حاج قاسم #قیامت را با گوشت و پوست خود باور داشت و برای آن برنامه ریزی کرده بود. یکی از کارهایی که انجام داد این بود از خوبان شهادت و اقرار می گرفت؛ چنان که برای برخی از دوستان شهیدش هم از مردم اقرار گرفته بود.
برش اول:
#حاج_قاسم در جمع فرماندهان و نیروهای سپاه سخنرانی می کرد. گفت شما همه مؤمنید و در جمع تان افراد مخلصی وجود دارند. اقراری که از شما می خواهم این است که «آیا در ذهن تان من آدم خوبی هستم؟»
نگذاشت تعارفات حضار سر بگیرد. گفت: «من یک اقرار شرعی می خواهم وگرنه هر جا می روم به من قاب و هدیه زیاد می دهند و گذارم گوشه ای».
وقتی همه یکصدا بله گفتند. ادامه داد: امیدوارم خداوند این شهادت شما را بپذیرد و امیدوارم روزی همراه با دیگران کنار جنازه ام هم این شهادت را بدهید.
برش دوم:
بیوت مراجع و علما زیاد سر می زد. بار آخری که رفته بود از خیلی های شان از جمله #آیت_الله_مکارم_شیرازی و #آیت_الله_جوادی_آملی خواسته بود که پشت کفنش را به اسم امضا کنند.
پیش #آیت_الله_نوری_همدانی علاوه بر اینکه امضا گرفته بود، گفته بود می خواهم پشت سرتان چند رکعت نماز بخوانم. موقع رفتن آیت الله نوری، حاج قاسم را بغل کرده بود و در گوشش آیه “من المؤمنین رجال صدقوا” را خوانده بود. موقع خداحافظی چشم های هردوشان خیس خیس بود.
برش سوم:
آه می کشید از اینکه از پدرش #دستخط نگرفته بود برای رضایت از خودش. می گفت: از مادرم امضا گرفتم که از من #راضی است اما از پدرم نه. آنقدر امروز و فردا کردم که آخرش هم نشد.
برش چهارم
وصیت کرده بود موقع دفن، آن کفنی که خیلی ها امضا کرده بودند، #امضای_فرزندان_شهدا و نامه دختر شهیدی که نوشته بود: «سی و پنج سال بعد از شهادت پدرم، وقتی شما آمدید خانه ما، غم شهادت پدرم از یادم رفت» را در کفنش بگذارند.
#شهید_قاسم_سلیمانی
#سیره_اعتقادی_شهدا
#معاد_باوری
#شاهد_گرفتن_برای_قیامت
#کتاب_سلیمانی_عزیز؛ گذری بر زندگی و رزم شهید حاج قاسم سلیمانی. نویسنده: عالمه طهماسبی، لیلا موسوی و مهدی قربانی. ناشر: حماسه یاران. نوبت چاپ: سوم-۱۳۹۸٫ ؛ صفحات ۱۶۵-۱۶۶ و ۱۸۲ و ۲۱۰ و ۲۲۶-۲۲۷.
سید همیشه قبل از #دعای_کمیل چند دقیقه سخنرانی می کرد. این بار هم با بسم الله شروع به صحبت کرد..
… خلاصه کنم اگر #امام_زمان هم الان بیاید همین کاری که امام امت؛ آقای خمینی می کند، خواهد کرد و هم چنین کاری که امام زمان باید بکند، نائبش انجام می دهد.
هر کس می خواهد بداند هر گاه امام زمان #ظهور فرمایند، نسبت به آن حضرت چه موضعی خواهد داشت، ببیند الان نسبت به نائب بر حقش امام خمینی چگونه است. الان این میزانی که خدای تبارک و تعالی به ما ارزانی داشته است و از خدای تعالی طول عمر و عافیت و سلامتش را مسئلت می کنیم و صحبتی است از ولی عصر «انهم حجتی علیکم».
هر کس بگوید من امام زمان را قبول دارم، ولی امام امت را قبول ندارد؛ دروغ می گوید. بدانید امام زمان را هم قبول ندارد و اگر امام زمان هم می آمد او را اطاعت نمی کرد.
والله این تعادلی که نسیب شما ملت شده است سابقه ندارد در تاریخ، غیر از صدر اسلام. شما هم الان هم چنان مسلمانان صدر اسلام هستید. این رابدانید الان اگر #رسول_خدا می آمد در موضع امام خمینی، شما با آن حضرت هم همین طور بودید که با امام خمینی هستید. امام همان نماینده رسول الله است. نماینده امام زمان است. بیعت با ایشان بیعت با امام زمان است. بیعت با ایشان بیعت با رسول الله است. اطاعت از ایشان اطاعت از خدا و رسول خداست.
چنانچه مردم ما همه از امام اطاعت نمایند مشکلات حل می شود و #مشکلات ما به خاطر این است که بعضی یقین نکرده اند که امام خمینی نائب امام زمان است.
#شهید_سید_عبد_الحسین_دستغیب
#سیره_اعتقادی_شهدا
#شهدا_و_امام_خمینی
#ولایت_فقیه
#راه_حل_مشکلات
#کتاب_شاهد_عتیق؛ صفحه 100-101.
در #عملیات_والفجر_هشت با حمید رضا آشنا شدم. مردی جذاب، شوخ طبع و شجاع بود.
مدتی بود که حمید رضا دنبال #ذره_بین می گشت. در چند روز مرخصی هم نتوانسته بود پیدا کند. یک بار که چادرمان آتش گرفت، همه وسایل از جمله دوربین های مان سوخت. ذره بین دوربین های سوخته را با اجازه برداشت. متوجه شدم با ذره بین لانه #مورچه ها را نگاه می کند و آیات #سوره_نمل را می خواند و گریه می کند.
یک روز بغلش کردم و بوسیدم. گفتم: اگر شهید شدی شفاعتم می کنی؟ گفت: حتما. وقتی از هم جدا شدیم، خیلی از او دور نشده بودم که صدای گلوله ای آمد. بر گشتم. حمید رضا پر کشیده بود.
#شهید_حمید_رضا_جعفر_زاده
#سیره_اعتقادی_شهدا
#توحید_و_اخلاص_بندگی
راوی: حمید شفیعی
#کتاب_رندان_جرعه_نوش ؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، تدوین گر: محمد دانشی، ناشر: سماء قلم، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۴؛ صفحه 153-154.
ادامه مطلب قبلی
گفتم: شما از #علوم_غریبه چه می دانید؟ چیزهای ابتدایی را می دانستند. کتابی از احمد الحسن آوردند در زمینه استخراج حروف.
گفتم: من اینها را قبول ندارم. احمد الحسن فقط الفبای علوم غریبه را بلد است. من می توانم ۱۱۰ صورت حروفی از #حروف_ابجد خارج کنم.
گفتند: اگر راست می گویی ثابت کن.
قلم و کاغذی آوردند و شروع کردم. ابجد صغیر را از کبیر استخراج کردم که بعضی هاشان بلد بودند. بعد از آن شروع کردم به ابجد اختصار که هیچ کدام شان بلد نبودند.
در این میان اتفاقی افتاد که مریدان یمانی به شک افتادند که نکند من از یاران امام زمان (عج) باشم.
خودم را اهل یمن و بزرگ شده ایران معرفی کرده بودم. یکی از آنها به عربی از من آدرسم در ایران را پرسید. خدا زبانم را به عربی باز کرد و جوابش دادم. چند لحظه بعد یک بوشهری وارد شد و آدرسی را می خواست. من به لهجه بوشهری جوابش را دادم و راهنمایی اش کردم. یکی دو نفر دیگر هم با لهجه های مختلف.
وقتی برگشتیم به بحث. گفتند: ما نمی توانیم جواب تو را بدهیم؛ اما بزرگانی داریم که می توانند پاسخ شما را بدهند.
گفتم: من اصلا مرام شما را قبول ندارم که بخواهم با بزرگان تان بحث کنم.
خداحافظی کردم و از خیمه آمدم بیرون و سریع خودم را مخفی کردم. آنها داشتند دنبال من می گشتند. داشت باورشان می شد که فردی عادی نیستم.
#شهید_عباس_کردانی
#سیره_اعتقادی_شهدا
#مبارزه_با_انحرافات_عقیدتی
راوی: مسعود اویسی به نقل از شهید عباس کردانی
#کتاب_عباس_برادرم ؛ خاطرات و یادداشت های شهید مدافع حرم عباس کَردانی. نویسنده: حمید داود ابادی. نشر شهید کاظمی. نوبت چاپ: اول-۱۳۹۶٫؛ صفحات ۲۳-۲۹.
فاصله #عملیات_خیبر و #عید_نوروز بود و فرماندهان ترس این داشتند که اگر رزمندگان به مرخصی بروند، جبهه ها خالی شود و عراق حمله کند.
#امام_خمینی (ره) به رزمنده ها پیام دادند که «عید شما زمانی است که پیروز شوید. در کنار فرماندهان و هم رزمان تان بمانید و منطقه را خالی نکنید».
در همین زمان، عبد العلی به همراه دو نفر از دوستانش به خاطر مجروحیت در بیمارستان بستری بودند. خبر آمد که مرخص شده اند. حال و روز شان را که دیدم، حال مساعدی نداشتند و لباس های شان خونی بود.
وقتی از چگونگی ترخیص از بیمارستان می پرسیدم، طفره می رفتند. بهشان تکلیف کردم که برگردند #بیمارستان.
گفتم: شما خود مجروحید و چند نفر باید مراقب شما باشند. هر چه اصرار کردند قبول نکردم.
آخر سر عبدالعلی گفت: ما وقتی پیام امام را شنیدیم از بیمارستان #فرار کردیم. بگذارید بمانیم اگر عملیات نشد بر می گردیم.
گفتم: امام به سالم ها پیام داده اند نه شما.
عبد العلی گفت: حرف آخرم را می زنم. فردای #قیامت روی پل صراط جلوی شما را می گیرم که چرا نگذاشتید بمانم؟
این را که گفت، حقیقتا کم آوردم و تسلیم شدم.
#شهید_عبد_العلی_مرادی
#سیره_اعتقادی_شهدا
#ارادت_شهدا_به_امام_خمینی
#تکلیف_محوی
راوی: صادق طالب باغبانی و رضا استادیان
#کتاب_فردی_مستضعف_بودم؛ خاطرات شهید عبد العلی مرادی. نویسنده: انجمن فرهنگی هنری شهید بهروز محمدی. ناشر: دفتر نشر معارف. نوبت چاپ: اول-۱۳۹۲٫ صفحات 34-36.
وحید اعتقاد زائد الوصفی به امام خمینی (ره) داشت. می گفت: «تمام آرمان های 1400 ساله اسلام را در حرکت #امام_خیمنی می بینم».
از همان سال های دانشجویی در دانشکده داروسازی مشهد، به تبیین مبانی ولایت فقیه و امام خمینی می پرداخت. معتقد بود که این انقلاب شتر صالح (ع) و امام خمینی مثل حضرت صالح است و اگر از دستاورد امام محافظت نکنیم، عذاب خدا نازل خواهد شد.
امام در یک سخنرانی گفته بود که بروید جواب این افرادی که در دانشگاه ها حرف می زنند را بدهید. فردای آن روز، دکتر زر افشان یکی از اساتید سوسیالیست دانشگاه جلسه ای تشکیل داده بود. وحید با دوستانش به جلسه او می روند و می گویند باید جواب سؤالات ما را بدهی.
دکتر می گوید: این طوری دموکراتیک نیست.
وحید می گوید: الان دیگر مرجع ما دستور داده و ما هم مقلدیم و دموکراتیک و غیر دموکراتیک سرمان نمی شود. خلاصه، بحث ها به زد و خورد می انجامد.
آن قدر به امام خمینی علاقه داشت که می گفت: «اگر امام خمینی از دنیا برود، من تا آخر عمر لباس مشکی را ازتنم بیرون نخواهم آورد». خواست خدا هم این بود که وحید داغ امام را نبیند.
#شهید_عبد_الحمید_دیالمه
#سیره_اعتقادی_شهدا
#شهدا_و_امام_خمینی
#کتاب_دیالمه، نویسنده: محمد مهدی خالقی و مریم قربان زاده، ناشر: دفتر نشر معارف، نوبت چاپ: سوم- ۱۳۹۶؛ صفحه 83-82.