eitaa logo
پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
624 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
590 ویدیو
10 فایل
♦️اولین کانال رسمی اطلاع رسانی آزادگان ایران اسلامی اخبار واقعی مرتبط با آزادگان، ایثارگران، سیاسی و اجتماعی، از پذیرش هرگونه آگهی، تبلیغ معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️تا آقا سید علی همچین سربازانی داره     غم به دلتون راه ندین ... 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
📸 استوری یک خبرنگار حاضر در غزه 🔹اینجا غزه است؛ منطقه‌ای که غمی را به دوش می‌کشد که کل زمین آن را تحمل نکرده است و دو میلیون نفر رنجی را تحمل می‌کنند که کل بشریت اندازه آن رنج نبرده است. ما به مجموع این‌ها استانداردهای دوگانه می‌گوییم. 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️بی‌سیم‌چی گردان حنظله حاج همت را خواست. حاجی آمد پای بی‌سیم و گوشی را به دست گرفت. صدای ضعیف و پر از خش خش … را از آن سوی خط شنیدم که می‌گوید: احمد رفت، حسین هم رفت، باطری بی‌سیم دارد تمام می‌شود. عراقی‌ها عن‌قریب می‌آیند تا ما را خلاص کنند. من هم خداحافظی می‌کنم. حاج همت همانطور که به پهنای صورت اشک می‌ریخت، گفت: بی‌سیم را قطع نکن … حرف بزن. هر چی دوست داری بگو، اما تماس خودت را قطع نکن. صدای بی‌سیم‌چی را شنیدم که می‌گفت : سلام ما را به امام برسانید. از قول ما به امام بگوئید : همانطور که فرموده بودید حسین‌وار مقاومت کردیم، ﻣﺎﻧﺪﻳﻢ و ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﺟﻨﮕﻴﺪﻳﻢ. ۳۰۰ تن از رزمندگان گردان حنظله درون یکی از کانال‌ها به محاصره‌ نیروهای عراقی در می‌آیند. آنها چند روز را صرفا با تکیه بر ایمان سرشار خود به مبارزه ادامه می‌دهند و به مرور همگی توسط آتش دشمن و با عطش مفرط به شهادت میﺭﺳﻨﺪ. 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۲۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ♦️مردها بخاطر اتفاقاتی که در جزیره افتاده بود ناراحت بودند. مخصوصاً این‌که دشمن به ضلع غربی جزیره، یعنی همان جایی‌که نیروهای همدان مستقر بودند حمله کرده بود. به همین دلیل، ساک‌ها را بستیم و سوار اتوبوس‌ها شدیم. در مسیر مشهد - همدان توی غذاخوری بین راه نشسته بودیم که ناگهان یکی از نیروهای علی آقا فریاد زد: «علی آقا!» از پشت میز بلند شدم و دویدم بیرون چند نفر از مردها جلوتر از من می‌دویدند. توی محوطه‌ای سرسبز که شبیه پارک بود، علی آقا را دیدم توی هوا بود. یک پا خم و یک پا را با شدت به طرف پسرجوانی که تی‌شرتی قرمز پوشیده بود پرتاب می‌کرد و بلافاصله آن یکی پا را روانه صورت مرد بلندقد چهارشانه‌ای که همراه پسر جوان بود می‌کرد. دست باندپیچی شده را از گردن درآورده بود و داشت با هر دو دست حرکات رزمی و تاکتیکی انجام می‌داد؛ دقیقا شبیه فیلم‌های بروسلی، آن دو مرد هم از خودشان دفاع می‌کردند، اما علی آقا خیلی حرفه‌ای تر و ورزیده تر بود. نیروهای علی آقا او را گرفتند و ماجرا فیصله یافت. می‌دانستم در این شرایط نباید جلو بروم. نیروهای دیگر هم سر رسیدند و علی آقا را داخل غذاخوری آوردند. یکی آب می‌آورد، یکی چای سفارش می‌داد. توی حرف‌های دیگران متوجه شدم یکی از آن دو مرد به همسر یکی از همراهان ما متلک گفته و اتفاقا علی آقا پشت سر آنها بوده و شنيده است، علی آقا توی این مسائل بسیار متعصب بود؛ طوری که بعد از نیم ساعت از آن ماجرا هنوز صورت و حتی پوست سرش، که از ته تراشیده بود سرخ بود. از این می‌سوخت که چرا به زن متأهل باحجاب و چادری که بچه در بغل دارد، متلک گفته‌اند. تازه بعد از اعتراض علی آقا با او دست به یقه شده بودند. من گوشه‌ای توی سالن غذاخوری نشسته بودم. کمی که گذشت، آن دو مرد داخل سالن آمدند و رفتند جلوی میز علی آقا، خیلی ترسیدم فکر کردم دوباره برای دعوا آمده‌اند. اما، مردها شرمنده بودند و قصد عذرخواهی داشتند. با التماس و خجالت می‌گفتند: «ما رو ببخشید! شرمنده‌ایم! نمی‌دونستیم شما رزمنده‌اید، و گرنه از این غلط‌ها نمی‌کردیم» شب یکشنبه اول تیرماه ۱۳۶۵ ساعت هفت شب به همدان رسیدیم. علی آقا مرا به خانه رساند و کمی نشست، اما چون بابا نبود قرار شد فردا دوباره بیاید. اما نیامد و فردای آن روز، هنگام عصر شد. یعنی شب سه‌شنبه با دایی محمود آمد. یک ساعتی نشستند و با بابا کلی حرف زدند. می‌گفتند: شانزده شهید آورده‌اند؛ یکی از شهدا شهید شکری پور بود. روز بعد، سه‌شنبه سوم تیرماه علی آقا و دایی محمود ظهر ساعت دوازده به جبهه می‌رفتند. قبل از رفتن برای خداحافظی به خانه ما آمدند، پرسیدم: «کی برمی‌گردی؟» جواب داد: معلوم نیست. دعا کن برای عروسی برسم. تابستان بود؛ مادر از طرفی مشغول کمک رسانی به جبهه‌ها و از طرفی مشغول تهیه جهیزیه‌ام بود. بیست و چهار روز از رفتن علی آقا می‌گذشت؛ شب جمعه بود که امیر و حاج صادق به خانه ما آمدند. نامه‌ای از علی آقا برایم آورده بودند. نامه را گرفتم و بعد از خداحافظی دویدم توی اتاق، نامه را باز کردم و آن را خواندم: "... در ضمن در رابطه با عروسی به خانواده بگویید ان‌شاالله برای عید قربان، که می‌شود در تاریخ ۱۳۶۵/۵/۲۵ آماده باشند. خودم چند روز زودتر اگر اتفاقی نیفتد می‌آیم. دیگر عرضی ندارم. شما را فقط به خدا می‌سپارم." با خواندن نامه نفس راحتی کشیدم خیالم راحت شد آخر مادر مهمان‌ها را برای عروسی دعوت کرده بود. شب بیستم مرداد ماه علی آقا به همدان آمده بود و قرار بود آن شب با خانواده‌اش به خانه ما بیایند تا برای عروسی برنامه‌ریزی کنیم. مادر مثل همیشه شام خوشمزه‌ای پخته بود. عطر برنج، بوی زعفران و خورش قیمه مادر خانه را پر کرده بود. هنگام عصر حیاط را شستم. پرده‌های اتاق پذیرایی را کنار زدم و پنجره‌ها را باز کردم. همه جا تمیز و مرتب بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔸 جنایات صدام ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ وقتی اخبار ورود نيروهای آمريكايی و متحدين به خليج فارس پخش شد، همه حتی صدام نيز دچار يأس و ناامیدی شدند؛ اما همچنان به اشغال كويت ادامه دادند. از آنجايی كه سردمداران رژيم بعث می‌دانستند مدت زيادی در كويت باقی نخواهند ماند، با خود می‌گفتند: بايد تا آنجا كه می‌توانيم، سرقت كنيم. صدام به عدی دستور داد گروه‌هايی برای سرقت و غارت كويت و مصادره اشياء گران‏‌قيمت اين كشور تشكيل دهد. آنها طلا، جواهرات، اشياء قديمی و ارزهای مختلف خارجی را به سرقت برده و منازل مردم را غارت كردند. سرانجام در پايان مهلت تعيين شده سازمان ملل، در صبح روز ۱۶ ژانويه ۱۹۹۱، بمب‏‌افكن‏‌های سنگين اف ۱۱۱ و اف ۱۱۷ متحدين، بغداد را به شدت كوبيدند. سپس ساير هواپيماها وارد صحنه شدند و بمب‏‌افكن‌‏های سنگين بی-۱ مقرهای احتمالی صدام را با بمب‌ها و موشک‌های پرقدرت سنگرشكن هدف قرار دادند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۱۶ سید فالح سید السادات ┄┅┅❀┅┅┄ ♦️در آذر ۵۹ دشمن تانک‌ها و ادوات زرهی زیادی را در کرخه کور متمرکز کرده و خطوط دفاعی مستحکمی را به وجود آورد. رامسه یک روستایی که من و خانواده‌ام در آن زندگی می‌کردیم، در آن خانه و حسینیه‌ای را ساخته‌ام و در کنار حسینیه، مقبره یکی از مجاهدین جنگ‌های جهاد علیه بریتانیا در سال ۱۳۳۳ هجری قرار دارد. در این روستا کانال‌های آب فراوانی قرار دارد و پوشش گیاهی آن به صورت جنگل در آمده است. دشمن بعثی نیروهایش را تا پانصد متری روستا به جلو آورده و حتی با کلاشینکف به ما تیراندازی می‌کرد و با خمپاره هم بعضی مواقع روستا را بمباران می‌نمود. ما زندگی سختی داشتیم و زیر بمباران انواع سلاح سنگین، به کار کشاورزی می‌پرداختیم. تعداد کمی که در روستا مانده بودیم همگی از بستگان همدیگر یا یک عمر در کنار هم زندگی کرده بودیم. من دو تا زن و ده دختر داشتم و هنگام بمباران در یک اطاق گلی پناه می‌بردیم. در چنین شرایطی که دشمن در چند متری ما بود تصمیم گرفتم از مواضع توپخانه و تانک‌های دشمن اطلاعاتی را به دست آورم و به ستاد جنگ‌های نامنظم، سپاه حمیدیه و سپاه تحویل دادم. توپخانه ارتش، آنجا را کوبید و تعدادی از ادوات زرهی دشمن را منفجر و بسیاری از سربازان بعثی را کشت. من در اغلب روزها با تراکتوری که داشتم زمین‌های کشاورزی خودم را در روستای رامسه ۱ طراح شخم می‌زدم و مجبور بودم از جلوی خط اول دشمن عبور کنم و آنها هم کاری به من نداشتند. من در حالی‌که با تراکتور کار می‌کردم مواضع دشمن را هم شناسایی و کروکی تهیه و تحویل سپاه حمیدیه می‌دادم. روزها بدین منوال گذشت، آذر ۵۹ هم رسید و فعالیت من در رابطه با دادن اطلاعات گسترش یافت و تلفات دشمن هم رو به فزونی نهاد. در آذر ۵۹ شهید رستمی فرمانده نیروهای جنگ‌های نامنظم به خانه من آمد، همراه او یازده تن از نیروهای زبده شهید چمران بودند و در کنار حسینیه‌ام به کندن سنگر پرداختند و اسلحه نیمه سنگین خود را در آنجا گذاشتند. همچنین شهید رستمی¹ در حالی‌که در منطقه بود و تحرکات نیروهای عراقی را می‌دید اطلاعات فراوانی در اختیارش نهادم و با تراکتور به خط اول عراق بردم و او با چشم خود بسیاری از مواضع دشمن را دید و بعد از چند روز شهید دکتر چمران به منزلم آمد و همسر لبنانی الأصل او و دو پزشک و سه پرستار آمده بودند. ------------------------ ¹ سرگرد ارتشی شهید رستمی از تیپ (۵۵) هوابرد که معاون شهید چمران بود. حمید طرقی، هویزه در هشت سال دفاع مقدس ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️اساتید محترم، دوستان، اوقاتتون خوش، مردم و مبارزین غزه و کل فلسطین شرایط بسیار سختی را در این لحظات می گذرانند لطفا همگی، در نمازهای خود و در اوقات فضلیت دعا، برای این مردم مبارز و مستضعف و در مساجد و حرم های مطهر و سایر مشاهده شریفه با الحاء و‌ تضرع برای نجات و پیروزی آنان و‌ شکست دشمنان آنان دعا بفرمایید . دعا بی تاثیر نیست.
👈داستان سریال یوسف نبی به پایان رسید . 🤲الهم عجل لولیک الفرج 👌هدیه کنیم به روح مطهر هنرمند فقید مرحوم فرج الله سلحشور فاتحه مع صلوات. الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
دانشجوی مدافع حرمی که در روز دانشجو به شهادت رسید 💐شهید دانشجو «احمد قاسمی کرانی» در آزمون کارشناسی ارشد رشته مکانیک پذیرفته شده بود که عشق به دفاع از اسلام او را به دانشگاه جهاد کشاند تا اینکه در ۱۶ آذر سال ۹۴ به شهادت رسید. 💠 «احمد قاسمی کرانی» اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۹ همزمان با میلاد پیامبر اکرم (ص) در یکی از روستاهای توابع شهرستان فارسان متولد شد. پس از پایان دوران کارشناسی و در مقطع کارشناسی ارشد در دانشگاه شیراز پذیرفته شد. قرار بود بهمن ماه سال ۹۴ در این دانشگاه مشغول به تحصیل شود که جهاد در سوریه علیه تروریست‌ها او را به دانشگاه جهاد در برابر تکفیری‌ها کشاند. 💐 وی پس از معرفی از گردان فتح لشکر عملیاتی هفت ولیعصر (عج) خوزستان به تیپ پانزده تکاوری امام حسن مجتبی (ع) در بهبهان رفت و در سحرگاه ۲۵ آبان ماه سال ۱۳۹۴ به همراه گردان امام حسین (ع) تیپ تکاور جهت دفاع از حرم آل الله به سوریه اعزام شدند و در ۱۶ آذر ماه، روز دانشجو به دست تروریست‌های تکفیری در منطقه لاذقیه سوریه به شهادت رسید. 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 کلید بهشت کلید جهنم •┈••✾✾••┈• 🔸در همان لحظات اولیه اسارت، وقتی افسر عراقی پلاک را از گردنم درآورد، با نگاهی تمسخرآمیز گفت: این همان کلید بهشت است که [امام] خمینی به شما داده تا با آن درِ بهشت را باز کنید و داخل شوید؟! در جواب افسر عراقی، یکی از برادران بسیجی نکته‌ سنج، با اشاره به پلاک افسر عراقی گفت: حتماً این هم کلید جهنم است که صدام به شما داده تا وقتی به دست ما کشته شدید، به راحتی در جهنم را باز کنید و داخل شوید!؟ با شنیدن این جواب دندان‌شکن، افسر عراقی که سخت عصبانی شده بود، با ضربات سیلی و لگد به جان آن جوان بسیجی افتاد و او را کتک مفصّلی زد.    ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۲۵ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸مادر جهیزیه‌ام را کامل گرفته بود و بخشی از آن را توی کارتن‌های کوچک و بزرگ بسته بندی کرده و توی خرپشته گذاشته بود. نیمی از آن را هم توی انباری کوچکی که گوشه حیاط بود، چیده بود. رؤیا و نفیسه برای روز عروسی لحظه شماری می‌کردند. هر روز رفت و آمد به خانه ما بیشتر می‌شد. مادربزرگ، دختر خاله‌ها و زندایی‌ها برای کمک به مادر هر روز به ما سر می زدند. شب شد. چراغ‌های حیاط را روشن کرده بودیم. هر چند دقیقه یک بار آبی توی حیاط می‌گرفتم تا خنکتر شود. دست آخر دیوارها را هم شستم به حیاط و درخت‌های کوچک و سبز و باغچه پُر از گلمان نگاه می‌کردم که زیر نور چراغ‌های حیاط و آبی که رویشان بود شاداب و باطراوت تر شده بودند. فکر کردم اگر در حیاط خانه‌مان چادر بزنیم و ریسه‌های چراغ رنگی لابلای درخت‌ها و توی حیاط ببندیم جشن‌مان چقدر باشکوه می‌شود. خودم را در لباس عروس و با تور سفید تصور می‌کردم. علی آقا کنارم ایستاده بود و مهمان‌ها نقل و سکه و گل روی سرمان می‌ریختند. فکر کردم جایگاهی برای عروس و داماد درست کنیم. زنگ زدند و علی آقا و خانواده‌اش وارد حیاط شدند. از همان بدو ورودشان حسی به من می‌گفت خبر خوبی در راه نیست. منصوره خانم و آقا ناصر و علی آقا مثل همیشه شاد و سرحال نبودند. مادرم از همه جا بی خبر با آب و تاب از کارهایی که انجام داده بود می‌گفت. از اینکه مهمان‌ها را دعوت کرده و سفارش شیرینی داده و قرار است حیاط را فرش کنیم منصوره خانم لب می‌گزید و با پر چادر کلوکه‌اش، که گل‌های درشت و برجسته‌ای داشت، ور می‌رفت. آقا ناصر به منصوره خانم اشاره کرد تا چیزی را که باید می‌گفتند بگوید. منصوره خانم من و منی کرد و گفت: "راستش یکی از فامیلای ما فوت کرده ما جشن نمی‌گیریم." یک دفعه همه وارفتیم. رنگ و روی مادرم پرید. با این حال، مظلومانه پرسید: «یعنی می‌گین عروسی رو عقب بندازیم؟!» منصوره خانم انگار دلش برای مادر سوخت نگاهی به آقا ناصر و علی آقا انداخت و گفت: «نه ما با شما کاری نداریم. شما مختارید کارتان انجام بدین، شما زحمت کشیده این مهمان دعوت کردین، تدارک دیدین شما برای خودتان جشن بگیرین. ما بی سروصدا می‌آییم عروسمان را می بریم.» بابا و مادر با تعجب به هم نگاه می‌کردند و با حرکات چشم و ابرو نظر یکدیگر را می‌پرسیدند. مادر گفت: «ما کلی مهمان دعوت کرده‌ایم.» من آن‌قدر از دیدن علی آقا خوشحال بودم که نمی‌توانستم از اتفاقی که افتاده ناراحت باشم. علی آقا اصرار می‌کرد که ما مراسم‌مان را به هم نزنیم. عاقبت ما پذیرفتیم. از فردای آن روز سرعت مادر برای تکمیل کارهایش بیشتر شد. با اینکه دست و بال بابا خیلی باز نبود، هرطور بود جهیزیه خوب و مفصلی برایم تهیه کرد سعی داشت در برگزاری جشن سنگ تمام بگذارد. مادر به بازار رفت و برایم به جای لباس عروس یک پیراهن شیری رنگ بسیار زیبا خرید به قیمت دو هزار و پانصد تومان، که آن زمان پول کمی نبود. هر روز و هر شب در خانه ما بحث و تکاپوی برگزاری مراسم کوچک اما آبرومندانه عروسی بود. مادرم تصمیم گرفته بود هر طور شده این جشن را برگزار کند. می گفت: «بچه‌ها گناه دارن خودشان متوجه نیستن. فردا روزی به مراسم عروسی که برن غصه می‌خورن که چرا ما از این برنامه‌ها نداشته‌ایم. باید براشان خاطره‌های خوب بسازیم.» بالاخره، مادر کار خودش را به نحو احسن انجام داد. هر چند نه حیاط را فرش کردیم نه چادر زدیم و نه ریسه لابلای درخت‌ها کشیدیم. مراسم ما جشنی ساده و بی سروصدا بود به صرف میوه و شیرینی. البته با یک صندلی مخصوص عروس بدون داماد، هرچه اصرار کردیم علی آقا نیامد می‌گفت: «مجلس زنانه است. من خجالت می‌کشم بیام و وسط آن همه زن بشینم. عادت زن‌ها را می‌دانم داماد را که می‌بینن دست می‌زنن و شلوغ می‌کنن.» فردای آن روز علی آقا به خانه ما آمد و گفت: خانم دوستش در دانشگاه مشهد قبول شده. آنها همه زندگی و اسباب و اثاثیه شان را ریخته‌اند توی یک اتاق و کلید خانه را داده‌اند به علی آقا گفته بودند: تا زمانی که آنها مشهد هستند ما می‌توانیم در خانه آنها زندگی کنیم بدون پرداخت اجاره. علی آقا گفت: «بیا بریم خانه را ببین. اگه پسندیدی، وسایل ببریم بچینیم» •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️قابل توجه کلیه دوستان و همسنگران عزیز خانوار گرامی با سلام و عرض خدا قوت خدمت شما به کانال اطلاع رسانی سایت سبد کالای من خوش آمدید. 300/000 تومان تخفیف (هدیه) جهت خرید سبد کالای غذایی قیمت سبد کالا با تخفیف 1/200/000 تومان اعتبار تا : اطلاع ثانوی سفارش از طریق لینک زیر: https://mysabadkala.ir/product/sabadkala1/ در صورت هرگونه مشکلی در مراحل ثبت نام، خرید و یا هر موضوع دیگری، از طریق همین سامانه پاسخگوی شما خواهیم بود. باتشکر پستیبانی سبد کالای من 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۱۷ سید فالح سید السادات ┄┅┅❀┅┅┄ ♦️شهید چمران و نیروهایش تا حدود زیادی امنیت را از نیروهای بعثی سلب نمودند. شهید چمران در پی هر شبیخون جلسه‌ای با شهید رستمی در «عباسیه» تشکیل می داد. عباسیه ده کیلومتر از روستای ما فاصله دارد و دکتر چمران گاهی مرا به جلسه محرمانه و خصوصی خودش با شهید رستمی دعوت می‌کرد و می‌گفت: مردم منطقه بایستی با همه امکاناتشان علیه دشمن اشغالگر و متجاوز وارد عمل شوند زیرا این دشمن کینه ورز سرزمین‌های آنان را تصرف کرده، روستاهایشان را ویران و مزارعشان را سوزانده است. من وقتی سخنان دکتر چمران را می‌شنیدم و با لهجه لبنانی به عربی با من سخن می گفت، مورد تحلیل قرار می‌دادم سخت تحت تأثیر قرار می‌گرفتم که این مرد با اراده و دانشمند با همسر و برادرش و نزدیک‌ترین کسانش به دورترین و محروم‌ترین منطقه آمده و زندگی خویش را در معرض خطر قرار داده و شبیخون می‌زد و همانند قهرمانی نامدار که البته او چنین بود، خواب را از هزاران هزار سرباز تا بن دندان مسلح عراقی بعثی ربود و آرامش آنان را بر هم زده و حملات کوبنده و ویرانگری را بر آنها وارد نموده، آنگاه به خود می‌گفتم این شیوه جوانمردی نیست او را تنها بگذارم اما چه کنم. من فرزند پسر نداشتم. با ده دختر و دو همسرم در سنگر خانه ایستاده‌ایم. از منطقه بیرون نرفتیم و در کنار او و نیروهایش ماندیم. مردم ما بر اثر بمباران به مناطقی دور دست مهاجرت اجباری کرده بودند. احشامشان به دست دشمن افتاد. خانه‌هایشان به دست اشغالگران بعثی غارت گردید مواد غذایی مردم به یغما رفت و مزارعمان هم سوزانده شد. افراد کمی که مانده بودند را دور خودم جمع کردم. و گفتم: دوستان شما می‌بینید که دکتر چمران و خانواده‌اش آمده‌اند. از ما و روستاهای ما دارند دفاع می‌کنند. شایسته نیست که او را تنها بگذاریم. هرکدام به نحوی به او کمک کنیم تا بتواند بر دشمن متجاوز پیروز گردد. آنها گفتند: ما تاکنون از هرگونه کمک دریغ نکرده‌ایم. در شناسایی محل استقرار نیروهای بعثی به بسیج عشایری و سپاه حمیدیه کمک کرده‌ایم، خود برادرمان علی هاشمی می‌داند که اگر کمک ما نبود امروز عراقی‌ها حمیدیه را اشغال کرده بودند. ما دکتر چمران را بخاطر مردانگیش دوست داریم. او حتی همسرش را آورده است. به او بگو ما برای راندن بعثی‌ها آماده‌ایم. در کنارشان می‌جنگیم و برای دفاع از سرزمین و اسلام و انقلاب و عزتمان آماده شهادت هستیم. درخواست داریم نشستی با او داشته باشیم. من در حالی‌که از شدت ذوق در پوست خود نمی‌گنجیدم؛ نزد دکتر چمران که در خانه‌ام بود، رفتم غیرت و جوانمردی مردم را به اطلاع او رساندم و ناخواسته اشکم جاری شد! دکتر با اراده‌ای فولادین گفت: خواهی دید که ارتش و نیروهای اسلامی ایران بعثی‌های متجاوز را وادار به گریز و تسلیم خواهند کرد و افزود: شما شیعه هستید سربازان حسين بن على عليهما السلام می‌باشید با کمک شما و رسیدن امکانات بیشتر جنگی برنامه‌هایمان را انجام می‌دهیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔻 گلستان یازدهم / ۲۶ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸خانه در دو کوچه در داشت. یک در که داخل حیاط بود کوچه‌اش روبروی کوچۀ خودمان بود. ساکنان طبقه دوم از آن در رفت و آمد می‌کردند. در دیگر که مربوط به ما می‌شد داخل کوچه قاضیان بود که آن هم فاصلهٔ چندانی با خانۀ ما نداشت. اواسط کوچه سمت راست پلاک ۱۷ خانه‌ای سه طبقه بود که طبقه اول پارکینگ و طبقه دوم و سوم مسکونی بود. علی آقا کلید را انداخت و در خانه را باز کرد. راه پله‌ای فراخ داشت با پله‌هایی کوتاه، خانه دلباز و بزرگ و پرنور بود. از یک طرف پنجره‌ها باز می‌شد داخل حیاط و از این طرف داخل کوچۀ قاضیان، نقشه خانه برایم خیلی مهم نبود. همین که خانه نزدیک خانه مادرم بود عالی بود. علی آقا گفت: «می‌پسندی؟» گفتم: «خیلی» بعد هم سرکی توی هال و پذیرایی و آشپزخانه و اتاق خواب‌ها کشیدم. یکی از اتاق‌ها درش قفل بود که صاحبخانه وسایلش را توی آن چیده بود. علی آقا از اینکه خانه را پسندیده بودم خوشحال بود. گفت: زهرا خانم اگه وجیهه خانم اجازه بده جهیزیه‌ات را بیاریم بچینیم. گفتم: چرا اجازه نده هر وقت دوست داشتی آماده است. همان روز علی آقا با چند نفر از دوستانش به خانه ما آمد و جهیزیه‌ام را آوردند. مادر برایم یک فرش شش متری گذاشته بود؛ فرش را که پهن کردیم، تازه متوجه شدیم پذیرایی خانه چقدر بزرگ است. علی آقا عصر رفت و از تعاونی سپاه دو تخته فرش دوازده متری خرید و انداختیم توی هال و پذیرایی، با این حال دور تا دور پذیرایی خالی بود. علی آقا چند متر موکت هم خرید و اطراف پذیرایی را با آن پر کردیم. شب بیست و هفتم مردادماه بود و قرار بود علی آقا به همراه خانواده‌اش به خانه ما بیایند و مرا به خانه خودمان ببرند. مادر، زن‌دایی‌ها و فامیل‌های نزدیک را دعوت کرده بود. بعد از خوردن شام ظرف‌ها را شستیم و خانه را مرتب کردیم. منتظر داماد و فامیل‌هایش شدیم. مادر از سر شب گریه می‌کرد. اسپند دود می‌کرد و دور سرم می‌چرخاند. هر کاری می‌کردم گریه نکنم نمی‌شد. من همان پیراهن شیری را که مادر برایم خریده بود پوشیدم و چادری را که سر عقد بر سر کرده بودم. ساعت از ده گذشت. یازده شد، نیامدند. نمی‌دانم چرا دلهره داشتم به مادر گفتم: «مادر، مطمئنی قرار بوده امشب بیان؟ شاید قرارشان فردا شب بوده و شما اشتباه شنیده‌ای، مادر هم به شک افتاده بود. بلاتکلیف نشستیم. فامیل‌ها گرم گفت و گو بودند. دقیقه‌ها به کندی می‌گذشت. یک ساعت دیگر هم گذشت. به مادر گفتم: مادر من خوابم گرفت. شاید مشکلی براشون پیش اومده. مادر به دلهره افتاده بود. مرا بغل کرد بوسید و گفت: «همین الان‌ها می‌آن» و در بغلم گریه کرد. همین طور هم شد. کمی بعد صدای زنگ در بلند شد علی آقا، امیر، حاج صادق، منیره خانم و مریم آمدند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️برخی از شهدای گروه جوله اول قاتل بسیجی‌ها بودند 🔷️ یکی از کارهای خوبی که در زمان حضور و درگیری یا ضدانقلاب، سپاه در کردستان انجام داد این بود که یک گشت بومی به نام گروه «جوله» (یعنی گشت) درست کرده بود که از پیشمرگان کرد و تعدادی کومله و دموکرات‌های تسلیمی تشکیل شده بود. ◇ غیر از پیشمرگان که بخاطر اعتقاد خود عضو سپاه بودند تعدادی از اعضای گروهک‌ها که سال‌ها در کوه‌ها آواره و دربدر زندگی می‌کردند و دائم در حال درگیری بودند، خسته می‌شدند بعد تصمیم می‌گرفتند تسلیم شوند و اسلحه را بر زمین و کنار گذارند تا امان‌نامه دریافت کنند. بعضی از این‌ها به گروه «جوله» یا همان گروه گشت می‌پیوستند. 🔻گروه جوله قوی‌‌ترین، زرنگ‌‌ترین تیزبین‌‌ترین و سریع‌ترین چریک‌ها بودند. ◇ بعضی از افراد این گروه اول از کومله‌ها و نیروهای روبرو بودند و در درگیری‌ها بسیاری از پاسدارها و بسیجی‌ها را سر بریده و شهید کرده بودند، همین افراد جذب اخلاق و رفتار شهدای کردستان و سرداران شهید بروجردی، کاوه شدند و توبه کردند. ◇ توابین گروه جوله جان برکفان دفاع از کردستان شدند، از شیعیان کرد گرفته تا دلاوران اهل تسنن، همگی وارد میدان دفاع شدند و توابین کومله تعداد زیادی هم شهید دادند. ◇ جالب است که بدانیم کردستان قهرمان در کنار شهدای جوله، ۵ هزار و ۴۰۰ شهید برای دفاع از کیان ایران اسلامی تقدیم انقلاب کرد. #شهدای_کردستان 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
21.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️ نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران باید گذشتن از دنیا به آسانی باید مهیا شد از بهر قربانی با چهره خونین سوی حسین رفتن زیبا بود این سان معراج انسانی ‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🌹به یاد سردار بی‌سر عملیات کربلای ۵ پدرش روایت می‌کند: نصفه شب از صدای ناله نماز شبش از خواب بیدار شدم. میان گریه‌هایش می‌گفت: خدایا اگر شهادت را نصیبم کردی، 🔻می‌‌خواهم مثل امام حسین (ع) بی سر 🔸مثل حضرت عباس (ع) بی‌دست باشم. وقتی پیکرش را آوردند نه سر داشت و نه یک دست گویا آن شب خدا می‌شنیدش ...!! 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️پیشنهاد هیئت مدیره به مجمع عمومی فوق العاده در خصوص افزایش سرمایه شرکت اقتصادی و خودکفائی آزادگان - نماد: خودکفا 🔹موضوع: پیشنهاد هیئت مدیره به مجمع عمومی فوق العاده در خصوص افزایش سرمایه 🔸با عنایت به ماده 3 دستورالعمل مراحل زمانی افزایش سرمایه شرکت‌های ثبت شده نزد سازمان بورس و اوراق بهادار (مصوب 1395/07/17 هیئت مدیره سازمان بورس و اوراق بهادار و اوراق بهادار) به پیوست گزارش توجیهی هیئت مدیره به منظور پیشنهاد افزایش سرمایه از مبلغ 7,500,000,000,000 ریال به مبلغ 10,000,000,000,000 ریال از محل سود انباشته به منظور به منظور اصلاح ساختار مالی، کارآمدسازی دارایی‌ها، کاهش ريسک مالی و بهبود نسبت مالکانه که در تاریخ 1402/08/06 به تصویب هیئت مدیره رسیده و جهت اظهارنظر به حسابرس و بازرس قانونی ارسال شده، ارائه می‌گردد. اظهارنظر بازرس قانونی نسبت به گزارش مذکور متعاقبا اطلاع رسانی می‌گردد. 🔹بدیهی است انجام افزایش سرمایه یادشده منوط به موافقت سازمان بورس و اوراق بهادار و تصویب مجمع عمومی فوق‌العاده می‌باشد. 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
♨️ لطفا فیلم سمت چپ رو ببینید اگر باور نکردید فیلم سمت راست سند فیلم سمت چپ تقدیم به شما عزیزان حتما مشاهده کنید.🌹🌹🌹 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ وداع با لاله‌ها... همه، به همراه خانواده‌هایمان در سالروز شهادت خانم حضرت زهرا سلام الله علیها در مراسم وداع با لاله‌ها (پیکر ۱۱۰ شهید خوشنام) حضور خواهیم یافت. یکشنبه، ٢٦ آذرماه ساعت ٨ صبح 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
گهی استخدام بانک آینده سال ۱۴۰۲ (مدیر شعبه و کارشناس) بانک آینده به منظور تأمین نیروی انسانی مورد نیـاز خـود برای تصدی مدیر شعبه و همچنین شغل کارشناس حقوقی از داوطلبان واجـد شـرایط، از جمله فارغ‌التحصیلان حقوق، دعوت به همکاری می نماید. آگهی استخدام بانک آینده سال ۱۴۰۲ اطلاعیه جذب مدیر شعبه بانک آینده برای تکمیل کادر مدیریتی و غنی نمودن نظام اطلاعات منابع انسانی خود، از کلیه فرهیختگان بازنشسته نظام بانکی و علاقمندان به همکاری، در سطح رئیس شعبه در منطقه تهران بزرگ و مراکز استان ها به ویژه در شهرهای اردبیل، آبادان، شیراز، اهواز، اصفهان، کرج، مشهد، تاکستان، بوئین زهرا، شهرکرد، یزد، قم، کاشان و رشت، دعوت به همکاری می‌نماید. داشتن دانش و تجربه لازم و همچنین باور و تعهد عملیاتی به اصول بنیادین مدیریت در بانک آینده نظیر: • ارزش آفرینی برای مشتریان توأم با رفتار فاخر • توسعه سازمان و فرهنگ حرفه ای فروش • به اشتراک گذاشتن دانش و تجربه، یادگیری و توسعه حرفه ای سرمایه انسانی • توانایی بارز توسعه برند و ایجاد شعبه متمایز و متمرکز بر تجارب مشتریان • توانایی متمایز بازاریابی، تجهیز منابع و مدیریت مصارف در سطح حرفه‌ای • مشارکت جویی، نوآوری و کارآفرینی سازمانی ازجمله معیارهای اصلی، در انتخاب داوطلبان برای تصدی مسئولیت مهم شعبه می‌باشد. متقاضیان محترم در صورت برخورداری از روحیه ارزش‌آفرینی و تجربه کافی، می توانند نسبت به تکمیل اطلاعات فردی در زیر، اقدام فرمایند. پیشاپیش، از اینکه، بانک آینده را برای ادامه فعالیت بعدی خود انتخاب مینمائید، ابراز خرسندی نموده و امید است در صورت رسیدن به توافق، شرکای خوبی برای یکدیگر و طرف های مورد اعتمادی برای مشتریان و سایر ذینفعان بانک باشیم. اطلاعیه جذب کارشناس حقوقی بانک آینده به عنوان یکی از بانکهای خصوصی کشور با ویژگی‌های متمایز در عرصه بانکداری پیشرفته و با اعتقاد به سرمایه انسانی به عنوان برجسته‌ترین شایستگی کلیدی برای ایجاد مزیت رقابتی؛ از افراد مجرب، متخصص، متعهد و با انگیزه، از بین دانش آموختگان کلیه رشته‌های حقوق و برای مشاغل کارشناس حقوقی دعوت به همکاری می‌نماید. شرایط ثبت نام • دارا بودن حداکثر سن ۲۸ سال برای بانوان و ۳۰ سال برای آقایان • دارا بودن حداقل مدرک تحصیلی کارشناسی حقوق • سکونت در شهر تهران حداقل در ۵ ساله اخیر • دارا بودن ۳ یا ۵ سال سابقه امور حقوقی ترجیحاً امور حقوق بانکی • عدم اشتغال به امر وکالت، سردفتری اسناد رسمی و کارشناس رسمی دادگستری • دارا بودن سلامت جسمانی و روانی به تأیید پزشک معتمد بانک • دارا بودن کارت پایان خدمت و یا معافیت های غیرپزشکی برای آقایان و گواهی عدم سوءپیشینه • تسلط به مهارتهای هفتگانه (ICDL) و آشنایی با زبان انگلیسی متقاضیان محترم در صورت برخورداری از روحیه ارزش آفرینی و تجربه کافی می توانند نسبت به تکمیل اطلاعات فردی اقدام فرمایند بدیهی است پس از بررسی درخواست های واصله، از متقاضیان واجد شرایط جهت انجام مصاحبه تخصصی دعوت لازم به‌عمل آورده می شود. ضمناً ثبت نام افراد، تعهدی برای بانک در جهت استخدام ایجاد نمی نماید. برای ورود به صفحه استخدام بانک آینده و ثبت درخواست🔸اینجا🔸کلیک کنید. 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11p90
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۲۷ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸على آقا پیراهن آبی کم رنگی پوشیده بود با شلوار نوک مدادی. قیافه‌اش با همیشه فرق می‌کرد. جلو آمد و با من سلام و احوال‌پرسی کرد. مادر قرآن دستش بود. آن را باز کرد و چند آیه برایمان خواند. علی آقا از بابا و مادر اجازه خواست. بابا و دایی محمود دستم را گرفتند و بین گریه‌ها و دعاهای مادر مرا از اتاق پذیرایی آوردند توی هال، راهرو و حیاط. مادر زیر لب دعا می‌خواند و دستپاچه و بی‌هدف از این طرف به آن طرف می‌رفت. معلوم نبود دنبال چه می‌گردد. نفیسه، مغموم و نگران، رفتنم را نگاه می‌کرد. مادر کنارم ایستاد و چند بار مرا بوسید. در گوشش گفتم: «مادر جان، حلالم کن» مادر با اشک و بغض گفت: «الهی خوشبخت بشین، الهی عاقبت بخیر بشین، خوش بحالت عزیزم. وقتی توی کوچه جلوی ماشین رسیدیم، بابا دست علی آقا را گرفت و توی دست من گذاشت و گفت: "علی آقا من فرشته‌ام رو‌ به تو می‌سپارم جان تو و جان دختر من." علی آقا گفت: «به خدا بسپارید حاج آقا» بابا گفت: «البته البته هر دوتون رو به خدا می‌سپارم» سرم را پایین انداخته بودم و هیچ‌کس را نمی‌دیدم. صدای علی آقا را شنیدم که می‌گفت: حاج آقا امیدوارم داماد لایقی برای شما باشم. امیدوارم برای زهرا خانم هم همسر خوبی باشم. بابا گفت: «البته که هستی به خدا قسم اگه دخترم یه شب با یه مرد مثل تو زندگی کنه، صد برابر بهتر از اینه که یه عمر با یه نامرد زندگی کنه.» بعد دست انداخت گردن علی آقا و او را بوسید. هر دو زن دایی‌هایم مرا سوار ماشین دوست علی آقا کردند. خودشان هم کنارم نشستند. ماشین مال احمد صابری دوست علی آقا بود که خودش هم رانندگی می‌کرد. علی آقا هم نشست کنار احمد صابری. از چند خیابان گذشتیم، به امامزاده عبدالله رسیدیم. آقای صابری با ماشین هفت بار دور امام‌زاده عبدالله چرخید. شوخی می‌کرد و سربه سر علی آقا می‌گذاشت. در تمام این هفت دور چشمم به گنبد امامزاده بود و برای خوشبختی و عاقبت بخیری‌مان دعا می‌کردم. بعد از آنجا به میدان امام خمینی و بعد هم به خیابان بوعلی رفتیم. فقط ماشین حاج صادق دنبالمان بود. توی پیکان قهوه‌ای حاج صادق همسر و دخترش بودند و مریم و امیر آقا نه بوقی می زدند و نه سروصدایی بود. از چند خیابان گذشتیم، آقای صابری گفت: «بریم سنگ شیرا؟» علی آقا حرفی نداشت بعد از سنگ شیر از چند خیابان دیگر گذشتیم تا رسیدیم به کوچه قاضیان. علی آقا پیاده شد و در ماشین را باز کرد و دستم را گرفت. آقا ناصر، حاج بابا، خانم جان، منصوره خانم و مادر و خواهرها جلوی در منتظرمان بودند. بوی اسپند توی کوچه پیچیده بود. آقا ناصر دستم را گرفت و رفتیم داخل. توی راه پله‌ها آقا ناصر شروع کرد به خواندن: «امروز که این جشن به توجه حَسَن است ز الطاف خدا و حجت ابن الحسن است مانند گل یاس بود تازه عروس، داماد گل شقایق و یاسمن است از عشق محمد (ص) و و علی و زهرا(س) لبریز بود ساغر داماد و عروس ... بقیه هم صلوات می‌فرستادند و دنبالمان می آمدند. توی خانه خودمان که رسیدیم مهمان‌ها چند دقیقه‌ای نشستند. بعد جلو آمدند تبریک گفتند آرزوی خوشبختی برایمان کردند و بعد خداحافظی کردند و رفتند وقتی خانه خالی شد حاج بابا من و علی آقا را دست به دست داد و برایمان دعا کرد. همه تقریبا رفته بودند به جز زن دایی‌ها علی آقا وضو گرفت، من هم وضو گرفتم، به او اقتدا کردم و پشت سرش ایستادم به نماز. بعد از نماز نشستیم و برایم حرف زد همه چیزهایی را که در زمان عقد گفته بود و از من خواسته بود دوباره تکرار کرد. گفت: «پدر و مادر تو پدر و مادر من هم هستن. شما هم پدر و مادر من رو مثل پدر و مادر خودت بدان. اگه هر دوی ما به خانواده‌های هم احترام بذاریم هیچ مشکلی پیش نمیاد. شما هم که زن معتقد و با ایمان و باحجابی هستی من چیز دیگه.ای از شما نمی‌خوام چون زن مسلمان به وظایف خودش آشناست و از طرفی شما تو خانواده خوب و مؤمن و اصیلی تربیت شده‌ای. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️هم نام فرمانده در نوک کانال ماهی حفاظت از سه سنگر نونی شکل را به نیروهای ما سپرده بودند. بچه‌ها در این لحظات طبع شوخی‌شان گل می‌کرد. برادر عزیزی که نام و فامیل ایشان محسن رضایی بود با خنده می‌گفت: برادران توجه کنید اگر یک دفعه من بر اثر اصابت ترکش یا گلوله به شهادت رسید،م مبادا فریاد زده و یا پخش نمایید که محسن رضایی شهید شده؟ چرا که هم باعث تضعیف جبهه خودی می‌شود و هم پایین آمدن روحیه‌ها می‌شود و از سوی دیگر باعث خوشحالی دشمن شده و با جری شدن ممکن است به سمت ما هجوم بیاورند. بچه‌ها با شنیدن این حرف‌ها به شوخی می‌گفتند: حالا شما شهید شو، بعدش ما یک راه حلی پیدا می‌کنیم. ساعتی بعد بود که آتش دشمن شدت گرفت و برادر محسن رضایی گردان فجر بهبهان در کنار خاکریز واقع در شلمچه به شهادت رسید. روحش شاد. راوی : حاج یدالله مسیح پور خاطرات تپه عرفان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakri11tpw90
♦️ نماینده مردم دزفول بودم، توی مجلس رفتم پیش رئیس مجلس و گفتم: "باید به مردم اسلحه بدیم" او هم گفت: "هر چی نیاز داری بنویس تا در صورت امکان تهیه کنیم." کاغذ یادداشت کوچکی از روی میزش برداشتم و نوشتم، ✍ هزار قبضه ژ۳، هزار قبضه ام یک، هزار قبضه آرپی‌جی، هزار دست لباس و کلاه نظامی, دقیقاً نمی‌دانستم چه تعداد نیاز است ولی از هر کدام ۱۰۰۰ تا نوشتم. زیر همان کاغذ یادداشت دستورش را داد. ▪️▪️▪️ با کلی دوندگی بالاخره اسلحه‌ها و لباس‌ها را گرفتم و فرستادم دزفول، انبار درست و حسابی نداشتیم همه را ریختیم توی یک مدرسه. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ مردان واقعی 🔸 آهنگ خیلی زیبا با تصاویر شهدا ... تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. گمنامی تنها برای شهرت پرستان دردآور است وگرنه همه اجر‌ها در گمنامیست. محکمه خون شهداء محکمه عدلیست که ما را در آن به محاکمه می‌کشند... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90