eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.1هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
16.1هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
☝️ 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 24 دی ماه 1398 🌞اذان صبح: 05:45 ☀️طلوع آفتاب: 07:14 🌝اذان ظهر: 12:13 🌑غروب آفتاب: 17:13 🌖اذان مغرب: 17:32 🌓نیمه شب شرعی: 23:29
👈اگر ناخن‌هایی شکننده یا ریزش مو دارید یا در روز کسل ‌هستید،کمبود آهن دارید !! ✍️به جای مصرف خودسرانه قرص آهن ازمنابعی مثل اسفناج، عدس، لوبیای‌ سفید، نخود، جگر استفاده کنید!💪 💪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️سلام به سفیدی برف ☃سلام ثانیه های زندگی ❄️سلام آفتاب مهربانی ☃سلام گلهای گروه ❄️سه‌شنبه تون پراز مهربانی ☃امیدوارم دراین روز ❄️زیبای زمستانی ☃بختتون مثل ❄️دونه های برف سفید ❄️و به آرزوهاتون برسید ‎‌‌‌‌‌‌‌
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 : ✍به من اقتدا نکن . 💐سرمای شدیدی خوردم … تب، سردرد، سرگیجه … با تعمیرگاه تماس گرفتم و به رئیسم گفتم حالم اصلا خوب نیست … اونقدر حالم بد بود که نمی تونستم از جام تکان بخورم … . 💐یک روز و نیم توی همون حالت بودم که صدای زنگ در اومد… به زحمت از جا بلند شدم … هنوز چند قدمی نرفته بودم که توی راهرو از حال رفتم … چشمم رو که باز کردم دیدم حاجی بالای سرم نشسته … 💐– مرد مومن، نباید یه خبر بدی بگی مریضم؟ … اگر عادت دائم مسجد اومدنت نبود که برای مجلس ترحیمت خبر می شدم… اینو گفت و برام یکم سوپ آورد … یه روزی می شد چیزی نخورده بودم … نمی تونستم با اون حال، چیزی درست کنم 💐من که خوب شدم حاجی افتاد … چند روز مسجد، امام جماعت نداشت ولی بازم سعی می کردم نمازهام رو برم مسجد … . اقامه بسته بودم که حس کردم چند نفر بهم اقتدا کردن … 💐ناخودآگاه و بدون اینکه حتی یه لحظه فکر کنم، نمازم رو شکستم و برگشتم سمت شون … شما نمی تونید به من اقتدا کنید … نماز اونها هم شکست … پشت سرم نایستید … – می دونی چقدر شکستن نماز، اشکال داره؟ … نماز همه مون رو شکستی … 💐– فقط مال من شکست … مال شما اصلا درست نبود که بشکنه … پشتم رو بهشون کردم … من حلال زاده نیستم … از درون می لرزیدم … ترس خاصی وجودم رو پر کرده بود … پدر حسنا وقتی فهمید از من بدش اومد … 💐مسجد، تنها خونه من بود، اگر منو بیرون می کردن خیلی تنها می شدم… ولی از طرفی اصلا پشیمون نبودم … بهتر از این بود که به خاطر من، حکم خدا زیر پا گذاشته بشه … ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 :✍ سرطان . 💐سریع از مسجد اومدم بیرون … چه خوب، چه بد … اصلا دلم نمی خواست حتی بفهمم چی پشت سرم گفته میشه … رفتم و تا خوب شدن حاجی برنگشتم … . 💐وقتی برگشتم، بی اختیار چشمم توی صورت هاشون می چرخید … مدام دلم می خواست بفهمم در موردم چی فکر می کنن … با ترس و دلهره با همه برخورد می کردم … تا یکی صدام می کرد، ضربان قلبم روی توی دهنم حس می کردم … توی این حال و هوا، مثل یه سنگر به حاجی چسبیده بودم … جرات فاصله گرفتن ازش رو نداشتم 💐یهو یکی از بچه ها دوید سمتم و گفت: کجایی استنلی؟ خیلی منتظرت بودم … آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم: چیزی شده؟ … باورم نمی شد … چیزی رو که می شنیدم باورش برام سخت بود … 💐بعد از نماز از مسجد زدم بیرون … یه راست رفتم بیمارستان… حقیقت داشت … حسنا سرطان مغز استخوان گرفته بود… خیلی پیشرفت کرده بود … چطور چنین چیزی امکان داشت؟ اینقدر سریع؟ … باور نمی کردم کمتر از یک ماه زنده می موند … 💐توی تاریکی شب، قدم می زدم … هنوز باورش برام سخت بود … توی این چند روز، کلی از موهای پدرش سفید شده بود … جلو نرفتم اما غم و درد، توی چهره اش موج می زد … داشتم به درد و غم اونها فکر می کردم که یهو یاد حرف اون روز حاجی افتادم 💐… من برای تو نگرانم … دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی … از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی … خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش، نه … پاهام دیگه حرکت نمی کرد … تکیه دادم به دیوار … 💐خدایا! اگر به خاطر منه؛ من اونو بخشیدم … نمی خوام دیگه به خاطر من، کسی زجر بکشه … اون دختر گناهی نداره … ✍ادامه دارد.... @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌ ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
✨اقْرَأْ كِتَابَكَ كَفَى بِنَفْسِكَ ✨الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيبًا ﴿۱۴﴾ ✨کتابت را بخوان كافى است كه امروز ✨خود حسابگر خویش باشى (۱۴) 📚 سوره مبارکه الإسراء ✍آیه ۱۴
🌸🍃🌸🍃 پسری با اخلاق و نیڪ سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری رفت. پدر دختر رو به پسر ڪرد و گفت تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمی دهم. چندی بعد پسری پولدار اما بدڪردار به خواستگاری همان دختر رفت. پدر دختر با ازدواج موافقت ڪرد و در مورد اخلاق پسر گفت ان شاءالله خدا او را هدایت می ڪند. دختر گفت پدر، مگر خدایی ڪه هدایت می ڪند با خدایی ڪه روزی می دهد فرق دارد؟ حڪایت بعضی از ما همین است خدا را هم تا جایی قبول داریم ڪه منفعتمان باشد. http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🌱معنی ضرب المثل👇 مورد استفاده: به افرادی گفته می‌شود كه به تعهدات و قولهای خود عمل نمی‌كنند. روزی روزگاری مردی كه از حج باز می‌گشت از كاروان خود جا ماند. وقتی هرچه گشت نتوانست كاروان خود را بیابد، فردی به او گفت: ساعتی قبل كاروانی را دیده كه از این جاده عبور می‌كردند. مرد بیچاره مسیر را در پیش گرفت و به سرعت شروع به دویدن كرد. هرچه دوید نتوانست كاروانی را ببیند. راه را گم كرد و خسته و گرسنه در بیابان ماند. هر لحظه آفتاب بیشتر بر صحرا می‌تابید و مرد تشنه‌تر و گرسنه‌تر می‌شد به حدی كه مرد مرگ را در نزدیكی خود می‌دید. مرد در راه مانده دستهایش را رو به آسمان كرده و از خداوند كمك خواست. شیطان كه همیشه در كمین انسان‌های با ایمان هست در همان نزدیكی‌ها بود. سریع به سراغش رفت و گفت: شنیدم كه خیلی گرسنه و تشنه‌ای و كمك می‌خواهی من حاضرم به تو كمك كنم هرچه بخواهی برای تو حاضر كنم به شرط اینكه ایمان چندین ساله‌ات را به من بدهی. مرد كه تازه از حج بازگشته بود و برای ایمانش چهل سال زحمت كشیده بود ابتدا قبول نكرد. ولی وقتی كمی گذشت و دید مرگ خیلی به او نزدیك است، به فكر راه چاره‌ای افتاد. سپس به شیطان گفت: شرط تو قبول است. شیطان با خود گمان كرد توانسته مرد دینداری را فریب دهد با خوشحالی تمام آبی گوارا و غذایی لذیذ برای مرد تهیه كرد و در اختیار او قرار داد آن وقت با لذت نشست و غذا خوردن مرد را تماشا كرد. مرد دیندار غذا و آب را كه خورد جانی دوباره گرفت، دست‌هایش را رو به آسمان گرفت و گفت: خدایا شكرت! شیطان كه توقع شكرگزاری او را نداشت، عصبانی شد و گفت: من آب و غذا برای تو فراهم كردم بعد تو از خدای خود سپاسگزاری می‌كنی مگر تو ایمانت را در ازای آب و غذا به من ندادی؟ مرد گفت: من گفتم تو چرا باور كردی؟ آن موقع من از شدت گرسنگی در حال مرگ بودم. مگر نشنیده‌ای كه شكم گرسنه دین و ایمان ندارد؟ شیطان فهمید كه با تمام زرنگی و فریب‌كاری، فریب یك مرد دیندار را خورده. @tafakornab @shamimrezvan
در قلب خود باور داشته باشید که حادثه ای شگفت انگیز قرار است اتفاق بیفتد باور کنید همان میشود که باور دارید عاشق زندگی تان باشید http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 #داستان_وضرب_المثل👆
🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸 روزی مردی فقیر با مردی ثروتمند درگیر جروبحث و مشاجره شد. صدای آنها بلند شد و ناگهان مرد ثروتمند بدون هیچ مقدمه‌ای به صورت مرد فقیر سیلی ای زد. مرد فقیر که درنظر نداشت بگذارد ماجرا همینطوری تمام شود، پیش قاضی رفت. قاضی شکایت هردو را گوش کرد و نظر داد که مرد ثروتمند به تاوان سیلی به مرد فقیر یک کاسه برنج به او بدهد. مرد فقیر نزدیک قاضی رفت و سیلی صداداری به صورت او زد. قاضی فریاد کشید: «خُل شده‌ای چرا این کار را کردی؟» «چیز مهمی نیست. فقط دلم خواست این کار را بکنم. من از خیر آن کاسهٔ برنج گذشتم. شما می‌توانید آن را برای خودتان بردارید.» http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
هدایت شده از خانواده بهشتی
آیناز با سرخوشی گفت : شیطون نگفتی دل نگرانت می شم دختر فراری؟ آی پارا خودش رو از آغوش آیناز بیرون کشید و گفت : من خیلی شرمندم خان زاده! ممنون که نگرانم بودین . لطف برادرتون بود که اینجام و البته لطف شما که از ایشون برای کمک به من قول گرفته بودین . اگه شما ازشون نمی خواستین اینکار رو بکنن ، معلوم نبود چه بلایی سرم می اومد . از حرفش یه کم دلخور شدم . اون می دونست که قولی که به آیناز دادم یه بهانه بیشتر نبود . من می خواستمش واسه همین فراریش دادم نه به خاطر کس دیگه . اما چون می دونستم برای بدست آوردن دل آیناز داره اینکار رو می کنه ، هیچی نگفتم . آیناز گفت : برو بابا کدوم کمک ؟ این داداش ما از اول هم من و رتو رنگ می کرد با اون اخلاقش . نگو از اول دل داده رو نمی کنه فقط. اینا همش بهانس دختر . من که می دونم این چشه ! آی پارا سر به زیر گفت : خجالتم ندین خان زاده . آیناز براق شد و انگشت اشارش رو گرفت سمت آی پارا و گفت ؟: دیگه به من نگو خان زاده . من فقط آینازم. آی پارا صندلی آیناز رو دور زد و اومد کنار من و گفت : اجازه می دین ؟ گفتم : بفرما! صندلی آیناز رو حرکت داد و رفت سمت پله ها . داشت با صندلی کلنجار می رفت که ببرتش بالا که دیگه نتونستم طاقت بیارم و رفتم جلو و آیناز رو با یه حرکت بغل کردم و به آی پارا اشاره کردم که صندلی خالی رو بیاره بالا . برای راحتی آیناز گفته بودم بودم اتاقی رو تو طبقه ی اول براش آماده کنن تا به خاطر پله ها اذیت نشه. موقع ورود ما به ساختمون ، اکرم و صفورا مشتاقانه به استقبالمون اومدن و با آیناز احوالپرسی کردن . آیناز رو گذاشتم رو صندلیش و گفتم : یکی هم من رو تحویل بگیره از در که اومدم تو هیچ کس من رو ندیده اصلاً ! آیناز گفت: به ما چه ؟ به خانومت بگو تحویلت بگیره ! بعد روشو کرد سمت آی پارا و گفت : این شوهرت رو تحویل بگیر اینقدر خون جیگر نشه . از تعجب چشام داشت از حدقه درمی اومد . آی پارا و بقیه هم دست کمی از من نداشتن . انتظار این برخورد آیناز رو اونم تو لحظه ی ورود نداشتم . البته بعد از چند لحظه خودم رو پیدا کردم . این جملش زیر و روم کرد و دلم غنج زد . با یه لبخند پت و پهن که هیچ تلاشی واسه مخفی کردنش نکردم ، نگاهم رو دوختم به آی پارا . چشمم به افتاد به صورت گلگون و سرِ پایین افتاده ی آی پارا ، بدجور هوایی شدم . تا خواستم چیزی بگم ، آیناز رو به اکرم و صفورا گفت : آی پارا جان قراره عروسمون بشه . نگین که نمی دونستین. اکرم و صفورا به هم نگاه کردن و بعد صفورا گفت : نه خانوم . ما بی خبر بودیم . ولی خبر خوشی بود . ایشالله همیشه خیر خبر باشین . خیلی به هم می یان ماشالله . خوشبخت بشن الهی. چی بهتر از این ؟ بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت : پس بانو و خان کجان ؟ اونا واسه عروسی نمی یان ؟ آیناز گفت : عروسی که نیست . یه عقد سادس . منم به نیابت از اونا اومدم ------------------- ••••●❥JOiN @tafakornab @zendegiasheghaneh
مواد غذایی جایگزین گوشت قرمز 👇 عدس اسفناج کاکائو آویشن لوبیا سفید @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh