eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.6هزار دنبال‌کننده
14.7هزار عکس
13.6هزار ویدیو
336 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
═══📖 🇮🇷 @tanhamasiraaramesh 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🇮🇷 @tanhamasiraaramesh 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_نهم زمین از لرزیدن ایست
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 پشت یک وانت که کلی وسیله بار زده بود سوار شدیم. چادرم خاک خالی بود ، با حال نزار یک‌جای تنگ گوشه وانت خودم را جا کردم ، مرتضی بالای سرم روی بار نشسته بود و باد به صورتش می‌خورد ، حال اشک ریختن هم نداشتم فقط خیره بودم و تصویر پدرم از جلوی چشمانم رد نمی‌شد ، چقدر بی خبری سخت بود. یک ساعتی راه پیچ‌درپیچ طی شد ، حالت تهوع داشتم و خداخدا می‌کردم این زمان به پایان برسد پیش‌ازظهر به روستا رسیدیم حجم آوار و ویرانی به‌حدی بود که نه کوچه‌ای مانده بود و نه راهی . دوتا ماشین نیروهای امدادی مستقر بودند و مردم مشغول آواربرداری کنار قبرستان هم عده‌ای مشغول شیون . مرتضی پیش افتاد ... پشت سرش افتان و خیزان می‌رفتم حواسش به من بود که زمین نخورم ... به اولین آشنا که رسیدیم مرتضی سراغ پدرم را گرفت ، از صحبت‌های آن‌ها چیزی متوجه نمی‌شدم فقط دیدم که مرتضی سر تکان می‌داد و متأثر شد... روی زمین پهن شدم هیچ توانی برای ایستادن نداشتم ، با همه توانم فریاد زدم: باباااا مرتضی به سمتم دوید : _آب بیارید ... آب بیارید ... صدایش را گنگ می‌شنیدم : _طیبه طیبه جان!!! به خدا هیچی نشده آب به صورتم می‌پاشید چشم‌هایم را به‌زحمت باز کردم چند نفر دورم جمع‌شده بودند با دست‌هایم یقه‌اش را گرفتم : +مرتضی بابام کجاست ؟؟!!! _ این آبو بخور... خوبه به خدا ... خوبه داره میاد این‌جا ... +دروغ می‌گی... بابام مرده حتماً ... مرتضی دروغ میگی... از دور صدایش را شنیدم ... خودش بود : +مرتضی... آهای مرتضی ... به‌شدت مرتضی را کنار زدم و دیدمش ... پدرم خاک‌آلود به سمتم می‌آمد... خدایا شکرت یکی از زیباترین لحظات عمرم را در آن دم حس کردم ، آغوش پدرم امن‌ترین جای دنیا بود در حین بوسیدن پدرم دیدم که مرتضی سجده شکر می‌کند. بعد از دو روز بالاخره نفسم به ریه‌هایم رسید. نیم ساعتی به گفت‌وگو پرداختیم و بعد با مدیریت بابا ما هم مشغول امدادرسانی شدیم. ساعات و روزهای سختی بود ، در روستای کوچک و تقریباً خالی‌ازسکنه‌ی ما حدود پانزده نفر کشته‌شده بودند ، زخمی هم کم نبود بحث اسکان موقت غذا ، دارو و درمان ، دنیای کار بود و خدا را شکر پدرم مرد روزهای سخت اوضاع را مدیریت می‌کرد. از زرنگی مرتضی کیف می‌کردم مثل پدرم دقیق و کاربلد بود کاری و با غیرت زحمت میکشید و مهربانانه به مردم خدمات می‌رساند. سه روز سخت را پشت سر گذاشتیم تا آن شب که زندگی من و مرتضی وارد فاز جدید خود شد ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... 🏴🌹@tanhamasirearamesh
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 پشت یک وانت که کلی وسیله بار زده بود سوار شدیم. چادرم خاکی خاکی بود ، با حال نزار یک‌جای تنگ گوشه وانت خودم را جا کردم ، مرتضی بالای سرم روی بار نشسته بود و باد به صورتش می‌خورد ، حال اشک ریختن هم نداشتم فقط خیره بودم و تصویر پدرم از جلوی چشمانم رد نمی‌شد ، چقدر بی خبری سخت بود. یک ساعتی راه پیچ‌درپیچ طی شد ، حالت تهوع داشتم و خداخدا می‌کردم این زمان به پایان برسد . پیش‌ازظهر به روستا رسیدیم حجم آوار و ویرانی به‌حدی بود که نه کوچه‌ای مانده بود و نه راهی . دوتا ماشین نیروهای امدادی مستقر بودند و مردم مشغول آواربرداری ، کنار قبرستان هم عده‌ای مشغول شیون . مرتضی پیش افتاد ... پشت سرش افتان و خیزان می‌رفتم حواسش به من بود که زمین نخورم ... به اولین آشنا که رسیدیم مرتضی سراغ پدرم را گرفت ، از صحبت‌های آن‌ها چیزی متوجه نمی‌شدم فقط دیدم که مرتضی سر تکان داد و متأثر شد... روی زمین پهن شدم هیچ توانی برای ایستادن نداشتم ، با همه توانم فریاد زدم: باباااا مرتضی به سمتم دوید : _آب بیارید ... آب بیارید ... صدایش را گنگ می‌شنیدم : _طیبه طیبه جان!!! به خدا هیچی نشده آب به صورتم می‌پاشید چشم‌هایم را به‌زحمت باز کردم چند نفر دورم جمع‌شده بودند با دست‌هایم یقه‌اش را گرفتم : +مرتضی بابام کجاست ؟؟!!! _ این آبو بخور... خوبه به خدا ... خوبه داره میاد این‌جا ... +دروغ می‌گی... بابام مرده حتماً ... مرتضی دروغ میگی... از دور صدایش را شنیدم ... خودش بود : +مرتضی... آهای مرتضی ... به‌شدت مرتضی را کنار زدم و دیدمش ... پدرم خاک‌آلود به سمتم می‌آمد... خدایا شکرت یکی از زیباترین لحظات عمرم را در آن دم حس کردم ، آغوش پدرم امن‌ترین جای دنیا بود در حین بوسیدن پدرم دیدم که مرتضی سجده شکر می‌کند. بعد از دو روز بالاخره نفسم به ریه‌هایم رسید. نیم ساعتی به گفت‌وگو پرداختیم و بعد با مدیریت بابا ما هم مشغول امدادرسانی شدیم. ساعات و روزهای سختی بود ، در روستای کوچک و تقریباً خالی‌ازسکنه‌ی ما حدود پانزده نفر کشته‌شده بودند ، زخمی هم کم نبود بحث اسکان موقت ، غذا ، دارو و درمان ، دنیای کار بود و خدا را شکر پدرم مرد روزهای سخت ، اوضاع را مدیریت می‌کرد. از زرنگی مرتضی کیف می‌کردم مثل پدرم دقیق و کاربلد بود ، کاری و با غیرت زحمت میکشید و مهربانانه به مردم خدمات می‌رساند. سه روز سخت را پشت سر گذاشتیم تا آن شب که زندگی من و مرتضی وارد فاز جدید خود شد ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_نهم #دوستش_داشتم برای شام سفره ی بلندی انداخت
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۱ بی صدا سوختم😞 زمان را درک نمی کردم ... به صورتم آب پاشیده میشد ... صدای گنگ همهمه می شنیدم ... صدای مرد و زن با هم می آمد . نا خودآگاه دستم به روسریم رفت و آنرا صاف کردم ، با همان حال هم نگران حجابم بود . مسعود روی شانه هایم بود و محکم تکانم می داد و صدایم می زد . صدای مادر شوهرم را میشنیدم که به مسعود دلداری می داد . پلکهایم با سختی باز شد ، پرسیدم : _ چی شده ؟ مسعود با نگرانی گفت : +هیچی عزیزم زن دایی اینجا پیدات کرده ، از حال رفته بودی . به یکباره یادم آمد ... لحظات عمرم بود و یاد آوریش هم قلبم را می فشرد ... چشمانم را بستم ... دستانم را روی دستان مسعود گذاشتم و محکم از شانه هایم کردم. زیر لب گفتم : _ولم کن پدر مسعود که روی من خم شده بود به مسعود گفت: _ولش کن باباجان خوب شده نگران نباش. چشم هایم را باز کردم ، مسعود هنوز به فاصله ی کمی از صورتم خم بود ، فقط خیره نگاهش کردم و گفتم: _برو کنار مات و مبهوت کناری نشست به آرامی از جا بلند شدم و نشستم و به همه گفتم خوبم نگران نباشید. پراکنده شدند و من به کمک خواهر مسعود به اتاقم رفتم. مسعود سعی می کرد کمکم کند و من حتی نمی توانستم نگاهش کنم. ویارم صد برابر شده بود. وقتی تنها شدیم مسعود طرفم آمد: +عشقم مُردم از ترس... چرا اینطوری شدی تو پس؟ ساکت بودم ، شوک زده تر از آن بودم که حرفی بزنم . فقط با چشم های سرد نگاهش کردم: _از اتاق برو بیرون +شیرین!!! _فقط برو بیرون مسعود... بدون کلمه ای حرف خارج شد. نیم ساعت بعد اذان گفتند ، برای وضو از اتاق خارج شدم ، دیدم که پشت در به حالت نشسته خوابش برده.... برایم مهم نبود ، وضو گرفتم نماز خواندم ،خوابم نبرد ، چمدان ها را جمع کردم. مسعود زودتر از همیشه بیدار شد ، فقط اشاره کردم این چمدانها را ببر داخل ماشین. در سکوت و بدون خداحافظی از ویلا رفتیم. تا تهران کلمه ای حرف نزدم... آن شب در درون من چیزی که وقت دیگر درست نشد... مسعود چیزی نمی گفت ، مبهوت بود عصبی بود. رانندگی اش تند و خطرناک شده بود. به خانه که رسیدیم گویا به بازگشتم ، خانه ام را دوست داشتم. این غرور لعنتی ام اجازه حرف زدن نمی داد... بغضم نمی ترکید و این حالم را بدتر می کرد... مسعود از مادرم خواست چندروزی پیش من بماند،به مادرم گفته بود که چه ویاری دارم ، برای همین جای سوال باقی نماند. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_دهم ۱ بی صدا سوختم😞 زمان را درک نمی کردم ...
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۲ بی صدا سوختم😞 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 خود مسعود هم خوب می دانست که چیزی شده ، اما به روی من نمی آورد. با همه ی بدحالی ام دلم می خواست بیاید‌ سراغم و از من بپرسد که چرا به این روز افتاده ام ؟ و من هم حرف بزنم ... داد بزنم ... تا سبک شوم ... اما مسعود کم حرف و گوشه گیر و در لاک خودش فرو رفته بود. چند روز به همین منوال گذشت. یک روز دم ظهر به پیشنهاد مادرم به شرکت رفتم تا به قول او فضای بیرون از خانه حالم را بهتر کند. مسعود از خوشحالی پر در آورده بود ، چای و نسکافه و شیرینی و شکلات روی میزم ردیف کرد. نگاهش برق می زد اما چیزی نمی گفت. مشغول کار‌ شدم ، آخر وقت وقتی همه ی کارمندان و مادرم رفتند مسعود به سراغم آمد و گفت : +نمی دونم چی شده ، اما می دونم از من ناراحتی ، نمی خوامم بدونم چی و چرا فقط اینو بدون شیرینم که طاقت بدحالی و سکوت تو رو ندارم ، ازت خواااهش می کنم یا حرف بزن یا این وضعیتو تموم کن. بهش نگاه کردم ، چقدر در نظرم بچه می آمد . نگران نگاهم می کرد . جدی و سرد گفتم: _فعلا نمی تونم حرف بزنم،حالم بده. نمی دونم کی خوب میشم. فعلا یه مدت کاری به کارم نداشته باش. مبهوت فقط نگاهم کرد و آرام نشست ، دیگر حرفی بینمان رد و بدل نشد. آنروز ها ما این شکلی بود . من سرد شده بودم اما مسعود انقدر گرم بود و محبت کرد که کم کم من هم سعی کردم با این قضیه کنار بیایم. هرچند آن شب ، هرشب و هر روز تنم را می لرزاند. رفتار بدی از او نمی دیدم. همه چیز مثل همیشه بود ، جز یک چیز و آن هم " من " بودم که تغییر کرده بودم . حدودا یک ماه قبل از زایمانم دیگر شرکت نرفتم ، گاهی تلفنی پیگیر کارها می شدم . فرزندم که دنیا آمد هر دو خانواده سنگ تمام گذاشتند. مسعود مهربانی شد که شب ها زودتر از من به گریه ی ریحانه بلند می شد و ریحانه هم در آغوش او آرام تر بود. ریحانه دو سه ماهه بود که از مسعود خواستم تا به شرکت برگردم ، دلم برای کارم تنگ شده بود. هر بار ای می آورد و امروز و فردا می کرد. یک روز که اصرار زیاد مرا دید دستپاچه گفت : + ببین شیرین جان ، یه چیزی رو بهت نگفتم ... یعنی نشد که بگم... همونطور که با ریحانه بازی می کردم گفتم: _خب چیو نگفتی الان بگو اصلا فکرش را هم نمی کردم... مسعود گفت: تو که شرکت نبودی شرایط یه جوری شد که مجبور شدم یه نیرو اضافه کنم ... برام جالب شد ، به طرفش برگشتم _ خب ... بعدش ... +حدودا سه ماهه که تو شرکت ما مشغول به کار شده. از میان کلماتش فقط عاطفه را شنیدم. عاطفه چی؟.... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_نهم زمین از لرزیدن ایستاد ... صدای جیغ بچ
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 پشت یک وانت که کلی وسیله بار زده بود سوار شدیم. چادرم خاکی خاکی بود ، با حال نزار یک‌جای تنگ گوشه وانت خودم را جا کردم ، مرتضی بالای سرم روی بار نشسته بود و باد به صورتش می‌خورد ، حال اشک ریختن هم نداشتم فقط خیره بودم و تصویر پدرم از جلوی چشمانم رد نمی‌شد ، چقدر بی خبری سخت بود. یک ساعتی راه پیچ‌درپیچ طی شد ، حالت تهوع داشتم و خداخدا می‌کردم این زمان به پایان برسد . پیش‌ازظهر به روستا رسیدیم حجم آوار و ویرانی به‌حدی بود که نه کوچه‌ای مانده بود و نه راهی . دوتا ماشین نیروهای امدادی مستقر بودند و مردم مشغول آواربرداری ، کنار قبرستان هم عده‌ای مشغول شیون . مرتضی پیش افتاد ... پشت سرش افتان و خیزان می‌رفتم حواسش به من بود که زمین نخورم ... به اولین آشنا که رسیدیم مرتضی سراغ پدرم را گرفت ، از صحبت‌های آن‌ها چیزی متوجه نمی‌شدم فقط دیدم که مرتضی سر تکان داد و متأثر شد... روی زمین پهن شدم هیچ توانی برای ایستادن نداشتم ، با همه توانم فریاد زدم: باباااا مرتضی به سمتم دوید : _آب بیارید ... آب بیارید ... صدایش را گنگ می‌شنیدم : _طیبه طیبه جان!!! به خدا هیچی نشده آب به صورتم می‌پاشید چشم‌هایم را به‌زحمت باز کردم چند نفر دورم جمع‌شده بودند با دست‌هایم یقه‌اش را گرفتم : +مرتضی بابام کجاست ؟؟!!! _ این آبو بخور... خوبه به خدا ... خوبه داره میاد این‌جا ... +دروغ می‌گی... بابام مرده حتماً ... مرتضی دروغ میگی... از دور صدایش را شنیدم ... خودش بود : +مرتضی... آهای مرتضی ... به‌شدت مرتضی را کنار زدم و دیدمش ... پدرم خاک‌آلود به سمتم می‌آمد... خدایا شکرت یکی از زیباترین لحظات عمرم را در آن دم حس کردم ، آغوش پدرم امن‌ترین جای دنیا بود در حین بوسیدن پدرم دیدم که مرتضی سجده شکر می‌کند. بعد از دو روز بالاخره نفسم به ریه‌هایم رسید. نیم ساعتی به گفت‌وگو پرداختیم و بعد با مدیریت بابا ما هم مشغول امدادرسانی شدیم. ساعات و روزهای سختی بود ، در روستای کوچک و تقریباً خالی‌ازسکنه‌ی ما حدود پانزده نفر کشته‌شده بودند ، زخمی هم کم نبود بحث اسکان موقت ، غذا ، دارو و درمان ، دنیای کار بود و خدا را شکر پدرم مرد روزهای سخت ، اوضاع را مدیریت می‌کرد. از زرنگی مرتضی کیف می‌کردم مثل پدرم دقیق و کاربلد بود ، کاری و با غیرت زحمت میکشید و مهربانانه به مردم خدمات می‌رساند. سه روز سخت را پشت سر گذاشتیم تا آن شب که زندگی من و مرتضی وارد فاز جدید خود شد ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_نهم #دوستش_داشتم برای شام سفره ی بلندی انداخت
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۱ بی صدا سوختم😞 زمان را درک نمی کردم ... به صورتم آب پاشیده میشد ... صدای گنگ همهمه می شنیدم ... صدای مرد و زن با هم می آمد . نا خودآگاه دستم به روسریم رفت و آنرا صاف کردم ، با همان حال هم نگران حجابم بود . مسعود روی شانه هایم بود و محکم تکانم می داد و صدایم می زد . صدای مادر شوهرم را میشنیدم که به مسعود دلداری می داد . پلکهایم با سختی باز شد ، پرسیدم : _ چی شده ؟ مسعود با نگرانی گفت : +هیچی عزیزم زن دایی اینجا پیدات کرده ، از حال رفته بودی . به یکباره یادم آمد ... لحظات عمرم بود و یاد آوریش هم قلبم را می فشرد ... چشمانم را بستم ... دستانم را روی دستان مسعود گذاشتم و محکم از شانه هایم کردم. زیر لب گفتم : _ولم کن پدر مسعود که روی من خم شده بود به مسعود گفت: _ولش کن باباجان خوب شده نگران نباش. چشم هایم را باز کردم ، مسعود هنوز به فاصله ی کمی از صورتم خم بود ، فقط خیره نگاهش کردم و گفتم: _برو کنار مات و مبهوت کناری نشست به آرامی از جا بلند شدم و نشستم و به همه گفتم خوبم نگران نباشید. پراکنده شدند و من به کمک خواهر مسعود به اتاقم رفتم. مسعود سعی می کرد کمکم کند و من حتی نمی توانستم نگاهش کنم. ویارم صد برابر شده بود. وقتی تنها شدیم مسعود طرفم آمد: +عشقم مُردم از ترس... چرا اینطوری شدی تو پس؟ ساکت بودم ، شوک زده تر از آن بودم که حرفی بزنم . فقط با چشم های سرد نگاهش کردم: _از اتاق برو بیرون +شیرین!!! _فقط برو بیرون مسعود... بدون کلمه ای حرف خارج شد. نیم ساعت بعد اذان گفتند ، برای وضو از اتاق خارج شدم ، دیدم که پشت در به حالت نشسته خوابش برده.... برایم مهم نبود ، وضو گرفتم نماز خواندم ،خوابم نبرد ، چمدان ها را جمع کردم. مسعود زودتر از همیشه بیدار شد ، فقط اشاره کردم این چمدانها را ببر داخل ماشین. در سکوت و بدون خداحافظی از ویلا رفتیم. تا تهران کلمه ای حرف نزدم... آن شب در درون من چیزی که وقت دیگر درست نشد... مسعود چیزی نمی گفت ، مبهوت بود عصبی بود. رانندگی اش تند و خطرناک شده بود. به خانه که رسیدیم گویا به بازگشتم ، خانه ام را دوست داشتم. این غرور لعنتی ام اجازه حرف زدن نمی داد... بغضم نمی ترکید و این حالم را بدتر می کرد... مسعود از مادرم خواست چندروزی پیش من بماند،به مادرم گفته بود که چه ویاری دارم ، برای همین جای سوال باقی نماند. ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_دهم ۱ بی صدا سوختم😞 زمان را درک نمی کردم ...
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۲ بی صدا سوختم😞 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 خود مسعود هم خوب می دانست که چیزی شده ، اما به روی من نمی آورد. با همه ی بدحالی ام دلم می خواست بیاید‌ سراغم و از من بپرسد که چرا به این روز افتاده ام ؟ و من هم حرف بزنم ... داد بزنم ... تا سبک شوم ... اما مسعود کم حرف و گوشه گیر و در لاک خودش فرو رفته بود. چند روز به همین منوال گذشت. یک روز دم ظهر به پیشنهاد مادرم به شرکت رفتم تا به قول او فضای بیرون از خانه حالم را بهتر کند. مسعود از خوشحالی پر در آورده بود ، چای و نسکافه و شیرینی و شکلات روی میزم ردیف کرد. نگاهش برق می زد اما چیزی نمی گفت. مشغول کار‌ شدم ، آخر وقت وقتی همه ی کارمندان و مادرم رفتند مسعود به سراغم آمد و گفت : +نمی دونم چی شده ، اما می دونم از من ناراحتی ، نمی خوامم بدونم چی و چرا فقط اینو بدون شیرینم که طاقت بدحالی و سکوت تو رو ندارم ، ازت خواااهش می کنم یا حرف بزن یا این وضعیتو تموم کن. بهش نگاه کردم ، چقدر در نظرم بچه می آمد . نگران نگاهم می کرد . جدی و سرد گفتم: _فعلا نمی تونم حرف بزنم،حالم بده. نمی دونم کی خوب میشم. فعلا یه مدت کاری به کارم نداشته باش. مبهوت فقط نگاهم کرد و آرام نشست ، دیگر حرفی بینمان رد و بدل نشد. آنروز ها ما این شکلی بود . من سرد شده بودم اما مسعود انقدر گرم بود و محبت کرد که کم کم من هم سعی کردم با این قضیه کنار بیایم. هرچند آن شب ، هرشب و هر روز تنم را می لرزاند. رفتار بدی از او نمی دیدم. همه چیز مثل همیشه بود ، جز یک چیز و آن هم " من " بودم که تغییر کرده بودم . حدودا یک ماه قبل از زایمانم دیگر شرکت نرفتم ، گاهی تلفنی پیگیر کارها می شدم . فرزندم که دنیا آمد هر دو خانواده سنگ تمام گذاشتند. مسعود مهربانی شد که شب ها زودتر از من به گریه ی ریحانه بلند می شد و ریحانه هم در آغوش او آرام تر بود. ریحانه دو سه ماهه بود که از مسعود خواستم تا به شرکت برگردم ، دلم برای کارم تنگ شده بود. هر بار ای می آورد و امروز و فردا می کرد. یک روز که اصرار زیاد مرا دید دستپاچه گفت : + ببین شیرین جان ، یه چیزی رو بهت نگفتم ... یعنی نشد که بگم... همونطور که با ریحانه بازی می کردم گفتم: _خب چیو نگفتی الان بگو اصلا فکرش را هم نمی کردم... مسعود گفت: تو که شرکت نبودی شرایط یه جوری شد که مجبور شدم یه نیرو اضافه کنم ... برام جالب شد ، به طرفش برگشتم _ خب ... بعدش ... +حدودا سه ماهه که تو شرکت ما مشغول به کار شده. از میان کلماتش فقط عاطفه را شنیدم. عاطفه چی؟.... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh