eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.8هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
10هزار ویدیو
333 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_چهارم #دردسر_عاشقی به
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 در میان عمل انجام شده قرار گرفته بودم ، کنار در ایستادم و مسعود وارد اتاق شد . مادرم سرش را داخل اتاق کرد و با خجالت رو به مسعود گفت : آقای ایمانی لطفا خیلی طولانی نشه ، شما که قبلا با هم صحبت کردید. مسعود هم بدون خجالت گفت : چشم "مامان جان" خیالتون راحت ... مادرم با شنیدن کلمه ی "مامان جان" سرخ و سفید شد و با لکنت تشکر کرد و در را بست . از دست پدر و مادرم عصبانی بودم که چرا به مسعود چنین اجازه ای داده بودند. به گلهای قالی خیره شده بودم ... مسعود شروع به صحبت کرد : + می دونم از دستم ناراحتی من قبلا باید بیشتر از خانوادم برات می گفتم اما ... فکر کردم اینجوری بهتره _ اشتباه فکر کردید ... باید خودتون تشخیص می دادید که این وصلت شدنی نیست ... + چرا مثلا ؟؟؟ حالا چون خانواده ی من از لحاظ اعتقادی با شما فرق دارن ما باید از علاقه ی خودمون بگذریم ؟؟؟ _ شما رو نمی دونم ... اما من نمی تونم با این شرایط زندگی کنم و باید تکلیف این علاقه ... حرفمو قطع کرد . + تکلیف این علاقه مشخصه ... ما همدیگرو دوست داریم ... چطور می تونیم به خاطر این از هم دل بکنیم ؟!! مطمئن باش اگه یک صدم مثل من باشی می تونیم از پس همشون بر بیاییم ... _ شرمنده آقا مسعود من در خودم این عشقی که شما میگید رو نمی بینم ... + تو الان هستی ، نمیتونی درست تصمیم بگیری اگه قضیه رو بهت می گفتم اصلا اجازه نمی دادی که تا اینجا بیاییم ، الانم ازت می خوام که اصلا تصمیم نگیری ، چون مطمئن هستم تو هم نمی تونی منو فراموش کنی ... نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم ... فقط مراقب بودم هق هق گریه ام بلند نشود با گریه گفتم : _ آقا مسعود خیلی برام سخته نمی تونم یه عمر با خانواده ای که منو قبول ندارن زندگی کنم . + می دونم سخته ... درکت می کنم ... اما ازت می خوام تو هم منو درک کنی من نمی تونم یه عمر فقط با تو زندگی کنم ... مسعود سعی می کرد مرا آرام کند و انصافا خوب اینکار را انجام داد به خودم آمدم دیدم چقدر تحت صدایش لحن حرف زدنش و طرز نگاهش قرار گرفتم گویا او در عمق جانم کرده بود. اشکهایم را پاک کرده بودم که مادرم در زد و وارد شد . گفت که خانواده ها منتظر هستند . موقع خروج از اتاق با لبخند بهم گفت : بسپارش به من طوری حرف می زنم که تو راضی باشی ... جو سنگینی بود. پدر مسعود سکوت را شکست ... انگار مسعود پیر شده بود . شخصیت و حرفهایش به دلم نشست . مادرش تصنعی مؤدب بود و مهربانی می کرد اما حالش خوب نبود. پدرم هم مثل همیشه مؤدب و به جا حرف می زد . هر دو خانواده با زبان خودشان اعلام کردند اما باز جواب نهایی را به ما سپردند. مادرم و یکی از خواهر های مسعود به نظر موافق می رسیدند. همه ی نگاهها به سمت ما بود و من نگاهم به مسعود. یک دلم می گفت کاش مسعود نظر مرا مطرح کند و همه چیز شود و یک دلم با هزار التماس می گفت که کاش نظر خودش را مطرح کند ... با همه ی اضطرابم منتظر بودم ... + ممنونم از پدر و مادرم که با وجود مخالفت باز هم برای من آستین بالا زدن ، راستش من به شیرین خانم ( اولین بار بود به اسمم خانم اضافه می کرد ، به اینهمه رسمی بودنش عادت نداشتم ) علاقمند هستم از انتخابم مطمئنم و می دونم ایشون هم به من بی علاقه نیستن. (از خجالت گر گرفتم ) از پدر و مادر شیرین خانم اجازه می خوام که یه فرصتی به ما بدن تا بیشتر با هم آشنا بشیم بعد نظر نهائی رو می تونیم بگیم ... پدر و مادرم به هم نگاه کردند ، پدرم سرش را تکانی داد ، کلافه بود ، یکی از خواهرهای مسعود باز به دادش رسید و با کمک مادرم جو آرام شد . با این پیشنهاد او انگار حرفی برای گفتن نمانده بود . فقط پدرم یک شرط گذاشت باید صیغه ی محرمیت خوانده شود و بقیه هم موافقت کردند. قرار شد برای دو ماه محرم شویم . آن شب با همه ی سختیهایش مطابق میل مسعود به اتمام رسید . موقع رفتن مادرش صورتم را بوسید . سرم حسابی درد می کرد ... تردید ... تردید ... تردید داشتم ، از خودم با خبر بودم می دانستم نمی توانم . از طرفی مسعود برایم شده بود از مدیریتش در مراسم امشب هم خوشم آمده بود . از اینکه بر من داشت و وقتی حرف می زد دهانم بسته می شد بدم نمی آمد . آن شب مدام ذکر می گفتم اما سر دردم بهتر نمی شد این تردید مرا به هم ریخته بود ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_بیست_و_ششم _هوش و است
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 دلم برای دست هاش ،محبت هاش تنگ می شه دلم برای خنده هاش و اخم هاش و همه ی خاطراتش تنگ میشه،اما... +اما باید خودت رو ‌پیدا کنی... شیرین باشی و خودت رو دوست داشته باشی مگه نه؟ با لبخند کمرنگی تایید کرد . _هر روز برات یه آموزش ارسال می کنم،باید کلی سیاست زنانه یادت بدم. +خانوم کشاورز سیاست های زنانه که دیگه به درد من نمی خوره... _قرار شد شیرین رو دوست داشته باشی،شیرین باید اینجور سیاست ها رو بلد باشه. بعد از رفتن شیرین با آقا مسعود تلفنی صحبت کردم ، و قرار گذاشتم ، بی تاب بود... به صبر دعوتش کردم. -به من اعتماد کنید آقا مسعود ، ما هر دو می خوایم به شیرین کمک کنیم اما با عجله کار درست نمیشه. با مادر و مادرشوهر شیرین حرف زدم ، همه ی ماجرا را برایشان توضیح دادم ، مادر ها هم قول همکاری دادند. هر روز یک کلیپ آموزشی از خودم برایش می فرستادم و او هر شب گزارش می داد. با صدا و تصویر من اخت گرفته بود . گاهی حسرت می خورد که کاش زودتر این آموزش ها را به دست آورده بود. از پیشرفتش بودم هم حالش بهتر شده بود و هم کاملا برای اشتباهاتش راه حل پیدا کرده بود. شبی که فردایش عقدکنان عاطفه بود شیرین تماس گرفت. بهم ریخته بود و کمک می خواست تا آرام شود. _شیرین جان فردا تنها نمون برات خوب نیست یه لباس‌ خوشگل بپوش می خوام ببرمت مولودی. با اکراه و تعارف پذیرفت. فردا شیرین آمد ، مرتب شده بود با یک لباس برازنده ، از هفت قلم آرایش ‌خبری و معصومیت صورتش بیشتر به چشم می خورد. _چند دقیقه منتظر باش الان کیفمو میارم با هم میریم. از اتاقی که شیرین در آنجا نشسته بود خارج شدم ، به آقا مسعود نگاهی انداختم و هر دو سری تکان دادیم اقا مسعود وارد اتاق شد و در را بست. چند دقیقه صدایی نشنیدم و بعد گریه های هر دو آرام آرام به گوشم رسید... مسعود را توجیه کرده بودم که چه بگوید و چگونه از دل خانمش در بیاورد. سپرده بودم موقع رفتن در را ببندند و بروند خانه که همه خانواده آنجا چشم انتظارشان بودند. پشت فرمان ماشینم که نشستم از شوق اشک می ریختم و تا کرج با خدایم عاشقانه نجوا می کردم. شیرین قوی شده بود و مسعود به اشتباهاتش پی برده بود. هنوز زخم های زیادی بود که باید می شد و ساعت های زیادی که شیرین و مسعود باید آموزش می دیدند تا کاملا به زندگی مسلط می شدند. باید با هم بیشتر حرف می زدیم اما ... هرچه بود ... این پروژه هم به رسیده بود. پشتیبانم پیام گذاشته بود که : مشاوره ی اضطراری پیش اومده و باز من بودم و جاده و راهی که میرفت تا خاطره ای دیگر بسازد . تمام ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 📤( انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است ) ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_چهارم عمه فاطمه برای من
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 مرتضی درحالی‌که رو به قبر پدرش ماتش برده بود خیلی جدی گفت طیبه من هم باید شهید بشم مثل پدرم تا باز ببینمش . این‌قدر این حرف را جدی گفت که ترسیدم : _خنگ نشو همه که نباید شهید بشن تو اگه پیر بشی و بمیری هم بالاخره باباتو می‌بینی... بعد از شهادت آقاسید رابطه من با عمه و مرتضی عمیق‌تر شد بیشتر خانه‌ی آن‌ها بودم حواسم به غذا خوردن مرتضی و عمه بود. بیشتر از سنم می‌فهمیدم ، ادای معصومه خانم را درمی‌آوردم جارو را خیس می‌کردم و خانه کوچک را جارو می‌زدم. مهمان که می‌آمد چای خرما می‌گرفتم بچه ها را ساکت می‌کردم بی حوصلگی های عمه را تحمل می‌کردم . هرچه شد از همان روزها شد... از همان شب‌ها ... که تا نزدیک سحر با مرتضی بیدار می‌ماندم تا تنها نباشد . گاهی هر دو با هم برای پدر شهیدش قرآن می‌خواندیم. نصفه شب‌ها گرسنه میشدیم و یواشکی در آشپزخانه دنبال خوردنی می‌گشتیم. مادربزرگم از سر و صدای ما بیدار میشد و ترکی میگفت : یاتوی اوشاخلار بعضی وقتها هم سر مسئله پوچی ریز می‌خندیدیم. همه این اتفاقات باعث شد بین من و مرتضی رابطه بسیار عمیقی شکل بگیرد چیزی فراتر از یک وابستگی یا حتی خواهری و برادری. پایان کودکی من آغاز یک حس عمیق با پسری بود که از همه کس به او نزدیک‌تر بودم. استاد به استکان چای که مقابلش گذاشتند خیره شد ، نگاهش در سکوت و در دوردست‌ها جا مانده بود . _خب می‌فرمودید ... با مهربانی نگاهم کرد و لبخند زد: _نه نازنین جان برای امروز بسه دیگه بقیه‌اش بمونه برای فردا ان‌شاءالله. ازشون تشکر کردم ، علی‌رغم میل باطنی بلند شدم وسایلم را جمع کردم زیر چشمی نگاهم به استاد بود که هنوز به استکان چایش خیره بود. بی‌سروصدا با یک خداحافظی کوتاه از دفتر خارج شدم. در راه خیلی حرف‌ها در سرم می‌پیچید گوشی‌ام را از حالت پرواز خارج کردم چند میس کال از آقای رضوی و نسرین داشتم به آقای رضوی گزارش دادم و خیالش را راحت کردم و بعد ماشین را کناری زدم و با نسرین تماس گرفتم و کل ماجرا را برایش تعریف کردم. با هم نتیجه‌گیری کردیم : _حالا می‌شه فهمید یک زن قوی مثل استاد مقدم چطور به این قدرت رسیده، تو درس‌ها و کتاب‌ها چقدر به اثر تربیت دوران کودکی تاکید شده حالا نمونه عینی اون رو می‌شه در زندگی استاد دید خانواده‌ای که درعین فقر و سختی مالی اما همیشه به فرزند خودشون عشق و امنیت دادند اعتماد به نفس که تو بچه تزریق کردند بذری بود که اون موقع کاشته شد و در بزرگسالی ثمر داد. نسرین در تأیید حرف‌هایم گفت : +برای ساختن یک شخصیت قوی حتما باید یه الگوی خوب تو بچگی براش ساخت پدر استاد ، عمه‌شون و آقاسید هرکدوم می‌تونستند وجهی از این شخصیت رو بسازن گفتم نقش نامادری را نباید فراموش کند بااینکه از جهات فرهنگی با این خانواده متفاوت بوده اما خب خودشو وفق داده و درواقع یه‌جورایی خونه رو از نظر روانی امن کرده ... آن شب ویسها را پیاده کردم و همه چیز برای فردا آماده شد. می دانستم فردا به جاهای خوب داستان زندگی خواهیم رسید نگاه خیره استاد به استکان چای تکرار اسم مرتضی و لحن کلام استاد وقتی نام مرتضی را بر زبان می آورد همه نشانه هایی بود تا من را برای شنیدن داستان مشتاق تر کنند. ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
#ژنرالهای_جنگ_اقتصادی #بر_اساس_واقعیت #قسمت_چهارم گفت: باشه نرگس خانم ولی سخته اذیت میشیاااا ن
محمد یه سفره ای انداخته بود که نگو و نپرس ! حقیقتا من تا حالا چنین صبحانه ای براش به این شکل آماده نکرده بودم همینطور که شوکه و ذوق زده بودم، متوجه حضورم شد دستش رو گرفت سمتم و با اشاره و یه حالت خاصی تعظیم کرد و گفت سلام صبح بخیر! البته درستش اینه بگم ظهر بخیر! خانم کارفرمااااا! لبخند عمیقی زدم و توی دلم از این کلمه اش کلی روحم به شعف اومد، خانم کارفرماااا حقیقتا شنیدنش جذاب بود! منم کم نیاوردم و گفتم: چشم رییس ! الساعه حاضر میشم ... در حالی که می رفتم دست و روم رو بشورم صداش از تو آشپزخونه بلند شد و گفت : رئیس نفرماییید خانم! ما مجید آقا! شوفر و شاگرد شما! نشستم کنارش و با هم شروع کردیم صبحانه خوردن شاید به نظر خیلی هاتون این یه اتفاق عادی بود اما برای من که سه و ماه نیم از ازدواجم گذشته بود و از این صحنه ها ندیده بود نه تنها عادی نبود که فوق العاده بود! چقدر این صبحانه چسبید واقعا توی قالب کلمات نمیاد که بگم! حسابی مشغول خوردن بودیم که که گوشی محمد زنگ خورد ولی رد داد و مشغولش کرد بعد هم گفت: مجید آقا بنده خدا از صبح منتظرم بوده... بعد هم ادامه داد: بهش پیامک دادم که دستمون جلو افتاده، نگران نباش دیرتر میام! بعد نگاهی به من کرد و گفت: البته این بخاطر اینکه دیشب کمکم دادی و دستم جلو افتاد، منم تصمیم گرفتم دو_ سه ساعت دیر تر برم سر کار، چون کارم عقب نبود و ضمن اینکه مزد کارفرما رو هم باید تا خورشید غروب نمیکرد میدادیم! دیگه همین قدر بضاعت و توانم بود نرگسی خانم! محمد خوب جواب کار من رو داد و این اولین شارژ باطری عاطفی من بود، شارژی که باعث شد انرژی بگیرم و با تمام قوا این مسیر رو ادامه بدم و خودم رو بدبخت کنم! وقتی محمد میخواست بره ازش خواستم یه مقدار از وسایل رو بذاره داخل خونه که وقتی بیکارم مشغول باشم، محمد هم قبول کرد.... بعد از اینکه رفت به سرعت رفتم سراغ کار محمد دلم میخواست بیشتر و بیشتر کمک بدم تا دستش جلو بیفته! اینقدر مشغول شدم که یادم رفت نهار درست کنم و در حالی که چشم هام رو از شدت خستگی بهم فشار میدادم، یکدفعه دیدم کلید توی در چرخید و در باز شد متعجب که یعنی کی می تونه باشه ؟! دیدم عههههه آقا محمد! نگاهی به ساعت انداختم دیدم ای وای اینقدر درگیر کار بودم که اصلا نفهمیدم زمان چطوری گذشت و غروب شد! توی همون نگاه اول محمد هم فهمید ماجرا چیه! هم خوشحال شد که چقدر کارش رو انداختم جلو! هم ناراحت شد و اومد دستم رو گرفت و گفت: دیگه قرار نشد از اینکارها بکنی مگه نگفتی با هم! نگاه چشمهات کن شده کاسه ی خون! بیا بریم داخل... بعد هم ادامه داد: حالا خانم خانما چی درست کردی بخورم که دارم از گرسنگی جان به جان آفرین تسلیم می کنم؟! دستم رو بهم گره زدم و با حالتی بین شرمندگی و لوس کردن گفتم: من از صبح درگیر کارهای آقامون بودم! نرسیدم دیگه! چشم هاش رو ریز کرد و گفت: عجب!!!! بعد هم لبخندی زد و به حالت شوخی گفت: چکار کنیم رییس شمایی دیگه! وچون خوب کار کردی باشه اشکالی نداره! شام هم مهمون من و با تمام خستگیش رفت توی آشپزخونه! محمد می خواست هر جوری هست کمک های من رو جبران کنه ولی نمی دونست که... ادامه دارد..... نویسنده: با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇 @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_چهارم #دردسر_عاشقی به
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 در میان عمل انجام شده قرار گرفته بودم ، کنار در ایستادم و مسعود وارد اتاق شد . مادرم سرش را داخل اتاق کرد و با خجالت رو به مسعود گفت : آقای ایمانی لطفا خیلی طولانی نشه ، شما که قبلا با هم صحبت کردید. مسعود هم بدون خجالت گفت : چشم "مامان جان" خیالتون راحت ... مادرم با شنیدن کلمه ی "مامان جان" سرخ و سفید شد و با لکنت تشکر کرد و در را بست . از دست پدر و مادرم عصبانی بودم که چرا به مسعود چنین اجازه ای داده بودند. به گلهای قالی خیره شده بودم ... مسعود شروع به صحبت کرد : + می دونم از دستم ناراحتی من قبلا باید بیشتر از خانوادم برات می گفتم اما ... فکر کردم اینجوری بهتره _ اشتباه فکر کردید ... باید خودتون تشخیص می دادید که این وصلت شدنی نیست ... + چرا مثلا ؟؟؟ حالا چون خانواده ی من از لحاظ اعتقادی با شما فرق دارن ما باید از علاقه ی خودمون بگذریم ؟؟؟ _ شما رو نمی دونم ... اما من نمی تونم با این شرایط زندگی کنم و باید تکلیف این علاقه ... حرفمو قطع کرد . + تکلیف این علاقه مشخصه ... ما همدیگرو دوست داریم ... چطور می تونیم به خاطر این از هم دل بکنیم ؟!! مطمئن باش اگه یک صدم مثل من باشی می تونیم از پس همشون بر بیاییم ... _ شرمنده آقا مسعود من در خودم این عشقی که شما میگید رو نمی بینم ... + تو الان هستی ، نمیتونی درست تصمیم بگیری اگه قضیه رو بهت می گفتم اصلا اجازه نمی دادی که تا اینجا بیاییم ، الانم ازت می خوام که اصلا تصمیم نگیری ، چون مطمئن هستم تو هم نمی تونی منو فراموش کنی ... نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم ... فقط مراقب بودم هق هق گریه ام بلند نشود با گریه گفتم : _ آقا مسعود خیلی برام سخته نمی تونم یه عمر با خانواده ای که منو قبول ندارن زندگی کنم . + می دونم سخته ... درکت می کنم ... اما ازت می خوام تو هم منو درک کنی من نمی تونم یه عمر فقط با تو زندگی کنم ... مسعود سعی می کرد مرا آرام کند و انصافا خوب اینکار را انجام داد به خودم آمدم دیدم چقدر تحت صدایش لحن حرف زدنش و طرز نگاهش قرار گرفتم گویا او در عمق جانم کرده بود. اشکهایم را پاک کرده بودم که مادرم در زد و وارد شد . گفت که خانواده ها منتظر هستند . موقع خروج از اتاق با لبخند بهم گفت : بسپارش به من طوری حرف می زنم که تو راضی باشی ... جو سنگینی بود. پدر مسعود سکوت را شکست ... انگار مسعود پیر شده بود . شخصیت و حرفهایش به دلم نشست . مادرش تصنعی مؤدب بود و مهربانی می کرد اما حالش خوب نبود. پدرم هم مثل همیشه مؤدب و به جا حرف می زد . هر دو خانواده با زبان خودشان اعلام کردند اما باز جواب نهایی را به ما سپردند. مادرم و یکی از خواهر های مسعود به نظر موافق می رسیدند. همه ی نگاهها به سمت ما بود و من نگاهم به مسعود. یک دلم می گفت کاش مسعود نظر مرا مطرح کند و همه چیز شود و یک دلم با هزار التماس می گفت که کاش نظر خودش را مطرح کند ... با همه ی اضطرابم منتظر بودم ... + ممنونم از پدر و مادرم که با وجود مخالفت باز هم برای من آستین بالا زدن ، راستش من به شیرین خانم ( اولین بار بود به اسمم خانم اضافه می کرد ، به اینهمه رسمی بودنش عادت نداشتم ) علاقمند هستم از انتخابم مطمئنم و می دونم ایشون هم به من بی علاقه نیستن. (از خجالت گر گرفتم ) از پدر و مادر شیرین خانم اجازه می خوام که یه فرصتی به ما بدن تا بیشتر با هم آشنا بشیم بعد نظر نهائی رو می تونیم بگیم ... پدر و مادرم به هم نگاه کردند ، پدرم سرش را تکانی داد ، کلافه بود ، یکی از خواهرهای مسعود باز به دادش رسید و با کمک مادرم جو آرام شد . با این پیشنهاد او انگار حرفی برای گفتن نمانده بود . فقط پدرم یک شرط گذاشت باید صیغه ی محرمیت خوانده شود و بقیه هم موافقت کردند. قرار شد برای دو ماه محرم شویم . آن شب با همه ی سختیهایش مطابق میل مسعود به اتمام رسید . موقع رفتن مادرش صورتم را بوسید . سرم حسابی درد می کرد ... تردید ... تردید ... تردید داشتم ، از خودم با خبر بودم می دانستم نمی توانم . از طرفی مسعود برایم شده بود از مدیریتش در مراسم امشب هم خوشم آمده بود . از اینکه بر من داشت و وقتی حرف می زد دهانم بسته می شد بدم نمی آمد . آن شب مدام ذکر می گفتم اما سر دردم بهتر نمی شد این تردید مرا به هم ریخته بود ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_بیست_و_ششم _هوش و است
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 دلم برای دست هاش ،محبت هاش تنگ می شه دلم برای خنده هاش و اخم هاش و همه ی خاطراتش تنگ میشه،اما... +اما باید خودت رو ‌پیدا کنی... شیرین باشی و خودت رو دوست داشته باشی مگه نه؟ با لبخند کمرنگی تایید کرد . _هر روز برات یه آموزش ارسال می کنم،باید کلی سیاست زنانه یادت بدم. +خانوم کشاورز سیاست های زنانه که دیگه به درد من نمی خوره... _قرار شد شیرین رو دوست داشته باشی،شیرین باید اینجور سیاست ها رو بلد باشه. بعد از رفتن شیرین با آقا مسعود تلفنی صحبت کردم ، و قرار گذاشتم ، بی تاب بود... به صبر دعوتش کردم. -به من اعتماد کنید آقا مسعود ، ما هر دو می خوایم به شیرین کمک کنیم اما با عجله کار درست نمیشه. با مادر و مادرشوهر شیرین حرف زدم ، همه ی ماجرا را برایشان توضیح دادم ، مادر ها هم قول همکاری دادند. هر روز یک کلیپ آموزشی از خودم برایش می فرستادم و او هر شب گزارش می داد. با صدا و تصویر من اخت گرفته بود . گاهی حسرت می خورد که کاش زودتر این آموزش ها را به دست آورده بود. از پیشرفتش بودم هم حالش بهتر شده بود و هم کاملا برای اشتباهاتش راه حل پیدا کرده بود. شبی که فردایش عقدکنان عاطفه بود شیرین تماس گرفت. بهم ریخته بود و کمک می خواست تا آرام شود. _شیرین جان فردا تنها نمون برات خوب نیست یه لباس‌ خوشگل بپوش می خوام ببرمت مولودی. با اکراه و تعارف پذیرفت. فردا شیرین آمد ، مرتب شده بود با یک لباس برازنده ، از هفت قلم آرایش ‌خبری و معصومیت صورتش بیشتر به چشم می خورد. _چند دقیقه منتظر باش الان کیفمو میارم با هم میریم. از اتاقی که شیرین در آنجا نشسته بود خارج شدم ، به آقا مسعود نگاهی انداختم و هر دو سری تکان دادیم اقا مسعود وارد اتاق شد و در را بست. چند دقیقه صدایی نشنیدم و بعد گریه های هر دو آرام آرام به گوشم رسید... مسعود را توجیه کرده بودم که چه بگوید و چگونه از دل خانمش در بیاورد. سپرده بودم موقع رفتن در را ببندند و بروند خانه که همه خانواده آنجا چشم انتظارشان بودند. پشت فرمان ماشینم که نشستم از شوق اشک می ریختم و تا کرج با خدایم عاشقانه نجوا می کردم. شیرین قوی شده بود و مسعود به اشتباهاتش پی برده بود. هنوز زخم های زیادی بود که باید می شد و ساعت های زیادی که شیرین و مسعود باید آموزش می دیدند تا کاملا به زندگی مسلط می شدند. باید با هم بیشتر حرف می زدیم اما ... هرچه بود ... این پروژه هم به رسیده بود. پشتیبانم پیام گذاشته بود که : مشاوره ی اضطراری پیش اومده و باز من بودم و جاده و راهی که میرفت تا خاطره ای دیگر بسازد . تمام ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 📤( انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است ) ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_چهارم عمه فاطمه برای من
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 مرتضی درحالی‌که رو به قبر پدرش ماتش برده بود خیلی جدی گفت طیبه من هم باید شهید بشم مثل پدرم تا باز ببینمش . این‌قدر این حرف را جدی گفت که ترسیدم : _خنگ نشو همه که نباید شهید بشن تو اگه پیر بشی و بمیری هم بالاخره باباتو می‌بینی... بعد از شهادت آقاسید رابطه من با عمه و مرتضی عمیق‌تر شد بیشتر خانه‌ی آن‌ها بودم حواسم به غذا خوردن مرتضی و عمه بود. بیشتر از سنم می‌فهمیدم ، ادای معصومه خانم را درمی‌آوردم جارو را خیس می‌کردم و خانه کوچک را جارو می‌زدم. مهمان که می‌آمد چای خرما می‌گرفتم بچه ها را ساکت می‌کردم بی حوصلگی های عمه را تحمل می‌کردم . هرچه شد از همان روزها شد... از همان شب‌ها ... که تا نزدیک سحر با مرتضی بیدار می‌ماندم تا تنها نباشد . گاهی هر دو با هم برای پدر شهیدش قرآن می‌خواندیم. نصفه شب‌ها گرسنه میشدیم و یواشکی در آشپزخانه دنبال خوردنی می‌گشتیم. مادربزرگم از سر و صدای ما بیدار میشد و ترکی میگفت : یاتوی اوشاخلار بعضی وقتها هم سر مسئله پوچی ریز می‌خندیدیم. همه این اتفاقات باعث شد بین من و مرتضی رابطه بسیار عمیقی شکل بگیرد چیزی فراتر از یک وابستگی یا حتی خواهری و برادری. پایان کودکی من آغاز یک حس عمیق با پسری بود که از همه کس به او نزدیک‌تر بودم. استاد به استکان چای که مقابلش گذاشتند خیره شد ، نگاهش در سکوت و در دوردست‌ها جا مانده بود . _خب می‌فرمودید ... با مهربانی نگاهم کرد و لبخند زد: _نه نازنین جان برای امروز بسه دیگه بقیه‌اش بمونه برای فردا ان‌شاءالله. ازشون تشکر کردم ، علی‌رغم میل باطنی بلند شدم وسایلم را جمع کردم زیر چشمی نگاهم به استاد بود که هنوز به استکان چایش خیره بود. بی‌سروصدا با یک خداحافظی کوتاه از دفتر خارج شدم. در راه خیلی حرف‌ها در سرم می‌پیچید گوشی‌ام را از حالت پرواز خارج کردم چند میس کال از آقای رضوی و نسرین داشتم به آقای رضوی گزارش دادم و خیالش را راحت کردم و بعد ماشین را کناری زدم و با نسرین تماس گرفتم و کل ماجرا را برایش تعریف کردم. با هم نتیجه‌گیری کردیم : _حالا می‌شه فهمید یک زن قوی مثل استاد مقدم چطور به این قدرت رسیده، تو درس‌ها و کتاب‌ها چقدر به اثر تربیت دوران کودکی تاکید شده حالا نمونه عینی اون رو می‌شه در زندگی استاد دید خانواده‌ای که درعین فقر و سختی مالی اما همیشه به فرزند خودشون عشق و امنیت دادند اعتماد به نفس که تو بچه تزریق کردند بذری بود که اون موقع کاشته شد و در بزرگسالی ثمر داد. نسرین در تأیید حرف‌هایم گفت : +برای ساختن یک شخصیت قوی حتما باید یه الگوی خوب تو بچگی براش ساخت پدر استاد ، عمه‌شون و آقاسید هرکدوم می‌تونستند وجهی از این شخصیت رو بسازن گفتم نقش نامادری را نباید فراموش کند بااینکه از جهات فرهنگی با این خانواده متفاوت بوده اما خب خودشو وفق داده و درواقع یه‌جورایی خونه رو از نظر روانی امن کرده ... آن شب ویسها را پیاده کردم و همه چیز برای فردا آماده شد. می دانستم فردا به جاهای خوب داستان زندگی خواهیم رسید نگاه خیره استاد به استکان چای تکرار اسم مرتضی و لحن کلام استاد وقتی نام مرتضی را بر زبان می آورد همه نشانه هایی بود تا من را برای شنیدن داستان مشتاق تر کنند. ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دشمن به نامردی کلمه "حجاب اجباری" رو تکرار کرد که... ادامه دارد... •┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈• 🔰 مجمع ادوار خواهران بسیج دانشجویی دانشگاه شهید‌ چمران‌ اهواز
═══📖 🇮🇷 @tanhamasiraaramesh 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🇮🇷 @tanhamasiraaramesh 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_چهارم عمه فاطمه برای من
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 مرتضی درحالی‌که رو به قبر پدرش ماتش برده بود خیلی جدی گفت طیبه من هم باید شهید بشم مثل پدرم تا باز ببینمش . این‌قدر این حرف را جدی گفت که ترسیدم : _خنگ نشو همه که نباید شهید بشن تو اگه پیر بشی و بمیری هم بالاخره باباتو می‌بینی... بعد از شهادت آقاسید رابطه من با عمه و مرتضی عمیق‌تر شد بیشتر خانه‌ی آن‌ها بودم حواسم به غذا خوردن مرتضی و عمه بود. بیشتر از سنم می‌فهمیدم ، ادای معصومه خانم را درمی‌آوردم جارو را خیس می‌کردم و خانه کوچک را جارو می‌زدم. مهمان که می‌آمد چای خرما می‌گرفتم بچه ها را ساکت می‌کردم بی حوصلگی های عمه را تحمل می‌کردم . هرچه شد از همان روزها شد... از همان شب‌ها ... که تا نزدیک سحر با مرتضی بیدار می‌ماندم تا تنها نباشد . گاهی هر دو با هم برای پدر شهیدش قرآن می‌خواندیم. نصفه شب‌ها گرسنه میشدیم و یواشکی در آشپزخانه دنبال خوردنی می‌گشتیم. مادربزرگم از سر و صدای ما بیدار میشد و ترکی میگفت : یاتوی اوشاخلار بعضی وقتها هم سر مسئله پوچی ریز می‌خندیدیم. همه این اتفاقات باعث شد بین من و مرتضی رابطه بسیار عمیقی شکل بگیرد چیزی فراتر از یک وابستگی یا حتی خواهری و برادری. پایان کودکی من آغاز یک حس عمیق با پسری بود که از همه کس به او نزدیک‌تر بودم. استاد به استکان چای که مقابلش گذاشتند خیره شد ، نگاهش در سکوت و در دوردست‌ها جا مانده بود . _خب می‌فرمودید ... با مهربانی نگاهم کرد و لبخند زد: _نه نازنین جان برای امروز بسه دیگه بقیه‌اش بمونه برای فردا ان‌شاءالله. ازشون تشکر کردم ، علی‌رغم میل باطنی بلند شدم وسایلم را جمع کردم زیر چشمی نگاهم به استاد بود که هنوز به استکان چایش خیره بود. بی‌سروصدا با یک خداحافظی کوتاه از دفتر خارج شدم. در راه خیلی حرف‌ها در سرم می‌پیچید گوشی‌ام را از حالت پرواز خارج کردم چند میس کال از آقای رضوی و نسرین داشتم به آقای رضوی گزارش دادم و خیالش را راحت کردم و بعد ماشین را کناری زدم و با نسرین تماس گرفتم و کل ماجرا را برایش تعریف کردم. با هم نتیجه‌گیری کردیم : _حالا می‌شه فهمید یک زن قوی مثل استاد مقدم چطور به این قدرت رسیده، تو درس‌ها و کتاب‌ها چقدر به اثر تربیت دوران کودکی تاکید شده حالا نمونه عینی اون رو می‌شه در زندگی استاد دید خانواده‌ای که درعین فقر و سختی مالی اما همیشه به فرزند خودشون عشق و امنیت دادند اعتماد به نفس که تو بچه تزریق کردند بذری بود که اون موقع کاشته شد و در بزرگسالی ثمر داد. نسرین در تأیید حرف‌هایم گفت : +برای ساختن یک شخصیت قوی حتما باید یه الگوی خوب تو بچگی براش ساخت پدر استاد ، عمه‌شون و آقاسید هرکدوم می‌تونستند وجهی از این شخصیت رو بسازن گفتم نقش نامادری را نباید فراموش کند بااینکه از جهات فرهنگی با این خانواده متفاوت بوده اما خب خودشو وفق داده و درواقع یه‌جورایی خونه رو از نظر روانی امن کرده ... آن شب ویسها را پیاده کردم و همه چیز برای فردا آماده شد. می دانستم فردا به جاهای خوب داستان زندگی خواهیم رسید نگاه خیره استاد به استکان چای تکرار اسم مرتضی و لحن کلام استاد وقتی نام مرتضی را بر زبان می آورد همه نشانه هایی بود تا من را برای شنیدن داستان مشتاق تر کنند. ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... 🏴🌹@tanhamasirearamesh
داستان حضرت دلبر ۵.mp3
3.97M
📚داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_چهارم عمه فاطمه برای من بوی مادر ناشناخته
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 مرتضی درحالی‌که رو به قبر پدرش ماتش برده بود خیلی جدی گفت طیبه من هم باید شهید بشم مثل پدرم تا باز ببینمش . این‌قدر این حرف را جدی گفت که ترسیدم : _خنگ نشو همه که نباید شهید بشن تو اگه پیر بشی و بمیری هم بالاخره باباتو می‌بینی... بعد از شهادت آقاسید رابطه من با عمه و مرتضی عمیق‌تر شد بیشتر خانه‌ی آن‌ها بودم حواسم به غذا خوردن مرتضی و عمه بود. بیشتر از سنم می‌فهمیدم ، ادای معصومه خانم را درمی‌آوردم جارو را خیس می‌کردم و خانه کوچک را جارو می‌زدم. مهمان که می‌آمد چای خرما می‌گرفتم بچه ها را ساکت می‌کردم بی حوصلگی های عمه را تحمل می‌کردم . هرچه شد از همان روزها شد... از همان شب‌ها ... که تا نزدیک سحر با مرتضی بیدار می‌ماندم تا تنها نباشد . گاهی هر دو با هم برای پدر شهیدش قرآن می‌خواندیم. نصفه شب‌ها گرسنه میشدیم و یواشکی در آشپزخانه دنبال خوردنی می‌گشتیم. مادربزرگم از سر و صدای ما بیدار میشد و ترکی میگفت : یاتوی اوشاخلار بعضی وقتها هم سر مسئله پوچی ریز می‌خندیدیم. همه این اتفاقات باعث شد بین من و مرتضی رابطه بسیار عمیقی شکل بگیرد چیزی فراتر از یک وابستگی یا حتی خواهری و برادری. پایان کودکی من آغاز یک حس عمیق با پسری بود که از همه کس به او نزدیک‌تر بودم. استاد به استکان چای که مقابلش گذاشتند خیره شد ، نگاهش در سکوت و در دوردست‌ها جا مانده بود . _خب می‌فرمودید ... با مهربانی نگاهم کرد و لبخند زد: _نه نازنین جان برای امروز بسه دیگه بقیه‌اش بمونه برای فردا ان‌شاءالله. ازشون تشکر کردم ، علی‌رغم میل باطنی بلند شدم وسایلم را جمع کردم زیر چشمی نگاهم به استاد بود که هنوز به استکان چایش خیره بود. بی‌سروصدا با یک خداحافظی کوتاه از دفتر خارج شدم. در راه خیلی حرف‌ها در سرم می‌پیچید گوشی‌ام را از حالت پرواز خارج کردم چند میس کال از آقای رضوی و نسرین داشتم به آقای رضوی گزارش دادم و خیالش را راحت کردم و بعد ماشین را کناری زدم و با نسرین تماس گرفتم و کل ماجرا را برایش تعریف کردم. با هم نتیجه‌گیری کردیم : _حالا می‌شه فهمید یک زن قوی مثل استاد مقدم چطور به این قدرت رسیده، تو درس‌ها و کتاب‌ها چقدر به اثر تربیت دوران کودکی تاکید شده حالا نمونه عینی اون رو می‌شه در زندگی استاد دید خانواده‌ای که درعین فقر و سختی مالی اما همیشه به فرزند خودشون عشق و امنیت دادند اعتماد به نفس که تو بچه تزریق کردند بذری بود که اون موقع کاشته شد و در بزرگسالی ثمر داد. نسرین در تأیید حرف‌هایم گفت : +برای ساختن یک شخصیت قوی حتما باید یه الگوی خوب تو بچگی براش ساخت پدر استاد ، عمه‌شون و آقاسید هرکدوم می‌تونستند وجهی از این شخصیت رو بسازن گفتم نقش نامادری را نباید فراموش کند بااینکه از جهات فرهنگی با این خانواده متفاوت بوده اما خب خودشو وفق داده و درواقع یه‌جورایی خونه رو از نظر روانی امن کرده ... آن شب ویسها را پیاده کردم و همه چیز برای فردا آماده شد. می دانستم فردا به جاهای خوب داستان زندگی خواهیم رسید نگاه خیره استاد به استکان چای تکرار اسم مرتضی و لحن کلام استاد وقتی نام مرتضی را بر زبان می آورد همه نشانه هایی بود تا من را برای شنیدن داستان مشتاق تر کنند. ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_چهارم #دردسر_عاشقی به او‌ علاقه پیدا کرده بود
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 در میان عمل انجام شده قرار گرفته بودم ، کنار در ایستادم و مسعود وارد اتاق شد . مادرم سرش را داخل اتاق کرد و با خجالت رو به مسعود گفت : آقای ایمانی لطفا خیلی طولانی نشه ، شما که قبلا با هم صحبت کردید. مسعود هم بدون خجالت گفت : چشم "مامان جان" خیالتون راحت ... مادرم با شنیدن کلمه ی "مامان جان" سرخ و سفید شد و با لکنت تشکر کرد و در را بست . از دست پدر و مادرم عصبانی بودم که چرا به مسعود چنین اجازه ای داده بودند. به گلهای قالی خیره شده بودم ... مسعود شروع به صحبت کرد : + می دونم از دستم ناراحتی من قبلا باید بیشتر از خانوادم برات می گفتم اما ... فکر کردم اینجوری بهتره _ اشتباه فکر کردید ... باید خودتون تشخیص می دادید که این وصلت شدنی نیست ... + چرا مثلا ؟؟؟ حالا چون خانواده ی من از لحاظ اعتقادی با شما فرق دارن ما باید از علاقه ی خودمون بگذریم ؟؟؟ _ شما رو نمی دونم ... اما من نمی تونم با این شرایط زندگی کنم و باید تکلیف این علاقه ... حرفمو قطع کرد . + تکلیف این علاقه مشخصه ... ما همدیگرو دوست داریم ... چطور می تونیم به خاطر این از هم دل بکنیم ؟!! مطمئن باش اگه یک صدم مثل من باشی می تونیم از پس همشون بر بیاییم ... _ شرمنده آقا مسعود من در خودم این عشقی که شما میگید رو نمی بینم ... + تو الان هستی ، نمیتونی درست تصمیم بگیری اگه قضیه رو بهت می گفتم اصلا اجازه نمی دادی که تا اینجا بیاییم ، الانم ازت می خوام که اصلا تصمیم نگیری ، چون مطمئن هستم تو هم نمی تونی منو فراموش کنی ... نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم ... فقط مراقب بودم هق هق گریه ام بلند نشود با گریه گفتم : _ آقا مسعود خیلی برام سخته نمی تونم یه عمر با خانواده ای که منو قبول ندارن زندگی کنم . + می دونم سخته ... درکت می کنم ... اما ازت می خوام تو هم منو درک کنی من نمی تونم یه عمر فقط با تو زندگی کنم ... مسعود سعی می کرد مرا آرام کند و انصافا خوب اینکار را انجام داد به خودم آمدم دیدم چقدر تحت صدایش لحن حرف زدنش و طرز نگاهش قرار گرفتم گویا او در عمق جانم کرده بود. اشکهایم را پاک کرده بودم که مادرم در زد و وارد شد . گفت که خانواده ها منتظر هستند . موقع خروج از اتاق با لبخند بهم گفت : بسپارش به من طوری حرف می زنم که تو راضی باشی ... جو سنگینی بود. پدر مسعود سکوت را شکست ... انگار مسعود پیر شده بود . شخصیت و حرفهایش به دلم نشست . مادرش تصنعی مؤدب بود و مهربانی می کرد اما حالش خوب نبود. پدرم هم مثل همیشه مؤدب و به جا حرف می زد . هر دو خانواده با زبان خودشان اعلام کردند اما باز جواب نهایی را به ما سپردند. مادرم و یکی از خواهر های مسعود به نظر موافق می رسیدند. همه ی نگاهها به سمت ما بود و من نگاهم به مسعود. یک دلم می گفت کاش مسعود نظر مرا مطرح کند و همه چیز شود و یک دلم با هزار التماس می گفت که کاش نظر خودش را مطرح کند ... با همه ی اضطرابم منتظر بودم ... + ممنونم از پدر و مادرم که با وجود مخالفت باز هم برای من آستین بالا زدن ، راستش من به شیرین خانم ( اولین بار بود به اسمم خانم اضافه می کرد ، به اینهمه رسمی بودنش عادت نداشتم ) علاقمند هستم از انتخابم مطمئنم و می دونم ایشون هم به من بی علاقه نیستن. (از خجالت گر گرفتم ) از پدر و مادر شیرین خانم اجازه می خوام که یه فرصتی به ما بدن تا بیشتر با هم آشنا بشیم بعد نظر نهائی رو می تونیم بگیم ... پدر و مادرم به هم نگاه کردند ، پدرم سرش را تکانی داد ، کلافه بود ، یکی از خواهرهای مسعود باز به دادش رسید و با کمک مادرم جو آرام شد . با این پیشنهاد او انگار حرفی برای گفتن نمانده بود . فقط پدرم یک شرط گذاشت باید صیغه ی محرمیت خوانده شود و بقیه هم موافقت کردند. قرار شد برای دو ماه محرم شویم . آن شب با همه ی سختیهایش مطابق میل مسعود به اتمام رسید . موقع رفتن مادرش صورتم را بوسید . سرم حسابی درد می کرد ... تردید ... تردید ... تردید داشتم ، از خودم با خبر بودم می دانستم نمی توانم . از طرفی مسعود برایم شده بود از مدیریتش در مراسم امشب هم خوشم آمده بود . از اینکه بر من داشت و وقتی حرف می زد دهانم بسته می شد بدم نمی آمد . آن شب مدام ذکر می گفتم اما سر دردم بهتر نمی شد این تردید مرا به هم ریخته بود ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی
داستان حضرت دلبر ۵.mp3
3.97M
📚داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_چهارم عمه فاطمه برای من بوی مادر ناشناخته
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 مرتضی درحالی‌که رو به قبر پدرش ماتش برده بود خیلی جدی گفت طیبه من هم باید شهید بشم مثل پدرم تا باز ببینمش . این‌قدر این حرف را جدی گفت که ترسیدم : _خنگ نشو همه که نباید شهید بشن تو اگه پیر بشی و بمیری هم بالاخره باباتو می‌بینی... بعد از شهادت آقاسید رابطه من با عمه و مرتضی عمیق‌تر شد بیشتر خانه‌ی آن‌ها بودم حواسم به غذا خوردن مرتضی و عمه بود. بیشتر از سنم می‌فهمیدم ، ادای معصومه خانم را درمی‌آوردم جارو را خیس می‌کردم و خانه کوچک را جارو می‌زدم. مهمان که می‌آمد چای خرما می‌گرفتم بچه ها را ساکت می‌کردم بی حوصلگی های عمه را تحمل می‌کردم . هرچه شد از همان روزها شد... از همان شب‌ها ... که تا نزدیک سحر با مرتضی بیدار می‌ماندم تا تنها نباشد . گاهی هر دو با هم برای پدر شهیدش قرآن می‌خواندیم. نصفه شب‌ها گرسنه میشدیم و یواشکی در آشپزخانه دنبال خوردنی می‌گشتیم. مادربزرگم از سر و صدای ما بیدار میشد و ترکی میگفت : یاتوی اوشاخلار بعضی وقتها هم سر مسئله پوچی ریز می‌خندیدیم. همه این اتفاقات باعث شد بین من و مرتضی رابطه بسیار عمیقی شکل بگیرد چیزی فراتر از یک وابستگی یا حتی خواهری و برادری. پایان کودکی من آغاز یک حس عمیق با پسری بود که از همه کس به او نزدیک‌تر بودم. استاد به استکان چای که مقابلش گذاشتند خیره شد ، نگاهش در سکوت و در دوردست‌ها جا مانده بود . _خب می‌فرمودید ... با مهربانی نگاهم کرد و لبخند زد: _نه نازنین جان برای امروز بسه دیگه بقیه‌اش بمونه برای فردا ان‌شاءالله. ازشون تشکر کردم ، علی‌رغم میل باطنی بلند شدم وسایلم را جمع کردم زیر چشمی نگاهم به استاد بود که هنوز به استکان چایش خیره بود. بی‌سروصدا با یک خداحافظی کوتاه از دفتر خارج شدم. در راه خیلی حرف‌ها در سرم می‌پیچید گوشی‌ام را از حالت پرواز خارج کردم چند میس کال از آقای رضوی و نسرین داشتم به آقای رضوی گزارش دادم و خیالش را راحت کردم و بعد ماشین را کناری زدم و با نسرین تماس گرفتم و کل ماجرا را برایش تعریف کردم. با هم نتیجه‌گیری کردیم : _حالا می‌شه فهمید یک زن قوی مثل استاد مقدم چطور به این قدرت رسیده، تو درس‌ها و کتاب‌ها چقدر به اثر تربیت دوران کودکی تاکید شده حالا نمونه عینی اون رو می‌شه در زندگی استاد دید خانواده‌ای که درعین فقر و سختی مالی اما همیشه به فرزند خودشون عشق و امنیت دادند اعتماد به نفس که تو بچه تزریق کردند بذری بود که اون موقع کاشته شد و در بزرگسالی ثمر داد. نسرین در تأیید حرف‌هایم گفت : +برای ساختن یک شخصیت قوی حتما باید یه الگوی خوب تو بچگی براش ساخت پدر استاد ، عمه‌شون و آقاسید هرکدوم می‌تونستند وجهی از این شخصیت رو بسازن گفتم نقش نامادری را نباید فراموش کند بااینکه از جهات فرهنگی با این خانواده متفاوت بوده اما خب خودشو وفق داده و درواقع یه‌جورایی خونه رو از نظر روانی امن کرده ... آن شب ویسها را پیاده کردم و همه چیز برای فردا آماده شد. می دانستم فردا به جاهای خوب داستان زندگی خواهیم رسید نگاه خیره استاد به استکان چای تکرار اسم مرتضی و لحن کلام استاد وقتی نام مرتضی را بر زبان می آورد همه نشانه هایی بود تا من را برای شنیدن داستان مشتاق تر کنند. ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh