🔻مصیبت و معصیت
پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمیشد. مدتها در آن رنجور بود و شکر خدای عزّوجل علی الدوام گفتی. پرسیدندش که شکر چه میگویی؟ گفت: شکر آن که به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی.
گر مرا زار به کشتن دهد آن یار عزیز
تا نگویی که در آن دم غم جانم باشد
گویم از بنده مسکین چه گنه صادر شد
کاو دل آزرده شد از من غم آنم باشد
حکایتهای #سعدی
#گلستان
#شعر
@shamimrezvan
#ذڪرهاےگرـღگشا👆👆
🔻نرود میخ آهنین بر سنگ
کاروانی در زمین یونان بزدند و نعمت بی قیاس ببردند.
چو پیروز شد دزد تیره روان
چه غم دارد از گریه کاروان
لقمان حکیم در میان آن کاروان بود. یکی از افراد کاروان به او گفت: «این رهزنان را موعظه و نصیحت کن، بلکه مقداری از اموال ما را به ما پس دهند، زیرا حیف است که آن همه کالا تباه گردد.»
لقمان گفت: « سخن گفتن با این افراد فایده ای ندارد.»
آهنی را که موریانه بخورد
نتوان برد از او به صیقل زنگ
به سیه دل چه سود خواندن وعظ
نرود میخ آهنین بر سنگ
سپس گفت: تقصیر خودمان است. ما مقصریم و حالا گرفتار کیفر گناهمان شدهایم. اگر این بازرگانان پولدار، به بینوایان کمک میکردند، بلا از آنها رفع می شد.
به روزگار سلامت، شکستگان دریاب
که جبر خاطر مسکین، بلا بگرداند
چو سائل از تو به زاری طلب کند چیزی
بده و گرنه ستمگر به زور بستاند
حکایتهای #سعدی
#گلستان
#لقمان
#شعر
@tafakornab
#حکایاتبهلولوملانصرالدینضربالمثل👆
🔻حرم و حرامی
شبی در بیابان مکه از بی خوابی پای رفتنم نماند. سر بنهادم و شتربان را گفتم دست از من بدار.
پای مسکین پیاده چند رود
کز تحمل ستوه شد بُختی
تا شود جسم فربهی لاغر
لاغری مرده باشد از سختی
گفت: ای برادر! حرم در پیش است و حرامی در پس. اگر رفتی بردی وگر خفتی مردی.
خوش است زیر مغیلان به راه بادیه خفت
شب رحیل، ولی ترک جان بباید گفت
حکایتهای #سعدی
#گلستان
#شعر
@tafakornab
#حکایاتبهلولوملانصرالدینضربالمثل👆
🔻آتش آه مظلوم
🪵 ستمگری از درویشان هیزم را به قیمت ارزان میخرید و به قیمت گران به ثروتمندان میفروخت. صاحبدلی به او گفت: تو مانند مار همه را نیش میزنی و چون جغد شوم هستی. زور تو به ما درویشان میرسد، از خدا بترس که او قدرتمندتر از تو است. اگر میخواهی مردم تو را نفرین نکنند، به کسی ستم مکن!
🪵 ستمگر ناراحت شد اما به درویش چیزی نگفت.
یک شب آتش از آشپزخانه مرد ستمگر به انبار هیزم او سرایت کرد و تمام هیزمها و دارایی او سوخت. روزی همان درویش او را دید که به دوستانش میگوید:نمیدانم این آتش چگونه بوجود آمد و خانه مرا سوزاند!
🪵 درویش گفت: این آتش دل سوخته درویشانی است که از آن ها هیزم میخریدی. باید از آتش دل سوخته دردمندان بترسی و از آن بپرهیزی که سرانجام این آتش شعلهور شده زندگی تو را میسوزاند. تا میتوانی نباید کسی را بیازاری و نگذاری آهی به سبب ستم تو به آسمان بلند شود .
🪵 روی تاج کی خسرو نوشته شده بود : همانطور که سالیان دراز مردمانی پیش از ما بودهاند و این جهان را دست به دست ما دادهاند، پس از ما نیز جهان به دیگران خواهد رسید.
🪵 چه سالهای فراوان و عمرهای دراز
که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت
🪵 چنان که دست به دست آمدهست ملک به ما
به دستهای دگر همچنین بخواهد رفت
حکایتهای #سعدی
#گلستان
#شعر
@tafakornab
#حکایاتبهلولوملانصرالدینضربالمثل👆
🔻 خشکسالی در اسکندریه
خشکسالی در اسکندریه عنان طاقت درویش از دست رفته بود، درهای آسمان بر زمین بسته و فریاد اهل زمین به آسمان پیوسته.
نماند جانور از وحش و طیر و ماهی و مور
که بر فلک نشد از بی مرادی افغانش
عجب که دود دل خلق جمع مینشود
که ابر گردد و سیلاب دیده بارانش
در چنین سال، مخنثی(نامردی)، دور از دوستان که سخن در وصف او ترک ادب است، خاصه در حضرت بزرگان و به طریقِ اهمال از آن در گذشتن هم نشاید که طایفهای بر عجز گوینده حمل کنند، بر این دو بیت اقتصار کنیم که اندک، دلیل بسیاری باشد و مشتی نمودار خرواری.
گر تتر بکشد این مخنّث را
تتری را دگر نباید کشت
چند باشد چو جِسر بغدادش
آب در زیر و آدمی در پشت
چنین شخصی که یک طرف از نعت او شنیدی در این سال نعمتی بیکران داشت، تنگدستان را سیم و زر دادی و مسافران را سفره نهادی. گروهی درویشان از جور فاقه به طاقت رسیده بودند. آهنگ دعوت او کردند و مشاورت به من آوردند. سر از موافقت باز زدم و گفتم:
نخورد شیر، نیم خوردهٔ سگ
ور بمیرد به سختی اندر غار
تن به بیچارگی و گرسنگی
بنه و دست پیش سفله مدار
گر فریدون شود به نعمت و ملک
بی هنر را به هیچ کس مشمار
پرنیان و نسیج بر نا اهل
لاجورد و طلاست بر دیوار
حکایتهای #سعدی
#گلستان
#خشکسالی
#شعر
@tafakornab
#حکایاتبهلولوملانصرالدینضربالمثل👆
🔻سیاه گوش وشیر
از سياه گوش پرسيدند:چرا همواره با شير ملازمت مى كنى ؟
در پاسخ گفت: تا از باقيمانده شكارش بخورم و در پناه شجاعت او، از گزند دشمنان محفوظ بمانم.
به او گفتند: اكنون كه زير سايه حمايت شير هستى و شكرانه اين نعمت را بجا مى آورى ، چرا نزديك شير نمى روى تا تو را از افراد خاص خود گرداند و تو را از بندگان مخلص بشمرد؟
سيه گوش پاسخ داد: هنوز از حمله او خود را ايمن نمى بينم!؟
حکایتهای #سعدی
#گلستان
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
🔻سیاه گوش وشیر
از سياه گوش پرسيدند:چرا همواره با شير ملازمت مى كنى ؟
در پاسخ گفت: تا از باقيمانده شكارش بخورم و در پناه شجاعت او، از گزند دشمنان محفوظ بمانم.
به او گفتند: اكنون كه زير سايه حمايت شير هستى و شكرانه اين نعمت را بجا مى آورى ، چرا نزديك شير نمى روى تا تو را از افراد خاص خود گرداند و تو را از بندگان مخلص بشمرد؟
سيه گوش پاسخ داد: هنوز از حمله او خود را ايمن نمى بينم!؟
حکایتهای #سعدی
#گلستان
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
🔻 دلبستگی به مال دنیا
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌹
در میان کاروان حج عازم مکه بودم، پارسایی تهیدست در میان کاروان بود.
یکی از ثروتمندان عرب، صد دینار به او بخشید تا در صحرای منی گوسفند خریده و قربانی کند.
در مسیر راه، رهزنان خفاجه (یکی از گروه دزدهای وابسته به طایفه بنی عامر) ناگاه به کاروان حمله کردند، و همه دار و ندار کاروان را چپاول نموده و بردند.
بازرگانان به گریه و زاری افتادند و بیفایده فریاد و شیون میزدند.
ولی آن پارسای تهیدست همچنان استوار و بردبار بود و گریه و فریاد نمیکرد، از او پرسیدم مگر دارایی تو را دزد نبرد؟
در پاسخ گفت: آری دارایی مرا نیز بردند، ولی من دلبستگی به دارایی نداشتم که هنگام جدایی آن، آزرده خاطر گردم.
گفتم: آنچه را (در مورد دلبستگی) گفتی با وضع من نسبت به فراق دوست عزیزم هماهنگ است، از این رو که: در دوران جوانی با نوجوانی دوست بودم و بقدری پیوند دوستی ما محکم بود که همواره بر چهره زیبای او میگریستم، و این پیوستگی مایه نشاط زندگیم بود.
ولی ناگاه دست اجل فرا رسید و آن دوست عزیز را از ما گرفت، و به فراق او مبتلا شدم، روزها بر سر گورش میرفتم و در سوگ فراق او میگریستم.
پس از جدایی آن دوست عزیز، تصمیم استوار گرفتم که در باقیمانده زندگی، بساط همنشینی با افراد و شرکت در مجالس را برچینم، و از ارتباط با دیگران خودداری کنم (و گوشه گیری در حد عدم دلبستگی به چیزی را برگزینم.)
حکایتهای #سعدی
#گلستان
#داستان
#دلبستگی
@tafakornab
#حکایاتبهلولوملانصرالدینضربالمثل👆
🔻 حکایت سعدی
سرهنگ زاده ای را بر در سرای اغلمش دیدم که عقل و کیاستی و فهم و فراستی زاید الوصف داشت هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصیه او پیدا
🎍بالای سرش ز هوشمندی
🪴میافتد ستاره بلندی
فی الجمله مقبول نظر سلطان آمد که جمال صورت و معنی داشت و خردمندان گفتهاند توانگری به هنرست نه به مال و بزرگی به عقل نه به سال ابنای جنس او بر منصب او حسد بردند و به خیانتی متهم کردند و در کشتن او سعی بی فایده نمودند دشمن چه زند چو مهربان باشد دوست.
ملک پرسید که موجب خصمی اینان در حق تو چیست؟ گفت در سایه دولت خداوندی دام مُلکُه همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمیشود الاّ به زوال نعمت من و اقبال و دولت خداوند باد.
🪴توانم آنکه نیازارم اندرون كسي
حسود را چه کنم کو ز خود به رنج درست
🎍بمیر تا برهی ای حسود کین رنجیست
که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست
شور بختان به آرزو خواهند
مقبلان را زوال نعمت و جاه
گر نبیند به روز شپّره چشم
چشمه آفتاب را چه گناه
راست خواهی هزار چشم چنان
کور بهتر که آفتاب سیاه
حکایتهای#سعدی
#گلستان
#داستان
#شعر
@tafakornab
#حکایاتبهلولوملانصرالدینضربالمثل👆
🌸🍃🌸🍃
#داستان_پندآموز
فقيرى وارسته و آزاده در گوشه اى نشسته بود. پادشاهى از كنار او گذشت. آن فقير، در برابر شاه برنخاست و به او اعتنا نكرد. پادشاه به خاطر غرور و شوكت سلطنت، از آن شخص رنجيده خاطر شد و گفت: اين گروه خرقه پوشان همچون جانوران بى معرفتند كه از آدميت بى بهره مى باشند. وزير نزديك فقير آمد و گفت: اى جوانمرد! سلطان روى زمين از كنار تو گذر كرد، چرا به او احترام نكردى و شرط ادب را در برابرش بجا نياوردى؟ درویش تنها گفت: به شاه بگو از كسى توقع خدمت و احترام داشته باش که از تو توقع نعمت دارد. وانگهى شاهان براى نگهبانى ملت هستند، ولى ملت براى اطاعت از شاهان نيستند.
پادشه پاسبان درويش است
گرچه رامِش به فر دولت اوست (1)
گوسپند از براى چوپان نيست
بلكه چوپان براى خدمت اوست
يكى امروز كامران بينى
ديگرى را دل از مجاهده ريش (2)
روزكى چند باش تا بخورد
خاک مغزِ سرِ خيال انديش
فرق شاهى و بندگى برخاست
چون قضاى نوشته آمد پيش (3)
گر كسى خاك مرده باز كند
ننمايد توانگر و درويش
سخن آن درویش مورد پسند شاه قرار گرفت، به او گفت: حاجتى از من بخواه تا برآورده كنم. در پاسخ گفت: حاجتم اين است كه بار ديگر مرا زحمت ندهى. شاه گفت: مرا نصيحت كن. گفت:
درياب كنون كه نعمتت هست به دست
كين دولت و ملک مى رود دست به دست
(1) رامش: آرامش و آسایش
(2) مجاهده: رنج و مشقت
(3) فرا رسیدن مرگ
#گلستان
#سعدی
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#حکایت
با طایفه دانشمندان در جامع دمشق بحثی همیکردم که جوانی در آمد و گفت درین میان کسی هست که زبان پارسی بداند؟ غالب اشارت به من کردند. گفتمش خیرست گفت پیری صد و پنجاه ساله در حالت نزعست و به زبان عجم چیزی همیگوید و مفهوم ما نمیگردد گر به کرم رنجه شوی مزد یابی، باشد که وصیتی همیکند. چون به بالینش فراز شدم این میگفت
دریغا که بر خوان الوان عمر
دمی خورده بودیم و گفتند بس
معانی این سخن را به عربی با شامیان همیگفتم و تعجب همیکردند از عمر دراز و تاسف او همچنان بر حیات دنیا. گفتم چگونهای درین حالت؟ گفت: چه گویم؟
ندیدهای که چه سختی همیرسد به کسی
که از دهانش به در میکنند دندانی
قیاس کن که چه حالت بود در آن ساعت
که از وجود عزیزش بدر رود جانى
گفتم تصور مرگ از خیال خود بدر کن وهم را بر طبیعت مستولی مگردان که فیلسوفان یونان گفتهاند مزاج ارچه مستقیم بود اعتماد بقا را نشاید و مرض گرچه هایل دلالت کلی بر هلاک نکند. اگر فرمایی طبیبی را بخوانم تا معالجت کند. دیده بر کرد و بخندید و گفت
دست بر هم زند طبیب ظریف
چون حرف بیند اوفتاد حریف
خانه از پاى بند ویران است
خواجه در بند نقش ایوان است
منبع #گلستان
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#حکایت
با طایفه دانشمندان در جامع دمشق بحثی همیکردم که جوانی در آمد و گفت درین میان کسی هست که زبان پارسی بداند؟ غالب اشارت به من کردند. گفتمش خیرست گفت پیری صد و پنجاه ساله در حالت نزعست و به زبان عجم چیزی همیگوید و مفهوم ما نمیگردد گر به کرم رنجه شوی مزد یابی، باشد که وصیتی همیکند. چون به بالینش فراز شدم این میگفت
دریغا که بر خوان الوان عمر
دمی خورده بودیم و گفتند بس
معانی این سخن را به عربی با شامیان همیگفتم و تعجب همیکردند از عمر دراز و تاسف او همچنان بر حیات دنیا. گفتم چگونهای درین حالت؟ گفت: چه گویم؟
ندیدهای که چه سختی همیرسد به کسی
که از دهانش به در میکنند دندانی
قیاس کن که چه حالت بود در آن ساعت
که از وجود عزیزش بدر رود جانى
گفتم تصور مرگ از خیال خود بدر کن وهم را بر طبیعت مستولی مگردان که فیلسوفان یونان گفتهاند مزاج ارچه مستقیم بود اعتماد بقا را نشاید و مرض گرچه هایل دلالت کلی بر هلاک نکند. اگر فرمایی طبیبی را بخوانم تا معالجت کند. دیده بر کرد و بخندید و گفت
دست بر هم زند طبیب ظریف
چون حرف بیند اوفتاد حریف
خانه از پاى بند ویران است
خواجه در بند نقش ایوان است
منبع #گلستان
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝