام بر هادی الانم، آقای من، غزه مظلوم و مقتدر است. کودکان با مادران کشته می‌شوند، اما همچنان مقاوم و استوارند! کوچ نمی‌کنند!!!! اما کوچ می‌دهند!!!! همه منتظرند ببینند سربازتان سید مقاومت چگونه می‌خواهد علیه دشمنتان لب به سخن گشاید؟ مولای من زبانش را به اذن خدا ابزار انتقال پیامتان قرار ده تا نیابتا فریاد انتقام بر فرق ستمگران برکشد! آن‌گاه که یک شاگرد منتظر این چنین تمرکز دوست و دشمن را به سخن این جمعه خود جلب کرده است؟!!!! خطبه جمعه ظهور شما چگونه خواهد بود؟ «انهم یرونه بعیدا و نراه قریبا»!! آقای من زبانش را گویا، بیانش را رسا، پیامش را آرام بخش منتظران و مایه ارعاب اعداء قرار ده! تبدیل به احسن کن! او را ترجمان کلام خود قرار ده تا به کشتار کودکان غزه مقدس پایان بخشد و رژیم رجیم را رجم کند یا تالی کتاب الله و ترجمان! این جمعه چه جمعه‌ای است شنیدن فریاد شما از زبان سرباز سرفرازتان! سخن او را از جنس خطبه جمعه ظهور قرار ده به اذن خدا با همان تاثیر! 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https:/eitaa.com/taakrit11pw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پس از انتشار کلیپ خبر درگذشت والده مکرمه غواص جاویدالاثر شهید محسن جاویدی در برخی گروهها و کانالهای فجازی با قطعیت اعلام می‌شود، خبر رحلت ایشان شایعه بوده و صحت ندارد، ایشان به شکرانه الهی در قید حیات و موجبات برکت ایران اسلامی هستند. 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔻 گلستان یازدهم / ۲ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸خواستگاری با چشمهای آبی با دست‌های لرزان سینی چای را جلوی خانم حمیدزاده و مادرم گرفتم، بعد سینی و قندان را بردم گذاشتم توی آشپزخانه، رفتم توی اتاق و خودم را همانجا حبس کردم. تقویمم را از توی کیفم درآوردم و کنار شنبه شانزدهم اسفندماه ۱۳۶۴ ضربدر کوچکی زدم و نوشتم خواستگاری. فردای آن روز چون تعطیلی بین دو امتحان بود، بعد از نماز صبح تا ساعت نه و نیم خوابیدم. وقتی از خواب بیدار شدم و به دستشويی رفتم تا مسواک بزنم از تعجب چشم‌هایم گرد شد. خانم حمیدزاده و آن خانم شیک پوش دیروزی توی حیاط ایستاده بودند و با مادرم حرف می‌زدند. رفتم توی آشپزخانه قایم شدم. کمی بعد آنها رفتند. مادرم آمد و گفت: «فرشته، منصوره خانم دوست خانم حمیدزاده بود، همان خانم دیروزی تو رو خیلی پسندیده خانم حمیدزاده کلی تعریفشان را کرد. می‌گفت: خانواده خوبی هستن، پسرش دوست و همرزم پسر خانم حمیدزاده است» با دلخوری گفتم "مامان باز شروع کردی! چند بار بگم من فعلاً قصد ازدواج ندارم. می‌خوام درس بخونم و برم دانشگاه" مادر گفت: «هول نشو! حالا مگه به این زودی گرفتن و بردنت؟ منم همۀ این حرفا و خیلی چیزای دیگه رو از قول تو بهشان گفتم. منصوره خانم گفت: از نجابت تو خوشش آمده، گفت: پسرش دختری مثل تو می‌خواد. گفت با درس خواندن تو مشکلی ندارن. اگه دلت خواست بعد از ازدواج ادامه تحصیل بده. می‌گفت: دختر خودش هم با اینکه محصله، اما عقد کرده» سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. مادر لبخندی زد و با شادی گفت: "به نظر خانواده خوبی میان پسرش پاسداره" مادر می‌دانست یکی از ملاک‌هایم برای ازدواج این است که همسرم پاسدار باشد. به نظرم پاسدارها آدم‌هایی کامل، بی نقص، مؤمن و معتقد بودند و از لحاظ شأن و اخلاقیات هم ردیف روحانیون بودند. مادر گفت: "منصوره خانم می‌گفت: پسرش از اول جنگ تا حالا تو جبهه است." حس کردم مادر خودش به این ازدواج راضی است، زیرا داشت معیارهای مرا برای ازدواج یادآوری می‌کرد. یکی دیگر از ملاک‌هایم این بود که همسرم رزمنده باشد. به مادر گفته بودم دلم می‌خواهد کاری برای انقلاب بکنم. دوست نداشتم سربار جامعه باشم. هدفم این بود که با ازدواج با یک رزمنده در مسیر انقلاب باشم و به کشورم خدمت کنم. مادر وقتی سکوت مرا دید، دیگر چیزی نگفت. فردای آن روز وقتی از مدرسه برگشتم مادر خانه را مثل دسته گل کرده بود؛ تمیز و مرتب جلوی در حیاط جارو و آب‌پاشی شده بود. حیاط را شسته بود. شیشه‌ها را پاک کرده و برق انداخته بود. اتاق‌ها جارو شده و وسایل و دکوری گردگیری شده بود. دیگر از آن همه بریز، بپاش و شلوغ‌ کاری‌های مربوط به تهیه مربا و ترشی برای جبهه خبری نبود. خانه بوی گل گرفته بود. از این‌که مادر دست تنها توی چهار پنج ساعتی که ما نبودیم این همه کار کرده بود دلم برایش سوخت. مادر در گوشی گفت: قرار است امشب منصوره خانم و پسرش به خانه‌مان بیایند. با شنیدن این حرف دست و پایم یخ کرد و قلبم به تپش افتاد. بعد از ناهار در حالی‌که دلهره آمدن خواستگار را داشتم، با کمک رؤیا نظافت خانه را تکمیل کردیم. شب شده بود. مادر داشت شام را آماده می‌کرد. ساعت هشت و نیم بود که زنگ در حیاط به صدا درآمد بابا در را باز کرد: منصوره خانم و پسرش بودند من و خواهرهایم توی اتاق خودمان قایم شدیم، اما مادر و بابا با مهمان‌ها رفتند توی اتاق پذیرایی. تکلیف خودم را نمی‌دانستم. دلهره‌ام بیشتر شده بود. از اضطراب و نگرانی نفسم بالا نمی‌آمد. از روی بیکاری سراغ تقویمم رفتم. آن‌ را باز کردم و کنار دوشنبه هجدهم اسفند ماه علامت کوچکی گذاشتم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 اردوگاه عنبر در بارگاه جانان ۱ حسین فرهنگ اصلاحی ┄┅┅❀┅┅┄ دنیای اسارت دنیای تاریکی‌هاست که به ندرت نوری در آن دیده می‌شود. نور و امید کالای کمیاب اسارت است، یأس، درد و سختی، همیشه در زیر پای اسیران می‌لولد. عشق به اباعبدالله علیه السلام کافیست تا تو را از خود بی‌خود کرده و عاشقت کند و روانه کوی و دیارش نماید. اما وقتی درهای اسارت به رویت بسته شوند و اسارت هم به خاطر آرزوی زیارت باشد آن وقت چه می‌کنی؟ ••••• حدود سه ماه از نوشیدن جام زهر قطعنامه توسط امام می‌گذشت. این سه ماه برای اسیران سیصد سال گذشت. باید به خود می‌قبولاندیم که بعد از آن جهاد حسینی، صلح حسنی مصلحت است. از چند روز پیشتر شایعه آزادی و تبادل اسرا بین ایران و عراق بچه‌ها را به وجد آورده بود با این حال هنوز «افسوس‌ها» و «ای کاش‌ها» از هر حلق سوخته و عاشقی بر می‌خواست که: افسوس که موفق به زیارت قبر آقا نشدم و ای‌کاش می‌توانستیم به پابوسی آقا برویم. ذکر همه اسرا این بود: «جنگ تمام شد اسارت در حال اتمام است و ما توفیق زیارت نیافته ایم.» □□ اردوگاه از شنیدن خبر پر از شور و ولوله شد. باور کردنی نبود. آقا ما را طلب کرده بود. طبق معمول هر روز وقتی که روزنامه‌ها آمد، بچه‌ها به سرعت مشغول مطالعه مطالب روزنامه‌ها شدند تا خبرها را برای دیگران ترجمه کنند، آن خبر مثل بمب در اردوگاه منفجر شد. خبر در گوشه‌ای از روزنامه انگلیسی زبان عراق درج شده بود. به دستور صدام کلیه اسرا باید به زیارت عتبات عالیات برده شوند. تفسیر و تحلیل‌ها شروع شد. - مگه می‌شه؟ اصلاً امکان نداره اینا که برای بردن به آدم مریض به بیمارستان، چهار نگهبان مسلح همراهش می‌فرستادن چطور امکان داره که این همه آدم رو با چند نگهبان بی حال به جایی بفرستن! - همه اینها حرفه ... اگه بخوان، گروه گروه و به تعداد کم ببرن تا قیام قیامت طول می‌کشد. عده دیگری می‌گفتند:" صدام خر کیه؟! امام طلبیده، زده پس هوشنگ خان و نسخه‌اش را پیچیده و گفته که اینها باید بیایند زیارت، اما نکند ... ؟" ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔻 گلستان یازدهم / ۳ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 چراغ علاءالدینی وسط اتاق بود از در و لوله کتری رویش بخار بلند می‌شد. با وجود گرمای اتاق، از سرما می‌لرزیدم و دندان‌هایم به هم می‌کوبید. حس می‌کردم آرام آرام از درون در حال یخ زدنم. چند دقیقه که گذشت مادر آمد توی اتاق و آهسته گفت: «فرشته، بیا بریم بابات اجازه داده با داماد حرف بزنی» قلبم داشت از قفسه سینه‌ام بیرون می‌زد. اختیار دست و پاهایم با خودم نبود. مادر جلو افتاد. به محض این‌که پایم را توی اتاق پذیرایی گذاشتم، چشمم سیاهی رفت. منصوره خانم و پسرش زیر پایم بلند شدند و با خوش رویی سلام و احوال پرسی کردند. بابا و مادر با منصوره خانم بیرون رفتند. داماد بالای اتاق ایستاده بود به نظرم قدبلند آمد. همان لحظه فکرم رسید، با یک جفت کفش پاشنه بلند ده سانتی هم‌قد او می‌شوم. سرش را پایین انداخته بود. از فرصت استفاده کردم و خوب نگاهش کردم. شلوار نظامی هشت‌جیب پوشیده بود، با اورکت کره‌ای و پیراهن قهوه‌ای، موهایی بور، ریش و سبیلی حنایی و بور داشت. چشم‌هایش را ندیدم زیرا در تمام مدت حتی یک لحظه هم سرش را بالا نگرفت. نمی‌دانستم باید چکار بکنم. رویم را کیپ گرفتم؛ طوری که فقط بینی‌ام معلوم بود. وسط اتاق روی فرش یک جعبه شیرینی و یک دسته گل بود. عطر خوش گل اتاق را پر کرده بود. او بالای اتاق نشسته بود؛ کنار پنجره‌ای که به کوچه باز می‌شد و من سمت راست به دیوار تکیه داده بودم. چند دقیقه‌ای به سکوت گذشت. اما، بالاخره او شروع کرد. بسم الله الرحمن الرحيم اسم من علی چیت سازیانه. من بسیجی‌ام. یه بسیجی پیرو خط امام. فاصله‌ام با مرگ یه ثانیه است. دعا کنید شهادت نصیبم بشه. هر لحظه ممکنه شهید، مجروح یا اسیر بشم. خیلی وقتا ماه به ماه همدان نمی‌آیم. مکثی کرد. شاید منتظر بود من چیزی بگویم. وقتی سکوت مرا دید، دوباره ادامه داد. تا کلاس دوم دبیرستان بیشتر درس نخوانده‌ام؛ دلیلش هم جنگه. تو زندگی من جنگ اولویت اوله، چون امام تکلیف کردهاند جبهه‌ها را خالی نذارید. اگه این جنگ بیست سال طول بکشه، می‌مانم، می‌جنگم و از دین، ایمان و انقلاب دفاع می‌کنم. رشته تحصیلی‌ام برقه. تو هنرستان دیباج درس می‌خواندم. از مال دنیا هم هیچی ندارم. نه خانه، نه ماشین، نه پول، هیچی. باز ساکت شد بلکه من چیزی بگویم. خودش دوباره گفت: «البته شکر خدا تنم سالمه. الحمدالله ورزشکارم؛ رزمی کار. هر چند اگه شما دوست نداشته باشین همه چیز تغییر می‌کنه، یعنی اگه همسر آینده‌ام راضی نباشه دست از جبهه می‌کشم و همین جا توی همدان برای خودم کاری دست و پا می‌کنم» از شنیدن این حرف جا خوردم. گفتم: «نه! اتفاقاً یکی از شرط و شروط و معیارای من برای ازدواج اینه که همسرم حتماً اهل جبهه و جنگ باشه» لبخندی زد. تسبیحی دستش بود که آن را تندتند می چرخاند. یک دفعه دستش از حرکت افتاد. خنده تمام صورتش را پُر کرد. حس کردم نمره اولین امتحانم را بیست گرفته‌ام. با خوشحالی گفت: الهی شکر! چون من خودم را وقف جبهه کرده‌ام. وقتی شما ظرف یا فرشی به وقف مسجد می‌کنین به هیچ وجه نمی‌شه اون رو از مسجد بیرون بیارید مگه اینکه ظرف و ظروف بشکنن یا فرش بپوسه و پاره بشه. تازه اون وقت هم باز رفو می‌شه و به مسجد برمی‌گرده» پرسید: «شما چی؟ هدف شما از زندگی و ازدواج چیه؟ گفتم: "من خیلی دوست دارم به انقلاب کمک کنم. با مادرم تو پشتیبانی و کمک‌ رسانی به جبهه همکاری می‌کنم. اما، فکر می‌کنم باید بیشتر از اینا به جبهه و جنگ کمک کنم. نمی‌دونم چطوری؛ شاید اگه همسر آینده‌ام رزمنده باشه بتونه به من کمک کنه؛ هر چند اعتقاد و دین و ایمان فرد برام خیلی مهمه؛ مسلمان واقعی بودن و معتقد بودنش." •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 بنیاد امور مهاجرین ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔸بنیاد امور مهاجرین جنگ تحمیلی یا بنیاد جنگ زدگان در ۱۳۶۰ به دستور محمدعلی رجایی نخست‌وزیر وقت‌، زیر نظر وزارت کشور، به سرپرستی سید مصطفی میرسلیم معاون سیاسی اجتماعی وزارت کشور برای برنامه‌ریزی و هماهنگی فعالیت‌های کمک‌رسانی و تأمین نیازهای مادی و معنوی مهاجران جنگ عراق با ایران تأسیس شد. وظایف و برنامه‌های این بنیاد در شش محور متمرکز می‌شد: برنامه‌های رفاهی‌، شامل پرداخت مستمری‌، کمک به آوارگان تحت پوشش امور اجتماعی‌، حمایت اقتصادی از طلاب و دانشجویان آواره جنگی‌؛ برنامه اسکان‌، شامل پرداخت اجاره‌بها، هزینه تعمیرات مجتمع‌ها، شهرک‌ها و خوابگاه‌های مهاجران جنگی و احداث خانه برای آنها در استان‌های جنگ زده‌؛ برنامه تعلیم و تربیت‌؛ برنامه امور هنری برای حفظ و توسعه فرهنگ اسلامی در میان جنگ زدگان‌؛ برنامه بهداشتی‌، شامل سرپرستی مهاجران معلول و سالمند، کودکان بی‌سرپرست‌، خرید لوازم بهداشتی‌، اعزام بیماران مهاجر به بیمارستان‌های داخل یا خارج از کشور؛ اشتغال‌زایی و کاریابی‌، به‌منظور ساماندهی و بهبود شرایط زندگی مهاجران جنگی‌. ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ جنگ تحمیلی 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 در آن شرایط نمی‌دانستم افکارم را چگونه بیان کنم؛ دو سه جمله که حرف می‌زدم سکوت می‌کردم راستش بیشتر سعی می‌کردم لفظ قلم و تهرانی حرف بزنم علی آقا هم معلوم بود تلاش می‌کند کتابی حرف بزند. پرسید: «پس شما مشکلی با شهید یا مجروح و اسیر شدن من ندارین؟» دستپاچه شدم و نمی‌دانم چطور این فکر به ذهنم رسید و فرز جواب دادم. حالا که خدای نکرده کسی یه دفعه هم شهید، مجروح و اسیر نمی‌شه. لبخندی زد، فکر کردم نکند جوابی سطحی و سبک داده‌ام، خواستم درستش کنم گفتم: - مادرتون می‌گفت: از اول جنگ تو جبهه‌اید؟ خدا رو شکر تا حالا که اتفاقی نیفتاده، ان‌شاءالله از این به بعد هم مشکلی پیش نمیاد. چیزی نگفت. سرش پایین بود و با تسبیح ذکر می‌گفت، یک دفعه یاد سؤال اصلی خودم افتادم که از دیروز تمرین کرده بودم. پرسیدم - ببخشید هدف شما از ازدواج چیه؟ بدون اینکه فکر کند جواب داد "کامل کردن دینم؛ ادای سنت رسول الله." بعد مکثی کرد و ادامه داد. - توی جبهه، موقع عملیات مرخصي‌ها لغو میشه؛ یعنی بعضی وقتا رزمنده‌هایی که متأهلن می‌گن علی آقا چون خودش زن و بچه نداره راحته. میخوام شرایط‌شان را درک کنم. فکر می‌کنم اگه در شرایط یکسان قانونی وضع و اجرا بشه بهتره، البته این از اهداف فرعیه. از شنیدن این جواب، هم تعجب کردم و هم از صداقتش خوشم آمد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 اردوگاه عنبر در بارگاه جانان / ۲ حسین فرهنگ اصلاحی ┄┅┅❀┅┅┄ باورش برای همه سخت بود مثل یک رویا دست نیافتنی بود. حالا بحث و موضوع صحبت‌ها و جلسات زیارت آقا شده بود. دوستان معدودی که قبلاً توانسته بودند به زیارت بروند از خاطرات و دیده‌ها و شنیده‌های خود می‌گفتند؛ با شنیدن این مطالب عطش اسرا بیشتر می‌شد. بعد از جلساتی که برگزار شد همه متفق‌ القول گفتند: ما نباید بگذاریم که دشمن از زیارت ما برای خودش تبلیغ کند. عراقی‌ها نمی‌توانند به زور چیزی را به ما تحمیل کنند. نباید اجازه داد که در بوق و کرنا بدمند که ما مسلمانیم و اسرا میهمانان ما هستند و پرده بر جنایات هشت ساله خود بکشند. فیلم‌برداری، مصاحبه، پخش پوستر و اطلاعیه ممنوع باشد. کم کم باورها داشت از بین می‌رفت که فرمانده اردوگاه و سربازان عراقی بار دیگر به صحت خبر قوت بخشیدند. بعد از چند روز، خبر رسید که اردوگاه‌ها به نوبت به زیارت برده می‌شوند. خبر، جنب و جوش عجیبی بین همه ایجاد کرده بود. همه در تلاش بودند تا از کیفیت و طریقه زیارت آگاه شوند. بعد از اردوگاه <<رمادی» و «موصل» نوبت اردوگاه ما بود. همه دغدغه داشتند که چطور زیارت کنند. در اردوگاه یک جلد مفاتیح الجنان بود که از آن بطور مخفی استفاده می‌شد بجز ماه‌های مبارک، در مواقعی که ضرورت نداشت جاسازی می‌شد. برای آگاهی بیشتر از طریقه زیارت کردن، قسمت آداب زیارت، مثل زیارت حرم امیرالمؤمنین، حرم اباعبدالله و قمر بنی هاشم روی کاغذها نوشته شد و بعد تکثیر و تقسیم شد. علی‌رغم شرایط سخت و خفقانی که برفضای اردوگاه سایه افکنده بود بچه‌ها با سعی و جدیت توانسته بودند مقداری کاغذ و خودکار به نحوی تهیه و از دید عراقی‌ها پنهان کنند. انتظار به پایان رسید. یکی از روزهای آخر آذرماه ۶۷ بود. در صف آمار، فرمانده اردوگاه گفت: هر سه شنبه، یک گروه می‌روند و بعد از مقداری مقدمه چینی چهارشنبه بر‌می‌گردند و هفته بعد نوبت گروه دیگری است. تقسیم بندی شروع شد و من جزء گروه سوم شدم. هر چهارصد نفر یک گروه را تشکیل می‌دادند. شور و ولوله اردوگاه را فرا گرفت. بچه‌ها بی اعتنا به هشدار عراقی‌ها صلوات و تکبیر می‌فرستادند. با توجه به نداشتن تجربه و ناگهانی بودن کار به لطف اباعبدالله این حرکت به یک حرکت فرهنگی و سودمند برای بچه‌ها مبدل شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 در آن شرایط نمی‌دانستم افکارم را چگونه بیان کنم؛ دو سه جمله که حرف می‌زدم سکوت می‌کردم راستش بیشتر سعی می‌کردم لفظ قلم و تهرانی حرف بزنم علی آقا هم معلوم بود تلاش می‌کند کتابی حرف بزند. پرسید: «پس شما مشکلی با شهید یا مجروح و اسیر شدن من ندارین؟» دستپاچه شدم و نمی‌دانم چطور این فکر به ذهنم رسید و فرز جواب دادم. حالا که خدای نکرده کسی یه دفعه هم شهید، مجروح و اسیر نمی‌شه. لبخندی زد، فکر کردم نکند جوابی سطحی و سبک داده‌ام، خواستم درستش کنم گفتم: - مادرتون می‌گفت: از اول جنگ تو جبهه‌اید؟ خدا رو شکر تا حالا که اتفاقی نیفتاده، ان‌شاءالله از این به بعد هم مشکلی پیش نمیاد. چیزی نگفت. سرش پایین بود و با تسبیح ذکر می‌گفت، یک دفعه یاد سؤال اصلی خودم افتادم که از دیروز تمرین کرده بودم. پرسیدم - ببخشید هدف شما از ازدواج چیه؟ بدون اینکه فکر کند جواب داد "کامل کردن دینم؛ ادای سنت رسول الله." بعد مکثی کرد و ادامه داد. - توی جبهه، موقع عملیات مرخصي‌ها لغو میشه؛ یعنی بعضی وقتا رزمنده‌هایی که متأهلن می‌گن علی آقا چون خودش زن و بچه نداره راحته. میخوام شرایط‌شان را درک کنم. فکر می‌کنم اگه در شرایط یکسان قانونی وضع و اجرا بشه بهتره، البته این از اهداف فرعیه. از شنیدن این جواب، هم تعجب کردم و هم از صداقتش خوشم آمد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۵ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸...زیر چشمی نگاهش کردم. هنوز سرش پایین بود و با تسبیحش ذکر می گفت. وقتی بین ما سکوت طولانی شد، گفتم: «راستی، اسم من زهراست البته توی شناسنامه، اما همه بهم می‌گن فرشته» لبخندی زد و گفت:"زهرا خانم چه خوب! ما عاشق اهل بیت و خانم حضرت زهراییم. حتی تلفظ اسم مبارکشان هم لیاقت می‌خواد." بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم. بابا توی هال جلوی در نشسته بود. تا مرا دید با اشاره چشم و ابرو پرسید: «چی شد؟» با خجالت گفتم: «هیچی هر چی شما بگید.» بابا لبخندی زد و گفت: «مبارکه» بابا به مادرم و منصوره خانم که توی هال نشسته و گرم تعریف بودند، تعارف کرد تا بروند توی اتاق پذیرایی می‌خواستم بروم توی اتاق پیش خواهرهایم، اما مادر دستم را گرفت و با هم دوباره به اتاق پذیرایی رفتیم. بابا کنار علی آقا نشست و شروع کرد به صحبت از کار و پرسیدن از اوضاع جبهه و جنگ، مادر هم برای منصوره خانم از کارهای زیادی که برای کمک به جبهه‌ها انجام می‌دادند می‌گفت؛ از کارگاه خیاطی‌شان و فعالیت‌های دیگرش، یک دفعه متوجه شدم پدرم دارد قرار عروسی را می‌گذارد و بعد هم حرف از مهریه به میان آمد. پدرم گفت: «من چیزی مد نظرم نیست؛ هر چی خودتان در نظر دارید و صلاح می‌دانید» منصوره خانم به من نگاه کرد و با رضایت گفت: «ما به نیابت چهارده معصوم چهارده سکه مهر عروس خانم می‌کنیم» در گوش مادر گفتم: «چه خبره! خیلی زیاده!» منصوره خانم شنید. - نه دخترم، زیاد نیست. ارزش شما بیشتر از ایناست. اما، بالاخره رسمه دیگه. پدرم گفت: برای ما مادیات اصلاً مهم نیست. خدا خودش شاهده که ما حتی دربارۀ خانواده شما تحقیق هم نکرده‌ایم. ماشاءالله علی آقا جوان خوب، پاک و مؤمنیه همین که از روز اول جنگ توی جبهه است، برای ما کافیه. من با افتخار دخترم رو دست ایشون می‌سپرم. علی آقا مرد متدین، باخدا، شجاع و باغیرت، انقلابی و حزب اللهیه، اینا از همه چی با ارزش‌تره. به خدا قسم اگه بدونم شما امروز ازدواج می‌کنید و فردا شهید می‌شید، باز هم دخترم رو به شما می‌دم.» علی آقا سرخ شده بود. در جواب پدرم گفت: «ما هم نسبت به خانواده شما چنین احساسی داریم. به خدا قسم اگه جواب رد هم می شنیدیم از شما ناراحت نمی‌شدیم. الحمدالله شما هم خانواده بسیجی و ارزشی هستید. برای ما هم افتخاره با خانواده مؤمن و ایثارگری مثل شما وصلت کنیم.» بعد سکوت کرد و آهسته تر گفت: «هرچند من وقتی پا توی این خانه گذاشتم، مطمئن بودم ناامید از این خانه بیرون نمی‌رم.» صبح فردای آن روز به خانه مادربزرگم رفتیم تا هم آن‌ها را برای شب که خانواده داماد به خانه ما می‌آمدند دعوت کنیم و هم دایی محمود را ببینیم. دایی محمود از جبهه آمده بود. کمی از این در و آن در حرف زدیم. مادر گفت: محمود جان برای فرشته خواستگار آمده.» دایی محمود با شیطنت لبخند و چشمکی به من زد و گفت: «مبارکه دایی جان!» سرم را با خجالت پایین انداختم و پر چادر مشکی‌ام را به بازی گرفتم. دایی محمود پرسید: «خُب، حالا آقای داماد چکاره است؟» مادر گفت: «مثل شما پاسداره اسمش علی چیت سازیانه» دایی محمود داشت چای می‌خورد. شکست گلویش، چشمهایش از تعجب گرد شد. - علی آقا؟! مادر جواب داد: «می‌شناسیش؟» مادر لبخندی زد و پیروزمندانه به من نگاه کرد و گفت: «گفتم به محمود بگیم می‌شناسدش» دایی محمود همین که سرفه‌اش قطع شد، گفت: «یعنی شما علی آقا رو نمی‌شناسین؟ علی آقا فرمانده ماست بابا یه لشکر انصارالحسين و یه علی آقا! یک آدم نترس و شجاعیه، فرمانده اطلاعات عملياته بچه‌ها یک چیزایی تعریف می‌کنن از گشت و شناسایی‌اش؛ دروغ و راست اما ما دروغاش رو هم باور می‌کنیم. می‌گن می‌ره تو خاک دشمن و سر صف غذای اونا می‌ایسته. خیلی چیزا می‌گن. راستش از بس سر نترسی داره، سرمایه بزرگیه برای اطلاعات عملیات انصار. خدا حفظش کنه.» مادر به من نگاه کرد و با تعجب گفت: «اصلاً به ما نگفتن فرمانده است؛ نه خودش نه مادرش» دایی محمود گفت: علی آقا از اون آدمای مخلص و باخداست. وجيهه خانم اگه دامادت بشه شانس آورده‌ای. از همه مهمتر این‌که اهل دروغ و ریاکاری نیست. نه به خدا دروغ میگه نه به بنده. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۶ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 وقتی برای ما صحبت می‌کنه اول حرفاش به نقل از امام علی علیه‌السلام می‌گه وجدان تنها محکمه‌ای است که نیاز به قاضی نداره، از این جمله بگیر و برو. دایی محمود خیلی جدی گفت: اما خواهر جان، یه چیزی بگم. علی آقا خودش رو وقف جبهه و جنگ کرده، خوب فکر کن از اون مردایی نیست که تا ازدواج کرد برگرده شهر و بچسبه به خونه و زندگیش. مادر با اعتراض گفت: مگه ما گفتیم دست از جنگ بکشه. محمود جان مگه ما و مامان با رفتن تو و محمد مخالفتی داشتیم؟ مادربزرگ که در حال آوردن میوه و پذیرایی از ما بود، با شنیدن اسم دایی محمد آهی کشید و ناله سر داد. مادر با زیرکی حرف را عوض کرد و گفت: حالا نه این‌که تو زن گرفتی خانه‌نشین شدی؟!» دایی خندید - ای بابا من با علی آقا مقایسه می‌کنی؟ من ضربدر صد نه، ضربدر هزار هم بکنی، باز هم نمی‌شم علی آقا، دایی محمود بلند شد و رفت آلبومش را آورد و گفت: «من چندتایی عکس باهاش دارم، همان‌طور که آلبوم را ورق می‌زد تا عکس علی آقا را به ما نشان بدهد گفت: "فکر کنم بیست و سه سال بیشتر نداشته باشه اما به نظر یه مرد سی و چند ساله و جا افتاده میاد." دایی محمود برای ما از علی آقا تعریف می‌کرد و آلبوم خود را ورق می‌زد. تا آن روز هر وقت به ازدواج و همسر آینده‌ام فکر می‌کردم توی تصورم مردی بلندقد و چهارشانه و چشم و ابرو مشکی می‌دیدم. اصلا فکر نمی‌کردم روزی با مردی بور و چشم آبی ازدواج کنم. دایی انگشتش را گذاشت روی یکی از عکس‌ها و گفت: «این یکی از نیروهاشه تو یکی از عملیاتای گشت و شناسایی مجروح شده بود و توی خاک دشمن مانده بود هیچ‌کس جرئت نداشت بره برش گردانه عقب. علی آقا خودش پشت آمبولانس نشست و رفت تو خاک دشمن و نیرویش را از زیر پای عراقی‌ها برداشت آورد. کاری که به صد تا راننده آمبولانس می‌گفتی، یکیشون جرأت نداشت» دایی دست گذاشت روی عکس دیگری این هم على آقاست. خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم. دایی گفت: «خیلی به فکر نیروهاشه. تو فرماندهی سختگیر و منضبطه، اما تا دلت بخواد دلسوزه وقتی نیروهاش میرن گشت، آن‌قدر تو مسیرشان می‌ایسته تا برگردن. تا آخرین نفر از نیروهاش برنگرده خودش هم برنمی‌گرده. این از دلسوزیش نشأت می‌گیره. حتما تو زندگیش با زن و بچه اش هم همین طوره.» آن روز دایی محمود آن قدر از علی آقا برایمان تعریف کرد و خاطره گفت تا ظهر شد. دیر وقت بود که به خانه برگشتیم. در تمام طول راه به حرف‌های دایی محمود فکر می‌کردم. احساس خوبی داشتم. حس می‌کردم به بزرگترین آرزویم رسیده‌ام. زندگی در کنار رزمنده‌ای که همه فکر و ذكرش جبهه و جنگ بود حتماً باعث می‌شد من هم راهی پیدا کنم تا به هدفم برسم و نقشی در کمک به انقلاب داشته باشم. آن شب بعد از شام منصوره خانم و آقا ناصر، علی آقا، امیر آقا و حاج صادق با همسر و دخترش لیلا، و خواهر علی آقا به خانه ما آمدند. منصوره خانم فقط یک دختر داشت. همین که دخترش را به ما معرفی کرد، برای چند لحظه از تعجب دهانم باز ماند و وسط اتاق خشکم زد، باورم نمی‌شد. مریم بود؛ همان دختر بور و زیبایی که توی اتوبوس واحد می‌نشست و من از قیافه‌اش خوشم می آمد و دوست داشتم با او دوست شوم. حالا او با پاهای خودش به خانه ما آمده بود روبرویم ایستاده بود و قرار بود خواهر شوهرم بشود. او هم از دیدن من تعجب کرده بود. از آن طرف، علی آقا هم از دیدن دایی محمود، که یکی از نیروهایش بود، تعجب کرده بود و مدام از سرنوشت دایی محمد می پرسید که در اوایل جنگ در سال ۱۳۵۹ در ماهشهر مفقود شده و هنوز پیکرش برنگشته بود. آقا ناصر، پدر علی آقا مردی بود جا افتاده و بذله گو و شوخ طبع و مهربان، موهایی جوگندمی داشت با هیکلی نسبتاً چاق و قدی متوسط. با حرف‌ها و تعریف‌هایش باعث شادی و انبساط خاطر همگان می شد. حاج صادق اولین پسر خانواده، متولد ۱۳۳۷، بخشدار قهاوند و همسرش منیره خانم مربی پرورشی بود. دختر دوساله‌شان، لیلا بسیار شیرین زبان و دوست داشتنی بود. امیر آقا، برادر دومی، متولد ۱۳۳۹، سفید و چشم و ابرو مشکی بود و عینک دور مشکی زده بود و از همه برادرانش قدبلندتر بود. توی جهاد سازندگی کار می‌کرد. همان شب متوجه شدم خیلی مهربان و دلسوز است. مریم و علی آقا، به لحاظ قیافهٔ بور و سفیدی که داشتند، به مادرشان رفته بودند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🇮🇷 کانال خاطرات آزادگان سرافراز https;://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ اردوگاه عنبر در بارگاه جانان / ۳ حسین فرهنگ اصلاحی ┄┅┅❀┅┅┄ گروه اول با بدرقه و با اشک، خنده و صلوات رفت. بچه.های هر گروه که نوبتشان می‌شد، عصر، قبل از آمار، با زحمت فراوان غسل زیارت می‌کردند بعد کلیه افراد اردوگاه برای دیدار و طلب دعا به سراغ آنها می‌رفتند و در حالی که می‌گریستند از آنها التماس دعا داشتند. هر کس شیئی را برای تبرک به آنها می‌داد تا برایش تبرک کنند. هر کس که کدورتی از برادری داشت به سویش می‌رفت و طلب بخشش و دعا می‌کرد. گروه اول، با صلوات و تکبیر و اشک و گریه وارد اردوگاه شد. فضای اردوگاه از معنویت و عشق موج می‌زد. حتی سربازان عراقی هم تحت تأثیر قرار گرفته بودند و مات و مبهوت به دیده بوسی می‌نگریستند. ببا همان امکانات کم، شیرینی درست کردیم و دهان تمام افراد اردوگاه به میمنت زیارت بچه‌ها، شیرین شد. بدون اتلاف وقت بعد از گفتن تقبل الله و روبوسی از جریانات بین راه و آدرس زیارتگاه‌ها می‌پرسیدند و به زیارت کننده‌ها، "کربلایی‌" می‌گفتند: مواظب باشید که وقت‌تان بیهوده هدر نشه، دست پاچه نشید. از در که وارد مرقد مبارک شدید روبه رویتان ضریح شش گوشه آقاست. دست راست قتلگاه قرار داره و دست چپ مرقد حبيب بن مظاهر؛ اول زیارت کنید و سریع مشغول نماز شوید حتما و حتماً برای سلامتی امام و طول عمرشان دعا کنید. گروه دوم رفت و برگشت و بعد نوبت ما شد. لحظه شماری‌ها آغاز شد. مجموعه آداب زیارت و زیارتنامه‌های مختلف پخش شد و در این فرصت کم، مشغول حفظ آن شدند و بعضی از مطالب را روی قطعات کوچک کاغذ یادداشت کردند. دو سه روز قبل از سفر یک جلسه توجیهی گذاشتند که طی این جلسه، پیرامون کلیه مسائل اعم از فضیلت زیارت و طریقه به جا آوردن آداب و همچنین طرز برخورد با مردم و عراقی‌ها بررسی شد.. روز سه‌شنبه سیزدهم دی ماه آمد. ساعت ده صبح بود که سوت آمار بر خلاف همیشه که این سوت آهنگ نکبت و دمیده شد؛ برای اذیت و آزار بود این بار برای آماده باش زائران به صدا در می آمد. بچه‌ها مقابل در آسایشگاه به صف نشستند. چهارصد نفر گروه را در آسایشگاهی جمع کردند و بعد گروهبان "جبار" که فردی بسیار بد طینت و عقده‌ای و مغرور بود آمد و بعد از مقداری چرت و پرت گفتن کار را به تهدید کشید. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
📸 بنر نصب‌شده در نیویورک 🔹معذرت بابت چاله‌چوله‌های شهر ... پول مالیاتتون به‌جای اینکه صرف خودتون بشه، داره کودکان فلسطینی رو می‌کشه! به کمک آمریکا به اسرائیل پایان دهید! 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️اعلام زمانبندی و نحوه مراجعه وراث سهام‌داران عدالت فوت شده به سامانه https://ddn.csdiran.ir 🔹جدول زمان بندی انتقال سهام متوفیان سهام عدالت به وراث به این شرح است: وراث متوفیان سال ۱۳۸۴ و قبل از آن در تاریخ ۱۵ آبان متوفیان سال ۸۵ در تاریخ ۲۷ آبان سال ۸۶ و ۸۷ در تاریخ ۱۱ آذر سال ۸۸ و ۸۹ در تاریخ ۲۵ آذر سال ۹۰ و ۹۱ در تاریخ ۹ دی سال ۹۲ و ۹۳ در تاریخ ۲۳ دی سال ۹۴ و ۹۵ در تاریخ ۷ بهمن سال ۹۶ و ۹۷ در تاریخ ۲۱ بهمن سال ۹۸ و ۹۹ در تاریخ ۵ اسفند سال ۱۴۰۰ و به بعد ۱۹ اسفند 🔹این اطلاعیه را در هر گروهی حضور منتشر کنید تا خانواده های ایثارگران شهید و متوفی مطلع گردند. 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۷ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸در آن جلسه قرار عقد گذاشته شد، هفتم فروردین ۱۳۶۵ جشن عقد خصوصی خانه ما قرار شد، عروسی بماند برای بعد، منصوره خانم هم یک قواره پارچه پیراهنی به من هدیه داد. با آن پارچه من به طور رسمی نشان کرده علی آقا شدم. آخر شب موقع خداحافظی علی آقا رو به همه کرد و گفت: «حلالم کنید» صبح روز بعد قرار بود به منطقه برود. دلم می‌خواست بگویم شفاعت یادتون نره» اما هر کاری کردم نتوانستم. آن شب، قبل از خواب می‌خواستم توی تقویمم جلوی هفتم فروردین علامت بگذارم اما تقویم سال ۱۳۶۴ داشت به پایان می‌رسید و باید تقویم سال بعد را می‌خریدم. زمستان ۱۳۶۴ گذشت و فروردین ۱۳۶۵ از راه رسید. آن سال هم مثل تمام عیدهای بعد از جنگ خانۀ ما رنگ سفره هفت سین و مراسم عید نوروز را به خود ندید. مادرم معتقد بود چون خیلی از خانواده‌ها داغدار شهدایشان هستند و در جنگ به سر می‌بریم به خاطر همدردی با آن خانواده‌ها نباید مراسمی برگزار کنیم، اما بهار این چیزها سرش نمی‌شد. بهار با عطر خوش گلها و شکوفه‌ها و باران و نسیم فرح بخش نوروزی از راه رسیده بود. روز اول عید به خانه مادربزرگ‌ها رفتیم و بعدازظهر عمه و دایی‌ها آمدند دیدن پدر و مادر روز دوم در خانه منتظر مهمان نشستیم. کارگاه خیاطی مادر تعطیل بود و ما از اینکه مادر را بیشتر می‌دیدیم خوشحال بودیم. هفتم عيد مراسم جشن عقد ما بود. اما هنوز هیچ کاری انجام نشده بود. نه به خرید عروسی رفته بودیم و نه حتی حرفش در میان بود. از علی آقا و خانواده‌اش هم خبری نبود. روز چهارم فروردین ماه بود شب قبل بابا از دوستانش شنیده بود معاون علی آقا شهید شده است. مادر مثل همیشه صبح زود از خواب بیدار شده بود و توی آشپزخانه مشغول کار بود. حدود ساعت نه صبح، مادر مرا از خواب بیدار کرد و با ناراحتی گفت: «فرشته بلندشو رادیو اعلام کرد: مصیب مجیدی، معاون علی آقا شهيد شده، امروز تشییع جنازه‌اش است. زودباش صبحانه بخور، باید بریم» رؤیا و نفیسه هم بیدار شدند. صبحانه خوردیم، لباس پوشیدیم راه افتادیم. با اینکه روزهای آغاز سال نو بود، باغ بهشت غلغله بود. جمعیت زیادی برای تشییع پیکر شهید مجیدی به باغ بهشت آمده بودند. بارانی که از دیشب باریده بود قبرها را شسته و تمیز کرده بود. روی خیلی از قبرها سبزه و گل و شیرینی و هفت سین چیده بودند. نسیم خنکی می‌وزید و درخت‌های کوتاه و بلند باغ بهشت را به حرکت در می‌آورد. به نزدیک جایگاهی که در آنجا مراسم سخنرانی قبل از تشییع اجرا می‌شد رفتیم. آن قسمت از همه جای باغ بهشت شلوغ‌تر بود. منصوره خانم و مریم را بین جمعیت دیدیم. بی اندازه از دیدن آنها خوشحال شدم. از بلندگوهای جایگاه تلاوت قرآن به گوش می‌رسید. مسئولان شهر و تعداد زیادی پاسدار و ارتشی جلوی جمعیت ایستاده بودند. مریم گفت: شهید رو آوردن اون جلو، خانواده‌اش هم اون جلو هستن. در همین موقع صدای قرآن قطع شد و مجری پشت تریبون رفت. صدای محکم و گیرایی داشت. وقتی گفت: بسم الرب الشهداء والصدیقین، همه ساکت شدند. سکوت حزن انگیزی باغ بهشت را فراگرفت. مجری ضمن تشکر از حضور گسترده مردم، شهادت شهید مصیب مجیدی معاون فرماندهی اطلاعات و عملیات لشگر انصار الحسین را به امت شهید پرور و خانواده معزز این شهید بزرگ تبریک و تهنیت گفت، و در حالی‌که مشتش را رو به مردم حرکت می‌داد فریاد زد: برای دفن شهدا مهدی بیا مهدی بیا ... مجری روی بالکن باریک و بلند طبقه دوم غسالخانه، ایستاده بود. مردم هم توی محوطۀ بزرگی که روبروی غسالخانه و مخصوص خواندن نماز میت بود جمع شده بودند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ اردوگاه عنبر در بارگاه جانان / ۴ حسین فرهنگ اصلاحی ┄┅┅❀┅┅┄ گروه‌های قبل به محض پیاده شدن از اتوبوس‌ها، زمین مقابل حرم را بوسیده و داخل صحن به روی زانو و بعد سینه خیز به سوی ضریح مولا رفته بودند. بوسیدن زمین مقابل صحن اباعبدالله، مردم نظاره‌گر را، منقلب کرده بود. گروهبان جبار با حالت تهدید آمیزی در حالی‌که بشدت وراجی می‌کرد و گاه دشنامی هم مخلوط اراجیفش می‌کرد گفت: «برخی از افراد دجال بین شما هستند که نمی‌گذارند شما زیارتتان را با دلی آسوده بجا آورید. کارهایی انجام می‌دهند که هیچ دیوانه‌ای آن کارها را انجام نمی‌دهد، گروه قبلی آسفالت خیابان را می‌بوسید» بعد خنده‌ای کرد اما وقتی قیافه‌های جدی را دید خنده روی لب‌های سیاه و گنده‌اش ماسید. آقاجان، قرن، قرن اتم است انسان‌ها به کره ماه می‌روند؛ بعد شما آسفالت خیابان را می‌بوسید. ذهن شما چرا این‌قدر خراب است؟ معلوم نیست تو کله شما چی کرده‌اند؟ بعد از هشت سال، هنوز دست از کارهای عجیب، غریب و دجالگرانه‌تان بر نمی‌دارید. هشدار می‌دهم اگر بلند، بلند گریه کنید، سینه خیز بروید از همان جا شما را به اردوگاه بر می‌گردانم و مطمئن باشید که ما اجازه این‌کار را داریم. بچه‌ها دزدکی به هم نگاه می‌کردند ابرو می‌انداختند و می‌خندیدند. با سخنرانی گروهبان جبار خوراک شوخی و خنده تا مدت‌ها جور شد. بعد از یک ساعت وراجی ما را به دسته‌های سی نفره تقسیم کرده به سوی زمین بسکتبال روانه کردند. بچه‌های عرب زبان و یا کسانی که عربی بلد بودند به عنوان سرگروه انتخاب شدند. ساعت حدود یک بعدازظهر همه برای صرف ناهار به آسایشگاه‌ها رفتند. بعد از غسل زیارت همه لباس تمیزی را که برای این روز کنار گذاشته بودیم، پوشیدیم و بعد از بسته بندی لوازمی که بعنوان تبرک، اعم از پارچه و جانماز حاشیه پتوها تسبیح و یا مقداری شکر در داخل نایلون، آماده رفتن شدیم. تمام اردوگاه حتی کسانی که دفعات قبل به زیارت رفته بودند، آمدند بدرقه ما، طلب دعا می‌کردند. درد و رنج هشت ساله را فراموش کرده بودند و در آغوش هم می‌گریستند. همه به اتفاق گفتند که درد و عذاب این هشت سال اسارت، می‌ارزد به این‌که انسان به پابوس مولایش برود. شام مختصری خورده شد و بعد با گماردن نگهبان، مشغول خواندن زیارت عاشورا شدند. هر چند بین خواندن دعا با شنیدن رمز "سیم خاردار" دعا قطع شد و بعد ادامه یافت اما بچه‌ها از نور و برکت دعا استفاده کردند. می‌سوختند و می‌گریستند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️یادش بخیر عملیات محرم در همچنین روزهایی بود که ایران عملیات محرم را شروع کرد و فتوحات زیادی کسب نمود. جبهه شرهانی از مظلوم‌ترین جبهه‌هایی بود که تا آن روز دیده بودیم. کار را باید در زمین دشمن ادامه می‌دادیم و برای حراست از دستاوردهای عملیات روی تپه‌های ۱۷۵ و ۱۷۸ مستقر می‌شدیم. منطقه کاملاً عملیاتی بود و درگیری در حد بالایی ادامه داشت. هوای سرد پاییز، دسترسی سخت به تدارکات و امکانات بسیار ضعیف و فاصله کم با دشمن و از همه خاص‌تر، تسلط دشمن روی کانال‌ها شرایطی رقم زده بود که جز با دل ایستادن، منطقی برای مقاومت نداشت. کانال‌ها بیش از یک کیلومتر از جاده اصلی فاصله داشتند. کانال‌هایی باریک، با عرض کمتر از یک متر، که باید آنها را طی می‌کردیم تا آذوقه‌ای به نیروها برسد. حساسیت منطقه به‌ حدی بود که اگر سرت بالاتر از خط کانال می‌آمد درجا میزبان گلوله قناسه‌ای می‌شد و با یک زخم کاری در وسط پیشانی. گاهی اسلحه هم دیگر کارساز نبود و کار به بد و بیراه کلامی هم می‌کشید. دیوانه‌وار تلاش می‌کردند تا تپه‌ها را باز پس بگیرند، ولی هیچ‌گاه موفق نشدند. شهید می‌دادیم ولی پا پس نمی‌کشیدیم. یاد شهدایی که از عملیات محرم بین ما و دشمن مانده بودند بخیر ! هر صبح با دمیدن نور خورشید به آنها سلامی می‌دادیم و استمدادی می‌طلبیدیم. مظلومیت بچه‌ها، خصوصا شهدای آن روزها دل را آتش می‌زند و همت‌شان را قابل تقدیر    ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
66.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️خاکشیر شدن تانک میرکاوا و زره پوش‌های ببری اسرائیل در غزه 🔷️ ویدئو را با کیفیت اصلی اینجا قرار می‌دهیم تا لذت کامل و تمام ببرید. 🔸روزهای گذشته به تعدادی از دوستان گفته شد، اگر رزمندگان فلسطین ویدئوی نبرد خود با صهیونیست‌ها در غزه را منتشر کنند، هیچ کسی دروغ‌های سرکرده‌های رژیم کودک‌کش در مورد اشغال این باریکه را باور نخواهد کرد و هیچ‌کس باور نخواهد کرد که تروریست‌های صهیونیست هیچ تلفاتی نداده‌اند. 🔹یاسین هرچه را ببیند منهدم می‌کند، تانک‌های مرکاوا و زره‌پوش‌های ببر و بلدوزرهای زرهی همه در برابر اراده پولادین مقاومت فلسطینی‌ها در غزه خاکشیر می‌شوند. 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️حسرت ژاپنی‌ها ┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻یادش بخیر! اون موقع‌ها هم همه چی پارتی بازی بود 😤 و تا به دل نمی‌نشستی به جبهه راهت نمی‌دادن 😔 می‌گفتیم : - بابا! می‌خوایم جون بدیم، می‌خوایم برا رزمنده‌ها خشاب پر کنیم. ولی جواب همون بود که بود. - حالا ما بچه سالیم، چرا باباهای ما رو نمی‌برید...؟ خیلی که بهمون فشار می‌اومد می‌گفتیم : - یعنی به درد گونی سنگر هم نمی‌خوریم! 😳😭 - الانه خیلی عجیبه، نه؟😊 - الان بله، ولی اون موقع نه اصلاً، به اوج یه فرهنگی چنگ انداخته بودیم که ژاپنی‌ها چپ چپ نگامون می‌کرد.😵‍💫 راستی کجاش عجیبه؟ ها. کجاش؟ کافیه یکم وجدانی بشیم همین ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۸ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 جمعیت زیادی تا جلوی در ورودی باغ بهشت، توی گلزار شهدا و جای جای باغ بهشت پراکنده بودند. داشتم به دور و بر نگاه می‌کردم که مریم با آرنج به دستم زد و گفت: نگاه کن علی! داداش علیه‌ها!» علی آقا روی بالکن پشت تریبون ایستاده بود. با دیدنش نفسم بند آمد. چند قدم عقب رفتم و دور از چشم مادر و منصوره خانم و بقیه با دقت به علی آقا نگاه کردم. این اولین باری بود که راحت و بدون رودربایستی و خجالت می‌توانستم نگاهش کنم. هنوز همان اورکت کره‌ای تنش بود. پیراهنش معلوم نبود چون زیپ و دکمه‌های اورکت را بسته بود. قیافه‌اش گرفته و مغموم بود. هر چند چهارشانه بود، به نظر تکیده و لاغر می‌رسید. ریش‌هایش بلند و صورتش استخوانی بود. شروع به سخنرانی کرد، مصیب فرزند گلوله، ترکش‌ها، خمپاره‌ها، مصیب فرزند گرسنگی‌ها، تشنگی‌ها، خستگی‌ها، مصیب مالک اشتر زمان بود. عقب‌تر رفتم و تکیه‌ام را به دیوار دادم و با دقت گوش کردم. قشنگ و مسلط حرف می‌زد؛ هر چند صدایش پر از غم و اندوه بود. فکر کردم چقدر برایش سخت است. چقدر سنگین است. یعنی موقع شهادت مصیب کنار او بوده؟ چه حالی داشته؟ مریم صدایم کرد. رفتم و کنارش ایستادم. منصوره خانم و او داشتند گریه می‌کردند. مریم با گریه گفت: «آقا مصیب و علی خیلی با هم دوست بودن. این آخرا خیلی به خونه ما می‌اومد. برای ما شده بود عین برادر و برای مامان با امیر و علی و صادق فرقی نمی‌کرد. هوای باغ بهشت سنگین شده بود. انگار همه اموات از داخل قبرها بیرون آمده و نزدیک ما در حرکت بودند. ابرهای سیاه و خاکستری آسمان را پوشانده بودند. دلم می‌خواست جای خلوتی می‌نشستم و گریه می‌کردم. دلم برای دایی محمد تنگ شده بود. آرزو کردم کاش خبری از دایی محمد می‌رسید، کاش برای دل مادربزرگ پیکرش پیدا می‌شد. مادرم به شدت گریه می‌کرد. نمی‌دانستم دلش برای دایی محمد تنگ شده بود یا واقعاً برای آقا مصیب گریه می‌کرد. وقتی جمعیت به حرکت افتاد من هم گریان و نالان پشت سر تابوت دویدم. صداى لااله‌ الاالله جمعیت باغ بهشت را پُر کرده بود. صحنه غم انگیز و دلگیری بود انگار توی آن تابوت کسی خوابیده بود که پسر عزیز کرده همۀ آن جمعیت بود. مردم فریاد می‌زدند، این گل پرپرشده فدای رهبر شده برای دفن شهدا مهدی بیا مهدی بیا .... چشمم به مریم افتاد؛ گوشه‌ای ایستاده بود و زیر بازوی منصوره خانم را گرفته بود، داشت از توی قمقمه‌ای که دستش بود به او آب می‌داد، جلوتر رفتم منصوره خانم بی‌حال و بی‌رمق بود و رنگش پریده بود. برای یک لحظه ترسیدم. مریم گفت: مامان ناراحتی کلیه داره؛ بخاطر کلیه‌هاش نباید غصه بخوره و عصبی بشه. مادر و رؤیا و نفیسه و مریم هم رسیدند و سعی کردند کاری کنند تا حال‌منصوره خانم زودتر خوب شود. هنوز مراسم تمام نشده بود، اما ما با منصوره خانم به میدان امام خمینی که میدان اصلی شهر است، آمدیم. حال منصوره خانم کمی بهتر شده بود. موقع خداحافظی با مادر قرار گذاشتند روز چهارشنبه به خانه ما بیایند و برای خرید عروسی به بازار برویم. دم مغرب بود و ما توی اتاق نشسته بودیم. تلویزیون روشن بود. بابا به اخبار و تماشای تلویزیون خیلی علاقه‌مند است. با صدای بلند ما را صدا زد و گفت: «بچه‌ها، علی آقا» صدا و سیمای مرکز همدان داشت گزارشی از جبهه پخش می‌کرد. علی آقا روی تپه‌ای نشسته بود و داشت درباره جاده ام القصر و رزمندگانی که در آنجا به شهادت رسیده بودند صحبت می‌کرد. می‌گفت هواپیماهای دشمن علاوه برآنکه مناطق عملیاتی را بمباران می‌کردند، گاهی تیرآهن و سنگ و گونی‌های شن بر سر رزمندگان می‌ریختند. همه با اشتیاق به تلویزیون و علی آقا نگاه می‌کردند. فقط من بودم که نمی‌توانستم شادی‌ام را بروز دهم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
لیوان، صمون، قاشق غذاخوری یادگاری از دوران اسارت برادر آزاده جواد اسفندیاری 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ اردوگاه عنبر در بارگاه جانان / ۵ حسین فرهنگ اصلاحی ┄┅┅❀┅┅┄ لحظه رفتن فرا رسید. دور تا دور آسایشگاه ایستادند و یکی رفت وسط و بر سینه زد. هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله .. قطرات اشک بر روی سینه‌های سرخ و ملتهب می‌چکید و آنگاه با فرود آمدن دست‌ها برروی سینه به اطراف تراوش می‌کرد. اذان گفته شد بعد از خواندن نمازی که با همیشه فرق داشت، با صدای «یا الله! اسرع» عراقی‌ها، از زیر قرآن‌ها گذشتند. بعد از نیم ساعت که در حیاط نشستیم دستور حرکت داده شد، سوار بر اتوبوس‌ها از اردوگاه دور شدیم. بیرون از اردوگاه را می‌دیدم که بعد از چند سال برای اولین بار بود. آسمان تاریک بود و ستاره‌ها همچون فانوس بر سقف سیاه شب، تلائلو می کردند. چند سرباز جلو و چند نفر دیگر هم عقب اتوبوس نشسته مجذوب و نظاره گر عرفان و عشق بودند. اکثرا در حال ذکر گفتن بودند. چند نفر دیگر با زبان بی زبانی مشغول صحبت با عراقی‌ها. ساعتی بعد اتوبوس در ایستگاه قطار موصل ایستاد و ما از میان انبوه سربازان مسلح سوار قطار شدیم. هر کوپه قطار از دو قسمت تشکیل می‌شد و هر قسمت بیست صندلی دو نفره داشت. قطار با سروصدا و سوت و فغان از جا کنده شد و به سوی مقصدی نامعلوم به راه افتاد. عراقی‌ها هر چند ساعت یک بار آمار می‌گرفتند تا اسرا از میان آن همه سرباز و افسر فرار نکنند. قطار دل سیاه شب را می‌شکافت و مانند ماری برروی زمین می‌خزید و به پیش می تاخت. اطراف قطار را که نگاه می‌کردی به جز سیاهی که گاه در آن دور دست‌ها چراغی درونش سوسو می‌زد، چیز دیگری نمی‌دیدی. بعضی به آسمان پرستاره نگاه می‌کردند و بعد به همدیگر می‌گفتند: «ببین مثل این‌که آسمان عراق هم ستاره داره!» چندین سال بود که در شب آسمان را ندیده بودند. شام مختصری که شامل تکه‌ای نان و گوشت که در اردوگاه تهیه شده بود پخش شد. فقط ذکر بود و دعا و گفتگو راجع به کربلا و مظلومیت آقا اباعبدالله علیه السلام. سربازها کم و بیش از جریان دعا و نماز مطلع بودند، اما اعتراض و برخوردی نمی‌کردند. نماز را در قطار خواندیم. قبل از طلوع آفتاب بود که قطار در ایستگاه بغداد متوقف شد. در میان تدابیر شدید امنیتی از قطار به اتوبوس‌ها منتقل شدیم. در فاصله کوتاهی که اتوبوس‌ها در کنار یک خیابان متوقف شدند یک سرباز عراقی پوتین‌هایش را در آورد و بعد از گرفتن وضو به نماز ایستاد. اهل سنت بود و باوقار نماز می‌خواند. مجذوب او شده بودند یکی گفت: «چه عجب! بالاخره در ارتش عراق یکی پیدا شد که نمازخوان باشد!» آن سرباز وقتی سوار اتوبوس شد با احترام و مهربانی بچه‌ها سینه به سینه شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90