🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
⭕️ #سلام_علی_ابراهیم
🔸قسمت پنجاه وپنجم
🔸 #روش_تربیت
منزل ما نزدیک خانه #ابراهیم بود آن زمان من شانزده سال داشتم وهر روز با بچها داخل کوچه والیبال بازی میکردیم وروی پشت بام حدود ۱۷۰کبوتر داشتم موقع اذان برادرم به مسجد میرفت اما من اهل مسجد نبودم
یک روز عصر مشغول والیبال بودیم #ابراهیم جلوی درب منزلشان ایستاده بود و بازی ما را تماشا میکرد در همین حین توپ به سمت آقا #ابراهیم رفت من رفتم توپ را بیاورم #ابراهیم توپ را گرفت وروی انگشتش چرخاند و گفت بفرمایید آقاجواد. تعجب کردم که از کجا به اسم مرا میشناخت
چند روز بعد مشغول والیبال بودیم #ابراهیم جلو آمد وگفت ما رو بازی میگیرید ؟ گفتیم مگر والیبال بازی میکنید؟ جواب داد خُب اگر بلد نباشم از شما یاد میگیرم اون روز با پای لنگ لنگانش جوری بازی کرد که تا آن زمان ندیده بودم شب به برادرم گفتم #ابراهیم عجب والیبالی بازی میکند برادرم خندید وگفت او قهرمان والیبال وکشتی هست با تعجب گفتم جدی میگی پس چرا چیزی نگفت برادرم گفت : نمیدونم فقط همینقدر بگم آدم خیلی بزرگی هست
چند روز بعد داشتیم با ابراهیم والیبال میکردیم آخرای بازی بود که صدای اذان آمد ابراهیم توپ را گرفت وبه بچه ها گفت میاید بریم مسجد؟ گفتیم باشه وباهم به مسجد رفتیم
چند روزی گذشت ودلداده #ابراهیم شدیم وهر روز به همراه ابراهیم به مسجد میرفتیم اگر یک روز او را نمیدیدم دلم برایش تنگ میشد خلاصه عاشق اخلاق ورفتارش شده بودم اواخر مجروحیت #ابراهیم بود میخواست برگردد جبهه یکشب تو کوچه نشسته بودیم برایم از بچه های سیزده یا چهارده ساله فتح المبین میگفت تا اینکه با یک جمله حرف آخر خود را به من زد گفت آنها که سن وهیکلشان از تو کوچکتر بود چه حماسه هایی آفریدند توهم اینجا نشسته وچشمت به آسمانه که کفتر هایت چه میکنند فردای آن روز همه کبوتر ها را رد کردم بعد هم عازم جبهه شدم از آن ماجرا سالها گذشت ومن حالا کارشناس مسائل آموزشی هستم میفهمم که ابراهیم چقدر دقیق کار تربیتی خودش را انجام میداد وچه زیبا امر به معروف ونهی از منکر میکرد
🔸نیمه شعبان بود و با چراغانی کوچه مشخص بود . بچه ها انتهای کوچه مشغول ورق بازی وشرط بندی بودند ...
#ابراهیم با دیدن این وضعیت خیلی عصبانی شد اما چیزی نگفت من جلو آمدم وآقا ابراهیم را معرفی کردم وگفتم : ایشان از دوستان بنده واز قهرمانان والیبال وکشتی هستند بچه ها همه با ابراهیم احوال پرسی کردند بعد ابراهیم طوری که کسی متوجه نشود به من پول داد تا بستنی بگیرم با تعدادی بستنی با هم گفتند وخندیدند وبا بچه های محل ما رفیق شد در آخر هم از حرام بودن ورق بازی گفت وقتی از کوچه خارج میشدیم تمام کارتها پاره شده بود ودر جوب ریخته شده بود
https://eitaa.com/vaqf_hadi
#وقف_هادی
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃