هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
⬛️ 12 نکته مهم درباره رعایت مسایل بهداشتی
در نانوایی ها برای پیشگیری از #کرونا
#پیام_سلامتے
🔰اخبار به روز کرونا 👇👇
#آی_پارا
#پارت_صدو_سی_و_هشت
در جوابش محکم به آغوش کشیدمش و گفتم : من برای تو فقط آی پارام نه خان زاده . عید تو هم مبارک. از دیدنت خوشحالم رقیه . دلم برات خیلی تنگ شده بود . کلی قصه دارم برات . خندید و گفت : دیگه خان زاده نمی ذاره رو پای من بخوابید و برام قصه بگید . گفتم : تو خواهر منی . تو اجازه داری همیشه پیشم باشی . دست انداخت دور گردنم و منو بوسید . تو همین گیر و دار خان فریاد زد: هوی رقیه معلومه چه غلطی می کنی ؟ برگشتم سمت خان و گفتم : رقیه مثل خواهرمه خان . دلم واسش تنگ شده بود . خان زیر لب لااله الااللهی گفت و مهمانها رو به داخل عمارت هدایت کرد . از رقیه جدا شدم و منم دنبالشون رفتم .حدود سه ماه از اقامتمون تو عمارت خان می گذشت . دایی برای خودش منزل کوچیکی خریداری کرده بود و قصد داشت به کارخونه ی ریسندگی تو اسکو راه بندازه و کارهای دادگاه منو به تایماز واگذار کرده بود . اوضاع نسبتا خوب بود . سعی می کردم خیلی تو دست و بال خان و بانو نباشم . فعلا زود بود که به رابطه ی عادی داشته باشیم . تصميم تایماز برگشتن به تهران بود . پس بیشتر سعی می کردم احتیاط کنم که تو مدتی که تو عمارت خان هستیم کدورتی پیش نیاد . چند روزی بود که صبح ها حالت تهوع داشتم و سرم گیج می رفت . خودم یه حدسایی زده بودم اما منتظر بودم تایماز که برای آخرین دادگاه پس گرفتن اموالم به تبریز رفته بود، برگرده که با هم بریم دکتر. بابک حسابی با شیرین زبونیاش ، تو دل خان و بانو جا باز کرده بود . این موضوع منو خیلی خوشحال می کرد . عصر روز بیست پنج خرداد بود که تایماز با خوشحالی و کلی خرید تو دستش به اسکو برگشت و خبر موفقیت تو دادگاه رو داد . دادگاه عمو رو ملزم به پس دادن اموال مادریم کرده بود . اموالی هم که از پدرم به ارث می بردم و عمو منو بی حق کرده بود رو با اصرار وخواهش از تایماز بی خیال شدم . همینقدر که اموال مادریم پس گرفتم بسم بود . من زیاده خواه نبودم . بلاخره عمو په وارث بیشتر نداشت که اونم به دست من مرده بود . خودش نمی دونست ، ولی خدا که خبر داشت . انصاف نبود که خیلی اذیت بشه . فردای اون روز تایماز که حالم رو خراب دید ، دکتر آورد بالاسرم که همونطور که حدس می زدم ، حامله بودم . با پیچیدن خبر حاملگی من ، شور و هیجانی تو خونه به پا شد که بیا و ببین. تایماز از دکتر اجازه خواست واسه سفر به تهران که دکتر مانعی ندید. خان و بانو از رفتمون ناراحت بودن و اصرار داشتن تا دنیا اومدن بچه اونجا بمونیم . خدا خدا می کردم تایماز قبول نکنه . دلم راحتی خونه ی خودم رو می خواست . تایماز هم کارهای عقب افتادش رو بهانه کرد و از موندن سر باز زد. یک هفته بعد ، من ، تایماز ، بابک و رقیه ، با بدرقه ی شایسته ی خان و بانو و دایی طهماسب راهی تهران شدیم که به زندگی آروم و شاد رو کنار هم داشته باشیم .
پایان...
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
اگر دو عبارت
"خسته ام" و
"حالم خوب نیست" را
از زندگی خود پاک کنید،
نیمی از بیحالی و
بیماری خود را
درمان کرده اید...
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
۶ نکتهی مهم زندگی:
قبل از دعا کردن، باور داشته باشید.
قبل از صحبت کردن، خوب گوش کرده و تفکر کنید.
قبل از خرج کردن، کسب کنید.
قبل از تصمیم گرفتن، تحقیق کنید.
قبل از تسلیم شدن، یک بار دیگر تلاش کنید.
قبل از تمام شدن زندگیتان، زندگی کنید...
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺧﯽ میگذاشت. ﻣﺎﺭﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽآمد، ﺷﯿﺮ را میخورد ﻭ سکهاﯼ ﺩﺭ ﺁﻥ میانداخت.
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ. ﭘﺴﺮ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ بکشد ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﮑﻪﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ را ﮐﺮﺩ. ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺭ ﺯﺧﻤﯽ ﺷﺪ و ﭘﺴﺮ را نیش زد و ﭘﺴﺮ ﻣﺮﺩ.
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﺑﯽﭘﻮﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﻗﺪﯾﻢ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻣﺎﺭ ﺷﯿﺮ را ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﮑﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺩیگر ﺑﺮﺍیم ﺷﯿﺮ ﻧﯿﺎور، ﭼﻮﻥ ﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﺮﮒ ﭘﺴﺮﺕ را فراموش میکنی و ﻧﻪ ﻣﻦ ﺩﻡ ﺑﺮﯾﺪﻩام را.»
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺯﺧﻢ ﮐﻬﻨﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﻮﺩ!
#کانالانرژیمثبت
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
📗 #داستان_آموزنده
✍ملانصرالدين از كدخداى ده ﻳﮏ ﺍﻻﻍ ﺑﻪ ﻗﻴﻤﺖ ١٥ درهم خريد و ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ كدخدا ﺍﻻﻍ ﺭﺍ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﺑﺪﻫﺪ.
ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ كدخدا ﺳﺮﺍﻍ ملانصرالدين ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﻣﺘﺄﺳﻔﻢ ملا، ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻱ ﺑﺮﺍﺕ ﺩﺍﺭﻡ. ﺍﻻﻏﻪ ﻣﺮﺩ!»
ملانصرالدين ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: « ﺍﻳﺮﺍﺩﻱ ﻧﺪﺍﺭﻩ. ﻫﻤﻮﻥ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﻭ ﭘﺲ ﺑﺪﻩ.»
كدخدا ﮔﻔﺖ: «ﻧﻤﻲﺷﻪ! ﺁﺧﻪ ﻫﻤﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺧﺮﺝ ﮐﺮﺩﻡ»
ملا ﮔﻔﺖ: «ﺑﺎﺷﻪ. ﭘﺲ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻩ.»
كدخدا ﮔﻔﺖ: «ﻣﻲﺧﻮﺍﻱ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﭼﻲ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻲ؟»
ملا ﮔﻔﺖ: «ﻣﻲﺧﻮﺍﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﮐﻨﻢ»
كدخدا ﮔﻔﺖ: «مگر میشه ﻳﻪ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﮔﺬﺍﺷﺖ!»
ملا ﮔﻔﺖ: «ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﮐﻪ ﻣيشه. ﺣﺎﻻ ﺑﺒﻴﻦ. ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﮐﺴﻲ ﻧﻤﻲﮔﻢ ﮐﻪ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ»
ﻳﮏ ﻣﺎﻩ ﺑﻌد كدخدا ملانصرالدين رو ﺩﻳﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ: «ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟»
ملا ﮔﻔﺖ: به ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﮔﺬﺍﺷﺘﻤش و اعلام كردم فقط با پرداخت ٢ درهم در قرعه كشي شركت كنيد و به قيد قرعه صاحب يك الاغ شويد. به ٥٠٠ نفر ٥٠٠ ﺑﻠﻴﺖ ٢ درهمى ﻓﺮﻭﺧﺘﻢ ﻭ ٩٩٨ دﺭهم ﺳﻮﺩ ﮐﺮﺩﻡ.»
كدخدا ﭘﺮﺳﻴﺪ: «ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﻫﻢ ﺷﮑﺎﻳﺘﻲ ﻧﮑﺮﺩ؟»
ملا ﮔﻔﺖ: «ﻓﻘﻂ ﻫﻤﻮﻧﻲ ﮐﻪ ﺍﻻﻍ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﻦ ﻫﻢ ٢ درهمش ﺭﻭ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻡ.»
✅چقد داستانش آشناست شبیه آزمونها استخدام و پیامکهای
مسابقه...
🚩
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزو می کنم شب هایتان
همیشه پر ستاره و زیبا باشد
ماه وقتی میان ستاره ها
می درخشد زیباست
زیبایی ماه برای شما
وسعت آسمان برای شما
شبتون بخیر 🌙✨
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از تبادلات لیستی بنری سنتری ۱۱۰ تبادل
ناب ترین ڪاناݪ هاے ایتا را دنبال کنید✅
➖➖➖🔷🔶🔹🔸🔷🔶➖➖➖
📺چهکسی از دعوای #عرب و ایرانی سود میبرد؟
📡 eitaa.com/joinchat/271908868Cfa339de8a5
💠بروز ترین و جامع ترین کانال نماز در ایتا
eitaa.com/joinchat/332070913C6cfce71bab
💠تلنگر مذهبی
eitaa.com/joinchat/1740898305C1b457154a7
💠مرکز مشاوره خانواده به سبک اسلامی
eitaa.com/joinchat/3784441859Cfa68065d23
💠فــال متــــولدین ماهها
eitaa.com/joinchat/4089643012C2ac94014f9
💠مخصوص تازه_عروساوخانومای خلاق وهنردوست همه جور ایده وترفندداره
eitaa.com/joinchat/3459514378Ca66f30224f
💠گنجـــــهاے معنـــــوے
eitaa.com/joinchat/3198681104C2fc8fb24a4
💠مـتـن هــاے انرژی مثبت بـراے زیبـــا انــدیشــــان که باید با طلا نوشت
eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
💠آموزش مهارتهای زندگی و فنون همسرداری «فقط متاهلین»
eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
💠هــــمــــســـــران بــــهــشــ♡ــــتـــــی (دلـــبـــری)
eitaa.com/joinchat/1205272600Cc2514eff85
💠روانشناسی آرامش ذهن (تکنیکهای دفع انرژی منفی)
eitaa.com/joinchat/897908738C30a1928237
💠 ختم سوره نمل برای حاجتهای بزرگ و ذڪرهاےگرـღـگشای بسیار مجرب
eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
💠تقویم تاریخے شیعه
eitaa.com/joinchat/3681681410C3e9cfb4859
💠تنهامسیر آرامش *درآغوش خدا *
eitaa.com/joinchat/3278307328Cea4aca301a
💠بـه مـا بـپـیــونــدیـد هـمه چیز مهم اینجاست
eitaa.com/joinchat/1262092289C1a30cab0ac
💠مسائل شرعی #اتاق_خواب مخصوص #متاهلین ویژژژژه
eitaa.com/joinchat/2371223552Ca5be77fd53
🍃😍گلچین #شاهکارهای قرآنی از قاریان برتر(هر روزیک فراز)/+ #ترتیل و تحدیر کل #قرآن به تفکیک جزء و سوره
💜 eitaa.com/joinchat/2994601997C52c0bdbc8a
➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖
لیست ویژه14اسفند؛ @Listi_Baneri_110
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺خدایا گاهی حجم دنیای
❣درونم از وجودت تهی میشود
🌺آنوقت من میمانم
❣و تنهایی و ترسهایم
🌺تنها یاد توست ڪه
❣دلم را آرام نگاه میدارد
🌺پس ظرف خالی قلبم را
❣با یاد خودت پر کن
🌺بسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم🌺
❣الهی به امیدتو❣
┅✿❀🍃♥️🍃❀✿┅
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌹نفس تون معطر به عطر صلوات
🌹اللّهُمَّصَلِّعَلي
🌹مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🌹وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨سلام مهدی جان
🌼ای نگاهت دوای هـــر دردی
✨آرزو می كنم كه بــــــرگردی
🌼كاش من باخبر شـــوم روزی
✨لحظه ای بر دلم گـــذر كردی
🌼اللهم عجل لولیک الفرج🌼
🕊 ☘️اللَّهُـمَّ صَلِّ عَلَی محمد و آل محمد و عَجِّـل فَرَجَهُـم☘️🕊
┅✿❀🍃♥️🍃❀✿┅
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
4_6050749372554020243.mp3
3.45M
🍀 سلام_حضرت_عشق🍀
🌹هر روز، صبح زود🌤
🕊بہ گوشم صداے توسٺ
🌹"حَےّ عَلَے الحسین،
🕊وَ حَےّ عَلَے الحَرم"
🌹با یڪ سلام✋
🕊رو بہ شما ، رو بہ ڪربلا
🌹جا مےدهم
🕊میان دلم یڪ بغل حرم
🌹صبحم به نام شما
🕊یا سیدالشـهدا
🌹السلام علی الحسین
🕊و علی علی بن الحسین
🌹و علی اولاد الحسین
🕊و علی اصحاب الحسین
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#آیه_روز☝️#پرورگاراگناهان_ماراببخش
🌎اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #چهارشنبه 14 اسفند ماه 1398
🌞اذان صبح: 05:07
☀️طلوع آفتاب: 06:30
🌝اذان ظهر: 12:16
🌑غروب آفتاب: 18:02
🌖اذان مغرب: 18:21
🌓نیمه شب شرعی: 23:35
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
چگونه مبتلایان کروناویروس خفیف را در خانه درمان کنیم؟
#پیام_سلامتے
▫️موارد خفیف بیماری کرونا به درمان دارویی احتیاج ندارد و استراحت در منزل و مراقبت های خانگی منجر به بهبود آن می شود. بنابراین در موارد خفیف بیماری کرونا استراحت در بستر، خوردن مایعات فراوان، مصرف مرکبات، سبزی تازه و میوه تازه در بهبود بیماری بسیار موثر است
▫️در عین حال توصیه میشود که مبتلایان به نوع خفیف کرونا، نوعی خودقرنطینگی اختیار کنند. به این صورت که در یک اتاق بروند و در را ببندند و سعی کنند که با سایر افراد خانواده تماس نداشته و دست ندهند. همچنین هم بیمار و هم اعضای خانواده، دست هایشان را به طور مرتب با اب و صابون بشویند
+ طول دوره نوع خفیف بیماری کرونا با مراقبت های خانگی بین پنج تا هفت روز بهبود می یابد. علائم این بیماری شامل تب، سرفه، سردرد و تنگی نفس است
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#نورمعنوی_مانندآب_حیات☝️
#ذکرروز چهارشنبه ۱۰۰ مرتبه
🌼اى زنده ، اى پاينده
🌺يــا حــيُّ يــا قَــيّــوم
🌼این ذکر موجب عزت دائمی
میشود
#نماز_روز۴شنبہ
✍هرڪس این نماز را روز 4 شنبه بخواند خداوند توبه
او را از هر گناهے باشد مےپذیرد 4 رکعتست
درهر رکعت بعد از حمد 1 توحید و1 قدر
📚مفاتیح الجنان
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام
🍃به چهارشنبه 14🌺 اسفند ماه
خوش آمدین
🌸16 قدم تا بهار
🍃آرزو می کنم
🌸توی آخرین ماه سال
🍃اگه فارغید ،عاشق بشید
🌸و اگه عاشقید،عاشق تر...
🍃آرزو میکنم
🌸چشماتون ازشادی برق بزنه
🍃لبتون پر از خنده باشه
🌸آرزو میکنم
🍃روزای آخرسال تون پُر از
🌸حسِ خوبِ با هم بودن باشه
🍃و هر شبتون یکی زیر گوشِتون
🌸 زمزمه کنه که چقد زیاد
🍃دوسِتون داره...و
🌸زندگیتون پراز خیروبرکت باشه
🌱داستان درويش خيالباف
در روزگاران دور ، بازرگاني بود که روغن ، خريد و فروش مي کرد . همسايه اين بازرگان ، يک درويش فقير و ساده بود . آن درويش ، هيچ کار و حرفه اي و در نتيجه هيچ درآمدي نداشت ، ولي در صداقت و شرافت و خوش قلبي ، زبانزد خاص و عام بود . بازرگان که خيلي ثروتمند بود و به صداقت و پاکي همسايه اش خيلي اعتقاد داشت ، هميشه به درويش کمک مي کرد . بازرگان در هر معامله اي که سودي مي برد ، مقداري روغن براي درويش مي فرستاد . درويش که به ساده زيستن عادت کرده بود ، هميشه مقدار کمي از آن روغن را مصرف مي کرد و بقيه آن را در يک کوزه بزرگ ، ذخيره مي کرد . وقتي که کوزه پر شد ، با خود گفت : من به اين همه روغن احتياجي ندارم . بهتر است که اين روغن ها را به کسي بدهم که به آن بيشتر از من محتاج است . ولي هيچ کدام از همسايه ها به روغن احتياجي ندارند . پس اين روغن ها را کجا ببرم ؟ به چه کسي بدهم ؟
درويش کم کم نظرش را عوض کرد و با خودش فکر کرد و گفت : اگر يک کوزه روغن را به کسي هديه دهم بي فايده است . روغن خيلي زود مصرف مي شود . علاوه بر اين ، ولخرجي و دست و دلبازي کسي انجام مي دهد که يک کاري يا درآمد مشخصي داشته باشد . مگر من چه چيز از بقيه کم دارم ؟ چرا نبايد ازدواج کنم و بچه داشته باشم ؟ بهتر است که اين کوزه روغن را بفروشم و با پول آن دست به کاري بزنم و درآمد مشخصي داشته باشم . بنابراين مي توانم هر روز به ديگران کمک کنم . خوب ! بگذار ببينم چقدر روغن در کوزه است ؟ فرض کنيم 15 کيلو ، چقدر ارزش دارد ؟ فرض کنيم 200 روپيه ارزش داشته باشد خوب ، اگر اين کوزه روغن را بفروشم ، با پيسه آن مي توانم 5 تا ميش بخرم . الان فصل تابستان است و پوست تربوز و برگ کاهو به وفور يافت مي شود . علاوه براين ، مزارع پر از علف است و مي توانم ميش ها را براي چرا به آنجا ببرم . اگر ظرف شش ماه هر ميش دو تا بچه بياورد ، در آن صورت پانزده گوسفند خواهم داشت . مقداري علف نيز براي زمستان آنها خشک مي کنم . شش ماه بعد ، گوسفندانم بره هاي بيشتري به دنيا مي آورند ، فرض کنيم هرکدام يک بره به دنيا بياورد ، در اين صورت 20 گوسفند خواهم داشت . گوسفندانم را يکي دو سالي نگه ميدارم و سپس تعداد آنها به اندازه يک گله مي شود و بعد از آن شير و ماست و پنير و مسکه و خامه و پشم و کود گوسفندانم را مي فروشم . راست مي گويند که گوسفند حيوان مفيدي است . بعد از آن ، خانه اي با تمام تجهيزات مي خرم و مثل آدم هاي ثروتمند مشهور مي شوم و مي توانم با يک دختر از خانواده نجيب ازدواج کنم.
چند ماه بعد از ازدواج ، خداوند به ما يک اولاد مي دهد . هيچ فرقي نمي کند که دختر باشد يا پسر / مهم تربيت صحيح بچه هاست . من نهايت سعي خود را به کار مي بندم تا بچه هايم را به خوبي تربيت کنم . وقتي پيرتر شدم و احساس کردم که ديگر نمي توانم به همه کارها رسيدگي کنم يک چوپان و يک خدمتکار استخدام مي کنم تا از گوسفندها نگهداري کند ، به آنها غذا بدهد ، شير آنها را بدوشد و کارهاي خانه را انجام دهد . بچه هايم در اين سنين ، خيلي شيطان و شوخ هستند . وقتي بچه ام شش ساله شد ، ممکن است خيلي شوخي کند و گوسفندهايم را زخمي کند و به آنها صدمه بزند . حتي ممکن است بخواهد که بر پشت گوسفندي سوار شود . البته بچه ام هنوز نمي داند که گوسفند حيواني نيست که بتوان بر پشت آن سوار شد . وقتي بچه ام دست به چنين کاري زد ، خدمتکار بايد با نرمي و مهرباني به او بفهماند که نبايد بر پشت گوسفند سوار شد ، ولي ممکن است که خدمتکار از اين کار بچه ام عصباني شود و او را لت و کوب کند . هرچند که بچه نبايد بر پشت گوسفند سوار شود ، ولي دوست ندارم که ببينم بچه ام غمگين و ناراحت است . اگر روزي خدمتکار بخواهد دست روي بچه من بلند کند با همين چوب دست محکم بر فرق سرش مي زنم.
درويش ساده دل که در رؤياهاي خودش گم شده بود و داشت به چطور تنبيه کردن خدمتکارش فکر مي کرد ، چوب دست را بلند کرد و محکم روي کوزه روغن زد . کوزه شکست و همه روغنها روي سر و صورت و لباسهاي درويش ريخت . در همان لحظه ، درويش خيالباف از رؤياي خودش بيرون آمد و فهميد که تفاوت بزرگي بين حقيقت و رؤيا و افکار پوچ وجود دارد.
درويش ، خدا را شکر کرد و با خودش گفت : چه خوب شد که به جاي خدمتکار ، کوزه روغن را تنبيه کردم ، وگرنه اگر با اين شدت بر سر خدمتکار مي زدم تا آخر عمر ، سر و کارم با دادگاه و قاضي و زندان بود.
📚کلیله و دمنه
🖋☕️
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆
حکایت کدخدای خوش حساب
یه اربابى بود که یه زن و دو تا پسر و دو تا دختر داشت. یه روز کدخدای دِه پنج تا غاز ورداشت از ده آورد براى ارباب. ارباب گفت:«کدخدا، حالا که این پنج تا غاز آوردی، خودتم باید قسمت کنی که میون ما دعوا نشه. اگه به پسرا بیشتر بدى دخترا اوقاتشون تلخ میشه، اگه به دخترا زیادتر بدى پسرا بدشون میاد». کدخدا هم گفت:«منم همچى تقسیم مىکنم که هیچ کدوم زیاد و کم نبره». ارباب گفت:«بسمالله! بفرما ببینم چطور قسمت مىکنی!»
کدخدا گفت:«خیلی خوب، ارباب، تو با زنت دو نفر هستین، یه غاز مال شما، میشه سه نفر، دو تا پسرام دو نفر هستن، یه غازم مال اونا، اونم سه نفر، دو تا دخترام دو نفر هستن یه غازم مال اونا، اونام سه نفر. من خودم یه نفر هستم دو غازم مال من، مام سه نفریم. همهمون مساوی، سهتا سهتا شدیم». ارباب خندید و گفت:«خیلی خوب، حالا غاز خودمونو مىکشیم، گوشتشو چطور قسمت کنیم که دعوا نشه؟» کدخدا گفت: غازو بکشین، شب منو دعوت کنین بیام قسمت کنم!»
شب شد، کدخدا اومد. غازو پختند، آوردن سر سفره، گفتند:«کداخدا بسمالله، قسمت کن!» کدخدا گفت:«آقاى ارباب، شما سرِ خونواده هستید، این کله غاز مال شما، نوشِ جونتون!» دو تا بالشو ورداشت، داد به دوتا دخترا، گفت:«تا کى تو خونه بابا نشستین؟ این بالارو بگیرین، پر بزنین برین خونه شوهرتون، پدر و مادرو راحت کنین!» دو تا پاهاى غازو ورداشت، داد به دو تا پسر، گفت:«این پاهارو بگیرین، همون راهى که پدرتون رفته، همون راه رو بگیرید و برید!» دل غازو درآورد، داد به زن ارباب، گفت:«این صندوقخونهی عشقِ دل غازو بخور، عشق و محبتت به شوهرت زیادتر بشه!» کدخدا بقیه غازو ورداشت و گفت: «اینم حق زحمه من که به این خوبى براتون قسمت کردم.»
🖋☕️
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆
حذف کن کسانی را
ک باعث غمت میشوند
بیش از
حد که کوتاه بیایی
میشوی کوتاهترین دیوار
گاهی ببخش
و سـرد باش بگذار
دلخوش نباشند
به گرمای وجودت که
هروقت بخواهند کنارتبزنند !!
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆
🌱داستان کوتاه
یک مهندس به دلیل نیافتن شغل یک کلینیک باز می کند با یک تابلو به این مضمون: درمان بیماری شما با پنجاه دلار. در صورت عدم موفقیت صد دلار پرداخت می شود." یک دکتر برای مسخره کردن او و کسب صد دلار به آنجا می رود و می گوید: من حس چشیدن خود را از دست داده ام. مهندس به دستیار خود می گوید: از داروی شماره بیست و دو ،سه قطره. دکتر دارو را می چشد اما آن را تف می کند و می گوید این دارو نیست که گازوییل است!
مهندس می گوید شما درمان شدید! و پنجاه دلار می گیرد.
چند روز بعد دکتر برای انتقام بر می گردد و می گوید که حافظه اش را از دست داده است. مهندس به دستیار خود می گوید: از داروی شماره بیست و دو، سه قطره. دکتراعتراض می کند که این داروی مربوط به چشیدن است و مهندس می گوید شما درمان شدید و پنجاه دلار می گیرد.
به عنوان آخرین تلاش دکترچند روز بعد مراجعه می کند و می گوید که بینایی خود را از دست داده است.
مهندس می گوید متاسفانه نمی توانم شما را درمان کنم، این صد دلاری را بگیرید! اما دکتر اعتراض می کند که این ,یک پنجاه دلاری است. مهندس می گوید شما درمان شدید و پنجاه دلار دیگر می گیرد.
🖋☕️
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☁️☀️☁️
✅جملات تاکیدی(تکرار کنیم)
من شایستگی لذت بردن از زندگی را دارم. هرچه میخواهم میطلبم ﻭ با شادی و خوشی، پذیرای آن هستم.
خدایا سپاسگزارم❣
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
🌱داستان درويش خيالباف
در روزگاران دور ، بازرگاني بود که روغن ، خريد و فروش مي کرد . همسايه اين بازرگان ، يک درويش فقير و ساده بود . آن درويش ، هيچ کار و حرفه اي و در نتيجه هيچ درآمدي نداشت ، ولي در صداقت و شرافت و خوش قلبي ، زبانزد خاص و عام بود . بازرگان که خيلي ثروتمند بود و به صداقت و پاکي همسايه اش خيلي اعتقاد داشت ، هميشه به درويش کمک مي کرد . بازرگان در هر معامله اي که سودي مي برد ، مقداري روغن براي درويش مي فرستاد . درويش که به ساده زيستن عادت کرده بود ، هميشه مقدار کمي از آن روغن را مصرف مي کرد و بقيه آن را در يک کوزه بزرگ ، ذخيره مي کرد . وقتي که کوزه پر شد ، با خود گفت : من به اين همه روغن احتياجي ندارم . بهتر است که اين روغن ها را به کسي بدهم که به آن بيشتر از من محتاج است . ولي هيچ کدام از همسايه ها به روغن احتياجي ندارند . پس اين روغن ها را کجا ببرم ؟ به چه کسي بدهم ؟
درويش کم کم نظرش را عوض کرد و با خودش فکر کرد و گفت : اگر يک کوزه روغن را به کسي هديه دهم بي فايده است . روغن خيلي زود مصرف مي شود . علاوه بر اين ، ولخرجي و دست و دلبازي کسي انجام مي دهد که يک کاري يا درآمد مشخصي داشته باشد . مگر من چه چيز از بقيه کم دارم ؟ چرا نبايد ازدواج کنم و بچه داشته باشم ؟ بهتر است که اين کوزه روغن را بفروشم و با پول آن دست به کاري بزنم و درآمد مشخصي داشته باشم . بنابراين مي توانم هر روز به ديگران کمک کنم . خوب ! بگذار ببينم چقدر روغن در کوزه است ؟ فرض کنيم 15 کيلو ، چقدر ارزش دارد ؟ فرض کنيم 200 روپيه ارزش داشته باشد خوب ، اگر اين کوزه روغن را بفروشم ، با پيسه آن مي توانم 5 تا ميش بخرم . الان فصل تابستان است و پوست تربوز و برگ کاهو به وفور يافت مي شود . علاوه براين ، مزارع پر از علف است و مي توانم ميش ها را براي چرا به آنجا ببرم . اگر ظرف شش ماه هر ميش دو تا بچه بياورد ، در آن صورت پانزده گوسفند خواهم داشت . مقداري علف نيز براي زمستان آنها خشک مي کنم . شش ماه بعد ، گوسفندانم بره هاي بيشتري به دنيا مي آورند ، فرض کنيم هرکدام يک بره به دنيا بياورد ، در اين صورت 20 گوسفند خواهم داشت . گوسفندانم را يکي دو سالي نگه ميدارم و سپس تعداد آنها به اندازه يک گله مي شود و بعد از آن شير و ماست و پنير و مسکه و خامه و پشم و کود گوسفندانم را مي فروشم . راست مي گويند که گوسفند حيوان مفيدي است . بعد از آن ، خانه اي با تمام تجهيزات مي خرم و مثل آدم هاي ثروتمند مشهور مي شوم و مي توانم با يک دختر از خانواده نجيب ازدواج کنم.
چند ماه بعد از ازدواج ، خداوند به ما يک اولاد مي دهد . هيچ فرقي نمي کند که دختر باشد يا پسر / مهم تربيت صحيح بچه هاست . من نهايت سعي خود را به کار مي بندم تا بچه هايم را به خوبي تربيت کنم . وقتي پيرتر شدم و احساس کردم که ديگر نمي توانم به همه کارها رسيدگي کنم يک چوپان و يک خدمتکار استخدام مي کنم تا از گوسفندها نگهداري کند ، به آنها غذا بدهد ، شير آنها را بدوشد و کارهاي خانه را انجام دهد . بچه هايم در اين سنين ، خيلي شيطان و شوخ هستند . وقتي بچه ام شش ساله شد ، ممکن است خيلي شوخي کند و گوسفندهايم را زخمي کند و به آنها صدمه بزند . حتي ممکن است بخواهد که بر پشت گوسفندي سوار شود . البته بچه ام هنوز نمي داند که گوسفند حيواني نيست که بتوان بر پشت آن سوار شد . وقتي بچه ام دست به چنين کاري زد ، خدمتکار بايد با نرمي و مهرباني به او بفهماند که نبايد بر پشت گوسفند سوار شد ، ولي ممکن است که خدمتکار از اين کار بچه ام عصباني شود و او را لت و کوب کند . هرچند که بچه نبايد بر پشت گوسفند سوار شود ، ولي دوست ندارم که ببينم بچه ام غمگين و ناراحت است . اگر روزي خدمتکار بخواهد دست روي بچه من بلند کند با همين چوب دست محکم بر فرق سرش مي زنم.
درويش ساده دل که در رؤياهاي خودش گم شده بود و داشت به چطور تنبيه کردن خدمتکارش فکر مي کرد ، چوب دست را بلند کرد و محکم روي کوزه روغن زد . کوزه شکست و همه روغنها روي سر و صورت و لباسهاي درويش ريخت . در همان لحظه ، درويش خيالباف از رؤياي خودش بيرون آمد و فهميد که تفاوت بزرگي بين حقيقت و رؤيا و افکار پوچ وجود دارد.
درويش ، خدا را شکر کرد و با خودش گفت : چه خوب شد که به جاي خدمتکار ، کوزه روغن را تنبيه کردم ، وگرنه اگر با اين شدت بر سر خدمتکار مي زدم تا آخر عمر ، سر و کارم با دادگاه و قاضي و زندان بود.
📚کلیله و دمنه
🖋☕️
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕
تکرار کنیم💚
امروز رهاترین روز زندگیم را تجربه میکنم. خود را به آغوش پر مهر خدایم میسپارم و با تمام وجود از موهبتهایش لذت میبرم.
پروردگارا سپاسگزارم❣
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh