eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.8هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
10.2هزار ویدیو
333 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿__________💖_________🌿 💌اثردرک محبت اولیاء خدابه ما 💫خدابرای اینکه اولیاء خودش رابه بالاترین حدبرساند، آنهارابسیارعاطفی وعلاقه مندبه بندگان خودآفریده است.✔️ --->اگرما به محبت اولیاء خدابه خودمان پی ببریم، دیگرازتنهایی بیرون خواهیم آمدواز بالایی برخوردارخواهیم شدووجودمان سرشاراز خواهدشد‌.👌🌹💯 ╔ ✨✨ ══ 💥 ೋ•══╗ @saritanhamasir ╚══•ೋ💥 ══ ✨✨ ╝
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_ششم ۱ 💍💞خوشبخت ترین زن
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۱ واقعیت تلخ🙁👇 ... چیزی که با چشم می دیدم باورم نمی شد مسعود من به خانمی که میرسید دستش را دراز می کرد و دست می داد بعضی از آنها رویش را هم می بوسیدند یقینا همه آنها محرم او نبودند . احساس می کردم الان حتما غش خواهم کرد. فقط به مادرم اشاره ڪردم کمی آب به من برساند ، مسعود به من که رسید به من هم دست داد و پیشانیم را بوسید ، همه دست و سوت زدند ... به زور می خندیدم... تازه سر جایمان نشسته بودیم که مادر مسعود آمد و گفت : مسعود جان تازه رسیده ... مسعود با خشم به مادرش گفت : آخر کارخودتو کردی؟ نیمه برهنه آمد با من و مسعود دست داد و تبریک گفت آن لحظه نمی دانستم این دختر چه پررنگی در زندگیم خواهد داشت ... نفس کشیدن برایم سخت شده بود. آنجاخدا را شکر کردم که آرایشم غلیظ است و حالات صورتم را می پوشاند. مسعود نگاهم کرد و پرسید: خوبی؟ نمی دانستم چه بگویم فقط گفتم بعداً صحبت می کنیم. تا آخر شب زدند و رقصیدند ، مسعود بیشتر در قسمت مردانه بود. به خودم لعنت فرستادم که چرا قدرت کنترل خودم را ندارم. دلم می خواست همان لحظه از آن خانه میرفتم دلم امام رضا (ع) رو می خواست . آن شب با همه ی سختی هایش گذشت. با همه ی اعتماد به نفس و شجاعتی که داشتم اما نمیدانم چرا از دلخوریم به مسعود چیزی بگویم . مسعود هم بدحالی آن شب مرا به حساب بداخلاقی های مادرش گذاشت و بهم حق داد. قرار بود یک سال نامزد بمانیم و سال بعد زندگی مشترک را شروع کنیم . بجز موارد این چنینی همه چیز عالی بود نزدیک شدن هر چه بیشتر من به مسعود و وابستگی شدیدی که هر دو به هم داشتیم زبانزد دوست و آشنا شده بود. همیشه و همه جا باهم بودیم تمام رستوران های تهران را به نوبت رفتیم و در عرض یک سال بیشتر درآمدمان را خرج تفریح کردیم دوبار کیش و یک بار مشهد که خیلی مسافرت خاطره انگیزی بود . با مادر مسعود هم ارتباط بهتری برقرار کردم ، می دیدم وقتی که با مادرش رابطه ام بهتر می شود مسعود خوشحال تر و آرام تراست ، پس من هم تلاشم را بیشتر کردم . قرار های آرایشگاه رفتنم را با مادرشوهرم تنظیم می کردم . بعد از گرفتن گواهینامه ام با کمک مسعود و پدرم پراید دست دومی خریدیم و رفت و آمدم به خانه پدری مسعود شد . مادر مسعود هم کم کم به داشتن عروس چادری عادت کرد حتی دکتر اعصابش را هم من می بردم پدر شوهرم لقب شیرین را بهم داده بود. مادر برای همه این کار ها می کرد و می گفت رسم مادرشوهرداری اینه. در این رفت و آمد ها خیلی بیشتر با خانواده مسعود آشنا شدم. چون مسعود خیلی اهل حرف زدنهای اینجوری نبود منم تمام سوالاتم را از طریق مادرش و خواهرهایش جواب می گرفتم. البته رابطه من و جاریم هیچ وقت خوب نشد. یک روز مادر شوهرم داشت از قهر خواهرش صحبت می کرد و از اینکه چقدر دلش برایش تنگ شده پرسیدم: راستی مامان جان چرا با این خواهرتون ارتباط ندارید؟ خیلی سرش درد می کرد ترافیک‌ هم امانش را بریده بود با همون چشم های بسته گفت : سر قضیه و دیگه خواهرم حاضرنیست اسم منو بیاره ... با تعجب گفتم مسعود و عاطفه!!! ـ مگه خبر نداشتی؟ به دروغ گفتم چرا خب یه چیزایی میدونستم اما دقیقشو نه خبر ندارم ـ مسعود و عاطفه 3 سالی باهم دوست بودن همه هم میدونستیم که همو میخوان اما نمیدونم یه دفعه چی شد که زدن به تیپ و تاپ هم ، خواهرم همه چیز رو از چشم مسعود می دید و کلا قطع رابطه کرد ، دو سال بعدش هم که مسعود تو رو گرفت ... عاطفه رو دیدی که شب عقدتون اومد ، اما آبجیم نمیاد خیلی دلم براش تنگ شده ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_هشتم ۱ ♥️💭شروع یک پا
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 برای شام سفره ی بلندی انداخته بودند. مسعود کنارم نشسته بود و بهم رسیدگی می کرد. بقیه هم برای به اصطلاح او شوخی می کردند. مشغول خوردن غذا بودم که سنگینی را حس کردم ، بدون این که جلب توجه کنم آرام سرم را بلند کردم ، بود... اما نگاه خیره اش روی من نبود بلکه تماما محو خنده های شده بود... قاشقم را روی زمین گذاشتم ... صداهای دور و برم گنگ شدند ... تا آخر سفره لبخندی روی لب هایم ننشست و لقمه ای از گلویم پایین نرفت ... مسعود چندبار پرسید : چیزی شده؟ چیزی لازم نداری؟ و من با لحنی کنترل شده جوابش را می دادم. خدایا چرا ی این دختر روی زندگی من افتاده؟ حالم بد بود ... بعد از شام به من گفتند که من زحمتی نکشم و بقیه مشغول جمع کردن سفره شدند. چندباری عاطفه ظرف ها را به دست مسعود داد و او هم تشکر کرد. احساس می کردم دارم ... گلویم هم درد گرفته بود ... از زیر چادر گل دار دستم را روی شکمم گذاشتم ، بچه خیلی تکان می خورد انگار تمام اضطراب من به جان کودکم ریخته شده بود ... مادرشوهرم کمکم کرد تا به اتاق بروم ، روی زمین خوابیدن برایم سخت بود به هر سختی روی تشک دراز کشیدم و به بهانه ی فشار پایین ، سرم را هم پوشاندم. یک ساعت بعد مسعود پیشم آمد ، یک ساعتی که برایم یک سال گذشت. +خوبی خانومم؟ به بچه اشاره کرد این ناقلا چرا انقدر زن منو اذیت می کنه آخه؟؟؟؟ نتوانستم به او بگویم که زجر من از دست دوست دختر سابق توست. همیشه از این که یک عشق ناب و پاک را تقدیم شوهرم کرده بودم به خود می بالیدم ، فکرش را هم نمی کردم همسر من مردی شود که قبل از من با کسی بوده . اما سرنوشت طوری دیگر رقم خورده بود. با بد خلقی گفتم : _ بد نیستم ، یه کم استراحت کنم بهتر هم می شوم. آن شب با همه ی بد احوالی ام گذشت. فردا صبح مسعود بیدارم کرد و با ماشین به جنگل رفتیم ، سعی کردم شب گذشته را فراموش کنم و از لحظه ها لذت ببرم. مسعود خوش سفر بود و همیشه با او حالم عالی می شد. ناهار را هم بیرون خوردیم و نزدیک غروب برگشتیم. هر دو خندان و با صورت های بشاش وارد ویلا شدیم. هرکسی مشغول کاری‌بود. پدرشوهرم گوشه سالن اشاره کرد و رفتم کنارش نشستم. بعد از شام شروع به خاطره گویی کردند و زن ها و مردها خاطرات خنده دار خود را با آب و تاب تعریف می کردند. خوش می گذشت... اما ... اما مسعود ساکت تر از همیشه شده بود. به خاطره ها نمی خندید و بیشتر در افکار‌خودش بود. گاه گاهی‌ نگاهم می کرد و لبخند می زد... شوهرم را خوب می شناختم ، می دانستم از چیزی ‌ناراحت است و ‌یا چیزی فکرش را مشغول کرده ، با اشاره پرسیدم چیزی شده؟ با لبخند شانه بالا انداخت و سری تکان داد که چیزی‌نشده. چند دقیقه ی بعد هم برای خواب به اتاق رفت. من هم عذرخواهی کردم و به طبقه ی بالا رفتم . دراز کشیده بود و پشتش به من بود ... سر شوخی ‌را باز کردم برگشت و رو به من شد. _ خوبی مسعود؟ با بی حوصلگی جواب داد : + بععله خانومم چرا که بد باشم ؟ یه شیرین خانوم دارم با یه بچه که تو راهه ، چرا باید بد باشم؟ _خب خداروشکر ... نگرانت شدم... +نه عزیزم خیالت راحت یه کم خسته ام شیرین بیا فردا صبح برگردیم تهران کارهامون همه مونده. منم از خداخواسته گفتم: _فردا !!! باشه هرچی بگه. دراز کشیدم ... مسعود زود خوابش برد. از اینکه فردا برمی گشتیم تهران خیالم راحت شده بود ... در تاریکی به چهره اش خیره بودم ، ، در این شکی نبود ... اما ... به پهلو شدم ، ذکر گفتم تا خوابم ببرد. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 نیمه های شب از خواب بیدار شدم دیدم مسعود سر جایش ... چند دقیقه صبر کردم گفتم شاید به دستشویی رفته و می آید ... دیر کرده بود ... نگرانش شدم ... آرام بلند شدم ، روسری سر کردم و بی سرو صدا از اتاق بیرون رفتم. بالای ‌پله ها بودم و میخواستم پایین بروم که ... دیدم ... انگار خواب‌می دیدم... کاش هیچ وقت با آن صحنه مواجه نشده بودم ... زیر نور ضعیف در گوشه ی سالن مسعود نشسته بود ... بی صدا می خندید ... و با انگشت اشاره طرفش را به سکوت دعوت می کرد ... و در دستانش برگه های پاسور بود و روبرویش نشسته بود... عاطفه بود با لباس نامناسب در حالی که ورق های بازی را در دستانش جا به جا می کرد و با انگشت های ‌لاک زده اش سیگار می کشید ... نگاه کردم کس دیگری در آن تاریکی نبود... روی زانوهایم خم شدم ... نفسی هم برای گرفته شدن نمانده بود ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 📤( انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است ) @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_نهم #دوستش_داشتم بر
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۲ بی صدا سوختم😞 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 خود مسعود هم خوب می دانست که چیزی شده ، اما به روی من نمی آورد. با همه ی بدحالی ام دلم می خواست بیاید‌ سراغم و از من بپرسد که چرا به این روز افتاده ام ؟ و من هم حرف بزنم ... داد بزنم ... تا سبک شوم ... اما مسعود کم حرف و گوشه گیر و در لاک خودش فرو رفته بود. چند روز به همین منوال گذشت. یک روز دم ظهر به پیشنهاد مادرم به شرکت رفتم تا به قول او فضای بیرون از خانه حالم را بهتر کند. مسعود از خوشحالی پر در آورده بود ، چای و نسکافه و شیرینی و شکلات روی میزم ردیف کرد. نگاهش برق می زد اما چیزی نمی گفت. مشغول کار‌ شدم ، آخر وقت وقتی همه ی کارمندان و مادرم رفتند مسعود به سراغم آمد و گفت : +نمی دونم چی شده ، اما می دونم از من ناراحتی ، نمی خوامم بدونم چی و چرا فقط اینو بدون شیرینم که طاقت بدحالی و سکوت تو رو ندارم ، ازت خواااهش می کنم یا حرف بزن یا این وضعیتو تموم کن. بهش نگاه کردم ، چقدر در نظرم بچه می آمد . نگران نگاهم می کرد . جدی و سرد گفتم: _فعلا نمی تونم حرف بزنم،حالم بده. نمی دونم کی خوب میشم. فعلا یه مدت کاری به کارم نداشته باش. مبهوت فقط نگاهم کرد و آرام نشست ، دیگر حرفی بینمان رد و بدل نشد. آنروز ها ما این شکلی بود . من سرد شده بودم اما مسعود انقدر گرم بود و محبت کرد که کم کم من هم سعی کردم با این قضیه کنار بیایم. هرچند آن شب ، هرشب و هر روز تنم را می لرزاند. رفتار بدی از او نمی دیدم. همه چیز مثل همیشه بود ، جز یک چیز و آن هم " من " بودم که تغییر کرده بودم . حدودا یک ماه قبل از زایمانم دیگر شرکت نرفتم ، گاهی تلفنی پیگیر کارها می شدم . فرزندم که دنیا آمد هر دو خانواده سنگ تمام گذاشتند. مسعود مهربانی شد که شب ها زودتر از من به گریه ی ریحانه بلند می شد و ریحانه هم در آغوش او آرام تر بود. ریحانه دو سه ماهه بود که از مسعود خواستم تا به شرکت برگردم ، دلم برای کارم تنگ شده بود. هر بار ای می آورد و امروز و فردا می کرد. یک روز که اصرار زیاد مرا دید دستپاچه گفت : + ببین شیرین جان ، یه چیزی رو بهت نگفتم ... یعنی نشد که بگم... همونطور که با ریحانه بازی می کردم گفتم: _خب چیو نگفتی الان بگو اصلا فکرش را هم نمی کردم... مسعود گفت: تو که شرکت نبودی شرایط یه جوری شد که مجبور شدم یه نیرو اضافه کنم ... برام جالب شد ، به طرفش برگشتم _ خب ... بعدش ... +حدودا سه ماهه که تو شرکت ما مشغول به کار شده. از میان کلماتش فقط عاطفه را شنیدم. عاطفه چی؟.... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_ششم ۱ 💍💞خوشبخت ترین زن
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۱ واقعیت تلخ🙁👇 ... چیزی که با چشم می دیدم باورم نمی شد مسعود من به خانمی که میرسید دستش را دراز می کرد و دست می داد بعضی از آنها رویش را هم می بوسیدند یقینا همه آنها محرم او نبودند . احساس می کردم الان حتما غش خواهم کرد. فقط به مادرم اشاره ڪردم کمی آب به من برساند ، مسعود به من که رسید به من هم دست داد و پیشانیم را بوسید ، همه دست و سوت زدند ... به زور می خندیدم... تازه سر جایمان نشسته بودیم که مادر مسعود آمد و گفت : مسعود جان تازه رسیده ... مسعود با خشم به مادرش گفت : آخر کارخودتو کردی؟ نیمه برهنه آمد با من و مسعود دست داد و تبریک گفت آن لحظه نمی دانستم این دختر چه پررنگی در زندگیم خواهد داشت ... نفس کشیدن برایم سخت شده بود. آنجاخدا را شکر کردم که آرایشم غلیظ است و حالات صورتم را می پوشاند. مسعود نگاهم کرد و پرسید: خوبی؟ نمی دانستم چه بگویم فقط گفتم بعداً صحبت می کنیم. تا آخر شب زدند و رقصیدند ، مسعود بیشتر در قسمت مردانه بود. به خودم لعنت فرستادم که چرا قدرت کنترل خودم را ندارم. دلم می خواست همان لحظه از آن خانه میرفتم دلم امام رضا (ع) رو می خواست . آن شب با همه ی سختی هایش گذشت. با همه ی اعتماد به نفس و شجاعتی که داشتم اما نمیدانم چرا از دلخوریم به مسعود چیزی بگویم . مسعود هم بدحالی آن شب مرا به حساب بداخلاقی های مادرش گذاشت و بهم حق داد. قرار بود یک سال نامزد بمانیم و سال بعد زندگی مشترک را شروع کنیم . بجز موارد این چنینی همه چیز عالی بود نزدیک شدن هر چه بیشتر من به مسعود و وابستگی شدیدی که هر دو به هم داشتیم زبانزد دوست و آشنا شده بود. همیشه و همه جا باهم بودیم تمام رستوران های تهران را به نوبت رفتیم و در عرض یک سال بیشتر درآمدمان را خرج تفریح کردیم دوبار کیش و یک بار مشهد که خیلی مسافرت خاطره انگیزی بود . با مادر مسعود هم ارتباط بهتری برقرار کردم ، می دیدم وقتی که با مادرش رابطه ام بهتر می شود مسعود خوشحال تر و آرام تراست ، پس من هم تلاشم را بیشتر کردم . قرار های آرایشگاه رفتنم را با مادرشوهرم تنظیم می کردم . بعد از گرفتن گواهینامه ام با کمک مسعود و پدرم پراید دست دومی خریدیم و رفت و آمدم به خانه پدری مسعود شد . مادر مسعود هم کم کم به داشتن عروس چادری عادت کرد حتی دکتر اعصابش را هم من می بردم پدر شوهرم لقب شیرین را بهم داده بود. مادر برای همه این کار ها می کرد و می گفت رسم مادرشوهرداری اینه. در این رفت و آمد ها خیلی بیشتر با خانواده مسعود آشنا شدم. چون مسعود خیلی اهل حرف زدنهای اینجوری نبود منم تمام سوالاتم را از طریق مادرش و خواهرهایش جواب می گرفتم. البته رابطه من و جاریم هیچ وقت خوب نشد. یک روز مادر شوهرم داشت از قهر خواهرش صحبت می کرد و از اینکه چقدر دلش برایش تنگ شده پرسیدم: راستی مامان جان چرا با این خواهرتون ارتباط ندارید؟ خیلی سرش درد می کرد ترافیک‌ هم امانش را بریده بود با همون چشم های بسته گفت : سر قضیه و دیگه خواهرم حاضرنیست اسم منو بیاره ... با تعجب گفتم مسعود و عاطفه!!! ـ مگه خبر نداشتی؟ به دروغ گفتم چرا خب یه چیزایی میدونستم اما دقیقشو نه خبر ندارم ـ مسعود و عاطفه 3 سالی باهم دوست بودن همه هم میدونستیم که همو میخوان اما نمیدونم یه دفعه چی شد که زدن به تیپ و تاپ هم ، خواهرم همه چیز رو از چشم مسعود می دید و کلا قطع رابطه کرد ، دو سال بعدش هم که مسعود تو رو گرفت ... عاطفه رو دیدی که شب عقدتون اومد ، اما آبجیم نمیاد خیلی دلم براش تنگ شده ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_هشتم ۱ ♥️💭شروع یک پا
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 برای شام سفره ی بلندی انداخته بودند. مسعود کنارم نشسته بود و بهم رسیدگی می کرد. بقیه هم برای به اصطلاح او شوخی می کردند. مشغول خوردن غذا بودم که سنگینی را حس کردم ، بدون این که جلب توجه کنم آرام سرم را بلند کردم ، بود... اما نگاه خیره اش روی من نبود بلکه تماما محو خنده های شده بود... قاشقم را روی زمین گذاشتم ... صداهای دور و برم گنگ شدند ... تا آخر سفره لبخندی روی لب هایم ننشست و لقمه ای از گلویم پایین نرفت ... مسعود چندبار پرسید : چیزی شده؟ چیزی لازم نداری؟ و من با لحنی کنترل شده جوابش را می دادم. خدایا چرا ی این دختر روی زندگی من افتاده؟ حالم بد بود ... بعد از شام به من گفتند که من زحمتی نکشم و بقیه مشغول جمع کردن سفره شدند. چندباری عاطفه ظرف ها را به دست مسعود داد و او هم تشکر کرد. احساس می کردم دارم ... گلویم هم درد گرفته بود ... از زیر چادر گل دار دستم را روی شکمم گذاشتم ، بچه خیلی تکان می خورد انگار تمام اضطراب من به جان کودکم ریخته شده بود ... مادرشوهرم کمکم کرد تا به اتاق بروم ، روی زمین خوابیدن برایم سخت بود به هر سختی روی تشک دراز کشیدم و به بهانه ی فشار پایین ، سرم را هم پوشاندم. یک ساعت بعد مسعود پیشم آمد ، یک ساعتی که برایم یک سال گذشت. +خوبی خانومم؟ به بچه اشاره کرد این ناقلا چرا انقدر زن منو اذیت می کنه آخه؟؟؟؟ نتوانستم به او بگویم که زجر من از دست دوست دختر سابق توست. همیشه از این که یک عشق ناب و پاک را تقدیم شوهرم کرده بودم به خود می بالیدم ، فکرش را هم نمی کردم همسر من مردی شود که قبل از من با کسی بوده . اما سرنوشت طوری دیگر رقم خورده بود. با بد خلقی گفتم : _ بد نیستم ، یه کم استراحت کنم بهتر هم می شوم. آن شب با همه ی بد احوالی ام گذشت. فردا صبح مسعود بیدارم کرد و با ماشین به جنگل رفتیم ، سعی کردم شب گذشته را فراموش کنم و از لحظه ها لذت ببرم. مسعود خوش سفر بود و همیشه با او حالم عالی می شد. ناهار را هم بیرون خوردیم و نزدیک غروب برگشتیم. هر دو خندان و با صورت های بشاش وارد ویلا شدیم. هرکسی مشغول کاری‌بود. پدرشوهرم گوشه سالن اشاره کرد و رفتم کنارش نشستم. بعد از شام شروع به خاطره گویی کردند و زن ها و مردها خاطرات خنده دار خود را با آب و تاب تعریف می کردند. خوش می گذشت... اما ... اما مسعود ساکت تر از همیشه شده بود. به خاطره ها نمی خندید و بیشتر در افکار‌خودش بود. گاه گاهی‌ نگاهم می کرد و لبخند می زد... شوهرم را خوب می شناختم ، می دانستم از چیزی ‌ناراحت است و ‌یا چیزی فکرش را مشغول کرده ، با اشاره پرسیدم چیزی شده؟ با لبخند شانه بالا انداخت و سری تکان داد که چیزی‌نشده. چند دقیقه ی بعد هم برای خواب به اتاق رفت. من هم عذرخواهی کردم و به طبقه ی بالا رفتم . دراز کشیده بود و پشتش به من بود ... سر شوخی ‌را باز کردم برگشت و رو به من شد. _ خوبی مسعود؟ با بی حوصلگی جواب داد : + بععله خانومم چرا که بد باشم ؟ یه شیرین خانوم دارم با یه بچه که تو راهه ، چرا باید بد باشم؟ _خب خداروشکر ... نگرانت شدم... +نه عزیزم خیالت راحت یه کم خسته ام شیرین بیا فردا صبح برگردیم تهران کارهامون همه مونده. منم از خداخواسته گفتم: _فردا !!! باشه هرچی بگه. دراز کشیدم ... مسعود زود خوابش برد. از اینکه فردا برمی گشتیم تهران خیالم راحت شده بود ... در تاریکی به چهره اش خیره بودم ، ، در این شکی نبود ... اما ... به پهلو شدم ، ذکر گفتم تا خوابم ببرد. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 نیمه های شب از خواب بیدار شدم دیدم مسعود سر جایش ... چند دقیقه صبر کردم گفتم شاید به دستشویی رفته و می آید ... دیر کرده بود ... نگرانش شدم ... آرام بلند شدم ، روسری سر کردم و بی سرو صدا از اتاق بیرون رفتم. بالای ‌پله ها بودم و میخواستم پایین بروم که ... دیدم ... انگار خواب‌می دیدم... کاش هیچ وقت با آن صحنه مواجه نشده بودم ... زیر نور ضعیف در گوشه ی سالن مسعود نشسته بود ... بی صدا می خندید ... و با انگشت اشاره طرفش را به سکوت دعوت می کرد ... و در دستانش برگه های پاسور بود و روبرویش نشسته بود... عاطفه بود با لباس نامناسب در حالی که ورق های بازی را در دستانش جا به جا می کرد و با انگشت های ‌لاک زده اش سیگار می کشید ... نگاه کردم کس دیگری در آن تاریکی نبود... روی زانوهایم خم شدم ... نفسی هم برای گرفته شدن نمانده بود ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 📤( انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است ) @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_نهم #دوستش_داشتم بر
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۲ بی صدا سوختم😞 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 خود مسعود هم خوب می دانست که چیزی شده ، اما به روی من نمی آورد. با همه ی بدحالی ام دلم می خواست بیاید‌ سراغم و از من بپرسد که چرا به این روز افتاده ام ؟ و من هم حرف بزنم ... داد بزنم ... تا سبک شوم ... اما مسعود کم حرف و گوشه گیر و در لاک خودش فرو رفته بود. چند روز به همین منوال گذشت. یک روز دم ظهر به پیشنهاد مادرم به شرکت رفتم تا به قول او فضای بیرون از خانه حالم را بهتر کند. مسعود از خوشحالی پر در آورده بود ، چای و نسکافه و شیرینی و شکلات روی میزم ردیف کرد. نگاهش برق می زد اما چیزی نمی گفت. مشغول کار‌ شدم ، آخر وقت وقتی همه ی کارمندان و مادرم رفتند مسعود به سراغم آمد و گفت : +نمی دونم چی شده ، اما می دونم از من ناراحتی ، نمی خوامم بدونم چی و چرا فقط اینو بدون شیرینم که طاقت بدحالی و سکوت تو رو ندارم ، ازت خواااهش می کنم یا حرف بزن یا این وضعیتو تموم کن. بهش نگاه کردم ، چقدر در نظرم بچه می آمد . نگران نگاهم می کرد . جدی و سرد گفتم: _فعلا نمی تونم حرف بزنم،حالم بده. نمی دونم کی خوب میشم. فعلا یه مدت کاری به کارم نداشته باش. مبهوت فقط نگاهم کرد و آرام نشست ، دیگر حرفی بینمان رد و بدل نشد. آنروز ها ما این شکلی بود . من سرد شده بودم اما مسعود انقدر گرم بود و محبت کرد که کم کم من هم سعی کردم با این قضیه کنار بیایم. هرچند آن شب ، هرشب و هر روز تنم را می لرزاند. رفتار بدی از او نمی دیدم. همه چیز مثل همیشه بود ، جز یک چیز و آن هم " من " بودم که تغییر کرده بودم . حدودا یک ماه قبل از زایمانم دیگر شرکت نرفتم ، گاهی تلفنی پیگیر کارها می شدم . فرزندم که دنیا آمد هر دو خانواده سنگ تمام گذاشتند. مسعود مهربانی شد که شب ها زودتر از من به گریه ی ریحانه بلند می شد و ریحانه هم در آغوش او آرام تر بود. ریحانه دو سه ماهه بود که از مسعود خواستم تا به شرکت برگردم ، دلم برای کارم تنگ شده بود. هر بار ای می آورد و امروز و فردا می کرد. یک روز که اصرار زیاد مرا دید دستپاچه گفت : + ببین شیرین جان ، یه چیزی رو بهت نگفتم ... یعنی نشد که بگم... همونطور که با ریحانه بازی می کردم گفتم: _خب چیو نگفتی الان بگو اصلا فکرش را هم نمی کردم... مسعود گفت: تو که شرکت نبودی شرایط یه جوری شد که مجبور شدم یه نیرو اضافه کنم ... برام جالب شد ، به طرفش برگشتم _ خب ... بعدش ... +حدودا سه ماهه که تو شرکت ما مشغول به کار شده. از میان کلماتش فقط عاطفه را شنیدم. عاطفه چی؟.... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_ششم ۲ 💍💞خوشبخت ترین زن عالم جلسه ای گذاشته شد
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۱ واقعیت تلخ🙁👇 ... چیزی که با چشم می دیدم باورم نمی شد مسعود من به خانمی که میرسید دستش را دراز می کرد و دست می داد بعضی از آنها رویش را هم می بوسیدند یقینا همه آنها محرم او نبودند . احساس می کردم الان حتما غش خواهم کرد. فقط به مادرم اشاره ڪردم کمی آب به من برساند ، مسعود به من که رسید به من هم دست داد و پیشانیم را بوسید ، همه دست و سوت زدند ... به زور می خندیدم... تازه سر جایمان نشسته بودیم که مادر مسعود آمد و گفت : مسعود جان تازه رسیده ... مسعود با خشم به مادرش گفت : آخر کارخودتو کردی؟ نیمه برهنه آمد با من و مسعود دست داد و تبریک گفت آن لحظه نمی دانستم این دختر چه پررنگی در زندگیم خواهد داشت ... نفس کشیدن برایم سخت شده بود. آنجاخدا را شکر کردم که آرایشم غلیظ است و حالات صورتم را می پوشاند. مسعود نگاهم کرد و پرسید: خوبی؟ نمی دانستم چه بگویم فقط گفتم بعداً صحبت می کنیم. تا آخر شب زدند و رقصیدند ، مسعود بیشتر در قسمت مردانه بود. به خودم لعنت فرستادم که چرا قدرت کنترل خودم را ندارم. دلم می خواست همان لحظه از آن خانه میرفتم دلم امام رضا (ع) رو می خواست . آن شب با همه ی سختی هایش گذشت. با همه ی اعتماد به نفس و شجاعتی که داشتم اما نمیدانم چرا از دلخوریم به مسعود چیزی بگویم . مسعود هم بدحالی آن شب مرا به حساب بداخلاقی های مادرش گذاشت و بهم حق داد. قرار بود یک سال نامزد بمانیم و سال بعد زندگی مشترک را شروع کنیم . بجز موارد این چنینی همه چیز عالی بود نزدیک شدن هر چه بیشتر من به مسعود و وابستگی شدیدی که هر دو به هم داشتیم زبانزد دوست و آشنا شده بود. همیشه و همه جا باهم بودیم تمام رستوران های تهران را به نوبت رفتیم و در عرض یک سال بیشتر درآمدمان را خرج تفریح کردیم دوبار کیش و یک بار مشهد که خیلی مسافرت خاطره انگیزی بود . با مادر مسعود هم ارتباط بهتری برقرار کردم ، می دیدم وقتی که با مادرش رابطه ام بهتر می شود مسعود خوشحال تر و آرام تراست ، پس من هم تلاشم را بیشتر کردم . قرار های آرایشگاه رفتنم را با مادرشوهرم تنظیم می کردم . بعد از گرفتن گواهینامه ام با کمک مسعود و پدرم پراید دست دومی خریدیم و رفت و آمدم به خانه پدری مسعود شد . مادر مسعود هم کم کم به داشتن عروس چادری عادت کرد حتی دکتر اعصابش را هم من می بردم پدر شوهرم لقب شیرین را بهم داده بود. مادر برای همه این کار ها می کرد و می گفت رسم مادرشوهرداری اینه. در این رفت و آمد ها خیلی بیشتر با خانواده مسعود آشنا شدم. چون مسعود خیلی اهل حرف زدنهای اینجوری نبود منم تمام سوالاتم را از طریق مادرش و خواهرهایش جواب می گرفتم. البته رابطه من و جاریم هیچ وقت خوب نشد. یک روز مادر شوهرم داشت از قهر خواهرش صحبت می کرد و از اینکه چقدر دلش برایش تنگ شده پرسیدم: راستی مامان جان چرا با این خواهرتون ارتباط ندارید؟ خیلی سرش درد می کرد ترافیک‌ هم امانش را بریده بود با همون چشم های بسته گفت : سر قضیه و دیگه خواهرم حاضرنیست اسم منو بیاره ... با تعجب گفتم مسعود و عاطفه!!! ـ مگه خبر نداشتی؟ به دروغ گفتم چرا خب یه چیزایی میدونستم اما دقیقشو نه خبر ندارم ـ مسعود و عاطفه 3 سالی باهم دوست بودن همه هم میدونستیم که همو میخوان اما نمیدونم یه دفعه چی شد که زدن به تیپ و تاپ هم ، خواهرم همه چیز رو از چشم مسعود می دید و کلا قطع رابطه کرد ، دو سال بعدش هم که مسعود تو رو گرفت ... عاطفه رو دیدی که شب عقدتون اومد ، اما آبجیم نمیاد خیلی دلم براش تنگ شده ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_هفتم ۱ واقعیت تلخ🙁👇 ... چیزی که با چشم می دید
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۲ واقعیت تلخ🙁👇 ترافیک بود آفتاب هم گرم و این حرفها توانی برام نگذاشته بود. باز هم این موضوع را به مسعود بگویم هر کاری کردم عزت نفسم اجازه نداد چیزی از او بپرسم . تب زده بودم یک هفته کامل هر روز زیر سرم بودم اما حالم بهتر نمی شد فقط خودم میدانستم دردم از کجاست... مسعود عین پروانه دورم می چرخید ، تازه پاییز شده بود اما برایم لیمو شیرین گیر آورده بود خودش می برید و آب می گرفت و زور به خوردم می داد. به بهانه بیماری من شب ها هم خانه ما می ماند ، دوستش داشتم و کاش اینهمه برایم خواستنی نبود . ذهنم یاری نمی کرد ، قدرت حلاجی این قضایا را نداشتم هنوز شب عقد اینقدر شدید بود که موضوع عاطفه هم اضافه شد . کم کم خودم را جمع و جور کردم نمیدانم چرا هیچ وقت دوستی نداشتم که بتوانم با او درد و دل کنم ، دوستانم زیاد هستند و اما دوستیهایم نیستند و آن روز ها نداشتن یک همدم بیشتر از همیشه آزارم می داد . 👇👇👇👇 👆👆👆👆 چاره ای نداشتم یعنی ای نداشتم مسعود برایم کم نمی گذاشت که بهانه ای داشته باشم. صبح ها که برای نماز بلند می شدم چند دقیقه به چهره غرق خوابش خیره می ماندم ، ذهنم غرق در فکر و سعی می کردم از این پریشانی در بیایم . همیشه سر نمازهایم از خدا می خواستم که مسعود را به سمت خودش بکشاند ، در حرم امام رضا (ع) فقط برای مسعود دعا کردم که حب ائمه اطهار در دلش متبلور شود. 5 روز مشهد ماندیم اما فقط یکبار به زیارت آمد آن هم خیلی سریع و تند خارج شد. دنیای زیبایی برایم ساخته بود ، اما در این دنیایی که مسعود برایم ساخته بود نداشت ، محرم در آن نبود ، روزه ی ماه مبارک در این زندگی که مسعود برایم ساخته بود جایی نداشت... به من می گفت تو هر اعتقادی داشته باشی اما با من کاری نداشته باش ... این موضوع کمی نبود ... یکبار ازش پرسیدم که با چادری بودن من مشکلی نداری ؟ خندید و گفت: مگه تو چادری هستی؟ ـ عه مسعود مسخره بازی در نیار دیگه ... باز هم خندید و شوخی کرد . +نه حاج خانوم ما کی باشیم شما رو مسخره کنیم... ـ جدی می گم می خوام نظر واقعیتو بدونم. داشت رانندگی می کرد که این سوال را پرسیدم کمی سکوت کرد ماشین را به کنار زد و خیلی جدی رو به من گفت: + شیرین جانم من واقعا چادر تو رو نمی بینم اما نمی تونم بگم در تو چی دیدم که جذبت شدم ، هنوز هم نمیدونم اون چیه ؟ اما مطمئن هستم بودن تو یا بی حجابی تو برام نداره این به خودت مربوطه ، من دنبال جواب سوالم هستم و هنوز پیداش نکردم ، چیزی در تو هست که منو مجذوب خودش کرد چیزی که تو دختر های اطراف من نبوده و نیست ، برای همینه که عاشقت شدم . خودت می دونی یه پسر ۳۰ ساله حتما تجربه های عاطفی قبلی داشته (تصویر نیمه برهنه جلوی چشمام بود) اما به جرات می تونم بگم چیزی که در تو به من آرامش میده وقت جای دیگه پیداش نکردم ، پس نگران چادر و حجابت نباش ، هرجور دوست داری زندگی کن . نمیخوام ذهنت بیشتر از این درگیر این موضوع بشه. بعد از مدتها حالم خوب شده بود مسعود با این حرفش خیالم رو راحت کرد. آن روز نمیدانستم که آن چیزی که در من مسعود را جذب کرده بود چه بود ؟ سالها بعد فهمیدم که دیگر فایده ای نداشت.... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_هشتم ۲ 💭♥️شروع یک پایان تازه بدهی شرکت به پد
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 برای شام سفره ی بلندی انداخته بودند. مسعود کنارم نشسته بود و بهم رسیدگی می کرد. بقیه هم برای به اصطلاح او شوخی می کردند. مشغول خوردن غذا بودم که سنگینی را حس کردم ، بدون این که جلب توجه کنم آرام سرم را بلند کردم ، بود... اما نگاه خیره اش روی من نبود بلکه تماما محو خنده های شده بود... قاشقم را روی زمین گذاشتم ... صداهای دور و برم گنگ شدند ... تا آخر سفره لبخندی روی لب هایم ننشست و لقمه ای از گلویم پایین نرفت ... مسعود چندبار پرسید : چیزی شده؟ چیزی لازم نداری؟ و من با لحنی کنترل شده جوابش را می دادم. خدایا چرا ی این دختر روی زندگی من افتاده؟ حالم بد بود ... بعد از شام به من گفتند که من زحمتی نکشم و بقیه مشغول جمع کردن سفره شدند. چندباری عاطفه ظرف ها را به دست مسعود داد و او هم تشکر کرد. احساس می کردم دارم ... گلویم هم درد گرفته بود ... از زیر چادر گل دار دستم را روی شکمم گذاشتم ، بچه خیلی تکان می خورد انگار تمام اضطراب من به جان کودکم ریخته شده بود ... مادرشوهرم کمکم کرد تا به اتاق بروم ، روی زمین خوابیدن برایم سخت بود به هر سختی روی تشک دراز کشیدم و به بهانه ی فشار پایین ، سرم را هم پوشاندم. یک ساعت بعد مسعود پیشم آمد ، یک ساعتی که برایم یک سال گذشت. +خوبی خانومم؟ به بچه اشاره کرد این ناقلا چرا انقدر زن منو اذیت می کنه آخه؟؟؟؟ نتوانستم به او بگویم که زجر من از دست دوست دختر سابق توست. همیشه از این که یک عشق ناب و پاک را تقدیم شوهرم کرده بودم به خود می بالیدم ، فکرش را هم نمی کردم همسر من مردی شود که قبل از من با کسی بوده . اما سرنوشت طوری دیگر رقم خورده بود. با بد خلقی گفتم : _ بد نیستم ، یه کم استراحت کنم بهتر هم می شوم. آن شب با همه ی بد احوالی ام گذشت. فردا صبح مسعود بیدارم کرد و با ماشین به جنگل رفتیم ، سعی کردم شب گذشته را فراموش کنم و از لحظه ها لذت ببرم. مسعود خوش سفر بود و همیشه با او حالم عالی می شد. ناهار را هم بیرون خوردیم و نزدیک غروب برگشتیم. هر دو خندان و با صورت های بشاش وارد ویلا شدیم. هرکسی مشغول کاری‌بود. پدرشوهرم گوشه سالن اشاره کرد و رفتم کنارش نشستم. بعد از شام شروع به خاطره گویی کردند و زن ها و مردها خاطرات خنده دار خود را با آب و تاب تعریف می کردند. خوش می گذشت... اما ... اما مسعود ساکت تر از همیشه شده بود. به خاطره ها نمی خندید و بیشتر در افکار‌خودش بود. گاه گاهی‌ نگاهم می کرد و لبخند می زد... شوهرم را خوب می شناختم ، می دانستم از چیزی ‌ناراحت است و ‌یا چیزی فکرش را مشغول کرده ، با اشاره پرسیدم چیزی شده؟ با لبخند شانه بالا انداخت و سری تکان داد که چیزی‌نشده. چند دقیقه ی بعد هم برای خواب به اتاق رفت. من هم عذرخواهی کردم و به طبقه ی بالا رفتم . دراز کشیده بود و پشتش به من بود ... سر شوخی ‌را باز کردم برگشت و رو به من شد. _ خوبی مسعود؟ با بی حوصلگی جواب داد : + بععله خانومم چرا که بد باشم ؟ یه شیرین خانوم دارم با یه بچه که تو راهه ، چرا باید بد باشم؟ _خب خداروشکر ... نگرانت شدم... +نه عزیزم خیالت راحت یه کم خسته ام شیرین بیا فردا صبح برگردیم تهران کارهامون همه مونده. منم از خداخواسته گفتم: _فردا !!! باشه هرچی بگه. دراز کشیدم ... مسعود زود خوابش برد. از اینکه فردا برمی گشتیم تهران خیالم راحت شده بود ... در تاریکی به چهره اش خیره بودم ، ، در این شکی نبود ... اما ... به پهلو شدم ، ذکر گفتم تا خوابم ببرد. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 نیمه های شب از خواب بیدار شدم دیدم مسعود سر جایش ... چند دقیقه صبر کردم گفتم شاید به دستشویی رفته و می آید ... دیر کرده بود ... نگرانش شدم ... آرام بلند شدم ، روسری سر کردم و بی سرو صدا از اتاق بیرون رفتم. بالای ‌پله ها بودم و میخواستم پایین بروم که ... دیدم ... انگار خواب‌می دیدم... کاش هیچ وقت با آن صحنه مواجه نشده بودم ... زیر نور ضعیف در گوشه ی سالن مسعود نشسته بود ... بی صدا می خندید ... و با انگشت اشاره طرفش را به سکوت دعوت می کرد ... و در دستانش برگه های پاسور بود و روبرویش نشسته بود... عاطفه بود با لباس نامناسب در حالی که ورق های بازی را در دستانش جا به جا می کرد و با انگشت های ‌لاک زده اش سیگار می کشید ... نگاه کردم کس دیگری در آن تاریکی نبود... روی زانوهایم خم شدم ... نفسی هم برای گرفته شدن نمانده بود ... ... ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_دهم ۱ بی صدا سوختم😞 زمان را درک نمی کردم ...
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۲ بی صدا سوختم😞 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 خود مسعود هم خوب می دانست که چیزی شده ، اما به روی من نمی آورد. با همه ی بدحالی ام دلم می خواست بیاید‌ سراغم و از من بپرسد که چرا به این روز افتاده ام ؟ و من هم حرف بزنم ... داد بزنم ... تا سبک شوم ... اما مسعود کم حرف و گوشه گیر و در لاک خودش فرو رفته بود. چند روز به همین منوال گذشت. یک روز دم ظهر به پیشنهاد مادرم به شرکت رفتم تا به قول او فضای بیرون از خانه حالم را بهتر کند. مسعود از خوشحالی پر در آورده بود ، چای و نسکافه و شیرینی و شکلات روی میزم ردیف کرد. نگاهش برق می زد اما چیزی نمی گفت. مشغول کار‌ شدم ، آخر وقت وقتی همه ی کارمندان و مادرم رفتند مسعود به سراغم آمد و گفت : +نمی دونم چی شده ، اما می دونم از من ناراحتی ، نمی خوامم بدونم چی و چرا فقط اینو بدون شیرینم که طاقت بدحالی و سکوت تو رو ندارم ، ازت خواااهش می کنم یا حرف بزن یا این وضعیتو تموم کن. بهش نگاه کردم ، چقدر در نظرم بچه می آمد . نگران نگاهم می کرد . جدی و سرد گفتم: _فعلا نمی تونم حرف بزنم،حالم بده. نمی دونم کی خوب میشم. فعلا یه مدت کاری به کارم نداشته باش. مبهوت فقط نگاهم کرد و آرام نشست ، دیگر حرفی بینمان رد و بدل نشد. آنروز ها ما این شکلی بود . من سرد شده بودم اما مسعود انقدر گرم بود و محبت کرد که کم کم من هم سعی کردم با این قضیه کنار بیایم. هرچند آن شب ، هرشب و هر روز تنم را می لرزاند. رفتار بدی از او نمی دیدم. همه چیز مثل همیشه بود ، جز یک چیز و آن هم " من " بودم که تغییر کرده بودم . حدودا یک ماه قبل از زایمانم دیگر شرکت نرفتم ، گاهی تلفنی پیگیر کارها می شدم . فرزندم که دنیا آمد هر دو خانواده سنگ تمام گذاشتند. مسعود مهربانی شد که شب ها زودتر از من به گریه ی ریحانه بلند می شد و ریحانه هم در آغوش او آرام تر بود. ریحانه دو سه ماهه بود که از مسعود خواستم تا به شرکت برگردم ، دلم برای کارم تنگ شده بود. هر بار ای می آورد و امروز و فردا می کرد. یک روز که اصرار زیاد مرا دید دستپاچه گفت : + ببین شیرین جان ، یه چیزی رو بهت نگفتم ... یعنی نشد که بگم... همونطور که با ریحانه بازی می کردم گفتم: _خب چیو نگفتی الان بگو اصلا فکرش را هم نمی کردم... مسعود گفت: تو که شرکت نبودی شرایط یه جوری شد که مجبور شدم یه نیرو اضافه کنم ... برام جالب شد ، به طرفش برگشتم _ خب ... بعدش ... +حدودا سه ماهه که تو شرکت ما مشغول به کار شده. از میان کلماتش فقط عاطفه را شنیدم. عاطفه چی؟.... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh