eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
☕️چای دارچینی دارچین👇👇 کم خونی را درمان می کند. اگر حس کردید که ضعیف شده اید و ممکن است مریض شوید، چای دارچینی را فراموش نکنید. ‎‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای نام تو از نام خدا يا حضرت زهرا (س) ذكر تو شفای دردها يا حضرت زهرا (س) از بهر خدا به ما كن نظری یا حضرت زهرا (س) حاجات همه روا نما يا حضرت زهرا (س) ▪ ایام فاطمیه و شهادت ▪حضرت فاطمه (س) فاطمه تسلیت 🌸سلام 🍃یکشنبه 9 آذر ماهتون زیبا الهی خدا پشت وپناهتون باشه و یه روز خوب یه روز عالی یه روز موفق یه روز پر برکت یه روز پراز آرامش رو براتون مقدر کنه آمیـــن❣
هدایت شده از بنرها
سلام دوستان تصمیم گرفتیم که کانال ذکر روزانه وتعقیبات نماز را در ایتا برپاکنیم لطفا باجوین شدن ماروحمایت کنید👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1501757468C885d27dfb4 👆 هم اکنون دعاوزیارت و اعمال روزیکشنبه وتعقیبات نماز ظهر وعصر لطفا حمایت کنید❤️
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و یکم ✍ بخش سوم 🌸قبل از شام مینا گفت من دیگه باید برم تورج فورا جواب داد نه نمیزارم بری؛؛؛ خودم آخر شب میبرمت سوری جون خبر داره که اینجایی دیگه ، می خوای زنگ بزن بگو تورج منو می رسونه می خوام اونا رو هم ببینم … بعد از شام تورج چمدون هاشو که هنوز کنار حال بود کشید جلو و یکی از بزرگترین اونا رو آورد و جلوی من گذاشت و گفت : این مال خانواده ی شما ببخشید که بیشتر مال جیگر ای عموِ بعد یک چمدون رو گذاشت جلوی عمه و گفت : این مال شما و بابا و یک مقدارم من توش چیزای اضافه گذاشتم که با اجازه بر می دارم …. اون چمدون هم درسته مال میناس …. بره خونه شون باز کنه ، هان مینا جان یا می خوای همین جا باز کنی ؟ 🌸گفت نه دستت درد نکنه میرم خونه مرسی ممنونم …. عمه در چمدون رو باز کرد و گفت : بیا خودت بگو کدوم مال ماس کدوم نیست ….. تورج نشست روی زمین و هفت تا از اون بسته ها رو جدا کرد و گفت : مرضیه خانم بیا ؛؛؛؛؛؛لطفا ……. ببخشید اینا مال شماس قابلی نداره ….. 🌸برای نوه هات هم توی چمدون خودمم بازش که کردم بهت میدم اینا مال خودتو عروس هاتو پسرا….. و یک پیرهن مردونه هم در آورد و داد به عمه و گفت اینم مال آقا کریم ….حالا بقیه اش مال شما و بابا ……من در چمدون رو باز کردم؛؛ لباسها و اسباب بازی هایی که اون برای دخترا آورده بود بی نظیر بود …. ولی دوتا عروسک توی اونا بود که اونقدر خوشگل بود که بعد ها جون و عمر ترانه و تبسم شد …… 🌸برای ایرج و منم بطور مساوی لباس و عطر آورده بود البته یک کم لوازم آرایش هم برای من گذاشته بود ……. وقتی تورج رفت مینا رو برسونه ما هم رفتیم بخوابیم ….. و من مثل آدمهایی که یک خطای بزرگی کرده بودن منتظر حرف یا سرزنش یا تنبیه از طرف ایرج بودم… 🌸تمام اونشب رو می ترسیدم چیزی بگم که اون بهش بر بخوره و یا به منظور بدی بر داره ولی وقتی دیدم حالش خوبه و از اومدن تورج خوشحاله خیالم راحت شد …… تا یک هفته بعد همه ی ما به خواستگاری مینا رفتیم …. هیچ جلسه ی رسمی نبود علیرضا خان که عاشق بازی بود به محض اینکه چایی شو خورد با آقای حیدری نشستن به تخته بازی کردن ….تورج هم تمام مدت یکی از دخترا بغلش بود و باهاش بازی می کرد و اون می گفت و ما می خندیدم …. من که از شوخی های اون نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم…..بالاخره بعد از شام نشستن و قرار مدارهاشونو گذاشتن و به خوبی و خوشی برگشتیم ….. 🌸وقتی اومدم تو اتاق خودمون و من مشغول عوض کردن لباس بچه ها بودم ایرج رفت و روی تخت دراز کشید …گفتم ایرج جان کمک نمی کنی ؟ میشه ترانه رو بگیری تا من تبسم رو عوض کنم ؟ گفت : نه امشب بهت خیلی خوش گذشته یک کم کار کن …….. انگار سقف روی سرم خراب شد انقدر عصبانی بودم که اگر یک کلمه دیگه می گفت چشممو روی همه چیز می بستم و حالشو جا میاوردم …. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و یکم ✍ بخش چهارم 🌼بچه ها رو خوابوندم ولی هر کاری می کردم نشونه ی این بود که عصبانیم با غیض راه می رفتم و دیگه نمی تونستم خودمو کنترل کنم و آخر سر منفجر شدم و اون می دونست که وقتی من به اون حال میفتم دیگه کسی نمی تونه جلوی منو بگیره و داد زدم پس می خواستی بشینم عزا بگیرم اینو می خواستی من آدم نیستم… 🌸بسه دیگه داری منو خفه می کنی ….. ولم کن؛؛ دیگه نمی تونم مثل احمق ها رفتار کنم ، هر کس برای خودش شخصیت داره…….. و بعد دستم گذاشتم روی گوشم و نشستم روی زمین ……… ایرج ترسیده بود اومد منو گرفت نمی خواست صدای ما رو تورج بشنوه اون درست بغل اتاق ما بود …… 🌼منو گرفته و می گفت الهی فدات بشم ببخشید منظوری نداشتم … عزیزم ببخشید تو رو خدا آروم باش …… گفتم : ولم کن تو حق نداری با من این طوری رفتار کنی … نمی خوام دیگه …. ولم کن …. ایرج منو از زمین بلند کرد و من تلاش می کردم که دست به من نزنه…. 🌸و همین باعث شد که بچه ها هر دو بیدار بشن و گریه کنن …..اون منو به زور کشوند تا لب تخت و با فشار روی بدنم نشوند روی تخت و در عین عجز و بیچارگی ؛؛هی عذر خواهی می کرد …….با گریه ی بچه ها به خودم اومدم یک کم آروم شدم……… و اون خودش رفت سراغ دخترا و با هزار زحمت هر دو رو بغل کرد و آورد توی تخت خودمون و گذاشت کنار من …و گفت : ببین ..بببین چقدر گناه دارن عصبانی نباش مامان رویا ایرج دوستت داره …. 🌼تو رو خدا مامان عزیزم ؛؛ ببین ما سه تا چقدر دوستت داریم …… رویا جان ؟ رویا ؟ول کن من یک چیزی گفتم دیگه ……. بیا بچه ها رو آروم کنیم …… من حالا دیگه گریه افتاده بودم ….با همون حال بلند شدم و بچه ها رو بردم سر جاشون و به هردو پستونک دادم تا بخوابن ….. و خودم پشتمو کردم به اونو هر کاری کرد باهاش حرف نزدم چون می دونستم در اون موقعیت ممکن بود حرفی بزنم که پشیمونی بیاره …….. 🌸و متاسفانه من فهمیدم که این چیزی نیست که هرگز از زندگی من بیرون بره و من باید یک فکر درست و حسابی براش بکنم …….. سال ۱۳۵۷ : بیست و ششم اردیبهشت بود روز تولد ترانه و تبسم اونا الان چهار سال داشتن و خونه ی ما بر و بیای عجیبی بود …. عمه داشت برای اونا سنگ تموم می گذاشت حدود پنجاه نفر دعوت شده بودند که عده ای هم از فامیل علیرضا خان بودن ……… 🌼اون خیلی دلش می خواست که فامیلش هم توی این تولد شرکت کنن و مخالفت عمه و ایرج و تورج فایده نداشت و اون اونقدر گفت تا موافقت عمه رو گرفت ….. 🌸ایرج و تورج داشتن اتاق پذیرایی رو تزیین می کردن و مینا هم به عمه کمک می کرد برای تهیه ی شام پسر مینا تازه راه افتاده بود و باید یکی همش مراقبش باشه تا از جایی نیفته همین مسئله ای که ما با دخترا داشتیم پله ها رو از بالا و پایین در گذاشته بودیم …………. 🌼علی هم مثل دخترا عاشق این بود که از پله ها بره بالا و بیاد پایین …. حالا هر سه تایی توی اتاق علیرضا خان بودن و مشغول بازی ….. راستی یادم رفت بگم مینا و تورج دو ماه بعد از اون خواستگاری ازدواج کردن و طبق خواسته ی تورج عروسی بی سر و صدا و ساده ای داشتن …. و از همون اول توی آپارتمان عباس آباد که خیلی هم بزرگ نبود زندگی مشترکشون رو شروع کردن …. 🌸ظاهرا خیلی خوب و خوش بودن ولی مینا همون تردید رو هنوز نسبت به تورج احساس می کرد …. و هر وقت حرف میشد به من می گفت : باور کن رویا هنوز نمی دونم واقعا چه احساسی نسبت به من داره …………. وقتی خدا به اونا یک پسر داد تورج عرش آسمون رو سیر کرد…….. و حالا با اینکه علی فقط یک سال داشت مینا دوماهه بار دار بود …. تورج شوخی می کرد و می گفت من تو رو گرفتم که برام بخونی؛؛؛؛حالا تو اومدی هی بچه میاری ….. 🌸البته ما که می خندیدیم ولی مینا تازگی نسبت به بعضی شوخی های اون حساس شده بود……. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
💎حضرت علی(ع) از لغزش دیگران خوشحال نباش زیرا نمیدانی روزگار با تو چه خواهد کرد 📚غررالحکم ص ۷۵۱ 〰➿〰➿〰➿〰➿〰 🔅 : 🔸 لا تَعُدَّنَّ صَديقا مَن لا يُواسي بِمالِهِ . 🔹«كسى را كه تو را در مال خود سهيم نمى كند، هرگز دوست مشمار.». 📚 غرر الحكم: ح ١٠٢٧٦
💬 سوال:  🔰 آرایش و اصلاح زنانه براى مردان چه حکمى دارد؟ ✅ پاسخ:  ✍ جایز نیست مردان خود را شبیه زنان کنند، ولى اصلاح جزیى و مرتّب کردن بعضى از قسمت ها که منظره خوشایندى ندارد، اشکالى ندارد. [1] 🔶 حدیث: امام علی (علیه السلام) به مردی که در مسجد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود فرمود: از مسجد رسول خدا بیرون شو، ای کسی که رسول خدا لعنتش کرده است. سپس فرمود: شنیدم که رسول خدا صلی الله علیه و آله می‌فرماید: لعنت خدا بر مردانی که خود را شبیه زنان می‌کنند و بر زنانی که خود را به شکل مردان در می‌آورند. [2] پی نوشت: [1]. پایگاه اطلاع رسانی آیت الله مکارم شیرازی، احکام پوشش. [2] علل الشرائع ج 2 ص 602
✨يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْرًا كَثِيرًا ﴿۴۱﴾ ✨اى كسانى كه ايمان آورده‏ ايد ✨خدا را ياد كنيد يادى بسيار (۴۱) 📚سوره مبارکه الأحزاب ✍ آیه ۴۱
🍃💔🍃 همین‌ یک عکس! و‌ این‌ یعنی‌ خدا‌ اگر‌ بخواهد کسی‌ را عزیز کند با یک عکس‌ هم‌ کار‌ خودش‌ را‌ میکند انگار‌ همه‌ محسن‌ها‌ فقط‌ یک قاب‌ دارند یکی در‌ سوریه غریب‌ و اسیر یکی در تهران‌ ناشناس‌ و‌ سر‌به‌زیر یکی در‌ مدینه‌ کنار‌ دست‌ بسته‌ امیر 💔 مگر‌ ما‌ از محسن‌بن‌علی فقط‌ همان‌ قاب‌ پشت‌ در‌ خانه‌ فاطمه‌ را نداریم؟ و‌ مایی‌ که‌ نمی‌شناختیمت و‌ تو‌ داشتی یک عمر برای ما‌ خدمت‌ می کردی نه مصاحبه‌ای‌ داری نه‌ عکس‌ دیگری فقط‌ چند‌ ساعت‌ است‌ که با‌ همین‌ یک عکس‌ افتاده‌ای‌ سر زبان‌ها مرد‌ حسابی! همین‌ یک عکس‌ هم‌ به‌ دوربین‌ نگاه‌ نکردی چشم‌هایت‌ را‌ چرا‌ از‌ ما‌ گرفتی؟ نگفتی‌ ما‌ چطور‌ از‌ خجالت‌ نشناختنت‌ آب نشویم؟ مگر میشود‌ این‌ همه گمنامی و‌ این‌ همه خدمت باور کنیم‌ یا‌ نکنیم همه‌ چیز‌ در‌ گمنامی است....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الصِّدّيقَةُ الشَّهيدَةِ، ▪شهادت مظلومانه حضرت زهرا سلام الله علیها بر حضرت ولیعصر عجل الله تعالی فرجه الشریف و محبان آن حضرت تسلیت باد ▪رسول الله صلى الله مودند : ▪دخترم فاطمه، فاطمه نامیده شد چون که خدا او و محبّان او را از آتش دور گردانیده است. 📚 ارشادالقلوب دیلمی، ج2، ص55
چرا ولیعهدی پدر را نپذیرفت ؟ هارون الرشید بیست و یک پسر داشت که سه تای آن ها را به ترتیب ولیهد خود کرده بود ؛ یکی محمد امین ، دومی مامون الرشید و سومی مؤ تمن . در این میان قاسم پسری بود که گوهر پاکش از صلب آن ناپاک ؛ چون مرواریدی از دریای تلخ و شور ، ظاهر گشته و فیض مجالست زهاد و عباد آن عصر را دریافته بود . او از تاءثیر صحبت ایشان روی دل از زخارف دنیا بر تافته و طریقه پدر و آرزوی تاج و تخت را ترک گفته بود . قاسم جامه کهنه و مندرس کرباسین پوشیده و قرص نان جویی روزه خود را افطار می کرد و پیوسته به قبرستان رفته و به نظر عبرت بر مرده ها می نگریست و مانند ابر بهار اشک می ریخت . روزی پدرش در مکانی نشسته بود ، وزرا و بزرگان و اعیان و اشراف در خدمتش کمر بندگی بسته و هر یک به تناسب مقام خود نشسته بودند که آن پسر با لباس مندرس و کهنه و سر و وضعی ساده و معمولی از آنجا عبور کرد ، گروهی از حضار گفتند : این پسر سر امیر را در میان پادشاهان زیر ننگ کرده ! امیر باید او را از این وضع ناپسند منع نماید ، این حرفها به گوش هارون الرشید رسید ، او پسر را خواست و از روی مهربانی و شفقت زبان به نصیحت او گشود . آن جوان سعادتمند گفت : ای پدر ! عزت دنیا را دیدم و شیرینی ریاست را چشیدم حالا از تو می خواهم که مرا به حال خود واگذاری تا عبادت خدا بجا آورم و زاد و توشه ای برای آخرتم فراهم سازم ، من از دنیای فانی چیزی نمی خواهم و از درخت دولت پادشاهی تو ثمری نخواستم . هارون قبول نکرد و به وزیر خود گفت : فرمان ایالت مصر و اطراف آن را بنویس . قاسم گفت : ای پدر ! دست از سر من بردار والا ترک شهر و دیار می کنم و از تو می گریزم . هارون برای اینکه پسر را از این کار منصرف کند با مهربانی گفت : فرزندم ! من طاقت دوری تو را ندارم ، اگر تو ترک وطن گویی روزگار بی تو چگونه به من خواهد گذشت ؟ ! گفت : تو فرزندان دیگری هم داری که دلت با دیدن آنها شاد شود . سرانجام چون دید پدر دست از او بر نمی دارد ، نیم شبی خدم و حشم را غافل کرد و از دارالخلافه گریخت و تا بصره در هیچ جا توقف نکرد . او به جز قرآنی ، از مال دنیا هیچ با خود بر نداشت . در بصره با کارگری امرار معاش می کرد . ابو عامر بصری می گوید : دیوار باغ من خراب شده بود ، از خانه بیرون آمدم تا کارگری بیابم و دیوار باغم را بسازم . جوان زیبارویی را دیدم که آثار بزرگی از او نمایان بود و بیل و زنبیلی در پیش خود نهاده و قرآن تلاوت می کرد . گفتم : ای جوان ! کار می کنی ؟ گفت : بله برای کار کردن آفریده شده ام ، با من چه کار داری ؟ گفتم : گل کاری ، گفت : به این شرط می آیم که یک درهم و نصف به من مزد دهی و وقت نمازم به من فرصت دهی تا نماز را سر وقت بخوانم . قبول کردم و او را بر سر کار آوردم . چون غروب آمدم ، دیدم یک تنه کار ده نفر را کرده است ! دو درهم به او دادم ، قبول ، نکرد و همان یک درهم و نصف را گرفت و رفت . روز دیگر به دنبال وی به بازار رفتم ولی او را نیافتم ، سراغش را گرفتم ، گفتند : فقط شنبه ها کار می کند ، کارم را به تعویق انداختم تا روز شنبه رسید ، به بازار رفتم همچنان او را مشغول تلاوت قرآن دیدم ، سلام می کردم گویا از عالم غیب او را کمک می کردند . شب خواستم به او سه درهم بدهم قبول نکرد و همان یک درهم و نصف را گرفت و رفت . شنبه سوم به بازار دنبال او رفتم او را نیافتم ، از او سراغ گرفتم ، گفتند : سه روز است در خرابه ای بیمار افتاده ، به شخصی التماس کردم مرا نزد او ببرد ، او را دیدم که در خرابه ای بی در و پیکر بیهوش افتاده و نیم خشتی زیر سر نهاده است . سلام کردم چون در حالت احتضار بود توجهی نکرد ، دیگر بار که سلام کردم مرا شناخت ، خواستم سر او را به دامن بگیرم نگذاشت و گفت : این سر را بر روی خاک بگذار که جز خاک او را سزاوار نیست و من هم دوباره سر او را بر خاک نهادم . گفتم : اگر وصیتی داری به من بگو ، گفت : از تو می خواهم وقتی مردم مرا به خاک بسپاری و بگویی پروردگارا ! این بنده خوار و ذلیل تو است که از دنیا و مال و منصب آن گریخت و رو به درگاه تو آورد که شاید او را بپذیری پس به فضل و رحمت خود ، او را قبول کن و از تقصیرات او درگذر . آنگاه پیراهن و زنبیل مرا به قبر کن ده و قرآن و انگشتر مرا به هارون الرشید برسان و به او بگو این امانتی است از جوانی غریب که گفت : مبادا با این غفلتی که داری بمیری ! این را گفت و حرکت کرد که برخیزد نتوانست ، دو مرتبه خواست بلند شود نتوانست ، گفت : عبدالله زیر بغلم را بگیر که آقا و مولایم امیرالمومنین (ع ) آمد . بلندش کردم ، دیدم جان به جان آفرین تسلیم کرد . @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
"قصر پادشاه یا مهمانسرا" روزى ابراهیم ادهم که "پادشاه بلخ" بود، بار عام داده، همه را نزد خود مى پذیرفت. همه بزرگان کشورى و لشکرى نزد او ایستاده و غلامان صف کشیده بودند. ناگاه مردى با هیبت از در درآمد و هیچ کس را جرات و یاراى آن نبود که گوید: تو کیستى؟ و به چه کار مى آیى؟ آن مرد، همچنان آمد و آمد تا پیش تخت ابراهیم رسید. ابراهیم بر سر او فریاد کشید و گفت: این جا به چه کار آمده اى؟ مرد گفت: این جا "کاروانسرا" است و من "مسافر." کاروانسرا، جاى مسافران است و من این جا فرود آمده ام تا لختى بیاسایم. ابراهیم به خشم آمد و گفت: این جا کاروانسرا نیست؛ "قصر من است." مرد گفت: این سرا، پیش از تو، خانه که بود؟ ابراهیم گفت: فلان کس. گفت: پیش از او، خانه "کدام شخص" بود. گفت: خانه پدر فلان کس. گفت: آن ها که روزى "صاحبان" این خانه بودند، اکنون "کجا" هستند؟ گفت: همه آن ها مردند و این جا به ما رسید. مرد گفت: "خانه اى که "هر روز،" سراى کسى است و پیش از تو، کسان دیگرى در آن بودند، و پس از تو کسان دیگرى این جا "خواهند زیست،" به حقیقت کاروانسرا است؛ زیرا هر روز و هر ساعت، خانه کسى است." @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
"حاکمی" هر شب در تخت خود به آینده دخترش می اندیشید... در یکی از شبها وزیرش را صدا زد و از او خواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد. از قضا آن شب "دزدی" قصد دزدی در آن مسجد را کرده بود تا هرچه گیرش بیاید از آن "مسجد" بدزدد. پس قبل از "وزیر و سربازانش" به آنجا رسید...در را بسته یافت و از دیوار مسجد بالا رفت و داخل مسجد شد. هنگامی که به دنبال اشیاء بدرد بخورش می گشت وزیر و سربازانش داخل شدند و دزد صدای در راشنید که باز شد، بنابراین راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به "نماز خواندن "مشغول کرد. سربازان داخل شدند و اورا در حال نماز دیدند. وزیر گفت: سبحان الله ! چه شوقی دارد این جوان برای نماز.... و "دزد" از شدت ترس هرنماز را که تمام می کرد نماز دیگری را "شروع" می کرد. تا اینکه وزیر دستور داد که سربازان مراقب باشند از نماز که تمام شد نگذارند نماز دیگری را شروع کند و او را بیاورند، و اینگونه شد که وزیر جوان را نزد حاکم برد. و حاکم که تعریف دعا ها ونمازها ی جوان را از وزیر شنید، به او گفت: تو همان کسی هستی که مدتهاست دنبالش بودم و می خواستم "دامادم" باشد، اکنون دخترم را به ازدواج تو در می آورم و تو "امیر" این مملکت خواهی بود. جوان که این را شنید بهت زده شد و آنچه دیده و شنیده بود را باور نمی کرد، سرش را از خجالت پایین آورد و با خود گفت: "خدایا" مرا امیر گرداندی و دختر حاکم را به ازدواجم در آوردی، فقط با نماز شبی که از ترس آن را خواندم! "اگر این نماز از سر "صداقت و خوف" تو بود چه به من می دادی @tafakornab
چنار عباسعلی آورده اند که حرمسرای عریض و طویلِ ناصرالدین شاه هر روز شاهد دعوا و رقابت های پنهان و آشکار بود. روزی کنیز یکی از بانوان حرم، مرتکب خلافی می شود و از آن رو که می‌دانست بانو عصبانی خواهد شد و تنبیه اش خواهد کرد، تا قبل از آنکه خبر به او رسد خود را به"ری" رسانده و در"عبدالعظیم" بست می نشیند. خبرِ بست‌ نشینی کنیزک که به شاه می‌رسد از ‌آن بانوی حرم می‌خواهد گناه کنیز را ببخشد.خروج کنیز از حرم، شاه را به فکر می برد که چاره‌ای کند تا اهل حرم به هنگامِ حوادثی این چنین پا به خارجِ حرم نگذارند و در همان اندرونی، امکان‌ بست نشینی برایشان فراهم باشد! شاه، بانویی گیس سپید از اهل حرم را دستور داد تا به دروغ این خبر را منتشر کند که خواب نما شده و به او خبر داده‌اند که در پای چنار کهن سالِ "گشن شاخ"، توی محوطه اندرونی امامزاده ای به نام "عباسعلی" مدفون است. این خبر که در حرم پیچید، همه خوشحال از اینکه امامزاده ای در اندرون دارند از شاه خواستند که دور چنار را نرده کشد و علم و کُتل آویز کند. شاه دستور داد اطراف چنار نرده کشیدند و اینگونه شد که آنجا را "چنار عباسعلی" نام گذاشتند، هر که حاجتی داشت و مبتلا به گرفتاری می شد رو به امامزاده‌ی تازه کشف شده می‌آورد و دخیل می‌بست. زن های شوهر مُرده، کنیزکان کُتک خورده، یتیمان درد کشیده، مقروضان گرفتار شده، راه ماندگان دست خالی مانده، عاشقان به وصال نرسیده، خلاصه، هر مصیبت کشیده‌ای رو به سوی چنارِ عباسعلی آورد و کم کم پاتوق هر چه بدبخت و بیچاره و درمانده ای شد! ناصرالدین شاه هر چند این حیله را به خرج داد تا گرفتاران اهل حرم برای بست نشینی ناچار به خروج از حرم نشوند اما به مرور این امامزاده صاحب شجره‌نامه و زیارتنامه و برو و بیایی شد تا در پناه این قداست ساختگی، آنچه که مردم از ظلم و بی عدالتی شاه سراغ داشتند را فراموش کنند. علم ها و کُتل های برافراشته و پارچه های تکه تکه شده و گره خورده بر شاخه های چنار قداست یافته و دیگ‌های آش و پلو نذری در پای چنار و دعاها و وردهای ساخته شده نیز کم کم مردم را مشغول به آنجا کرد، طوری که پناه جستن به "عبدالعظیم حسنی" و قداست راستین او می رفت که جای خود را به "چنار امامزاده"‌ای ساختگی در توی حرم شاه بدهد! وه !!... که چه حیله ای است و چه می کُند و چه قدرتی دارد، این "آئین گرایی مذهبی" آنجا که بدل بسازند برای دور ساختن از "اصل" تا مردم مشغول باشند و مجالی برای فکر نیابند. قداست‌های ساختگی و بدلی، اینگونه‌اند که هم از اصل و نسخه ی واقعی دور می کنند و هم به مانند "ابزار" وسیله‌ای برای سوء استفاده تا در فرصتی مناسب در پناه سینه‌های چاک شده و فریادهای به آسمان رسیده و تعصب های به جوش آمده، هر چه حقیقت و راستی است به قربانگاه رود! یادداشت‌هایی از زندگی خصوصی ناصرالدین‌شاه ؛ دوست‌علی‌خان معیر‌الممالک @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
داستانی بخوانید از کتاب فارسی اول دبستان ژاپنی ها! پسر بچه ای تند خو در روستایی زندگی میکرد. روزی پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت هربار که عصبانی میشود و کنترلش را از دست میدهد باید یک میخ در حصار بکوبد. روز نخست پسر 37 میخ در حصار کوبید. اما به تدریج تعداد میخ ها در طول روز کم شدند. او دریافت که کنترل کردن عصبانیتش آسان تر از کوبیدن آن میخها در حصار است. در نهایت روزی فرا رسید که آن پسر اصلا عصبانی نشد. او با افتخار این موضوع را به اطلاع پدرش رساند و پدر به او گفت باید هر روزی که توانست جلوی خشم خود را بگیرد یکی از میخهای کوبیده شده در حصار را بیرون بکشد. روزها سپری شدند تا اینکه پسر همه میخها را از حصار بیرون آورد. پدر دست او را گرفت و به طرف حصار برد. کارت را خوب انجام داری پسرم. اما به سوراخهای حصار نگاه کن. حصار هیچوقت مثل روز اولش نخواهد شد. وقتی موقع عصبانیت چیزی میگویی، حرفهایت مثل این، شکافهایی برجای میگذارند. مهم نیست چند بار عذر خواهی کنی، چون اثر زخم همیشه باقی ميمونه... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
نامه شگفت انگیز | هزار داستان داستان جالب نامه” شگفت انگیز” داستان کوتاهی که پیش روی شماست یک قصه جادویی است که حتما باید دو بار خوانده شود! به شما اطمینان میدهم هیچ خواننده ای نمیتواند با یک بار خواندن آن را رها کند! این نامه تاجری به نام پایولو به همسرش جولیاست که به رغم اصرار همسرش به یک مسافرت کاری میرود و در آنجا اتفاقاتی برایش می افتد که مجبور میشود نامه ای برای همسرش بنویسد به شرح ذیل … جولیای عزیزم سلام … بهترین آرزوها را برایت دارم همسر همربانم. همانطور که پیش بینی می کردی سفر خوبی داشتم. در رم دوستان فراوانی یافتم که با آنها می شد مخاطرات گوناگون مسافرت و به علاوه رنج دوری از تو را تحمل کرد. در این بین طولانی بودن مسیر و کهنگی وسایل مسافرتی حسابی مرا آزار داد. بعد از رسیدن به رم چند مرد جوان خود را نزد من رساندند و ضمن گفتگو با هم آشنا شدیم. آنها که از اوضاع مناسب مالی و جایگاه ممتاز من در ونیز مطلع بودند محبتهای زیادی به من کردند و حتی مرا از چنگ تبهکارانی که قصد مال و جانم را کرده بودند و نزدیک بود به قتلم برسانند نجات دادند . هم اکنون نیز یکی از رفقای بسیار خوب و عزیزم “روبرتو” که یکی از همین مردان جوان است انگشتر مرا به امانت گرفته و با تحمل راه به این دوری خود را به منزل ما خواهد رساند تا با نشان دادن آن انگشتر به تو و جلب اطمینانت جعبه جواهرات مرا از تو دریافت کند وبه من برساند . با او همکاری کن تا جعبه مرا بگیرد. اطمینان داشته باش که او صندوق ارزشمند جواهرات را از تو گرفته و به من خواهد داد وگرنه شیاد فرصت طلب دیگری جعبه را خواهد دزدید و ضمن تصاحب تمام جواهرات آن, در رم مرا خواهد کشت پس درنگ نکن . بلافاصله بعد از دیدن نامه و انگشتر من در ونیز‍ موضوع را به برادرت بگو و از او بخواه که در این مساله به تو کمک کند. آخر تنها مارکو جای جعبه را میداند. در مورد دزد بعدی هم نگران نباش مسلما پلیس او را دستگیر کرده و آنقدر نگه میدارد تا من بازگردم. نامه را خواندید؟ اما بهتر است یک نکته بسیار مهم را بدانید : پایولو قبل از سفر به رم با جولیا یک قرار گذاشته بود که در این مدت هر نامه ای به او رسید آن را بخواند. ! “یک خط در میان” حالا شما هم برگردید و دوباره نامه را یک خط در میان بخوانید تا به اصل ماجرا پی ببرید! @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
💎درویشی بود که در کوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند: "هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی" اتفاقاً زنی این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه می‌گوید وقتی شعرش را شنید گفت: من پدر این درویش را در می‌آورم که هر روز مزاحم آسایش ما میشود. زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانه‌اش و به همسایه‌ها گفت: من به این درویش ثابت می‌کنم که هرچه کنی به خود نمی‌کنی. کمی دورتر پسری که در کوچه بازی میکرد نزد درویش آمد و گفت: من بازی کرده و خسته و گرسنه‌ام کمی نان به من بده. درویش هم همان فتیر شیرین را به او داد و گفت: "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور فرزندم ! پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: درویش! این چه بود که سوختم؟ درویش فوری رفت و زن را خبر کرد. زن دوان‌دوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور که توی سرش می‌زد و شیون می‌کرد، گفت: پسرم را با فتیر زهر آلودم مسموم کردم . آنچه را که امروز به اختیار می‌کاریم فردا به اجبار درو می‌کنیم. پس در حد اختیار، در نحوه‌ی افکار و کردار و گفتارمون بیشتر تامل کنیم! @shamimerezvan @azkarerouzaneh
آیامیدانید⁉️ سیب میزان کاهش وزن را دو برابر میکند! 🍎مصرف سیب قبل از غذا باعث میشود میزان صرف غذا ۱۵% کاهش یابد. برای درمان یبوست نیز آخر شب دو عدد سیب🍏میل کنید....
✨﷽✨ ✨ 🌸هوای یکدیگر را داشته باشید 🌺دل نشکنید ، قضاوت نکنید 🌼هنجارهای زندگی کسی را 🌸مسخره نکنید 🌺به غم کسی نخندید 🌼به راحتی از یکدیگر گذر نکنید 🌸به سادگیِ آب خوردن بر دیگری 🌺تهمت ناروا نبندید 🌼و حریم آبروی دیگری را 🌸بدون اجازه وارد نشوید ... 🌺آدم‌ها ، دنیا دو روز است ! 🌼هوای دل یکدیگر را 🌸بیشتر داشته باشیم ...
ولی صرفنظر از غمی که شهادت‌های این‌چنینی داره، همین که میفهمی یه سری آدم‌حسابی که اسمشون رو هم نشنیدی، هستند که بدور از هیاهوها، تو پستوها دارند برای این مملکت کارهای مهمی می کنند، به آینده امیدوارت میکنه. امید کشورمون به آدماییه که اسمشونو نمیدونیم... 🌹 🌸 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ 🌸 و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💛 حاجی خوش به حالت! مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا یعنی تو راست بگو، شهادت خودش میاد سراغت، اونم وسط تهران . . . سندش همین آرامش چهره حاج محسن! +فدای سربند‌ یازهرات، پسرِگمنام‌ِفاطمه 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ شب بخیر یعنی ✨ سپردن خود به خدا...❣ و آرامش در نگاه خدا❣ یعنی سیراب شدن در❣ دستان و آغوش خدا..❣ ✨در آغوش امن پروردگار باشید✨ 💫✨ ‎‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ خدا که مهمان دلت شود 💖 تازه درمیابی معنای عشق را🥰 خدا بهترین همدم دلت است💕 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 🌿الهی به امیدتو🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر چهرہ پر ز نور مهدے صلوات 🌺🍃 برجان و دل صبور مهدے صلواٺ🌺🍃 تا امر فرج شود مهيا بفرسٺ 🌺🍃 بهر فرج و ظهور مهدے صلواٺ🌺🍃 (🌺)اللّهُمَّ ✨(🌺)صَلِّ ✨✨(🌺)عَلَی ✨✨✨(🌺)مُحَمَّدٍ ✨✨✨✨(🌺)وَ آلِ ✨✨✨✨✨(🌺) مُحَمَّدٍ ✨✨✨✨(🌺)وَ عَجِّلْ ✨✨✨(🌺)فَرَجَهُمْ ✨✨(🌺)وَ اَهْلِکْ ✨(🌺)اَعْدَائَهُمْ (🌺)اَجمَعِین
🌱🌹سلامِ من بہ تو آقاے بے نظیرِ خودم 🌹🌱سلام و عرضِ ادب ایهاالامیر خودم 🌱🌹اگر چہ دورم از آن مضجعٺ ولے قلباً 🌹🌱سلام مےڪنمٺ صبحِ دلپذیر خودم