eitaa logo
مطلب تبلیغی
22 دنبال‌کننده
136 عکس
124 ویدیو
68 فایل
مطالبی که برای تبلیغ دین مفید است. هدیه به مادر امام زمان عج؛ نرجس خاتون س @Mohammadsalari :آدمین
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتم: داستان چيست؟ گفت: چون از دنيا رفتم مرا آوردند در قبر گذاردند و نکير و منکر به سراغ من آمدند و از من سؤال کردند. مَنْ رَبُک وَ مَن نَبيُّک وَمَنْ اِمامُک؟ من دچار وحشت و اضطراب سختي شدم و هر چه مي خواستم پاسخ دهم به زبانم چيزي نمي آمد، با آنکه من اهل اسلام هستم، هر چه خواستم خداي خود را بگويم و پيغمبر را بگويم به زبانم جاري نمي‌شد. نکير و منکر آمدند که اطراف مرا بگيرند و مرا در حيطه غلبه و سيطره خود در آورده و عذاب کنند، من بيچاره شدم، بيچاره به تمام معني، و ديدم هيچ راه گريز و فراري نيست، گرفتار شده ام، ناگهان به ذهنم آمد که تو گفتي: ما يک شيخي داريم که اگر کسي گرفتار باشد و او را صدا زند اگر او در مشرق عالم باشد يا در مغرب آن فورا حاضر مي‌شود و رفع گرفتاري از او مي‌کند. من هم صدا زدم: اي عليّ به فريادم رس. فورا علي بن ابيطالب اميرالمؤمنين (ع) حاضر شدند اينجا و به آن دو ملک نکير و منکر فرمودند: از اين مرد دست برداريد، او معاند نيست او از دشمنان ما نيست، اينطور تربيت شده، عقايدش کامل نيست چون سِعِه نداشته است. حضرت آن دو ملک را ردّ کردند و دستور دادند دو فرشته ديگر بيايند و عقايد مرا کامل کنند اين دو نفري که روي نيمکت نشسته اند دو فرشته اي هستند که به امر آن حضرت آمده اند و مرا تعليم عقايد مي کنند، وقتي عقايدم صحيح شد من اجازه دارم اين دالان را طيّ کنم و از آن وارد باغ گردم. منبع: معادشناسی علامه طهرانی، ج۳، ص ۱۰۸ @tabligheslam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✳️ تشیع سلطان محمد خدابنده در نزد علامه حلى ✍مرحوم محمّد تقى مجلسى اوّل در كتاب «روضة المتّقين» كه در شرح «من لا يحضره الفقيه» تأليف نموده است در جلد نهم از طبع بنياد فرهنگ اسلامى كوشانپور در كتاب طلاق در ضمن ادلّه بطلان سه طلاق در مجلس واحد از ص 30 تا ص 33، داستان بحث علّامه حلّى با علماى مذاهب اربعه تسنّن و شيعه شدن سلطان محمّد خدابنده را نقل مى‏كند و ما عين ترجمه عبارات او را در اينجا ذكر مى‏كنيم: مسئله بطلان سه طلاق در مجلس واحد سبب ايمان سلطان محمّد جايلتو- رحمه الله- (در اين كتاب اسم سلطان محمّد را جايلتو ذكر كرده است) شد، و داستان اينكه: او بر زنش غضب كرد و به او گفت: أنْتِ طالِقٌ ثلاثاً «تو سه بار رها هستى» و سپس از اين عمل خود پشيمان شد و علما را گرد آورده و فرا خواند، همه علماء گفتند: هيچ چاره‏اى براى بازگشت تو به اين زن نيست مگر آنكه محلّل بگيرى!. سلطان به آنها گفت: در مسائل فقهيّه در هر موضوعى و حكمى در نزد شما اقوال و آراء مختلفى هست! آيا شما با يكديگر در اين مسئله اختلاف نداريد؟ گفتند: نه. يكى از وزراى سلطان گفت: عالمى در شهر حلّه هست كه قائل به بطلان اين گونه طلاق است. سلطان نامه‏اى براى آن عالم نوشت و او را احضار كرد. و در اين حال كه به سوى آن عالم رفته بودند، علماء عامّه به سلطان گفتند: اين مرد مذهبش باطل است چون رافضى است؛ و رافضيان عقل ندارند؛ و سزاوار نيست كه پادشاه در طلب شخص خفيف العقل بفرستد. پادشاه گفت: چاره‏اى نيست از آنكه حضور پيدا كند. چون علّامه حلّى از حلّه بيامد، پادشاه تمام علماء مذاهب اربعه را فرا خواند و در مجلسى گرد آورد. علّامه چون مى‏خواست وارد مجلس گردد، نعلين خود را به دست گرفته و داخل مجلس شد؛ و گفت: السَّلَامُ عَلَيْكُمْ، و در پهلوى سلطان نشست. علماء تسنن گفتند: اى پادشاه! آيا ما به تو نگفتيم كه اينها ضعيف العقل هستند؟ سلطان گفت: از علت تمام اين كارهائى كه نموده است از او سؤال كنيد! علماء گفتند: چرا به سلطان سجده نكردى؟! و آداب ملاقات سلطان را ترك نمودى!؟ علّامه گفت: رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم سلطان بود و مردم فقط به او سلام مى‏كردند؛ و خدا مى‏فرمايد: فَإذا دَخَلْتُمْ بُيُوتاً فَسَلِّمُوا عَلى‏ انْفُسِكُمْ تَحِيَّة مِنْ عِنْدِ اللهِ مُبارَكَة (سوره نور 24- آيه 61). «پس در زمانى كه در خانه‏ها وارد مى‏شويد بر خودتان سلام كنيد كه اين سلام تحيّت مباركى از جانب خداوند است». و خلافى بين ما و شما نيست در اينكه سجده براى غير از خدا جايز نيست! علماء عامّه گفتند: چرا در نزد سلطان نشستى؟ علّامه گفت: جائى غير از آنجا خالى و فارغ نبود. و كلمات علّامه را مترجم تماماً براى سلطان ترجمه مى‏نمود. علماء گفتند: به چه علّت نعلين خود را در دست گرفتى، و با خود در مجلس آوردى؛ و اين عملى است كه از هيچ عاقل، بلكه از هيچ انسانى سر نمى‏زند؟ علّامه گفت: ترسيدم كه حنفى‏ها آنرا بدزدند، همچنانكه ابو حنيفه نعل رسول خدا صلّى الله عليه و آله را دزديد. حَنَفى‏ها گفتند و فرياد برآوردند كه: حَاشا وَ كَلَّا ابداً چنين نيست؛ ابو حنيفه كِى در زمان رسول خدا بود؟ تولّد ابو حنيفه بعد از صد سال از زمان وفات رسول خدا، واقع شد. علّامه گفت: فراموش كردم؛ شايد آن كسى كه نَعل رسول خدا را دزديده باشد شافعى بوده است. شافعى‏ها صيحه زدند و گفتند كه: تولّد شافعى در روز وفات ابو حنيفه بوده است؛ و شافعى چهار سال در شكم مادرش ماند و به جهت مراعات ادب و احترام ابو حنيفه خارج نمى‏شد؛ و چون ابو حنيفه وفات يافت، شافعى از مادر متولّد شد؛ و نشو و نماى شافعى در دويست سال بعد از وفات رسول الله بوده است. علّامه گفت: شايد آن دزد مالك بوده است! مالكى‏ها گفتند همان مطالبى را كه حنفى‏ها گفته بودند. علّامه گفت: شايد آن دزد أحمد بن حنبل بوده است! حنبلى‏ها نيز همان گفتار شافعى را گفتند.👈
علّامه در اين وقت متوجّه به سلطان شد و گفت: اى پادشاه، دانستى كه هيچ يك از رؤساء مذاهب اربعه در زمان رسول خدا صلّى الله عليه و آله نبوده‏اند؛ و در زمان اصحاب رسول خدا نيز نبوده‏اند؛ و اين مطلب يكى از بدعت‏هاى آنان است كه از ميان مجتهدين خود فقط اين چهار نفر را انتخاب نموده‏اند،؛ و اگر احياناً در ميان آنان فردى باشد كه به مراتب از آن چهار نفر افضل باشد باز جايز نمى‏دانند كه بر خلاف رأى يكى از اين چهار نفر فتوا دهد. سلطان محمّد گفت: هيچ يك از اين چهار تن در زمان رسول الله صلّى الله عليه و آله نبوده‏اند، و در زمان صحابه نيز نبوده‏اند؟ همگى متّفقاً گفتند: نه. علّامه گفت: امّا ما شيعيان همگى از امير المؤمنين عليه السّلام كه نفس رسول خدا صلّى الله عليه و آله و برادر و پسر عمو و وصىّ آن حضرت است پيروى مى‏كنيم. و بر هر تقدير طلاقى را كه سلطان واقع ساخته‏اند باطل است؛ چون شروط آن تحقّق نپذيرفته است؛ و از جمله شروط دو شاهد عادل است؛ آيا پادشاه زن خود را در حضور دو شاهد عادل طلاق داده‏اند؟ سلطان گفت: نه؛ و علّامه درباره اين مسئله مشغول بحث شد با علماى عامّه و به طورى بحث كرد كه همگى را مُلزم و مُجاب نمود. سلطان، تشيّع را اختيار كرد و جماعتى را به سوى اقليم‏ها و شهرها گسيل داشت، تا آنكه بنام ائمّه اثنا عَشَر خطبه بخوانند؛ و نام آنها را در مساجد و معابد بنويسند. منبع: امام‏ شناسى(علامه طهرانی) جلد3، ص134
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✳️داستان سفيد شدن موى سر دختر سنی از ملاحظه عذاب قبر مادر ✍حضرت استاد علّامه طباطبائى مُدّ ظلُّه العالى نقل كردند از مرحوم آية الحقّ عارف عظيم الشَّأن آقاى حاج ميرزا على آقا قاضى رضوانُ الله عَليه كه ميفرموده است: در نجف أشرف در نزديكى منزل ما، مادر يكى از دخترهاى أفندى‏ها(سنی‌های عثمانی) فوت كرد. اين دختر در مرگ مادر بسيار ضجّه مي‌كرد و جدّاً متألّم و ناراحت بود و با تشييع كنندگان تا قبر مادر آمد و آنقدر ناله كرد كه تمام جمعيّت مشيّعين را منقلب نمود. تا وقتى كه قبر را آماده كردند و خواستند مادر را در قبر گذارند. فرياد ميزد كه من از مادرم جدا نمى‏شوم؛ هر چه خواستند او را آرام كنند مفيد واقع نشد. ديدند اگر بخواهند اجباراً دختر را جدا كنند، بدون شكّ جان خواهد سپرد. بالاخره بنا شد مادر را در قبر بخوابانند و دختر هم پهلوى بدن مادر در قبر بماند، ولى روى قبر را از خاك انباشته نكنند و فقط روى آنرا از تخته‏اى بپوشانند و سوراخى هم بگذارند تا دختر نميرد و هر وقت خواست از آن دريچه و سوراخ بيرون آيد. دختر در شب اوّل قبر، پهلوى مادر خوابيد؛ فردا آمدند و سرپوش را برداشتند كه ببينند بر سر دختر چه آمده است، ديدند تمام موهاى سرش سفيد شده است. گفتند: چرا اينطور شده است؟ گفت: هنگام شب، من كه پهلوى مادرم خوابيده بودم، ديدم دو نفر از ملائكه آمدند و در دو طرف ايستادند و يك شخص محترمى هم آمد و در وسط ايستاد. آن دو فرشته مشغول سؤال از عقائد او شدند و او جواب ميداد؛ سؤال از توحيد نمودند جواب داد: خداى من واحد است، و سؤال از نبوّت كردند جواب داد: پيغمبر من محمّد بن عبد الله است. سؤال كردند: امامت كيست؟ آن مرد محترم كه در وسط ايستاده بود گفت: لَسْتُ لَهُ بِإمامٍ؛ من امام او نيستم. در اينحال آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند كه آتش به آسمان زبانه مى‏كشيد. من از وحشت و دهشت اين واقعه به اين حال كه مى‏بينيد درآمده‏ام. مرحوم قاضى رضوانُ الله عَليه ميفرمود: چون تمام طائفه دختر، سنّى مذهب بودند و اين واقعه طبق عقائد شيعه واقع شد، آن دختر شيعه شد و تمام طائفه او كه از أفندى‏ها بودند همگى به بركت اين دختر شيعه شدند. منبع : معادشناسى(علامه طهرانی) ج‏۳، ص۱۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✳️تكلّم ملّا محمّد مهدى نِراقى با روح مرده، در وادى السّلام‏ ✍داستان عجيبى در همين دنيا اتّفاق افتاده از حضرت آية الله رئيسُ الملّة و الدّين، شيخ الفقهاء و المجتهدين، مرحوم آخوند ملّا محمّد مهدى نِراقى أعلَى اللهُ تعالى مقامَهُ الشَّريف. مرحوم نراقى، از علماى بزرگ و جامع علوم عقليّه و نقليّه و حائز مرتبه علم و عمل و عرفان الهى بوده، و در فقه و اصول و حكمت و رياضيّات و علوم غريبه و اخلاق و عرفان از علماى‏ كم نظير اسلام است. مرحوم نراقى جدّ مادرىِ مادر بزرگِ ما يعنى: پدرِ مادر مادر مادر مادر حقير است و فرزند ارجمندش حاج ملّا أحمد نِراقى كه دائى ما مي‌شود، استاد مرحوم شيخ انصارى و از علماء برجسته و صاحب تصانيف عديده است. شيخ انصارى از عتبات عاليات در هنگام تحصيل به ايران آمد و به اصفهان رفت و سپس به كاشان آمد و چهار سال تمام از محضر و درس آخوند ملّا أحمد نراقى بهرمند شد و سپس به نجف اشرف معاودت نمود. اين داستان در ميان علماء و طلّاب نجف اشرف مشهور است و در بين اقوام و ارحام مادرى ما از مسلّميّات احوالات مرحوم نراقى محسوب ميگردد. مرحوم نراقى در نجف اشرف سكونت داشته و در آنجا وفات مي‌كند، و مقبره او نيز در نجف متّصل به صحن مطهّر است. ايشان در همان ايّامِ اقامت در نجف، در ماه رمضانى كه بر او مى‏گذرد يك روز در منزلشان براى صرف افطار هيچ نداشتند، عيالش به او ميگويد: هيچ در منزل نيست، برو بيرون و چيزى تهيّه كن! مرحوم نراقى در حاليكه حتّى يك فَلس پول سياه هم نداشته است، از منزل بيرون مى‏آيد و يكسره به سمت وادى السّلام نجف براى زيارت اهل قبور ميرود؛ در ميان قبرها قدرى مى‏نشيند و فاتحه ميخواند تا اينكه آفتاب غروب ميكند و هوا كم كم رو به تاريكى‏ ميرود. در اينحال مى‏بيند عدّه‏اى از اعراب جنازه‏اى را آوردند و قبرى براى او حفر نموده و جنازه را در ميان قبر گذاشتند، و رو كردند به من و گفتند: ما كارى داريم، عجله داريم، ميرويم به محلّ خود، شما بقيّه تجهيزات اين جنازه را انجام دهيد! جنازه را گذاردند و رفتند. مرحومِ نراقى ميگويد: من در ميان قبر رفتم كه كفن را باز نموده و صورت او را بروى خاك بگذارم، و بعد بروى او خشت نهاده و خاك بريزم و تسويه كنم؛ ناگهان ديدم دريچه ايست، از آن دريچه داخل شدم ديدم باغ بزرگى است، درخت‏هاى سر سبز سر به هم آورده و داراى ميوه‏هاى مختلف و متنوّع است. از دَرِ اين باغ يك راهى است بسوى قصر مجلّلى كه در تمام اين راه از سنگ ريزه‏هاى متشكّل از جواهرات فرش شده است. من بى اختيار وارد شدم و يكسره بسوى آن قصر رهسپار شدم، ديدم قصر با شكوهى است و خشت‏هاى آن از جواهرات قيمتى است؛ از پلّه بالا رفتم، در اطاقى بزرگ وارد شدم، ديدم شخصى در صدر اطاق نشسته و دور تا دور اين اطاق افرادى نشسته‏اند. سلام كردم و نشستم، جواب سلام مرا دادند. بعد ديدم افرادى كه در اطراف اطاق نشسته‏اند از آن شخصى كه در صدر نشسته پيوسته احوالپرسى مى‏كنند و از حالات اقوام و بستگان خودشان سؤال مى‏كنند و او پاسخ مي‌دهد. و آن مرد مبتهج و مسرور به يكايك از سؤالات جواب مي‌گويد. قدرى كه گذشت ناگهان ديدم كه مارى از در وارد شد و يكسره بسمت آن مرد رفت و نيشى زد و برگشت و از اطاق خارج شد. آن مرد از درد نيش مار، صورتش متغيّر شد و قدرى به هم برآمد، و كم كم حالش عادّى و بصورت اوّليّه برگشت. سپس باز شروع كردند با يكديگر سخن گفتن و احوالپرسى نمودن و از گزارشات دنيا از آن مرد پرسيدن. ساعتى گذشت ديدم براى مرتبه ديگر، آن مار از در وارد شد و به همان منوال پيشين او را نيش زد و برگشت. آن مرد حالش مضطرب و رنگ چهره‏اش دگرگون شد و سپس به حالت عادّى برگشت. من در اين حال سؤال كردم: آقا شما كيستيد؟ اينجا كجاست؟ اين قصر متعلّق به كيست؟ اين مار چيست؟ چرا شما را نيش ميزند؟ گفت: من همين مرده‏اى هستم كه هم اكنون شما در قبر گذارده‏ايد، و اين باغ بهشت برزخى من است كه خداوند به من عنايت نموده است، كه از دريچه‏اى كه از قبر من به عالم برزخ باز شده است پديد آمده است. اين قصر مال من است، اين درختان با شكوه و اين جواهرات و اين مكان كه مشاهده مى‏كنيد بهشت برزخى من است، من آمده‏ام اينجا. اين افرادى كه در اطاق گرد آمده‏اند ارحام من هستند كه قبل از من بدرود حيات گفته و اينك براى ديدن من آمده‏اند و از بازماندگان و ارحام و أقرباى خود در دنيا احوالپرسى نموده و جويا ميشوند، و من حالات آنان را براى اينان بازگو ميكنم.👈
گفتم اين مار چرا تو را ميزند؟ گفت: قضيّه از اين قرار است كه من مردى هستم مؤمن، اهل نماز و روزه و خمس و زكات، و هر چه فكر مي‌كنم از من كار خلافى كه مستحقّ چنين عقوبتى باشم سر نزده است، و اين باغ با اين خصوصيّات نتيجه برزخى همان اعمال صالحه من است؛ مگر آنكه يك روز در هواى گرم تابستان كه در ميان كوچه حركت مي‌كردم، ديدم صاحب دكّانى با يك مشترى خود گفتگو و منازعه دارند؛ من رفتم نزديك براى اصلاح امور آنها، ديدم صاحب دكّان مى‏گفت: سيصد دينار (شش شاهى) از تو طلب دارم و مشترى مى‏گفت: من پنج شاهى بدهكارم. من به صاحب دكّان گفتم: تو از نيم شاهى بگذر، و به مشترى گفتم: تو هم از نيم شاهى رفعِ يد كن و به مقدار پنج شاهى و نيم بصاحب دكّان بده. صاحب دكّان ساكت شد و چيزى نگفت؛ ولى چون حقّ با صاحب دكّان بوده و من به قدر نيم شاهى به قضاوت خود- كه صاحب دكّان راضى بر آن نبود- حقّ او را ضايع نمودم، به كيفر اين عمل خداوند عزّ و جلّ اين مار را معيّن نموده كه هر يك ساعت مرا بدين منوال نيش زند، تا در نفخ صور دميده و خلائق براى حساب در محشر حاضر شوند، و به بركت شفاعت محمّد و آل محمّد عليهم السّلام نجات پيدا كنم. چون اين را شنيدم برخاستم و گفتم: عيال من در خانه منتظر است، من بايد بروم و براى آنان افطارى ببرم. همان مردى كه در صدر نشسته بود برخاست و مرا تا در بدرقه كرد، از در كه خواستم بيرون آيم يك كيسه برنج به من داد، كيسه كوچكى بود، و گفت: اين برنج خوبى است، ببريد براى عيالاتتان. من برنج را گرفته و خداحافظى كردم و آمدم بيرون باغ، از دريچه‏اى كه داخل شده بودم خارج شدم، ديدم داخل همان قبر هستم و مرده هم به روى زمين افتاده و دريچه‏اى نيست؛ از قبر بيرون آمدم و خشت‏ها را گذارده و خاك انباشتم و به صوب منزل رهسپار شدم و كيسه برنج را با خود آورده و طبخ نموديم. و مدّتها گذشت و ما از آن برنج طبخ مي‌كرديم و تمام نمى‏شد، و هر وقت طبخ مي‌كرديم چنان بوى خوشى از آن متصاعد مي‌شد كه محلّه را خوشبو مي‌كرد. همسايه‏ها مى‏گفتند: اين برنج را از كجا خريده‌ايد؟ بالاخره بعد از مدّتها يك روز كه من در منزل نبودم، يك نفر به ميهمانى آمده بود و چون عيال از آن برنج طبخ مي‌كند و آن را دَم مي‌كند، عطر آن فضاى خانه را فرا مي‌گيرد، ميهمان مى‏پرسد: اين برنج از كجاست كه از تمام اقسام برنج‏هاى عنبر بو خوشبوتر است؟ اهل منزل، مأخوذ به حيا شده و داستان را براى او تعريف‏ مى كنند. پس از اين بيان، آن مقدارى از برنج كه مانده بود چون طبخ كردند ديگر برنج تمام مي شود. منبع: معادشناسى(علامه طهرانی) ج‏2، ص:۲۲۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا