.:
یکی جامه از تن دریا بیرون
کشید
یکی انگشتری ماه را دزدید
🌙💍
اما کسی به غیر خدا
یاقوت خون تو را برنداشت
اغاز ابرها
در ساعت یک است به وقت نجف
کمی پس از دو
باران گرفت
در کنار بقیع
درست، ساعت سه
توفان شد
در کربلا!
حالا، به ساعت من
فقط کمی، به لحظه ی موعود، مانده است!
#علیرضا_قزوه
@tanha_masiri_ha
تنهامسیری ها...👣
🔷شنیده ای؟!
اول گریه کن ِحسین بن علی؛
شمر بود!
درست همان زمان که داشت؛
سر حسین(ع) را جدا می کرد...
درد است...
از همان لحظه که میفهمی بودنت؛
تیری ست به قلب حجت خدا...
حالا گریه کن ندبه ها هم باشی...
قرار بود از غصه امام کم کنیم!
حالا خودمان غصه_ی حضرتیم...
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
در روزعرفه ماروفراموش نفرمایید😊
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
@tanha_masiri_ha
#مسیرعشق 112
از اون روز به بعد تمام کارم شده بود تحقیق راجب دین اسلام و حجاب
دیدار با خانوادههای شهدا و دیدن از جانبازان
پای حرف دلشون نشستن و گوش دادن به حرفهاشون
زندگیم داشت تغیر میکرد
هر روز چیز جدید میفهمیدم
دینی که اینقدر لذت و شیرینی داشت من برای خودم تلخش کرده بودم
بیرون چادر سرمیکردم و نزدیک به خونه بیرون میاوردم قایم میکردم
با بهار رفته بودم مغازهای که پر بود از روسریهای زیباو وسایل حجاب
کلی خرید کرده بودم
هر روز روسری جدیدسرمـ میکردم و به حالتهای مختلف میبستمش
چادر شده بود جزوی از وجودم
با دخترهای پایگاه اشنا شدم و باهاشون همکاری میکردم
بقول بهار من دوباره متولد شده بودم
خیلی با قبلا فرق کرده بودم
تمام چیزهای که ربط داشته بود به گذشتهام جمع کردم و داخل یه جعبه گذاشتم
هیچوقت نمیخواستم به گذشته برگردم
اخلاقم بهتر شده بود،با مشکلات کنار میومدم
گاهی خسته میشدم،اما سریع میرفتم گلزارشهدا
روزهها با بهار سپری میشد
قراربود عصر با بهار بریم مجتمع تجاری برای خرید یکسری لوازم
طبق معمول حاضر شدم منتظر اومدن بهار
سرساعت بهار اومد و رفتیم مجتمع،یکم از خریدهامون کردیم
خروجمون از مجتمع همانا و دیدن شیوا وترنم و بقیه همانا
انگار از قبل منو دیده بودن،ترنم اومد طرفم
-اوه،اوه
سلام علیک حاج خانم سارا
-سلام ترنم جان خوبی
-من خوبم،شما خوبید خواهر
بااینطور حرف زدنش بقیه زدن زیر خنده
رو کردم به بهار و ازش خواستم بره توی ماشین
نمیخواستم یوقت به بهار بیاحترامی کنن
با اصرار من بهار رفت
خداروشکر پارکینگ خلوت بود
-خوشحال شدم دیدمت کاری نداری
-اع،اع کجا ستاره سهیل شده بودی تازه پیدات کردیم
سارا میدونی شبیه چی شدی،قار قار😂
-جدی،پس بهم میاد
-اره خیلی،دوست پسر برادر پیدا نکردی،یا دیر پا میدن
شیوا بعد از قطع کردن تلفنش اومد طرفمون
-چقدر بی،ریخت شدی سارا،این دیگه چه طرز لباس پوشیدن
-مگه لباسام چطوره،خوب پوشیدس،دیگه نمیخوام خودمو در معرض دید بزارم
-اوه،یکلمه از مادر عروس،توروخدا یهو نری رو منبر
-بچهها شما برام محترم هستید،پوشش خودتون هم به من مربوط نمیشه،دیگه باید برم
دلم سوخت،نه بخاطر اینکه مسخرم کردن،بخاطر اینکه یه عمر من باراینطور ادمهایی بودم وفکر میکردم بهترین هستن برای من
بعد از کلی تیکه ازشون جدا شدم و رفتم پیش بهار
-بهار حرکت کن
دلم میخواست زودتر از اون جا دور بشم
-ناراحت نباش سارا،دعا کن براشون
-ناراحت نیستم،من قراره بشم عبد خدا،قرار رشد کنم
این حرفها روهم بجون میخرم
-فکرش نکن،میخوام امشب بریم همون رستورانی که دفعه اول رفتیم
-ای جان،یادش بخیر،محمد رو هم همونجا دیدم
-عجب،اونجا برات خاطره محمد رو زنده میکنه😂
-نه خب،یعنی اره،خب اولین بار اونجا دیدمش
-خیلی خوب هل نشو که اصلا بهت نمیاد😉
بعد از کلی چرخیدن رفتیم به همون رستوران
سریع رفتم روی همون تختی که اونروز نشسته بودم
محیط دنج و خوبی بود
بهار رفت تا باعموش احوالپرسی کنه
تا تنها میشدم از فرصت استفاده میکردم و چند صوت گوش میدادم
تا هنذفری اوردم بیرون صدای اشنا به گوشم خورد
-سلام
خیالاتی شده بودم یعنی،مکان اینقدر یاد اور خاطرهها میشه
با دستم چند ضربه به سرم زدم و خواستم هنذفری بزنم
که صدای خنده بهار باز بلند شد
-مرض دختر چرا صدای محمد رو در میاری
تا برگشتم چیزی رو که میدیدم باور نکردم
محمد بودبا اون چهره مردانهاش
باز صدای سلامش رو شنیدم
خودم رو جمعوجور کردم و جواب سلامش رو دادم
بعد از احوالپرسی محمد هم به جمع من وبهار پیوست
-خوش گذشت اقا محمد
-برای تفریح که نبود،اما بله خوب بود
یه جعبه کادو بطرف من گرفت
-بفرمایید،ناقابله
خیلی خوشحال بودم،هم از دیدن محمد هم از کادویی که داد
یه روسری خوشکل و یه پوکه خالی بود
این چیه؟
ببخشید تانک نمیشد بیارم اینو براتون اوردم
یادم افتاد به اون روزی که بهش گفته بودم تانک بیاره😅
چقدر عجیب بود،قبلا اونو مسخره میکردم چرا روی زمین رو نگاه میکنه،حالا خودم هم همین حالت شدم
نمیتونستم توی صورتش نگاه کنم
بعد از سفارش غذا،محمد برامون از خاطراتش گفت
از شادی و شجاعت مدافعها
از دوستهای غیر ایرانیش،از فرماندهاشون
از شهادت یک به یک دوستانش
دلم میخواست زمان در اختیار او بود وساعتها حرف میزد
با بعضی از خاطراتش میخندیدم،با بعضیهاش گریه
@tanha_masiri_ha
تنهامسیریها...👣
نویسنده(منیرا-م)
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
4_6037186561617953533.pdf
1.82M
بسم الله الرحمن الرحیم🌹
💠اعمال شب و روز عرفه
🌸اعمال شب عرفه
1️⃣ مناجات و عبادت
2️⃣خواندن دعای "اللهم یا شاهد کل نجوی..."
3️⃣خواندن هزار مرتبه این ذکر: "سُبحانَ الذَی فی السماءِ عرشُهُ، سُبحانَ الذَی فی الارضِ حُکمُهُ، سُبحانَ الذی فی القُبُور قَضاؤُهُ، سبحان الذی فی البَحرِسَبیلُهُ، سبحان الذی فی النارسُلطانُهُ، سبحان الذی فی الجَنَّةِ رَحمَتُهُ، سبحان الذی فی القِیامَةِ عَدلُهُ، سبحان الذی رَفَعَ السَّماءَ، سبحان الذی بَسَطَ الاَرضَ، سبحان الذی لا مَلجَاَ وَ لا مَنجا مِنهُ اِلاّ الیه"
4️⃣خواندن دعای: "اللهم من تَعَّبَا وَ تَهَیا وَ اَعَدَّو استعدَّ لِوِفادةٍ..."🔗متن کامل دعا در پست بعدی✨
5️⃣زیارت امام حسین علیه السلام
🌸اعمال روز عرفه
1️⃣غسل کردن
2️⃣روزه به شرط آنکه روزه باعث ضعف او در انجام اعمال این روز نشود.
3️⃣زیارت امام حسین علیهالسلام
4️⃣خواندن دو رکعت نماز زیر آسمان، بعد از نماز عصر و پیش از دعای عرفه. در رکعت اول بعد از حمد سوره توحید و در رکعت دوم بعد از حمد، سوره کافرون را بخواند.
5️⃣خواندن این صلوات از امام صادق(ع): اللَّهُمَّ یا أَجْوَدَ مَنْ أَعْطَی وَ یا خَیرَ مَنْ سُئِلَ وَ یا أَرْحَمَ مَنِ اسْتُرْحِمَ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ فِی الْأَوَّلِینَ وَ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ فِی الْآخِرِینَ وَ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ فِی الْمَلَإِ الْأَعْلَی وَ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ فِی الْمُرْسَلِینَ اللَّهُمَّ أَعْطِ مُحَمَّدا وَ آلَهُ الْوَسِیلَةَ وَ الْفَضِیلَةَ وَ الشَّرَفَ وَ الرِّفْعَةَ وَ الدَّرَجَةَ الْکبِیرَةَ اللَّهُمَّ إِنِّی آمَنْتُ بِمُحَمَّدٍ صَلَّی اللَّهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ لَمْ أَرَهُ فَلا تَحْرِمْنِی فِی [یوْمِ] الْقِیامَةِ رُؤْیتَهُ وَ ارْزُقْنِی صُحْبَتَهُ وَ تَوَفَّنِی عَلَی مِلَّتِهِ وَ اسْقِنِی مِنْ حَوْضِهِ مَشْرَبا رَوِیا سَائِغا هَنِیئا لا أَظْمَأُ بَعْدَهُ أَبَدا إِنَّک عَلَی کلِّ شَیءٍ قَدِیرٌ اللَّهُمَّ إِنِّی آمَنْتُ بِمُحَمَّدٍ صَلَّی اللَّهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ لَمْ أَرَهُ فَعَرِّفْنِی فِی الْجِنَانِ وَجْهَهُ اللَّهُمَّ بَلِّغْ مُحَمَّدا صَلَّی اللَّهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ مِنِّی تَحِیةً کثِیرَةً وَ سَلاماً
6️⃣خواندن دعای ام داود که در اعمال نیمه رجب ذکر گردیده است.
7️⃣خواندن این تسبیح که گفته شده ثواب آن قابل شمارش نیست: " سبحان الله قبل کل احد و سبحان الله بعد کل احد ...." 🔗متن کامل تسبیح در پست بعدی✨
8️⃣چهار رکعت نماز که در هر رکعت بعد از حمد،پنجاه مرتبه سوره توحيد خوانده مى شود.
9️⃣خواندن زیارت جامعه کبیره.
🔟خواندن دعای عرفه امام حسین(ع)
🔟خواندن دعای عرفه امام سجاد(ع)
#منتشر_کنید.
@tanha_masiri_ha
تنهامسیری ها...👣
سلام و شب بخیر
شرمنده دوستان که رمان رو دیرتر میزارم
متاسفانه بازم مشکل نت داشتم😞
امشب قسمت اخر رمان مسیرعشق رو میزارم
ممنون از شماها که همراهی کردید و مشکلات رمان رو یاد اوری کردید🌹
درضمن پیشاپیش عیدتون مبارک باشه💐💐💐
#مسیرعشق 113
بعد از شام از محمد خداحافظی کردیم و من وبهار رفتیم
-بهار محمد اومده که باشه،دیگه نمیره؟
-محمد وامسال محمد،وقتی ببین جایی ظلم شده نمیتون اروم بشینن
اونم مرخصی اومده بعد میره
دلم گرفت،یاد خانوادههای شهدا افتادم،چطور مادرها و همسرای شهدا عزیزاشون رو بدرقه میکردن
-سارا فردا صبح شهیدمیارن،میخوای صبح بیام دنبالت
-شهید!!!
حتما میام
-چشم ابجی گلم،فردا صبح میام دنبالت
دیگه ماهم رسیدیم،از بهار خداحافظی کردم
چادرم رو بیرون اوردم و وارد خونه شدم
وسط حیاط ایستادم،چرا من باید چادرم رو قایم کنم
مگه جرمه،مگه باعث بیابروی میشم
اخرش که باید همه بدونن من این راه رو انتخاب کردم
دوباره چادرم رو سرم کردم و وارد خونه شدم
همه توی سالن نشسته بودن
سلامی کردم و وارد شدم
با ورودم صدای بلند سحر نظر بقیه رو هم جلب کرد
-اوه،سارا خودتی،کلمه رمزشب رو بگو ببینم
-منتظر کسی بودی که توقع داری من نباشم
-نه انگاری خودتی😂
پدرم بلند شد وطرفم اومد
-این چیه؟
-چی باباجان
-سوال منو با سوال جواب نده
-اگر منظورتون این چیزیه که روی سرمه،اسمش چادره
میدونستم پدرم فکر کرده بازی جدیدی راه انداختم پیش دستی کردم و قبل اینکه منو با سوالاتش گیج کنه خودم همه چیز رو بهش توضیح دادم
-من از زمانی که با بهار اشنا شدم رفتارش توی من تاثیر داشت،خیلی وقته خیلی چیزا رو فهمیدم
من توی این مدت خیلی اشتباه کردم و خیلی باعث ناراحتی شما شدم
خم شدم و دستشو گرفتم و بوسیدم
و باز شروع کردم به حرف زدن
-ازتون معذرت میخوام که تو این مدت باعث اذیت شما شدم
من هیچوقت نمیخواستم باعث ناراحتی شما بشم اما اخرش شدم
من همیشه بفکر ابروی چندین سالتون بودم
الانم نه هوس هست و نه بازی و نه فیلم جدید
خیلی وقته دارم تحقیق میکنم،تا اخرش راهم روپیدا کردم
راهی که ختم شده به مسیرعشق
عشق به خیلی چیزها،به چیزهای که در تمام سالهای زندگیم ازش ساده گذشتم
مادرم بلند شد و گفت مغزتو شستشو دادن
-اره،انگاری قابل دونستن و مغزم رو از کثیفیها و الودگیها شستشو دادن
قلب و مغزی که تیره و کثیف شده بود،میخواد تمیز و روشن بشه
باباجان شماهم خیالتون راحت،کاری نمیکنم که باعث سرافکندی شما بشم
انگار یکی داشت بهم میگفت چیبگم
عین بلبل داشتم دلیل و منطق برای تمامی حرفهاشون میاوردم
تمام سعیم هم کردم که قطرهاشکی از چشمم نیاد
-بابا جان من دیگه اون سارا نیستم،دوست دارم اینطوری باشم بلکه بهتر از این
جلوی چشمان پدرم چادرم رو بوسیدم و به طرف اتاقم رفتم
تکیهام رو دادم به پشت در و همان جا نشستم
قطرات اشک بدون معطلی میبارید
خوشحال بودم از اینکه تونستم حرفم رو به پدرم بزنم
خنده و گریه قاطی شده بود
بطرف قرانم رفتم و بغلش کردم
💠خدایا بندگیم رو قبول کن
من چیزهای زیادی پشت سر گذاشتم
برای عبد تو شدن از خیلی دوستداشتنیهام گذشتم
برای رشد کردن مقابل رنجهای که سراغ اومد ایستادم و عبور کردم
خواستم ارامش داشته باشم و تو رو داشته باشم
نماز رو خوندم
درست بود،من سیم اتصال ارامشم بهت وصل شد
یاد گرفتم چطور جلوی خشم خودم رو بگیرم
یاد گرفتم از چیزهای که دوست دارم تو دوست نداری باید بگذرم
یاد گرفتم منیتم رو دور بریزم
یاد گرفتم چطور مقابل تو بایستم
درسته هنوز هم خیلی چیزا بلد نیستم اما سعی میکنم خودمو کامل بسازم
فهمیدم گــــــــــناه ارامش من رو از بین میبره
تمام مدت غرق گناه بودم و روز وشبم همش پرازتلاطم بود
درست میگن اگر بشیم عبد تو خیلی چیزهای بزرگتری بهمون میدی
من برای به تو رسیدن هرکاری میکنم،با هوای نفسم میجگنم تا بیشتر رشد کنم معبود من
خدایا هر لحظه عشقم به تو بیشتر میشه،این عشق رو از من نگیر
قرانم رو گذاشتم جلوی ایینه،سجادهام از توی کمد بیرون اوردم و اونم گذاشتم کنار قرانم
دیگه نباید چیزی قایم کنم
رفتم سراغ کادو محمد
روسریم رو سرم کردم خیلی قشنگ بود،دوستش داشتم
روسری رو بوسیدم و گذاشتم توی کمدم
اون پوکههای خالی گذاشتم روی میزم
پنجره اتاقمو باز کردم،وسط اتاقم نشستم
دیگه وقتش بود با امام زمان هم حرف بزنم
امامی که هر گناه من باعث دلخوریش میشد😞
امامی که برای من دعا میکردن و منم انکار حضورش
اقا جانم میدونم شما هم منو بخشیدی،میدونم این بنده گنهکار رو بخشید
واقعا متاسفم که اینقدر بد کردم
ولی قول میدم از این به بعد توی مسیری که شما دوست داری حرکت کنم
فقط اقا کمکم کن،دستمو بگیر
من سارا خیلی وقته توبه کردم در درگاهم
من شرمنده شما و شهدا هستم
من بدکردم درحق همه
ولی دیگه میخوام ادم بشم،تاالان که کمک کردید هیچوقت حتی برای یک ثانیه منو ول نکنید
@tanha_masiri_ha
تنهامسیریها...👣
نویسنده(منیرا-م)
#مسیرعشق 114
ساعت رو کوک کردم برای نماز صبح،راحت و با ارامش خاطر خوابیدم
بعد از نماز صبح خوابم نمیبرد
استرس داشتم
همون حسی که رفته بودم برای دیدن شهیدگمنام
تا وقتی که بهار بیاد خودمو مشغول کردم
نزدیک به وقتی بود که بهار میومد
سریع حاضر شدم
چقدر حاضر شدنم زودتر شده بود،دیگه وقتمو صرف مدل و مو ارایش نمیکردم
رفتم بیرون که بعد از چند دقیقه بهار هم رسید
رفتیم جایی که قرار بود شهید رو بیارن
خیلی شلوغ بود،پیر و جوان اومده بودن
بعد از نیم ساعتی شهید رو اوردن،روی دست مردم تابوتش در حرکت بود
تابوت رو هدایت کردن بطرف سکو
سربازها با احترام کامل تابوت رو روی سکو گذاشتن
همه به احترامش ایستادن
از چیزی که دیدم شوکه شدم
یه پسر بچه ۲ساله که لباس نظامی هم تنش بود با سرعت دوید سمت عکسی که روی تابوت بود
با دستهای کوچکش عکس رو نوازش میکرد و بوسه میزد برعکس
صحنه دردناکی بود،پدر این پسر رفت تا من و امسال من راحت و در امنیت زندگی کنیم
اونوقت پسرش باید باعکس پدرش حرف بزنه
تمام مردم تا لحظه اخر و به خاک سپردن اون شهید بودن
چند بار هم محمد رو دورا دور دیدم
بعد از مراسم به خونه برگشتیم
همش تصویر اون پسر بچه جلوی چشمانم بود،از این به بعد چیکار میکنه
پدرش رو بخواد کجا دنبال پدرش میگرده
امیدوارم بتونم طوری باشم که شرمنده شهدا و خانوادهاشون نشم
روزها سپری میشد،هر روز یکاری یا یه جای جدیدی بودم
محمد هم باز رفت به سوریه
هر شب از خدا میخواستم اونو حفظ کنه
دیگه عادت کرده بودم به چادر،به نماز خوندن
به کنایه و مسخره کردن دیگران
دیگه خبری از بچهها نداشتم
کلا گذشتهام محو شد
روزها همینطور سپری شد
تا اینکه یه روز قرار بود برم بیرون که پدرم گفت که بیرون نرم و حاضر باشم که شب مهمان داریم
ازش سوال کردم گفت خواستگار😖
اینقدر کفری شده بودم،اخه منکه نمیخواستم ازدواج کنم
من دلم جای دیگه گیر کرده بود😞
چطوری میتونستم به ازدواج فکر کنم
اعتراض کردم به پدرم اما بیفایده بود
زنگ به بهار زدم و قرارم رو کنسل کردم
عصبی بودم خیلی زیاد
خدا الان اسم اینو بزارم رنج یا امتحان
اگر رنج هست که منم یطوری باید این رنج رو حل کنم
تمام روز رو توی اتاقم بودم و غصه میخوردم
نزدیک به غروب بود که پدرم اومد توی اتاقم
و کلی از اون حرفهای پدرانه زد،و بهم فهموند که حاضر بشم که قراره مهموناشون بیان
بعد از رفتن پدرم مجبور شدم حاضر بشم
فهمیدم😏
همیشه خواستگارهای من کسای بودن که خیلی دوست داشتن عروس عین خودشون باشه
پس اگر خیلی حجاب داشته باشم شاید بگن کبوتر با کبوتر😄
رفتم یه لباس مناسب پوشیدم ،یه تیپ ساده،روسری که محمد برام اورده بود رو سرم کردم
حسابی حجاب گرفتم و چادرمو برداشتم و رفتم طبقه پاین
سحربا دیدنم یکه خورد
-وای سارا ناسلامتی مراسم خواستگاریه،اینقدر این روسریت رو نکش جلو
اخ جون پس حتما نقشهام جواب میداد،چون سحر اینطور عکسالعمل نشون داد
نه استرسی نه حسی
خودمو سرگرم شکبههای تلویزیون کردم
زنگ خونه به صدا دراومد
پدرم رفت در رو باز کنه
منم چادرم رو سرم کردم اونقدرمحکم گرفته بودم که خودم حس خفگی بهم دست داده بود
رفتم کنار مادر ایستادم
در باز شد،و از چیزی که میدیم داشتم دو،سه تا سکته رو باهم میزدم
اینها که خانواده بهار بودن
پدر و مادر بهار و خود بهار وارد شدن
با دست مادرم که به پهلوم خورد حواسم برگشت سرجاش
سلامی کردم
مادر بهار محکم بغلم کرد و گفت سلام عروس خانم
بهار هم همینطور
عروس خانم!!!!!
یعنی با من بودن
محمد با یه دسته گل زیبا وارد شد
باورم نمیشد،فکر میکردم خوابم
همینطور که سرش پاین بود سلام کردو دسته و گل رو گرفت طرفم
صدای بهارکنارگوشم شنیدم گفت دست داداشم درد گرفت گل رو بگیر
دسته گل رو گرفتم و سریع رفتم توی اشپزخونه
یه لیوان اب خوردم،از شوک بیرون اومدم
بهار اومد کنارم
-اوخی،عروس خانم رو چه رنگ به رنگ شده
-بهار،لپ منو بکش
-وا برای چی؟
-من بیدارم یا خواب
-بیداری عزیزم،بهت نگفتم که سوپرایز بشی😄
-مرض،اذیت نکن استرس گرفتم
-ای بیادب،کی به خواهر شوهرش میگه مرض،زود یه چای تازه دم بریز و بیار بدو😊
چایی!!!!
مـــــــــــن
نه😖
دست بهار رو کشیدم
-وای بهار نه،تو بیا ببر،من نمیتونم،ببین دستامو نگاه چقدر میلرزه
-نمیری دختر،خوب میشی،من ببرم
محمد فکر میکنه عیب داره دستات 😂
بهار رفت و موندم یه سینی چایی
مجبور شدم خودم ببرم
هرچقدر که صلوات و ذکر بلد بودم خوندم و چایی رو بردم
ترسم از این بود که یهو سینی از دستم بیوفته
چایی رو به همه تعارف کردم،رفتم طرف محمد
صدای قلبم میشنیدم،فکر میکردم بقیه هم میشنون
با تمام استرسی که داشتم چایی رو روبروش گرفتم
اما اون خیلی ریلکس چایی رو برداشت و تشکر کرد
مادر بهار ازم خواست کنارش بشینم
منم عین یه دختر گوش بحرفکن رفتم و نشستم
همه حرف میزدن و من تو خیال دیگه سیر میکردم
@tanha_madiri_ha
#مسیرعشق 115
تا اینکه گفتن من و محمد حرف بزنیم
وای نه
چطور حرف بزنم،چی بگم
ولی خیلی خوشحال بودم از حضورش توی خونمون
از خواستگاری کردنش
باهم رفتیم توی یه اتاق دیگه و کلی حرف زدیم
چقدر طرز فکرش قشنگ بود
قول وشرطهای گذاشت
چقدر صداش برایم قشنگ بود
میخواستم همون شب بگم موافقم،اما نمیشد
اون شب به خوبی و خوشی گذشت
جواب مثبت رو هم دادیم،پدرم هم راضی بود
بعد از انجام دادن یکسری کارهای قبل ازدواج،قرار عروسی رو گذاشتیم
دوست داشتم عروسیم ساده برگزار بشه،در کنار محمد ساده ترین چیزها برام مدرنترین چیز بود
از محمد خواستم مراسم عقد رو توی روستا،کنار قبر سیدعباس و اون شهید گمنام برگزار کنیم
محمد قبول کرد و به بقیه هم گفت
اخر هفته قرار شد بریم اونجا و عقدمون رو در کنار شهدا برگزار کنیم
بلاخره روز یکیشدن من و محمد رسید
به روستا رفتیم و مثل دفعه قبل استقبال خوبی از ما کردن
به همه خبر دادیم که مراسم عقد میگیریم
با دیدن خاله و عمو خیلی خوشحال شدم
اکثریت اومده بودن توی خونه و به ما تبریک میگفتن
بهار تمام سعیش رو میکرد که یه سفره عقد شیک بندازه
مدام عکسش رو برام میفرستاد و منم دستور میدادم😄
همه کمک میدادن که کارها انجام بشه
یه لباس ساده سفیدی که خریده بودیم رو پوشیدم
کمکم داشت زمانش میشد،عاقد هم اومد
همه بودن،بهار هم اومد خیلی تعریف میکرد که قشنگ شده
بعد از حاضر شدن من راهی گلزار شدیم
کتاب قران خودم برداشتم و رفتم
واقعا سفره عقد قشنگ بود،کنار قبر شهدا
در حضور همه،عقد من و محمد خوانده شد
عهد و پیمان بستیم راه شهدا رو ادامه بدیم
پــــــــــــایان
🔆برای شادی روح تمام شهدا صلوات🔆
@tanha_masiri_ha
تنهامسیریها...👣
نویسنده (منیرا-م)
#تاریخ_تحلیلی_اسلام ۸
سلام
حالت خوبه؟
ببخشید دو سه روز پست نداشتیم یه کاری برام پیش اومد شرمنده شدم😢
برسیم به باقی بحث😊
حواست رو بده بمن
🙏🌸
📍مردم مکه قبل از اسلام با ریاست پیامبر اکرم(ص) مخالف نبودن👌
اما مشکلشون چی بود⁉️
👈اونها میگفتن که یا محمد شما بیا رییس ما شو کی از شما بهتر اما نه از جانب خدا بلکه از جانب ما😕
چراا😳😐
↩️چون ما خوبی تورو قبول داریم ولی نمیخوایم از جانب خدا رییس باشی و قدرت مطلقه داشته باشی اونم قدرت مطلقه ای که به اسمان وصله 🎯
👈در جامعه خودمون هم میبینیم خیلیها دعوا دارن سر ولایت فقیه❌
علتش چیه⁉️
چون ولایت فقیه قویه
اونا میگن که ولایت فقیه نباید انقدر قدرت داشته باشه فقط باید بشینه یه گوشه نصیحت کنه😒😏
🔺اصلا اینطور نیست که مردم مکه قبل از اسلام پیامبر اکرم(ص) رو قبول نداشته باشن☑️
بلکه
↩️اونها میخواستن ایشون انقدر قوی نباشن
حتی میخواستن ریاست رو به ایشون بسپارن اما این ریاست از طرف خودشون به پیامبر اکرم داده بشه نه از طرف خدا✖️
یه نکته عرض میکنم توجه بفرمایید
خیلی از دوستان میان خصوصی بنده سوال میپرسن که ایا برای رمان بعدی فصل دوم رمان او را و میذارید
ببینید برای رمان بعدی رمان او را و نمیذاریم چون اماده نیست😊👆
ما قصد داریم یه رمان دیگه تهیه کنیم تا فصل دوم او را اماده بشه✅
چند وقتی صبور باشید☺️
🌺✅🌺
به لطف خدا یه رمان جالب تهیه کردیم
ان شاالله شب اینده قسمت اولش به شما تقدیم میشود👌
💖🌹👌✅
تنها مسیری ها...👣
#تاریخ_تحلیلی_اسلام ۸ سلام حالت خوبه؟ ببخشید دو سه روز پست نداشتیم یه کاری برام پیش اومد شرمنده
#تاریخ_تحلیلی_اسلام ۹
سلام
شبتون بخیر🌹
↩️گفتیم که پیامبر اکرم(ص) نزد مردم مکه قبل از اسلام محترم بودن و اختلاف مردم مکه از وقتی با ایشون شروع شد که اعلام نبوت کردن چون اونطوری دیگه نمیتونستن بدی کنن و کسی کاری به کارشون نداشته باشه✅
.:
👌یه نمونه دیگه از احترام مردم دوران جاهلیت به پیامبر این روایته که:
⬇️⬇️⬇️
🔻کمی قبل از نبوت پیامبر گرامی اسلام(ص) داشت سر حجرالاسود(سنگ بهشتی) دعوا میشد که کی اینو بزاره سرجاش❕
اختلاف پیدا شد بینشون یکدفعه پیامبر وارد شدن،
همه به ایشون مراجعه کردن
ایشون هم سنگ رو گرفتن و گفتن من از طرف شما نذر میکنم و این سنگ رو میزارم سرجاش
همه هم راضی بودن✔️
🌀اکثر همون قومی که سر پیامبر اکرم قسم میخوردن بعداز نبوت میخواستن ایشون رو بکشن😞
.:
🔴حضرت پیامبر گرامی اسلام اگر بر مردم ولایت پیدا نمیکردن و دعوی نبوت نمیکردن بین اون مردم محترم باقی میموندن بلکه امام حسین (ع) هم محترم باقی میموندن و توسط همون مردم کشته نمیشدن😞
مسلمونای ظاهری😒😏😑
☑️حضرت زینب(س) تعجب کردن از اینکه عمر سعد ایستاده و کشته شدن امام حسین (ع) رو میبینه😳
علتش میدونی چیه⁉️
↩️علتش اینه که وقتی عمر سعد جوان بود میومد کنار
ابا عبدالله میگفت مردم دیوانه شدن میگن من تورو میکشم😳😱
آدم دلش خون میشه😭
تو عرب رسم بود وقتی یه فرد محترمی از دنیا میرفت بچه هاش رو محترم میشمردن
امام حسین (ع) میفرمودن پس پیمان های عربیتون کجا رفته؟
😔😢
مگه ایشون فرزند پیامبر نبودن؟ 😞💔
لعنت الله علی قوم الظالمین
سلام علیکم
وقتتون بخیر همراه با دعای فرج امام زمان(عج)🌹
بزرگواران دیشب نتم قط بود ونتونستم رمان وبذارم
ازتمام شما معذرت خواهی میکنم.😊
داستانی که در پیش رو دارید #واقعی است. نویسنده شخصا با شخصیت اصلی داستان مصاحبه کرده و داستان را به شیوۀ رمان به رشتۀ تحریر در آورده است.
شخصیت اصلی داستان شهید نشدن، فقط نمیخوان بیشتر درمورد خودشون بگن.
ولی آقای 🌷طاها ایمانی 🌷در مردادماه 95 همزمان با میلاد حضرت معصومه (س) شهید شدن.
📌مقدمه نویسنده:
این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ...
و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشته ...
و نقشی جز روایتگری آنها ندارم ...
با تشکر و احترام
🌷سید طاها ایمانی
#یاد_ونام_شهید_ایمانی_گرامی
#ممنون_از_همراهیتون
@tanha_masiri_ha
تنها مسیری ها👣
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته🌷
قسمت #اول؛ دهه شصت...نسل سوخته
هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته... ما نسلی بودیم که ... هر چند کوچیک ... اما تو هوایی نفس کشیدیم که ... شهدا هنوز توش نفس می کشیدن... ما نسل جنگ بودیم ...
آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند ... دل خانواده ها رو سوزوند ... جان عزیزان مون رو سوزوند ... اما انسان هایی توش نفس کشیدن ... که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت ... بی ریا ... مخلص ... با اخلاق ... متواضع ... جسور ... شجاع ... پاک ... انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون ... تمام لغات زیبا و عمیق این زبان ... کوچیکه و کم میاره ...
و من یک دهه شصتی هستم ... یکی که توی اون هوا به دنیا اومد ... توی کوچه هایی که هنوز شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن ... کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد ...
من از نسل سوخته ام ... اما سوختن من ... از آتش جنگ نبود ...
داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد ... غرق خون ... با چهره ای آرام ... زیرش نوشته بودن ...
👣"بعد از شهدا چه کردیم؟ ... شهدا شرمنده ایم" ...👣
چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ ... نمی دونم ... اما زمان برای من ایستاد ... محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم ...
مادرم فرزند شهیده ... همیشه می گفت ... روزهای بارداری من ... از خدا یه بچه می خواسته مثل شهدا ... دست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت ...
اون روزها کی می دونست ... نفس مادر ... چقدر روی جنین تاثیرگذاره ... حسش ... فکرش ... آرزوهاش ... و جنین همه رو احساس می کنه ...
ایستاده بودم و به اون تصویز نگاهمی کردم ... مثل شهدا ...
اون روز ... فقط 9 سالم بود ...
.
ادامه دارد....
🌷نويسنده:سيد طاها ايماني🌷
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حق_الناسه
با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇
@tanha_masiri_ha
تنها مسیری ها👣