eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.8هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
10هزار ویدیو
333 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
InShot_۲۰۲۲۱۱۲۷_۲۱۴۹۱۰۴۶۱_۲۷۱۱۲۰۲۲.m4a
15.82M
📚 شبهای پاییز با داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی 🇮🇷 @tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_چهل_و_چهارم او رفت و من همان پشت دروازه
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 +الو ! الو ! مرتضی ! صداهای مبهم می آمد صدای نفس نفس زدن و راه رفتن + الو بهار در را باز کرد گوشی دستم بود اشاره کردم که برود و در را هم ببندد + الو فریاد میزد _ الو طیبه! صدامو داری ؟ منم بلند گفتم : + بله بله می‌شنوم کجایی ؟ خوبی ؟ _ گوشی دستت باشه گوشی ... صدای فریاد می آمد ... صدای دویدن ... وسط سجاده نشسته بودم داد می‌زدم ... + الو ... مرتضی ! در اتاقم هراسان باز شد هدا با لباس مدرسه بود ، بهار و دخترها پشت سرش نگاه می‌کردند ... اشک می‌ریختم ... + مرتضی یه چیزی بگو ... با غیض گفتم : + هدا برید بیرون .... بهار هدا را با چشم‌های نگرانش برد و در را بست . _ طیبه میشنوی چی میگم ؟ + آره آره بگو ... بگو جان من ...بگو ... _ ببین الان حالم خوبه پس نگران نشو الان جامم خوبه پناه دارم میخوام صداتو بشنوم ... + کجایی ؟؟ مرتضی جان نفس نفس میزد هیجانی حرف میزد بریده بریده _ ببین من وقت ندارم الان میرسن زنگ زدم بهت بگم مانع برداشته شد داره میخرتم با ناله گفتم + چی میگی کجایی ؟ _ طیبه ولش کن کجا هستم اینو بدون که چند دقیقه دیگه میوفتم دستشون پس خوب گوش کن زجه می‌زدم + نگو ... یا امام زمان یا امام زمان _ طیبه حلالم کن شیرین ترین شیرینی دنیای من حلالم کن من با تو چه روزها که نگذروندم چه راه‌ها که نشد با هم بریم چه حرفها که نتونستم بهت بگم چند عزل که برای تو متولد نشدن + مرتضی نکن با من ... نامرد ... _ دلم برات پر میزنه طیبه قوی باش همه رو به تو و تو رو به خدا می‌سپارم مراقب همه باش از همه بیشتر مراقب خودت منتظرتم تو دنیا روزیه من نشدی تو رو جای بهشت روز قیامت از خدا میخوام شاهد ما امام زنده و حاضرمون بی بی حضرت زینب طیبه رفتی کربلا یاد من هم باش مراقب ایران باشید مراقب خونمون باش آخرین جمله ای که ازش شنیدم ذکر یا زهرا بود و صدای عربی و بعد ... بوق ... از صدای ناله های من کل موسسه جمع شدن تصویر مبهم هدا که خودش را میزد و دیگر هیچ ... بغل محمد بودم با گریه داد می‌زد: _ کمکم کنید مامانمه سِرم بود و مسکن و خواب و بی‌خبری ... _ طیبه جانم ! خانومم ! پاشو نمازه مرتضی بود بلند شدم صدای اذان می آمد هدیه بالا سرم بود _ بخواب آبجی سرم داری + نمازه پا میشم ... گیج بودم رفتم سرویس جلوی آینه ایستادم لبخند می‌زدم ... چه خوابی بود ... وضو گرفتم و نماز خواندم وسط نماز صداها دوباره در مغزم پیچید پاهایم جان نداشت +آخ .... آخ ... آخ ... یا حضرت زینب خودت کمکم کن ، کمکم کن به وصیت مرتضی عمل کنم باید قوی باشم هدیه با گریه شانه هایم را می‌مالید ... صبح حیدر آمد دنبالم هدیه روسری مشکی سرم کرد ممانعت نکردم خبر نداشتم که حرامیها فیلم شهادتش را پخش کرده اند ... مستقیم رفتیم منزل عمه قیامتی بود عمه ام در آغوش من آرام بود راحله و جمیله ، رسول و مهدی و از همه غریبانه تر محمدم بود که سیدش را از دست داده بود همه صاحب عزا بودیم چند روز شلوغی‌ها طول کشید خبر دادند که پیکر مرتضی دست داعش است و معلوم نیست چه زمانی به ایران می آید ... روزهای سختی بود ... عمه فاطمه از نظر روحی مثل کوه محکم بود اما جسمش نحیف شده بود و کم توان ... مامان معصومه با همه بدحالی خودش اما بیشتر کنار عمه می ماند ... راحله زمین‌گیر شد ، باید حواسم بهش می بود چهل روز از شهادت مرتضی گذشته بود به یاد مرتضی در آرامستان روستا مزاری را کنار دو شهید دیگر سفارش دادم ... پیش از رفتن به روستا یاد هدیه افتادم ، رسید را برداشتم و رفتم جواهر سازی از آن پشتها و زیر جعبه ها پیدایش کرد دلم نیامد آنجا بازش کنم رفتم و کنار مزار یادبود نشستم و جعبه را باز کردم یک قلب ، بزرگتر از سکه که این جمله رویش حک شده بود : "حضرت دلبر " با کمی جواهر که اول اسم‌های ما بود یک زنجیر کوتاه و براق داشت بوسیدمش و روی چشم‌هایم گذاشتم +مرتضای نامرد انقدر میگم نامرد تا مردونگی کنی بیای منم با خودت ببری دلبر ... مرتضایم رفت و من ماندم و بار مسئولیتی که روی دوشم بود و همه آرزوهایی که با هم داشتیم حالا من باید همه را به تنهایی انجام می دادم 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
═══📖 🇮🇷 @tanhamasiraaramesh 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🇮🇷 @tanhamasiraaramesh 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_چهل_و_چهارم او رفت و من همان پشت دروازه
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 +الو ! الو ! مرتضی ! صداهای مبهم می آمد صدای نفس نفس زدن و راه رفتن + الو بهار در را باز کرد گوشی دستم بود اشاره کردم که برود و در را هم ببندد + الو فریاد میزد _ الو طیبه! صدامو داری ؟ منم بلند گفتم : + بله بله می‌شنوم کجایی ؟ خوبی ؟ _ گوشی دستت باشه گوشی ... صدای فریاد می آمد ... صدای دویدن ... وسط سجاده نشسته بودم داد می‌زدم ... + الو ... مرتضی ! در اتاقم هراسان باز شد هدا با لباس مدرسه بود ، بهار و دخترها پشت سرش نگاه می‌کردند ... اشک می‌ریختم ... + مرتضی یه چیزی بگو ... با غیض گفتم : + هدا برید بیرون .... بهار هدا را با چشم‌های نگرانش برد و در را بست . _ طیبه میشنوی چی میگم ؟ + آره آره بگو ... بگو جان من ...بگو ... _ ببین الان حالم خوبه پس نگران نشو الان جامم خوبه پناه دارم میخوام صداتو بشنوم ... + کجایی ؟؟ مرتضی جان نفس نفس میزد هیجانی حرف میزد بریده بریده _ ببین من وقت ندارم الان میرسن زنگ زدم بهت بگم مانع برداشته شد داره میخرتم با ناله گفتم + چی میگی کجایی ؟ _ طیبه ولش کن کجا هستم اینو بدون که چند دقیقه دیگه میوفتم دستشون پس خوب گوش کن زجه می‌زدم + نگو ... یا امام زمان یا امام زمان _ طیبه حلالم کن شیرین ترین شیرینی دنیای من حلالم کن من با تو چه روزها که نگذروندم چه راه‌ها که نشد با هم بریم چه حرفها که نتونستم بهت بگم چند عزل که برای تو متولد نشدن + مرتضی نکن با من ... نامرد ... _ دلم برات پر میزنه طیبه قوی باش همه رو به تو و تو رو به خدا می‌سپارم مراقب همه باش از همه بیشتر مراقب خودت منتظرتم تو دنیا روزیه من نشدی تو رو جای بهشت روز قیامت از خدا میخوام شاهد ما امام زنده و حاضرمون بی بی حضرت زینب طیبه رفتی کربلا یاد من هم باش مراقب ایران باشید مراقب خونمون باش آخرین جمله ای که ازش شنیدم ذکر یا زهرا بود و صدای عربی و بعد ... بوق ... از صدای ناله های من کل موسسه جمع شدن تصویر مبهم هدا که خودش را میزد و دیگر هیچ ... بغل محمد بودم با گریه داد می‌زد: _ کمکم کنید مامانمه سِرم بود و مسکن و خواب و بی‌خبری ... _ طیبه جانم ! خانومم ! پاشو نمازه مرتضی بود بلند شدم صدای اذان می آمد هدیه بالا سرم بود _ بخواب آبجی سرم داری + نمازه پا میشم ... گیج بودم رفتم سرویس جلوی آینه ایستادم لبخند می‌زدم ... چه خوابی بود ... وضو گرفتم و نماز خواندم وسط نماز صداها دوباره در مغزم پیچید پاهایم جان نداشت +آخ .... آخ ... آخ ... یا حضرت زینب خودت کمکم کن ، کمکم کن به وصیت مرتضی عمل کنم باید قوی باشم هدیه با گریه شانه هایم را می‌مالید ... صبح حیدر آمد دنبالم هدیه روسری مشکی سرم کرد ممانعت نکردم خبر نداشتم که حرامیها فیلم شهادتش را پخش کرده اند ... مستقیم رفتیم منزل عمه قیامتی بود عمه ام در آغوش من آرام بود راحله و جمیله ، رسول و مهدی و از همه غریبانه تر محمدم بود که سیدش را از دست داده بود همه صاحب عزا بودیم چند روز شلوغی‌ها طول کشید خبر دادند که پیکر مرتضی دست داعش است و معلوم نیست چه زمانی به ایران می آید ... روزهای سختی بود ... عمه فاطمه از نظر روحی مثل کوه محکم بود اما جسمش نحیف شده بود و کم توان ... مامان معصومه با همه بدحالی خودش اما بیشتر کنار عمه می ماند ... راحله زمین‌گیر شد ، باید حواسم بهش می بود چهل روز از شهادت مرتضی گذشته بود به یاد مرتضی در آرامستان روستا مزاری را کنار دو شهید دیگر سفارش دادم ... پیش از رفتن به روستا یاد هدیه افتادم ، رسید را برداشتم و رفتم جواهر سازی از آن پشتها و زیر جعبه ها پیدایش کرد دلم نیامد آنجا بازش کنم رفتم و کنار مزار یادبود نشستم و جعبه را باز کردم یک قلب ، بزرگتر از سکه که این جمله رویش حک شده بود : "حضرت دلبر " با کمی جواهر که اول اسم‌های ما بود یک زنجیر کوتاه و براق داشت بوسیدمش و روی چشم‌هایم گذاشتم +مرتضای نامرد انقدر میگم نامرد تا مردونگی کنی بیای منم با خودت ببری دلبر ... مرتضایم رفت و من ماندم و بار مسئولیتی که روی دوشم بود و همه آرزوهایی که با هم داشتیم حالا من باید همه را به تنهایی انجام می دادم 🍎 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_چهل_و_چهارم او رفت و من همان پشت دروازه
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 +الو ! الو ! مرتضی ! صداهای مبهم می آمد صدای نفس نفس زدن و راه رفتن + الو بهار در را باز کرد گوشی دستم بود اشاره کردم که برود و در را هم ببندد + الو فریاد میزد _ الو طیبه! صدامو داری ؟ منم بلند گفتم : + بله بله می‌شنوم کجایی ؟ خوبی ؟ _ گوشی دستت باشه گوشی ... صدای فریاد می آمد ... صدای دویدن ... وسط سجاده نشسته بودم داد می‌زدم ... + الو ... مرتضی ! در اتاقم هراسان باز شد هدا با لباس مدرسه بود ، بهار و دخترها پشت سرش نگاه می‌کردند ... اشک می‌ریختم ... + مرتضی یه چیزی بگو ... با غیض گفتم : + هدا برید بیرون .... بهار هدا را با چشم‌های نگرانش برد و در را بست . _ طیبه میشنوی چی میگم ؟ + آره آره بگو ... بگو جان من ...بگو ... _ ببین الان حالم خوبه پس نگران نشو الان جامم خوبه پناه دارم میخوام صداتو بشنوم ... + کجایی ؟؟ مرتضی جان نفس نفس میزد هیجانی حرف میزد بریده بریده _ ببین من وقت ندارم الان میرسن زنگ زدم بهت بگم مانع برداشته شد داره میخرتم با ناله گفتم + چی میگی کجایی ؟ _ طیبه ولش کن کجا هستم اینو بدون که چند دقیقه دیگه میوفتم دستشون پس خوب گوش کن زجه می‌زدم + نگو ... یا امام زمان یا امام زمان _ طیبه حلالم کن شیرین ترین شیرینی دنیای من حلالم کن من با تو چه روزها که نگذروندم چه راه‌ها که نشد با هم بریم چه حرفها که نتونستم بهت بگم چند عزل که برای تو متولد نشدن + مرتضی نکن با من ... نامرد ... _ دلم برات پر میزنه طیبه قوی باش همه رو به تو و تو رو به خدا می‌سپارم مراقب همه باش از همه بیشتر مراقب خودت منتظرتم تو دنیا روزیه من نشدی تو رو جای بهشت روز قیامت از خدا میخوام شاهد ما امام زنده و حاضرمون بی بی حضرت زینب طیبه رفتی کربلا یاد من هم باش مراقب ایران باشید مراقب خونمون باش آخرین جمله ای که ازش شنیدم ذکر یا زهرا بود و صدای عربی و بعد ... بوق ... از صدای ناله های من کل موسسه جمع شدن تصویر مبهم هدا که خودش را میزد و دیگر هیچ ... بغل محمد بودم با گریه داد می‌زد: _ کمکم کنید مامانمه سِرم بود و مسکن و خواب و بی‌خبری ... _ طیبه جانم ! خانومم ! پاشو نمازه مرتضی بود بلند شدم صدای اذان می آمد هدیه بالا سرم بود _ بخواب آبجی سرم داری + نمازه پا میشم ... گیج بودم رفتم سرویس جلوی آینه ایستادم لبخند می‌زدم ... چه خوابی بود ... وضو گرفتم و نماز خواندم وسط نماز صداها دوباره در مغزم پیچید پاهایم جان نداشت +آخ .... آخ ... آخ ... یا حضرت زینب خودت کمکم کن ، کمکم کن به وصیت مرتضی عمل کنم باید قوی باشم هدیه با گریه شانه هایم را می‌مالید ... صبح حیدر آمد دنبالم هدیه روسری مشکی سرم کرد ممانعت نکردم خبر نداشتم که حرامیها فیلم شهادتش را پخش کرده اند ... مستقیم رفتیم منزل عمه قیامتی بود عمه ام در آغوش من آرام بود راحله و جمیله ، رسول و مهدی و از همه غریبانه تر محمدم بود که سیدش را از دست داده بود همه صاحب عزا بودیم چند روز شلوغی‌ها طول کشید خبر دادند که پیکر مرتضی دست داعش است و معلوم نیست چه زمانی به ایران می آید ... روزهای سختی بود ... عمه فاطمه از نظر روحی مثل کوه محکم بود اما جسمش نحیف شده بود و کم توان ... مامان معصومه با همه بدحالی خودش اما بیشتر کنار عمه می ماند ... راحله زمین‌گیر شد ، باید حواسم بهش می بود چهل روز از شهادت مرتضی گذشته بود به یاد مرتضی در آرامستان روستا مزاری را کنار دو شهید دیگر سفارش دادم ... پیش از رفتن به روستا یاد هدیه افتادم ، رسید را برداشتم و رفتم جواهر سازی از آن پشتها و زیر جعبه ها پیدایش کرد دلم نیامد آنجا بازش کنم رفتم و کنار مزار یادبود نشستم و جعبه را باز کردم یک قلب ، بزرگتر از سکه که این جمله رویش حک شده بود : "حضرت دلبر " با کمی جواهر که اول اسم‌های ما بود یک زنجیر کوتاه و براق داشت بوسیدمش و روی چشم‌هایم گذاشتم +مرتضای نامرد انقدر میگم نامرد تا مردونگی کنی بیای منم با خودت ببری دلبر ... مرتضایم رفت و من ماندم و بار مسئولیتی که روی دوشم بود و همه آرزوهایی که با هم داشتیم حالا من باید همه را به تنهایی انجام می دادم 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇