eitaa logo
تک رنگ
9.8هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
86 فایل
یه وقتایی می‌شه به درو دیوار می‌زنی که یه آدم☺️ باشه تا حرفاتو براش بگی من رفیقتم، رفیق🥰 به تک‌رنگ خوش اومدی😉 #حال_خوب_من #کانال_نوجوونی ادمین: @yaranesamimi
مشاهده در ایتا
دانلود
هر روز عصر میروم پیش مسعود. کنار دردی که او میکشد مادر خیلی بی صدا دارد آب میشود. سر و صدای خانه شده ام! حرف بزنم، بخندم، مجبورشان کنم تا بخورند، کمی حرف بزنند، بخندند... مسعود را ببرم حمام، آب سرد و عرقی رو ی بدنش بریزم... کنارش بنشینم و همراهش مقاله هایی را که باید کار کند بخوانم و... عصر امروز بعد از مدرسه رفتم سراغ مژده، زنداداش! خانه بودند، بچه ها به محض دیدنم چنان خوشحالی کردند که غصه و حرف هایم را فراموش کردم و فقط توانستم آنها را همراهی کنم. هدای پنج ساله، هادی هشت ساله و بشری که شبیه دوازده ساله ها رفتار نمیکرد و مثل هجده ساله ها کنارم نشسته بود. صبر کرد تا هدی از سروکولم بالا برود، موهایش را ببافم، صورت تپلش را بادکش کنم و قلقلکش کنم، سکوت کرد تا هادی برایم دفتر مشق و املایش را ورق بزند. کتاب هوش تصویری اش را با من حل کند، جدول سودوکویش را بیاورد و مسابقه بدهیم و... خودش اولین حرفش: - عمو جون! بابا خوبه؟ به چشمان درشتش نگاه میکنم: - دلش براتون تنگ شده! خیره به چشمانم نگاه میکند و ساکت دست می برد سمت لبش و پوست خشک روی آن را میکند و باتردید می پرسد: - شما که تنهاش نذاشتی؟ چشم میبندم: - شماها براش یه مزه ی دیگهای دار ید! بلند میشود و میرود. هادی و هدی را هم صدا میکند و میبرد. میدانم که چه زجری میکشد، اما نمیتواند اعتراض کند. حداقل الآن که هم مادرش به هم ریخته است و هم پدرش دارد ذره ذره آب میشود. مردان این روزهای آرامش و آسایش، سا کت میروند. مژده برایم شربت می آورد. فکر میکند که پای حرف هایش می نشینم مثل یک سال گذشته و من میدانم که اوج نامردی است نخواستن مسعود این روزها. اما من این دفعه مثل همیشه نیستم، میخواهم خودش را جمع کند و این بساط را به هم بزنم. - محبوبه جون خوبه؟ لب به لیوان شربتم میزنم و فقط سر تکان میدهم. - چـرا نیاوردیـش، می اومدیـد دور هـم شـام یـه چیـزی درسـت میکردیم، میخوردیم. نمیتوانم صبر کنم، بشری میفهمد و او نمیخواهد سطح فهمش را تغییر دهد. حجم اطلاعاتش زیاد است، اما درک عقلی اش ذره ای کار نمیکند: - بردمشون خونه ی مامان، اونجا شام درست کنند دور همی. - اومدید طعنه بزنید؟ لیوان را میگذارم روی میز، شربتش تلخ تر از قهوه بود. - اومدم بفهمم درد چیه؟ هرچند من که یه درد بیشتر نمیبینم؛ اونم مسعوده! شوکه میشود، تا حالا همیشه با دلش راه آمده ایم، چه مسعود که عادتش است از خودش بگذرد، چه من که با احترام آمد و رفت کرده ام، چه مادر که سکوت کرده تا کمتر مسعود چوب بخورد. - من چه گناهی کردم که گیر این زندگی افتادم؟ جا میخورم از حرفش. بی اختیار نگاهم بالا میکشد و روی صورتش می ماند. زندگی که حسرت خیلی ها پشتش بود و با میل و احترام او جلو رفته بود، حالا برایش شده یک سد! خشم و بهتی که در صدایم می نشیند به اختیار خودم نیست: - این زندگی تا یکسـال پیش پر از خوشـی بود! الآن که زخمی شده و دردش به جون مسعود افتاده... نمیتوانم ادامه بدهم. دلم برای مادرم تنگ میشود. من چند ساله بودم؟ مسعود چندسالش بود؟ محدثه شیر میخورد هنوز... پدرم چرا نبود؟ خیلی وقت ها نبود اما مادرم همیشه بود... با همه ی وجودش هم بود... هیچ وقت پشت پدر خالی نبود... 🌺 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
هواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای من رمانه📕 یه واقعیته💔 بهت کمک می کنه✨ تا یه انتخاب درست بکنی!👍 📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖 📣همه آماده ان؟!؟!؟!؟!؟! میخوایم بریم سر و وقت قسمت بعدی... #هوای_من #نرجس_شکوریان_فرد 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
یک لحظه سکوت می افتد رو ی سر خانه، صورتش قرمز شده است و بغض میکند، کوتاه نمی آیم: - مسعود یا با این درد زندگی میکنه یا با همین درد... بی پدری سخت ترین درد عالم است... نمی گویم ادامه ی حرفم را: - تکلیفـش مشـخصه... امـا شـما تکلیفـت رو بـا ایـن زندگـی روشـن کن، یا با این درد زندگی میکنی مثل دوران خوشـیتون. یـا ایـن زندگـی رو تمـوم میکنـی. بـا اختیـار خودتـه، متأسـفانه داداش اینقـدر فهمیـده هسـت کـه مجبـورت نکنه... بـا خودته همه چیز، فقط تصمیمی که میگیری اول و آخریه... با چنان اخمی نگاهم میکند که انگار قاتل مسعود من هستم. آخرش را باید اول میگفتم و الآن میگویم: - اگه قـرار بـود زندگی همـه ش خوشـی باشـه، دنیـا بهشـت بـود دیگـه، امـا یـه آدم نیسـت کـه تو بخـوای بگی یک کله توی عسـل داره غلت میزنه! وقتی عسله، لذتشو درست و به جا ببر، وقتی بـه تلخیـش میرسـه، حواسـت باشـه کـه چطـور ردش کنـی، نـه اینکـه اینطـوری درب و داغونـش کنـی... مسـعود مریضـه، امـا هنـوز هسـت. محبتـش هسـت، حضـورش نعمتـه، بچه هـاش و خـودت سـالمید. زندگـی سـر پاسـت. داره جلـو مـیره. اون داره زجـر می کشـه، می افتـه یـه گوشـه، چیـزی هـم ازتـون نمی خـواد، بـه جـای اینکـه بهـش امیـد بـدی. کنـارش باشـی، هـر بـار کـه مریضیـش عـود میکنـه میزنی کاسه کوزه رو هـم می شـکونی... مژده خانـم تمومـش کـن... مسـعود خبـر نـداره مـن اینجـام، امـا حقش این نیست دیگه اذیت بشه. قبل از اینکه حرفی بزند، بشری می آید. لباس بیرون پوشیده: - مامان من با عمو میرم پیش بابا. - تو غلط میکنی! نگاهم تیز میشود روی صورت مژده: - هـر بـار کـه بابـا اینطـوری میشـه شـما میفرسـتیش خونـه ی عزیز، دیگه هر بار منم میرم. - گفتم غلط میکنی، برو توی اتاقت. هنوز حرفش تمام نشد، که هادی هم می آید: - مامـان! بابـا هـر روز کـه زنـگ میزنیم میگـه اذیتـت نکنیم، اما شما هم اذیت بابا نکن، دلش برامون تنگ شده! نمیمانم که دعواها را بشنوم، به هم ریخته تر از این حرف هایم، بچه ها را نمی آورم، خودشان می آیند سوار میشوند: - برو عمو، ما باهات میایم پیش بابا! نگاهشان نمیکنم تا اشک های شور چشمانم نمک رو ی دل پریشان شان نشود: - عمـو! مامـان راضـی نیسـت بیاییـد، بابـا هـم راضـی نیسـت مامان رو اذیت کنید. بمونید فردا بابا رو می آرم راضیشان میکنم که بمانند، با گریه پیاده میشوند، با زنگ موبایل از دنیایی که متوقفم کرده بیرون می آیم. برای فرار از لحظاتی که سخت شده است جواب میدهم: - سلام! - به... سلام بر معلم فراری، بیا قبول کن یه سر بریم باغ. با جواد چه کنم؟ الآن با این همه کار و فکر مشغول... مدیریت زمانم دارد لنگ میزند... زندگی که لنگ نشده است... بچه ها که گناهی ندارند: - جواد بـاور کـن این روزا فرصت ندارم، عصرام تا شـب پره. باغ نه، اما ا گه می آیید بریم کوه. چهار ساعته بریم و بیاییم. ساعت سه، جمعه پایین کوه منتظرم! - جان من جدی نشید، بپرسم؟ - جانم! - مشکلی پیش اومده، یعنی ... خواستم بگم کاری باشه...؟ - نـه! دنیـا مثـل قبـل داره مـیره. همیـن کـه تـو سـر حـال هسـتی بزرگترین کمکه. جمعه رو تثبیت کردی خبر بده. - به هر حال! قبولمـون ندارید امـا هـر کاری از دسـتم بـر بیـاد هستم. - آقایـی جـواد جـان! بـرای پخـش هـم خبرت میکنم، حواسـت به خودت باشه! 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
5 می 2002 یه سری از کله گنده های صهیونیست مثل راکفلر، بیل گیتس، جورج سوروس و... دور هم جمع می شن، کجا؟؟؟ تو منهتن نیویورک🗽... این صهیونیستا تهش به یه نتیجه ای می رسن: هر جور شده باید از افزایش جمعیت جهان📉 که یه خطر زیست محیطی(😮) هست جلوگیری بشه!!!! میلیونرِ موسس CNN هم گفته که: کاهش 95% جمعیت جهان خیلی خوب و ایده آله!😳 یعنی جمعیت دنیا بشه بین 225 تا 300 میلیون!😳😳 کل جهاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان!😳😳😳 بعد اینایی که باید بمیرن کیا هستن؟؟؟؟؟؟ به اصطلاح اونا: مصرف کنندگان بی مصرف!!! یعنی اونایی که جا گرفتن و اکسیژن مصرف می کنن، اما به درد کارا و هدفای ما نمیخورن!!! یکی از راه هاشون برای کاهش جمعیت رو الان میگیم، اون راه دومی باشه برای قسمت بعد... تا حالا دقت کردی که وقتی تو سوریه، یمن،‌ عراق و... جنگ🔫میشه، بیشتر تلفات از کدوم گروهه؟؟؟؟؟؟ فرماندِها؟؟؟؟؟؟ سربازا؟؟؟؟؟؟؟ مردا؟؟؟؟؟؟؟ نخیر، زن ها👩 و بچه ها👧.... اونایی که تو جمعیت نسل آینده خیلی موثرن... راه دوم که خیلی خیلی فراگیر تره باشه برای بعد... 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
💎متی تَرانا وَ نَراک💎 کی می شود که تو ما را ببینی و ما تو را ببینیم؟؟ اصلا این اووووج لذته!!!! فقط یک لحظه به همین جمله فکر کنیم تا از شوق اشک💦 بریزیم!!!! #ندبه #ظهور #لذت_انتظار #هوای_من #مهربان_من #میخواهم_یار_تو_باشم 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
😋متن بالا از شماست😋 خیلی حرف قشنگی زده این 💗رفیق💗 مون... تازه بعد از این تیکه تو دعای ندبه، یه حرف باحال دیگه هم هست... میگه کی میشه ما شما رو ببینیم و شما ما رو ببینی، در حالی که تو پرچم پیروزی🚩 رو بلند کردی!!! و ما دور تا دورت حلقه 💫 زدیم... ستمگرا و زورگو های عالم رو هم از ریشه نیست و نابود کردی، و ما هم می گیم: الحمدلله رب العالمین💝💝💝 یعنی آقاجون وقتی میگم بیا، منظورم این نیست که فقط میخوام «خودم» ببینمت... من اومدنت رو با تمام پیروزی ها و شیرینی ها و لذت هاش، برای کل مردم دنیا🌎 می خوام... 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
هواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای من رمانه📕 یه واقعیته💔 بهت کمک می کنه✨ تا یه انتخاب درست بکنی!👍 📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖 📣همه آماده ان؟!؟!؟!؟!؟! میخوایم بریم سر و وقت قسمت بعدی... #هوای_من #نرجس_شکوریان_فرد 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
آتوسا و مامان مقابل چشمانم از خانه بیرون می روند. یک ساعت است از اتاقم بیرون زده ام و اینجا مقابل شبکه ی ماهواره زل زده ام به فیلمی که اصلا نفهمیدم چه بود. دلم می خواست با مامان صحبت کنم. اولش که فیلم می دیدند خفه ماندم، آخرش که به رقص رسید آتوسا با جیغ و سر و صدا انقدر رقصید که... بعد هم قرار داشتند... زبان و فکم ماسید و فقط نگاهشان کردم تا رفتند. جای بوسه ی مادر را از روی صورتم پا ک می کنم. دستم بنفش می شود. به مبل می کشم تا پاک شود، قرمز می شود... رویه ی مبل را می گویم... *************************************************** در را که باز می کنم بچه ها هستند بدون مژده. فقط اجازه می دهند که ببوسمشان و پر می گیرند سمت اتاق مسعود. می دانند که نباید به آغوشش بروند. اما مسعود خودش بی طاقت بغلشان می کند، بشری کنار می کشد و کنار می کشدشان، صدای خنده ی بلند مسعود تا آشپزخانه هم می آید و مادر آرام آرام اشک می ریزد و تند تند بساط میوه و شیرینی و شام را می چیند. طناب را برمی دارم و یک سرش را به پایه ی میز می بندم و یک سرش را به لوله ی گاز. برای اینکه به بچه ها خوش بگذرد هر کاری حاضرم انجام بدهم. وقتی که توپ را دستم می بینند فریادشان خانه را پر می کند. مسعود اصرار دارد همراه ما والیبال نشسته بازی کند. هربار که دستش به توپ می خورد لب می گزد و چشم می بندد اما کنار نمی کشد. نمی توانم اینطور ادامه بدهم، بازی را می برم سمت گل یا پوچ، اسم فامیل، دزد و پادشاه... سمت هر بازی که در آن مسعود باشد و اذیت هم نشود. محبوبه و بچه ها هم می آیند. خوشی مادر دیدنی شده است. محبوبه کنارم می کشد: - یه خواهش! - خانم شدی! خواهش می کنی دیگه! وقتی می بیند نگاهش می کنم خودش متوجه می شود که احتمال قبولی بستگی به نوع درخواست دارد، نا امیدانه می گوید: - با مژده حرف زدم قراره امشب بیاد. نه تو و نه اون نمی گید که اون روز چی بهش گفتی ولی امشب... نمی ایستم تا بشنوم، حق را به مژده نمی دهم که بخواهم مثل این یک سال مدارا کنم. هربار که مدارا کردیم انگار که یک گناهی انجام داده ایم و رفتار او مجازات حاکم قادر بر مسعود مظلوم است. اشتباه برخورد کردیم و او را خراب کردیم. موقع شام می آید، مادر سنگ تمام می گذارد. انقدر همه ی بچه ها را خسته کرده ام که بدون تعارف یکی یکی گوشه و کنار ولو شده و تا رختخواب می اندازیم سینه خیز به سمتش بروند. مادر نگران نگاهم می کند و به نگاه های التماس محبوبه اصلا جواب نمی دهم. مسعود را می برم حمام. امروز نتوانسته بودم عصر ببرمش. 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
وقتی بشینی جلوی یه دیوار صاف... هی بهش نگاه کنی👀 فکر کنی که قراره برای آینده ات چه اتفاقی بیفته؟؟؟؟ هیچ اتفاقی نمی افته 😐 چون هیچ تلاشی💪 براش نکردی... و فکر کردن بهش قرار نیست اونو برای تو رقم بزنه 👣... دقیقا مثل یه وسیله توی ویترین 💎که هر چقدر بهش نگاه کنی هم باز مالکش👑 نیستی... این آینده ای💫 که منتظرشی فقط با تلاش و سختی کشیدنت قراره به دست بیاد... البته این تویی که انتخاب می کنی رنجت شیرین 🎊 باشه یا تلخ... اما شیرینی معمولا تو دل سختی دلچسب تره😋😋... ❤️ 🌺 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
هواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای من رمانه📕 یه واقعیته💔 بهت کمک می کنه✨ تا یه انتخاب درست بکنی!👍 📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖 📣همه آماده ان؟!؟!؟!؟!؟! میخوایم بریم سر و وقت قسمت بعدی... #هوای_من #نرجس_شکوریان_فرد 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
هر بار که آب و عرق می ریزم تا یکی دو ساعتی سوزشش چند درجه کم میشود. هر چند این روزها کلا بهتر است. دوره دارد. سوزش و تب دائمی که تمام می شود تازه استخوان درد می آید و سر درد. دیگر نه می تواند بخواند و نه از شدت سردرد حتی درست بخوابد. نرم ترین متکا برایش مثل سنگ می شود و درد را تشدید می کند. چند روز بعدش سیستم گوارشی اش به هم می ریزد و بعد دوران نقاهتش می شود. وقتی مژده می رود توی اتاق پیش مسعود، من هم در می زنم و داخل می شوم. عقب تر از تخت مسعود روی صندلی نشسته بود. می نشینم زیر پنجره؛ هم می توانم مسعود را ببینم هم مژده را. مسعود برایم چشم می بندد. نه قبول می کنم و نه کوتاه می آیم. به جای پدرم، برایم پدری کرده. همه ی دنیای مردانه ام را مدیون مسعودم و می دانم این چشم بستن چه معنی می دهد. - مسـعود وقتـی اومـد خواسـتگاریم بهـم گفـت تمـام تلاشش رو می کنه تا توی زندگی اذیت نشم... نمی گذارم حرف بزند: - درست! بعدش. مسعود چشم می بندد و رو می گرداند از هر دو تای ما. - اما الان... - الان چـی؟ ایـن اذیـت از جانـب مسـعوده؟ نگفـت کـه دنیا، تو رو اذیت نمی کنه؟ نگفت که همیشـه همه چیز خوشـی و خرمی و گل و بلبله، گفت خودش تضمین میده که اذیتت نکنه. رو میکند سمت من و با ناراحتی می گوید: - اما خودش قبول نکرد. چی می شـد می موند اونجا. هم خونه و زندگی داشت، هم کار و پول. این مریضی لعنتی هم... نه. با این منطق کج نمیشود جلو رفت. - می دونی زنداداش مشکلت چیـه؟ مشـکلت اینه که دنیا رو، نـوک بینـی خـودت می بینـی. یعنی اگه اونجا بودید امکان نداشـت که خودت سـرطان بگیری. برای یکی از بچه ها حادثه پیـش بیـاد. تصادف نیسـت، مریضی نیسـت، خیانت نیسـت، اونجـا کجـای دنیاسـت کـه هیـچ سـختی نیسـت. اینجا حتما سرما هم که بخوری چون ایرانه... راه حلت برای دنیا چیه؟ مژده طوری دنیایش را می چیند که انگار یک طرف دنیا بهشت است و طرف دیگر چاله ی قبر... هر کس آن طرف است حتی عطسه هم نمی کند... مسعود لب باز می کند: - امشب رو که به خوشی گذشته تلخ نکنید. خم می شوم. سرم را تکیه می دهم به دستانم. چیزی در سرم کوبیده می شود. مژده بی انصافانه می گوید: - تو همش همینی! چشم ریز می کنم سمت صورتش که با نگاهی مغرورانه به مسعود خیره شده است و می گویم: - یـه سـؤال می کنم، ببینـم شما همش چی هستید... داداش منصورت اونجاست دیگه، شنیدم خانمش بهش خیانت کرده و رفتـه، دایی فرهـاد هـم کـه آلمانه، از بچه هاش کـه خبرداری... احتمالا یادته خودت دو سال اول بچه دار نمیشدید این... - مهدی! صدای بلند مسعود یعنی که: - نـه این بار نگـو مهـدی، سـاکت بـاش! بـذار بگـذره، کوتـاه بیا نداریم. ضربان قلبم ناهماهنگ می شود. رو برمی گردانم سمت مژده: - اگه فکر می کنی زندگی این دنیا ابدیه، اشـتباه کردی، بابای مـن نمونـد. مـادر خودت هـم مرد. مسعود می میـره متأسفانه، تـو هـم می میـری متأسـفانه، دنیـا هـم بـه کسـی قـول صد درصـد مونـدن نـداده متأسـفانه. قاعـده ی هـر کی می تونـه از سـختی فـرار کنـه رو هـم هیچ بشـری نتونسـته پیاده کنه متأسـفانه. برات متأسفم که تا مسعود سرپا و سالمه و برات شأن دکتری و استاد دانشـگاهیش هسـت. تـو هـم هسـتی. ایـن روزا کـه افتاده حـال می شـه تـو فکـر می کنـی برای لذت بردنت بایـد هر چی رنجه رو از زندگیت نیست و نابود کنی. از اتاق بیرون می آیم. قلبم بنای ناسازگاری گذاشته است و نفسم سخت می رود و می آید. محبوبه رنگ پریده پشت در ایستاده و لب خشکش را به هم می زند: - مهدی! - بچه ها رو بردار بریم. - مهدی! خوبی؟ برمی گردم سمتش، قدم عقب می گذارد، چشم می بندم و نفس عمیق می کشم: - عزیز دلم، بچه ها رو بردار بریم. - من نمی آم! از من ترسیده یا از حال و روزم! می داند که همه ی زندگیم است! اما: - مامان تنها می شه، تـو هم... بـا ایـن حـال و اوضـاع مـن نیـام، خودت برو، نه نه ... خودتم نرو، مهدی! قیافه ی مستأصلش نمی گذارد بروم. از خانه بیرون می زنم و تا امامزاده پیاده می روم. مژده نمی ماند قطعاً مژده مادرم نیست که رنج ها برایش مثل لبخند بوده و هست. برای مادر راحتی ها آب نبات چوبی است که کوتاه مدت است... می داند با بیست تا لیس که بزنی هم مزه اش تکراری می شود و هم منتظری تا تمام بشود و چوبش را دور بیندازی و یک آب رویش بخوری. مژده کل زندگی اش آبنبات چوبی است. 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
شما آشپزی🍳 کنید!!! من تا جان در بدن دارم تشویق تون🎉 می کنم!!!😂 #شوخی #آشپز_باشی 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
#ارسالی_از_بر_و_بچ 💞یار صمیمی!!💞 تو سال تحصیلی📚 کلا دو تا پست می ذاریم، این مدتم به خاطر هوای من یکم مطالب خود کانال با فاصله زمانی بیشتر منتشر میشه... ولی چشم... فردا یه کتاب توپ🌀 بهتون معرفی می کنیم حالشو ببرین...😂 #ما_صمیمی_هستیم 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
هواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای من رمانه📕 یه واقعیته💔 بهت کمک می کنه✨ تا یه انتخاب درست بکنی!👍 📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖 📣همه آماده ان؟!؟!؟!؟!؟! میخوایم بریم سر و وقت قسمت بعدی... #هوای_من #نرجس_شکوریان_فرد 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
میدونی این #یادت_باشد جریانش چیه؟! ...«پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو می‌فهمم»... #معرفی_کتاب #یادت_باشد ♥️یادت باشد♥️ یک عاشقانه است، یک عاشقانه ی شیرین، یک عاشقانه ی پاک و زلال، یک عاشقانه ی صاف و اصیل... یک 💝 عاشقانه متفاوت... 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
image_2018_07_02-12_44_27_174_h98.png
164.7K
گویی قسمتم شده بود ♥️عاشق♥️ همین چشم هایی بشوم که از روی حیا به من نگاه نمی کرد... 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
هواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای من رمانه📕 یه واقعیته💔 بهت کمک می کنه✨ تا یه انتخاب درست بکنی!👍 📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖 📣همه آماده ان؟!؟!؟!؟!؟! میخوایم بریم سر و وقت قسمت بعدی... #هوای_من #نرجس_شکوریان_فرد 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
بچه ها از دیدن مسعود حالت های متفاوت می گیرند. مسعودی که حالا سوزش بدنش کم شده و به استخوان درد و سر درد رسیده است. - پدرتونند آقا؟ نگاهم در صورت مصطفی چرخ می خورد، جواد پرسیده بود، مصطفی با زومی که روی صورت مسعود کرده است آرام می گوید: - پدرشون، که... مسعود در این دو سال، بیست سال شکسته شد، موهای لخت و مشکی اش پر از سفیدی شد و صورت سفید و شادابش برنزه، حتی خمار شد. درد انسان را شبیه حالت چشمان پر قدرتش هم، خمار خودش میکند؛ دردمند. - ا داداش داشتید و رو نمی کردید. با بچه ها دست می دهد مسعود و به روی خودش نمی آورد، اما هر فشار دست بچه ها یک بار چین روی پیشانی اش می شود. مصطفی دوسال پیش مسعود را دیده بود و حالا با این تغییر صورت، متعجب مانده که این برادر دیگر من است؟ جواد می پرسد: - معلمید شمام؟ - نه الکترونیک خوندم. وحید ذوق زده میگوید: - ا پس لیسانس دار ید؟ لبخند می زند. مسعود و بچه ها رهایش نمی کنند. - فوق دارید؟ مسعود فقط سر تکان می دهد. - بالاتر... دکترایید... پس استادید؟ مسعود استاد تمام است، بود، هست؛ اما نمی دانم خواهد بود یا نه! کوه شفابخش مجبورش کردم و آوردمش، اعتقاد دارم هوای سحر است. هرچند برای مسعود همین هوا هم درد است. آرشام می پرسد: - کدوم دانشگاه خوندید؟ - همین شریف! جواد سری تکان می دهد و می گوید: - آقـای مهـدوی بـا شـریف قـرارداد بسـتید. ولـی خداییـش آقـای مهـدوی بـه خـودش ظلـم کـرده، فوق مکانیـک داره، اومـده معلم شده تو مدرسه ی اسکل ها! وحید آمده همراه جواد با آرشام و اکیپشان. مصطفی و پنج شش نفر دیگر. وحید نالان می گوید: - شـما برادرشـونی. نصیحتـش کنیـد ایـن موقـع صبـح مـا جوون هـای بی پـدر و مـادر رو نکشـونه اینجـا. اونـم از کجـا... رختخواب گرم و نرم، نه... ظلم نیست این؟ شما بگید. مسعود چه جوابی می دهد نمی شنوم، اما مصطفی بازویم را می گیرد و کنار گوشم می گوید: - ایشون همون برادرتونند که آمریکا درس خوندند؟ سر تکان می دهم. - پس چرا... و نگاه می چرخاند سمت مسعود، راه می افتم و نمی گذارم بیشتر از این انرژی مسعود را بگیرند. مصطفایی متحیر را باقی می گذارم و فضا را دست می گیرم. بالای کوه، کنار مزار شهدای گمنام که می رسیم آرشام می گوید: - نگید ما رو آوردید اینجا مراسم گریه و زاری؟ مصطفی خوب است که حرف بزند اما مات شده است. وحید می گوید: - نه که تـو هـم خیلی اهل گریه ای! تو رو باید اینجا دفن کنند که گریه ی همه رو در می آری. - نـه جـدا... آقـای مهـدوی، چـرا هـر جـا رسـیدند دو تـا شـهید کاشتند، همه جا شده قبرستون. مصطفی خوب است وارد شود که فقط دارد مسعود را نگاه می کند. وحید می گوید: - البتـه خیلـی هـم شـبیه قبرسـتون نیسـت، پنـج تا سـنگ مرمره دیگـه، تو حـس مردن اینجا پیـدا می کنی؟ الآن دلت گرفت؟ الآن حالت گرفته شد؟ نه... الآن خسته ای... خسته! آرشام ابرو درهم می کشد، می ایستد بالای سر و با پایش روی قبر شکل می کشد، با چشم دنبال جواد می گردم، ساکت مانده و سر به زیر: - بازم به نظرم نباید بیارند، هر شهری قبرستون داره دیگه... 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
مصطفی بالاخره حرف می زند. پاهایش را بغل گرفته و چشم روی صورت آرشام محکم می کند و می گوید: - قبرسـتون بـرا مرده هاسـت، اینا مثل الآن من و توانـد، زنده ان، نمی شـه کـه زنـده رو برد چـال کرد کنار مرده، میارن وسـط زنده ها که وقتی حال آدم ها خراب شد، یه حالی بهشون بدن... - الان حال تو خوبه؟ جواد نمی گذارد بحث کش پیدا کند: - الان حداقل حـال تـو از اولـی کـه راه افتادیـم خیلی بهتر شـده، از پاییـن کـوه تـا اینجـا حـرف نمی زدی، الآن داری اعتـراض می کنی، نطقت رو باز کردند. - برو بابا... آرشام به هم ریخته است و مصطفی به هم ریخته تر. همه اش چشمش می چرخد و نهایت می نشیند روی صورت مسعود. مسعود می پرسد: - تا حالا با شهیدی مأنوس بودی؟ - من با زنده هاش هم نمی تونم انس بگیرم بس که لجنن. فقط مونده برم سراغ جنازه ها! لبخند مسعود درد ندارد، عمق دارد. لبخند عمیق مخصوص مسعود است، این یعنی که بحث را به نتیجه می رساند: - بابای من هم شهید شده! نگاهم را از صورت بی خیال مسعود می گیرم. بچه ها، همه با تعجب نگاهشان را از مسعود به سمت من می چرخانند. مسعود سکوت را می شکند. - مـن پونزده ساله بـودم، مهـدی هشت ساله بـود که بابام شـهید شـد، جنازه ش اومـد، فقـط سـر نداشـت. مثـل اینـا کـه اینجـان نبـود، اینـا وقتـی اومـدن چهارتـا تیکـه اسـتخوان بـودن. آدم بـا اسـتخوان نمیتونـه ارتبـاط بگیـره، البتـه اگه نگاهت اسـتخوانی و گوشتی باشه درسته ها! ولی خب قضیه یه چیز دیگه است. صدای اذان گوشی ام که بلند می شود. مسعود ساکت می شود. بلند می شود برای نماز، جمع را بایکوت کرد. پشتش می ایستم به نماز و یکی دوتا از بچه ها هم می ایستند، نماز که تمام می شود، جواد و وحید می نشیند مقابل مسعود که دارد آرام آرام تسبیحات می گوید: - آرشام منظوری نداشت. مسعود با چشم آرشام را دنبال می کند، نشسته روی یکی از قبرها: - آرشام جان، بحث روحه، روح همینیه که الآن درون تو فشرده شده. جسمت سرپاست، اما به خاطر هرچی که نمی دونم چیه به هـم ریخته ای، تنـد شـدی، کسـلی. بعضـی وقت ها، بعضی آدم ها حال آدم ها رو خوب می کنند، مـن نمی گم... خیلی هـا می گن شـهدا حـال آدم رو خـوب می کننـد، چـون حالشـون خوبه... آرشام سربلند می کند و می گوید: - مـن بـه شـهید اعتقادی نـدارم، اما حرفات قشـنگه، از حرفامم ناراحت نشید! مسعود نگاهم می کند، خسته است، صورتش تیره تر شده است. سر دردش انقدری شده که دیگر فقط بخواهد فریاد بزند. مقاومت کرده تا مورفین نگیرد، اما دیگر نمی تواند حتی وقتی سجده هم می رفت صدای ذکر گفتنش از درد عوض می شد. سراغ کیفم می روم و آمپول را آماده می کنم، وقتی تزریق می کنم، سر می گذارد روی یکی از قبرها و چشم می بندد، حال بچه ها به هم می ریزد. 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
💞رفیق!💞 تا اونجا که بشه چشم، مخصوصا قسمت هایی که پشت سر همن رو سعی می کنیم با هم بذاریم👆👆👆👆👆 #ما_صمیمی_هستیم منتظر نظرای قشنگ بقیه یارای صمیمی هم هستیم... مدیر: 🌺@yaranesamimi🌺
احتمالا الان بعضیا خیلی خوشحالن!😂 چرا؟! چون خیلی خیلی خیلی مشهور شدن! چرا؟! چون عکس شونو گذاشتیم تو کانال!👆 😜😜😜😜😜😜😜😜😜😜😜😜😜😜😜😜😜 پ.ن: راستی درسته این روزا قیمت کتاب بالا رفته، ولی این دلیل نمیشه کاری کنیم شعورمون بالا نره!😉 #کتابخوانی 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
هواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای من رمانه📕 یه واقعیته💔 بهت کمک می کنه✨ تا یه انتخاب درست بکنی!👍 📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖 📣همه آماده ان؟!؟!؟!؟!؟! میخوایم بریم سر و وقت قسمت بعدی... #هوای_من #نرجس_شکوریان_فرد 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
پیام میدهم:«چرا برادرتان اینطور مریض احوال بود؟ معلوم است جوانی خوبی داشته؟ هیکلی و خوش بر و رو. چرا اینطور شده بود؟ مریض بودند یا از حرف های من ناراحت شدند؟ امروز اصلا چرا اینطور...» ************************************************************************ «روز خوبی بود، مسعود هم خوب بود، معذرت خواهی کرد که با حالش ناراحتتان کرد!» ************************************************************************ «این جواب سوالهای من نبود؟» ************************************************************************ داریم با بچه ها والیبال بازی می کنیم، تیم منتخب مدرسه، مقابل تیم معلمان است. یک لحظه حواسم می رود سمت جواد که دست به جیب کنار دکه ایستاده و نگاهمان می کند. کلاس ندارند ًو طبیعتا باید کتابخانه باشد اما اینجاست. توپ که می خورد توی صورتم، حواسم جمع بازی می شود. لبم پاره می شود و از بازی کنار می کشم. می روم سمت دفتر. می آید و می نشیند پشت میزم و بی حرفی خودکاری برمی دارد و ورقه ی مقابلش را خط خطی می کند، تا بروم و لبم را بشویم، برگه ی دوم هم سیاه شده است: - از قبرستون بدم می آد، وحشت دارم ازش، اما بالای کوه کنار اون پنج تا قبر وحشت نداشتم... دلم نمی خواد توجیه کنم که چون شهید بودند یا چون هوا خوب بود یا چون همه باهم بودیم. ولی دلم می خواد فکر کنم چرا کنار اون پنج تا قبر حالم بد نشد! اونم بالای کوه سوت و کور. لبم را با دستمال خشک می کنم، خونش بند آمده است: - لامپ داشت که! طوری نگاهم می کند که ترجیح می دهم کلافه ترش نکنم. از روی صندلی ام بلندش می کنم و هلش می دهم آن طرف میز. می نشیند روی میز و می چرخد سمت من، خم می شوم از توی کشو قندان پر از نقل را درمی آورم. - بخور، از تلخی در بیای بشه نگاهت کرد، از روی میز هم پاشو! - شنیدم مدیر گیر داده بابت بچه ها! مدیر چند بار تذکر داده است که اینقدر با بچه ها راحت نباش. کنترلشان سخت می شود. تفکرش سلطنتی است و دیکتاتوری. جوابی نداده بودم اما از مصطفی خواسته بودم کمتر بیایند تا راحت تر بتوانم کنار بچه های دیگر باشم. - آقا مهدی! جواد جواب می خواهد. هر وقت هم جواب می خواهد تمام رفتار و گفتارش عوض می شود و تا جواب ندهم نمی رود. - اونا یه جورایی هم سن شماها بـودن، یکی دو سه سال بالا و پایین، به جای اینکه بگـن اتاق خودم، رختخواب خودم، درس و مدرک خودم، راحتی خودم، می گفتن امنیت کشـورم، آرامش مردم، اندیشه و عقیده م! ابرو بالا می دهد، چشم از روی ورقه های خط خطی برمی دارد و می دوزد به صورت من: - آرمانی حرف می زنی! - آرمانی عمل کردند که میشـه ازشـون حرف زد، خیال نیسـت کـه بترکـه و تمـوم بشـه. بـوده، هسـت. والا ایـن همـه مـرده کـه تـو قبرستونند. نه حال خوب میکنند و نه اثر خاصی دارند. 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
از روی میز پایین می آید و نقلی برمی دارد، می چرخد سمت من و نقل را می گذارد توی دهنش: - خب! - خواستنی می شن! آدم بی وجدان باشه که مسخره کنه! - شاهکاره، اوکی... داراییشون رو فدا کردن واسه من، اوکی... جواب سؤالم رو می خوام! - بـده و بسـتونه دیگـه... معامله کردن، اون دنیاشـو نمی دونم، اما این دنیا کم کمش اینطوریه که با مرده ها فرق می کنن؛ مرده ترس داره، اینا آرامش دارن. مرده فراموش می شـه، اینا عزیز کرده می شن! نقل دیگری برمی دارد و صندلی جلو می کشد و می نشیند: - اوکی، قهرمان ملی، دوسـه تا کشـور دیگه هم دیدم، مجسـمه و میدون و تاجگل و احترام نظامی... - فرقه بین قهرمان ملی اون ها و جوان های ما! با سکوت خیره می شود توی صورتم. بعد از چند لحظه نگاه از من می گیرد و می دوزد به میز و آرام می گوید: - عکس باباتو می شه ببینم. کیفم را باز می کنم و عکس بیست و دو سالگی اش را بیرون می آورم. ابرو بالا می اندازد و عکس را می گیرد: - ایوّلا... چـه شـاخ... خـوشگل هـم بـوده، پس بـه بابات رفتی اینقدر تو دل برویی! ابرو درهم می کشم، آدم نمی شود این جواد. - عکس دیگه هم داری؟ عکس را از دستش می گیرم و می گذارم توی کیفم. - با همین سن رفته؟ - چند سال بالاتر، ولی همین طوری بود. تلفن دفتر که سر و صدا راه می اندازد بلند می شوم، هم زنگ تفریح را می زنم و هم تلفن را جواب می دهم. دیگر تا ظهر نمی رسم با جواد حرف بزنم، خودش در دفتر می چرخد، می رود دوتا چای می گیرد و وسط کارها و مراجعاتم با نقل مقابلم می گذارد، سر کتابخانه می رود و کتاب ها را زیر و رو می کند. پشت میز می نشیند و تلفن جواب می دهد. ساعت آخر هم مصطفی که می آید، می نشینند و از درس ها حرف می زنند. پیام آمده است: «چند تا سؤال در ذهنم بالا و پایین می رود، حضوری می خواهم بپرسم، آخر این هفته فرصت دارید؟» سر بلند می کنم و می بینم که جواد و مصطفی دارند پیام را می خوانند، مصطفی می پرسد: - کیه آقا مهدی؟ جواد می گوید: - شماره ش چه آشناست. صفحه را خاموش می کنم. مصطفی خندان می گوید: - آخر هفته رو ببندم؟ 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺