eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.8هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
10.2هزار ویدیو
333 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ salehe_keshavarz ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 اول دهه ی 60 در یک خانواده مذهبی به دنیا آمدم ، پدرم ڪارمند بود و مادرم خانه دار ؛ وضعیت اقتصادی داشتیم. مثل همه بچه های دهه ی شصت با ڪم و ڪاستی های آن دوره بزرگ شدم . یک برادر بزرگتر هم دارم ، آن زمانها همیشه باهم می جنگیدیم اما طاقت دوری همدیگر را هم نداشتیم. خیلی درس خوان نبودم البته درسم چندان هم بد نبود. ۱۵ساله بودم که چند صباحی یکی از پسر های محل شدم ، ولی هیچ وقت ارتباطی بینمان رخ نداد . در زمان ما اینجور علاقه ها بود و اگر کسی رسوا می شد این علاقه مساوی با طرد شدن از جامعه و خانواده بود . یادم هست در دوران راهنمایی اگر مشخص می شد دختری دوست پسر دارد از او فاصله می گرفتیم و در گوش هم پچ پچ کنان او را نشان می دادیم و به حالش افسوس می خوردیم که از راه به در شده است. مثل الان نبود ڪه... چند باری هم پسر های محل نامه جلوی پایم انداختند اما من همیشه وحشت زده از آنها فاصله گرفته و دور می شدم. مادرم داستانهای زیادی از دخترانی که از راه به در شده بودند و داشتند برایم تعریف کرده بود و همیشه ترس این را داشتم که مبادا ڪاری کنم که خانواده ام برود. خلاصه با همین احوالات خفیف عاطفی ، نوجوانی ام به سر رسید و چند صباحی بعد دبیرستانم را هم به پایان رساندم . می شنیدم فلانی برای پسرش به خواستگاریم آمده اما پدر و مادرم جوابشان یک کلمه بود دختر ما درس دارد . دانشگاه دولتی قبول نشدم اما دانشگاه آزاد اطراف تهران پذیرفته شده بودم . پدرم با حالی پر از افتخار آمد پیشم و گفت : "شیرین جانم فکر پولش را نڪن با مامان برید دانشگاه آزاد ثبت نام کنید" دو روز از خوشحالی گریه می کردم چون پرداخت دانشگاه آزاد کار ساده ای نبود و می دانستم پدرم چه زحمتی را متقبل شده است . دانشگاه اما دیگری بود ، انگار وارد یک کشور دیگری شده بودم . گذشته به یکباره برداشته شده و من خود را وسط جریانی می دیدم که آمادگی برای رویارویی با آن را . با وسیله نقلیه مینی بوس مسیر دانشگاه را طی می کردم ، بودم ، صورتم خیلی پر مو نبود اما دست نخورده و کاملا دخترانه وارد دانشگاه شدم ، در فرهنگ آن زمان دخترها اولین بار فقط برای روز عروسی صورتشان را تمیز می کردند و ابروهایشان را بر می داشتند. یادم هست ترم های اول درس می خواندم ، می خواستم با نمرات خوبم زحمات پدر و مادرم را ڪنم . با توجه به روابط عمومی خیلی خوبی که داشتم ، با همه سریع برقرار می کردم ، فعال و سرحال و همیشه بین کلاسها ، کتابخانه و غذاخوری در رفت و آمد بودم . فرز و سریع و زرنگ ... گاهی هم نیم نگاهی به پسرهای همکلاسی می انداختم اما هیچ وقت کسی که برایم باشد بین آنها نبود. ترم چهار بودم که به پیشنهاد یکی از دوستانم به عنوان کار پاره وقت به یک خصوصی مراجعه کردم . شرکت در یک آپارتمان جمع و جور بود و مسیر رفت و آمد خوبی داشت ، اگر می شدم حداقل کمک خرجی برای شهریه دانشگاهم بودم . کلا کار کردن را دوست داشتم ، شاغل بودن برایم حس لذت بخشی داشت و میل به کسب در آمد ی خوبی برایم بود. خانم منشی نسبت به دهه ی 70 آرایش غلیظی داشت ، مانتویی روشن به تن داشت و موهایش از زیر روسری مثل یک توپ دیده می شد . با دیدن او ناخود آگاه چادرم را جمع تر کردم ، چند دقیقه بعد به اتاق هدایتم کردند . مردی حدودا 30 ساله پشت میز نشسته بود . مصاحبه شروع شد ... تجربه ای در اینجور کارها نداشتم فقط سعی کردم با اعتماد به نفس پاسخ بدهم اما دستپاچگی در کلامم موج می زد. همیشه موقع صحبت با نامحرم سرم را پایین می انداختم ، میان مصاحبه چند باری به آقای مدیر نگاه کردم اما از طرز نگاهش خوشم نیامد ... احساس می کردم با لبخند گوشه لبش در حال به من است ... ولی صدایش ... صدای داشت ... بعدها "مسعود" هر وقت یاد آن روز می افتاد کلی دستم می انداخت و می خندید ... و ... من ... آن روز نمی دانستم این مصاحبه سرنوشت مرا به کل تغییر خواهد داد... ... ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_بیست_و_ششم _هوش و است
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 دلم برای دست هاش ،محبت هاش تنگ می شه دلم برای خنده هاش و اخم هاش و همه ی خاطراتش تنگ میشه،اما... +اما باید خودت رو ‌پیدا کنی... شیرین باشی و خودت رو دوست داشته باشی مگه نه؟ با لبخند کمرنگی تایید کرد . _هر روز برات یه آموزش ارسال می کنم،باید کلی سیاست زنانه یادت بدم. +خانوم کشاورز سیاست های زنانه که دیگه به درد من نمی خوره... _قرار شد شیرین رو دوست داشته باشی،شیرین باید اینجور سیاست ها رو بلد باشه. بعد از رفتن شیرین با آقا مسعود تلفنی صحبت کردم ، و قرار گذاشتم ، بی تاب بود... به صبر دعوتش کردم. -به من اعتماد کنید آقا مسعود ، ما هر دو می خوایم به شیرین کمک کنیم اما با عجله کار درست نمیشه. با مادر و مادرشوهر شیرین حرف زدم ، همه ی ماجرا را برایشان توضیح دادم ، مادر ها هم قول همکاری دادند. هر روز یک کلیپ آموزشی از خودم برایش می فرستادم و او هر شب گزارش می داد. با صدا و تصویر من اخت گرفته بود . گاهی حسرت می خورد که کاش زودتر این آموزش ها را به دست آورده بود. از پیشرفتش بودم هم حالش بهتر شده بود و هم کاملا برای اشتباهاتش راه حل پیدا کرده بود. شبی که فردایش عقدکنان عاطفه بود شیرین تماس گرفت. بهم ریخته بود و کمک می خواست تا آرام شود. _شیرین جان فردا تنها نمون برات خوب نیست یه لباس‌ خوشگل بپوش می خوام ببرمت مولودی. با اکراه و تعارف پذیرفت. فردا شیرین آمد ، مرتب شده بود با یک لباس برازنده ، از هفت قلم آرایش ‌خبری و معصومیت صورتش بیشتر به چشم می خورد. _چند دقیقه منتظر باش الان کیفمو میارم با هم میریم. از اتاقی که شیرین در آنجا نشسته بود خارج شدم ، به آقا مسعود نگاهی انداختم و هر دو سری تکان دادیم اقا مسعود وارد اتاق شد و در را بست. چند دقیقه صدایی نشنیدم و بعد گریه های هر دو آرام آرام به گوشم رسید... مسعود را توجیه کرده بودم که چه بگوید و چگونه از دل خانمش در بیاورد. سپرده بودم موقع رفتن در را ببندند و بروند خانه که همه خانواده آنجا چشم انتظارشان بودند. پشت فرمان ماشینم که نشستم از شوق اشک می ریختم و تا کرج با خدایم عاشقانه نجوا می کردم. شیرین قوی شده بود و مسعود به اشتباهاتش پی برده بود. هنوز زخم های زیادی بود که باید می شد و ساعت های زیادی که شیرین و مسعود باید آموزش می دیدند تا کاملا به زندگی مسلط می شدند. باید با هم بیشتر حرف می زدیم اما ... هرچه بود ... این پروژه هم به رسیده بود. پشتیبانم پیام گذاشته بود که : مشاوره ی اضطراری پیش اومده و باز من بودم و جاده و راهی که میرفت تا خاطره ای دیگر بسازد . تمام ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 📤( انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است ) ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🏖 ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_اول مه همه جا را گرف
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 فایل صوتی رو برای نسرین ارسال کردم برای آخرین‌بار ایتا رو چک کردم و چند پیام را جواب دادم گوشی را در حالت پرواز گذاشتم در آینه ماشین چادرم را مرتب کردم دستی به صورتم کشیدم و پیاده شدم. طبق معمول ماشینم خاکی و گلی بود دستی به کاپوتش زدم و با حالتی شرمنده گفتم: بالاخره نوبت تو هم می‌رسه و می‌شورمت ممنون که درکم می‌کنی و با قدم‌های تند به سمت دفتر به راه افتادم . دفتر استاد شبیه همه‌جا بود جز دفتر مشاوره اتاق انتظار یک کتابخانه بزرگ بود با صندلی‌های راحت که ساعت‌ها می‌شد نشست و مطالعه کرد چند تابلویی که هر کدام می‌توانستند ساعت‌ها تو را در خود غرق کنند با یک خانم منشی همیشه ساکت و صبور. دفتر استاد دفتر همه دانشجوهایش بود ما قرارهایمان را آن‌جا می‌گذاشتیم آن‌جا مهمانی می‌گرفتیم خلاصه دفتر کوچک اما پربرکت و سراسر انرژی مثبتی بود. _ سلام خدا قوت + سلام خوش‌آمدید _ با استاد قرار دارم +می‌دونم خانم ابراهیمی جان استاد منتظرتون هستن فقط می‌دونید دیگه... نگذاشتم حرفش را تمام کند بععله بله سر ساعت تموم می‌کنم قول می‌دم این یک ماه سر ساعت بیام و برم تا برنامه استاد و شما به‌هم نریزه لبخندی زد و با دست مشایعت کرد ، در زدم و وارد اتاق شدم . یک میز و صندلی ساده و دو تا مبل راحتی و باز هم کتاب و کتاب و کتاب کل دفتر بوی کتاب می‌داد ،بوی تفکر ... مثل همیشه همه‌جا از تمیزی برق می‌زد استاد با چادر مرتب و صورت و روسری صاف و تمیز با صورتی که همیشه لبخند روی آن هک‌ شده به استقبال آمد. _ سلام +سلام بروی ماهتون آغوشش را برایم باز کرد محکم بغلش کردم این روزها آغوش او برایم امن‌ترین جای دنیاست همین‌طور که صورت استاد را می‌بوسیدم تندوتند حرف می‌زدم: _ الهی دورتون بگردم خوبید شما چقدر منتظر این روز بودم + ممنون نازنینم شما خوبی؟ _ الحمدالله الحمدللهی گفتم که از صد تا حالم بد بدتر بود. مثل همیشه متین لبخندی زد و گفت : + بنشین ببینم باز چی شده دختر خوب با مادر یا... _نه استاد به خدا با مادرم اوکی هستم ایشون خیییلی با من حال نمی‌کنه اما من همون جوری که شما گفتید باهاش خوبم اما خب نمی‌ذاره که تازگی‌ها ناخن‌هاش رو عوض کرده این دفعه ناخن‌های بلند با نگین‌هایی که از شش‌متری برق می‌زنه و مژه‌هایی که کاشته‌ از دفعه قبلی بلندتر و پرتر هست آخه من با چه رویی... اخم ریزی زد فهمیدم که نباید ادامه بدهم + نازنین جان مادر مادره، مادر اگر اهل نماز شب باشه یا نه در مادر بودنش فرقی نمیکنه هم باید حرمتش حفظ بشه و هم اطاعتش واجبه مادر شما فقط ظاهرش با تو متفاوته که با هم ریشه‌یابی کردیم و می‌دونی دلیلش چیه شما فقط به فکر انجام وظایفت باش همین، نگران بعد هم نباش خدایی که تو رو تا این‌جا آورده بلده بقیه راه هم ببره فقط کافیه که کارتو سفت‌وسخت به خودش بسپاری و به سمت هدف پیش بری. بعد با کمی چاشنی شیطنت ادامه داد: نکنه یادت رفته تا همین چند وقت پیش خودت هم مثل ایشون بودی ؟!! خودمو لوس کردم و گفتم : یاااادمه فقط نگرانم نکنه ... +نگرانی چون توکلت کمه نازنین جان اون خدائی که هزاران‌هزار سال از ازل تا ابد خداست میلیاردها میلیارد بنده مثل تو داشته و خواهد داشت پس او خدایی بلده تازه‌کار نیست که عزیزم وقتی خدا رو داری باید بهت بر بخوره که الکی فکر و خیال باطل کنی پس بسپار به خودش فقط باید مراقب باشی که خودت اشتباه نکنی و راه رو درست بری. مثل همیشه حرف‌هایش آرام آرامم کرد با کلی عشق در صدا گفتم : شما ژلوفن منید اصن حرف که می‌زنید جادو می‌شم. خندید و گفت : فعلا لطفاً جادو نشو که کلی کار داریم . انگار تازه یادم افتاد که برای چی آمدم دست‌پاچه وسایلم را از کیف خالی کردم. _ وای ببخشید استاد حواسم نبود آقای رضوی گفتند همه‌چیز باید ضبط بشه... این رکورد ... اینم سیم... استاد با قیافه‌ای کاملاً جدی گفت: + قرارمون سر جاشه دیگه ... _ بله بله حتما + یک‌بار تکرار کن لطفا _ تمام خاطرات شما با نام و نشان مستعار نوشته می‌شه در تمام مراحل هم همه بازنویسی‌ها زیر نظر خودتون انجام می‌شه . لبخندی ازسر رضایت زد و گفت: + احسنت به تو دختر خوب و دقیق حالا از کجا شروع کنیم؟ _ من که دلم می‌خواد برم سر اصل ماجرا اما آقای رضوی گفتند حتما از کودکی شروع بشه لطفاً + باشه من برات می‌گم بعداً با هم مرتبش می‌کنیم ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @saritanhamasir
═════᪥●♥️⃟ ᪥ ⃟●﷽♥️᪥════ هیچ کس به من نگفت که ... غیبت شما ؛به معنای نبودن نیست ؛ بلکه به معنای ندیدن هم نیست ؛ چرا که شما روی فرش مجالس ما قدم میگذاری ، در بین مائی ، ما را میبینی و میشناسی ، ما هم شما را می بینیم ولی نمی شناسیم. مگر نه این است که شما را تشبیه کرده اند به یوسف علیه السلام که برادران را دید و شناخت ، ولی برادران او را با اینکه دیدند نشناختند. مگر نه این است که در دعای ندبه می خوانیم ، ای غایبی که غایب از ما نیستی ؛ فدایت شوم ؛ ای دور از مایی که از ما دور نیستی. مگر نه این است که وقتی می آیی ، خلایق انگشت به دهان می مانند که ما این آقا را نه یکبار ، بلکه بارها دیده ایم. پس شما اینجایی در بین ما ، ولی غایبی ، یعنی ناشناخته ای ، نشناختن هم گناه است ، مشکل شما نیست ، تو برای من غایبی که نمی شناسمت. ای کاش میدانستم که با شناخت شما غیبت حداقل برای خودم ، تمام شدنی است ... ای کاش بودنت را هر لحظه با تمام وجودم حس می کردم ... بارها روی تو دیدم اما نشناختم لاله از باغ رخت چیدم ولی نشناختم کعبه را کردم بهانه تا بگردم دور تو‌ آمدم دور تو گردیدم ، ولی نشناختم. @saritanhamasir ═════♥️᪥᪥ 💫 salehe_keshavarz 💫 ا♥️●⃟ ᪥ ⃟●᪥᪥════
970228-Panahian-Ofogh-RamezanMaheOmidBarayeZohoor-02-128k.mp3
13.63M
🤲📿🤲📿 📌شرحی بر نکات کلیدی فایل صوتی ⬇️ 📌ماه تقویت امید برای فرج و دعا و تمنا برای ظهور 📌در دعای افتتاح یک سوم آن به ظهور و نحوه حکومت آن حضرت و موضوع تمنا برای فرج حضرت میپردازد. 📌در دعای افتتاح به مسائل اجتماعی مثل استکبار جهانی و سقوط آن توسط پروردگار عالم توجه شده است. 📌یک سوم دعا با زبان حمد الهی بیان شده و ابتدای دعا ذکر شده: که خدایا من با حمد تو آغاز میکنم ثنای خود را. 📌انبیاء و اولیاء الهی فرمودند که دعا رو هیچوقت بدون ثنای الهی آغاز نکنید، و مهمترین ثنای الهی حمد خداست. 📌اگر کسی غصه داره و روحیه منفی داره انقدر باید حمدالهی رو انجام بده تا از اون حالت خارج بشه و همین تشکر از خداوند یک اثر وضعی داره. 🌐 @saritanhamasir 🌐 ۱۴۰۱
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
#رمان_ژنرالهای_جنگ_اقتصادی #بر_اساس_واقعیت #قسمت_اول منو آقا محمد منظورم همسرمه متولد دهه ی شصت
وضعیت اسف باری بود! به خودم می گفتم چه قطاری بود این قطار زندگی...! چه ریلی داره این جاده با این همه تحریم...! و چه شروع زندگی دل انگیزی که اینجوری با این قطار راه افتاد روی این ریل...! باورم نمیشد شروع و ساختن یه زندگی جدید اینقدر سخت و طاقت فرسا باشه! تا شنیده بودم همه از ماه عسل می گفتن... از خوشی های دست کم شش ماه اول زندگی! اما کو؟ کجا؟ برای من که خبری نبود! روز ها که شوهری نمیدیدم وقتی هم که می اومد اینقدر خسته و درب و داغون بود که همون هیچی نگم بهتره! هر چند تمام تلاشم این بود که زندگیم رو بر پایه دعوا و جدل و غر نزارم و همین اول کار نشم ترمز دستی! اما گفتنش آسونه شما که خانم باشی می فهمی من چی میگم! ولی خوب تقصیر آقامحمدم نبود که اوضاع اینجوری بود! بیچاره همه ی تلاشش رو میکرد! صبح کله سحر می رفت شب آخر شب می اومد! مثل آچاره فرانسه بود! کارهای زیادی بلد بود و میکرد ! اما عملا همه کاره بود و هیچ کاره! با پولی که در می آورد هیچی به هیچی! حتی کفاف قسط و قرض و وام هایی که برای عروسیمون گرفته بودیم و اجاره ی خونه هم نمیشد چه برسه به خرج زندگی! منم به قول گفتنی قدر دان زحمت کشیدنهاش بودم، دلم براش می سوخت آخه شوهرم بود که داشت توی این وضع اقتصادی فاجعه جونش ذره ذره آب میشد ! ولی از یه طرفم سختم بود صبح تا شب خونه نبود! از شدت تنهایی و فشاری تحمل میکردم که حداقل حتی هنوز همون شش ماه اول هم تموم نشده بود که همه میگن خوش میگذره! ولی این وضع زندگی ما بود! اینکه جلوتر چی در انتظارمه دیگه پیش کش...! تحت تاثیر دلسوزی هام و عشقم به آقا محمد یه تصمیم گرفتم! یه تصمیم با ریسک بالا .... شاید بهتر بگم تصمیم نه! اولین اشتباه زندگیم رو خودم با دستای خودم رقم زدم!!!! تصمیم اشتباه من اسمش بود همراهی!!!! شاید بخندید! شایدم تعجب کنید! شایدم سرزنشم کنید که چرا بهش میگم اشتباه! باید بگم عزیزی که داری داستان زندگی من رو می خونی جلوتر که شما هم، درست مثل وقتی که خودم فهمیدم چه گندعمیقی توی زندگیم زدم به همین نتیجه ی من میرسید که این همراهی اشتباه بود! اون هم یه اشتباه بزرگ! خلاصه که تصمیم گرفتم توی این جنگ نامرد همراه همسرم بشم قدم به قدم...! هر جوری حساب و کتاب کردم دیدم همراهی کردنم مقدسه! هم از نظر همسر داری، هم از نظر جنگ اقتصادی و اجتماعی! با یه تصویر سازی قشنگ از خودم به عنوان یه قهرمان توی این جنگ وارد میدون شدم!!! چند روز کسب و کارهای متفاوتی رو توی ذهنم بالا و پایین کردم که بگم با آقا محمد با هم شروع کنیم... بالاخره یه شب که آقا محمد خسته و کوفته از سر کار اومد خونه، چایی رو که دادم خورد نشستم کنارش... میخواستم سر حرف رو باز کنم اما نمیدونستم از کجا شروع کنم؟ واکنشش چیه؟چه جوری بهش بگم که منم میخوام کمکت کنم ..‌. دل رو زدم به دریا.... ادامه دارد.... نویسنده: با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇 @saritanhamasir
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ salehe_keshavarz ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 اول دهه ی 60 در یک خانواده مذهبی به دنیا آمدم ، پدرم ڪارمند بود و مادرم خانه دار ؛ وضعیت اقتصادی داشتیم. مثل همه بچه های دهه ی شصت با ڪم و ڪاستی های آن دوره بزرگ شدم . یک برادر بزرگتر هم دارم ، آن زمانها همیشه باهم می جنگیدیم اما طاقت دوری همدیگر را هم نداشتیم. خیلی درس خوان نبودم البته درسم چندان هم بد نبود. ۱۵ساله بودم که چند صباحی یکی از پسر های محل شدم ، ولی هیچ وقت ارتباطی بینمان رخ نداد . در زمان ما اینجور علاقه ها بود و اگر کسی رسوا می شد این علاقه مساوی با طرد شدن از جامعه و خانواده بود . یادم هست در دوران راهنمایی اگر مشخص می شد دختری دوست پسر دارد از او فاصله می گرفتیم و در گوش هم پچ پچ کنان او را نشان می دادیم و به حالش افسوس می خوردیم که از راه به در شده است. مثل الان نبود ڪه... چند باری هم پسر های محل نامه جلوی پایم انداختند اما من همیشه وحشت زده از آنها فاصله گرفته و دور می شدم. مادرم داستانهای زیادی از دخترانی که از راه به در شده بودند و داشتند برایم تعریف کرده بود و همیشه ترس این را داشتم که مبادا ڪاری کنم که خانواده ام برود. خلاصه با همین احوالات خفیف عاطفی ، نوجوانی ام به سر رسید و چند صباحی بعد دبیرستانم را هم به پایان رساندم . می شنیدم فلانی برای پسرش به خواستگاریم آمده اما پدر و مادرم جوابشان یک کلمه بود دختر ما درس دارد . دانشگاه دولتی قبول نشدم اما دانشگاه آزاد اطراف تهران پذیرفته شده بودم . پدرم با حالی پر از افتخار آمد پیشم و گفت : "شیرین جانم فکر پولش را نڪن با مامان برید دانشگاه آزاد ثبت نام کنید" دو روز از خوشحالی گریه می کردم چون پرداخت دانشگاه آزاد کار ساده ای نبود و می دانستم پدرم چه زحمتی را متقبل شده است . دانشگاه اما دیگری بود ، انگار وارد یک کشور دیگری شده بودم . گذشته به یکباره برداشته شده و من خود را وسط جریانی می دیدم که آمادگی برای رویارویی با آن را . با وسیله نقلیه مینی بوس مسیر دانشگاه را طی می کردم ، بودم ، صورتم خیلی پر مو نبود اما دست نخورده و کاملا دخترانه وارد دانشگاه شدم ، در فرهنگ آن زمان دخترها اولین بار فقط برای روز عروسی صورتشان را تمیز می کردند و ابروهایشان را بر می داشتند. یادم هست ترم های اول درس می خواندم ، می خواستم با نمرات خوبم زحمات پدر و مادرم را ڪنم . با توجه به روابط عمومی خیلی خوبی که داشتم ، با همه سریع برقرار می کردم ، فعال و سرحال و همیشه بین کلاسها ، کتابخانه و غذاخوری در رفت و آمد بودم . فرز و سریع و زرنگ ... گاهی هم نیم نگاهی به پسرهای همکلاسی می انداختم اما هیچ وقت کسی که برایم باشد بین آنها نبود. ترم چهار بودم که به پیشنهاد یکی از دوستانم به عنوان کار پاره وقت به یک خصوصی مراجعه کردم . شرکت در یک آپارتمان جمع و جور بود و مسیر رفت و آمد خوبی داشت ، اگر می شدم حداقل کمک خرجی برای شهریه دانشگاهم بودم . کلا کار کردن را دوست داشتم ، شاغل بودن برایم حس لذت بخشی داشت و میل به کسب در آمد ی خوبی برایم بود. خانم منشی نسبت به دهه ی 70 آرایش غلیظی داشت ، مانتویی روشن به تن داشت و موهایش از زیر روسری مثل یک توپ دیده می شد . با دیدن او ناخود آگاه چادرم را جمع تر کردم ، چند دقیقه بعد به اتاق هدایتم کردند . مردی حدودا 30 ساله پشت میز نشسته بود . مصاحبه شروع شد ... تجربه ای در اینجور کارها نداشتم فقط سعی کردم با اعتماد به نفس پاسخ بدهم اما دستپاچگی در کلامم موج می زد. همیشه موقع صحبت با نامحرم سرم را پایین می انداختم ، میان مصاحبه چند باری به آقای مدیر نگاه کردم اما از طرز نگاهش خوشم نیامد ... احساس می کردم با لبخند گوشه لبش در حال به من است ... ولی صدایش ... صدای داشت ... بعدها "مسعود" هر وقت یاد آن روز می افتاد کلی دستم می انداخت و می خندید ... و ... من ... آن روز نمی دانستم این مصاحبه سرنوشت مرا به کل تغییر خواهد داد... ... ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_بیست_و_ششم _هوش و است
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 دلم برای دست هاش ،محبت هاش تنگ می شه دلم برای خنده هاش و اخم هاش و همه ی خاطراتش تنگ میشه،اما... +اما باید خودت رو ‌پیدا کنی... شیرین باشی و خودت رو دوست داشته باشی مگه نه؟ با لبخند کمرنگی تایید کرد . _هر روز برات یه آموزش ارسال می کنم،باید کلی سیاست زنانه یادت بدم. +خانوم کشاورز سیاست های زنانه که دیگه به درد من نمی خوره... _قرار شد شیرین رو دوست داشته باشی،شیرین باید اینجور سیاست ها رو بلد باشه. بعد از رفتن شیرین با آقا مسعود تلفنی صحبت کردم ، و قرار گذاشتم ، بی تاب بود... به صبر دعوتش کردم. -به من اعتماد کنید آقا مسعود ، ما هر دو می خوایم به شیرین کمک کنیم اما با عجله کار درست نمیشه. با مادر و مادرشوهر شیرین حرف زدم ، همه ی ماجرا را برایشان توضیح دادم ، مادر ها هم قول همکاری دادند. هر روز یک کلیپ آموزشی از خودم برایش می فرستادم و او هر شب گزارش می داد. با صدا و تصویر من اخت گرفته بود . گاهی حسرت می خورد که کاش زودتر این آموزش ها را به دست آورده بود. از پیشرفتش بودم هم حالش بهتر شده بود و هم کاملا برای اشتباهاتش راه حل پیدا کرده بود. شبی که فردایش عقدکنان عاطفه بود شیرین تماس گرفت. بهم ریخته بود و کمک می خواست تا آرام شود. _شیرین جان فردا تنها نمون برات خوب نیست یه لباس‌ خوشگل بپوش می خوام ببرمت مولودی. با اکراه و تعارف پذیرفت. فردا شیرین آمد ، مرتب شده بود با یک لباس برازنده ، از هفت قلم آرایش ‌خبری و معصومیت صورتش بیشتر به چشم می خورد. _چند دقیقه منتظر باش الان کیفمو میارم با هم میریم. از اتاقی که شیرین در آنجا نشسته بود خارج شدم ، به آقا مسعود نگاهی انداختم و هر دو سری تکان دادیم اقا مسعود وارد اتاق شد و در را بست. چند دقیقه صدایی نشنیدم و بعد گریه های هر دو آرام آرام به گوشم رسید... مسعود را توجیه کرده بودم که چه بگوید و چگونه از دل خانمش در بیاورد. سپرده بودم موقع رفتن در را ببندند و بروند خانه که همه خانواده آنجا چشم انتظارشان بودند. پشت فرمان ماشینم که نشستم از شوق اشک می ریختم و تا کرج با خدایم عاشقانه نجوا می کردم. شیرین قوی شده بود و مسعود به اشتباهاتش پی برده بود. هنوز زخم های زیادی بود که باید می شد و ساعت های زیادی که شیرین و مسعود باید آموزش می دیدند تا کاملا به زندگی مسلط می شدند. باید با هم بیشتر حرف می زدیم اما ... هرچه بود ... این پروژه هم به رسیده بود. پشتیبانم پیام گذاشته بود که : مشاوره ی اضطراری پیش اومده و باز من بودم و جاده و راهی که میرفت تا خاطره ای دیگر بسازد . تمام ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 📤( انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است ) ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🏖 ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_اول مه همه جا را گرف
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 فایل صوتی رو برای نسرین ارسال کردم برای آخرین‌بار ایتا رو چک کردم و چند پیام را جواب دادم گوشی را در حالت پرواز گذاشتم در آینه ماشین چادرم را مرتب کردم دستی به صورتم کشیدم و پیاده شدم. طبق معمول ماشینم خاکی و گلی بود دستی به کاپوتش زدم و با حالتی شرمنده گفتم: بالاخره نوبت تو هم می‌رسه و می‌شورمت ممنون که درکم می‌کنی و با قدم‌های تند به سمت دفتر به راه افتادم . دفتر استاد شبیه همه‌جا بود جز دفتر مشاوره اتاق انتظار یک کتابخانه بزرگ بود با صندلی‌های راحت که ساعت‌ها می‌شد نشست و مطالعه کرد چند تابلویی که هر کدام می‌توانستند ساعت‌ها تو را در خود غرق کنند با یک خانم منشی همیشه ساکت و صبور. دفتر استاد دفتر همه دانشجوهایش بود ما قرارهایمان را آن‌جا می‌گذاشتیم آن‌جا مهمانی می‌گرفتیم خلاصه دفتر کوچک اما پربرکت و سراسر انرژی مثبتی بود. _ سلام خدا قوت + سلام خوش‌آمدید _ با استاد قرار دارم +می‌دونم خانم ابراهیمی جان استاد منتظرتون هستن فقط می‌دونید دیگه... نگذاشتم حرفش را تمام کند بععله بله سر ساعت تموم می‌کنم قول می‌دم این یک ماه سر ساعت بیام و برم تا برنامه استاد و شما به‌هم نریزه لبخندی زد و با دست مشایعت کرد ، در زدم و وارد اتاق شدم . یک میز و صندلی ساده و دو تا مبل راحتی و باز هم کتاب و کتاب و کتاب کل دفتر بوی کتاب می‌داد ،بوی تفکر ... مثل همیشه همه‌جا از تمیزی برق می‌زد استاد با چادر مرتب و صورت و روسری صاف و تمیز با صورتی که همیشه لبخند روی آن هک‌ شده به استقبال آمد. _ سلام +سلام بروی ماهتون آغوشش را برایم باز کرد محکم بغلش کردم این روزها آغوش او برایم امن‌ترین جای دنیاست همین‌طور که صورت استاد را می‌بوسیدم تندوتند حرف می‌زدم: _ الهی دورتون بگردم خوبید شما چقدر منتظر این روز بودم + ممنون نازنینم شما خوبی؟ _ الحمدالله الحمدللهی گفتم که از صد تا حالم بد بدتر بود. مثل همیشه متین لبخندی زد و گفت : + بنشین ببینم باز چی شده دختر خوب با مادر یا... _نه استاد به خدا با مادرم اوکی هستم ایشون خیییلی با من حال نمی‌کنه اما من همون جوری که شما گفتید باهاش خوبم اما خب نمی‌ذاره که تازگی‌ها ناخن‌هاش رو عوض کرده این دفعه ناخن‌های بلند با نگین‌هایی که از شش‌متری برق می‌زنه و مژه‌هایی که کاشته‌ از دفعه قبلی بلندتر و پرتر هست آخه من با چه رویی... اخم ریزی زد فهمیدم که نباید ادامه بدهم + نازنین جان مادر مادره، مادر اگر اهل نماز شب باشه یا نه در مادر بودنش فرقی نمیکنه هم باید حرمتش حفظ بشه و هم اطاعتش واجبه مادر شما فقط ظاهرش با تو متفاوته که با هم ریشه‌یابی کردیم و می‌دونی دلیلش چیه شما فقط به فکر انجام وظایفت باش همین، نگران بعد هم نباش خدایی که تو رو تا این‌جا آورده بلده بقیه راه هم ببره فقط کافیه که کارتو سفت‌وسخت به خودش بسپاری و به سمت هدف پیش بری. بعد با کمی چاشنی شیطنت ادامه داد: نکنه یادت رفته تا همین چند وقت پیش خودت هم مثل ایشون بودی ؟!! خودمو لوس کردم و گفتم : یاااادمه فقط نگرانم نکنه ... +نگرانی چون توکلت کمه نازنین جان اون خدائی که هزاران‌هزار سال از ازل تا ابد خداست میلیاردها میلیارد بنده مثل تو داشته و خواهد داشت پس او خدایی بلده تازه‌کار نیست که عزیزم وقتی خدا رو داری باید بهت بر بخوره که الکی فکر و خیال باطل کنی پس بسپار به خودش فقط باید مراقب باشی که خودت اشتباه نکنی و راه رو درست بری. مثل همیشه حرف‌هایش آرام آرامم کرد با کلی عشق در صدا گفتم : شما ژلوفن منید اصن حرف که می‌زنید جادو می‌شم. خندید و گفت : فعلا لطفاً جادو نشو که کلی کار داریم . انگار تازه یادم افتاد که برای چی آمدم دست‌پاچه وسایلم را از کیف خالی کردم. _ وای ببخشید استاد حواسم نبود آقای رضوی گفتند همه‌چیز باید ضبط بشه... این رکورد ... اینم سیم... استاد با قیافه‌ای کاملاً جدی گفت: + قرارمون سر جاشه دیگه ... _ بله بله حتما + یک‌بار تکرار کن لطفا _ تمام خاطرات شما با نام و نشان مستعار نوشته می‌شه در تمام مراحل هم همه بازنویسی‌ها زیر نظر خودتون انجام می‌شه . لبخندی ازسر رضایت زد و گفت: + احسنت به تو دختر خوب و دقیق حالا از کجا شروع کنیم؟ _ من که دلم می‌خواد برم سر اصل ماجرا اما آقای رضوی گفتند حتما از کودکی شروع بشه لطفاً + باشه من برات می‌گم بعداً با هم مرتبش می‌کنیم ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @saritanhamasir
30.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥مستند زنــدگی جــمعی 🔸کارگردان: مهدی حامدی 💠 تهیه شده در: موسسه تنهامسیر آرامش ۱۴۰۱ 🔳 ▪️ 🇮🇷@saritanhamasir
═══📖 🇮🇷 @tanhamasiraaramesh 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🇮🇷 @tanhamasiraaramesh 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🏖 ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_اول مه همه جا را گرف
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 فایل صوتی رو برای نسرین ارسال کردم برای آخرین‌بار ایتا رو چک کردم و چند پیام را جواب دادم گوشی را در حالت پرواز گذاشتم در آینه ماشین چادرم را مرتب کردم دستی به صورتم کشیدم و پیاده شدم. طبق معمول ماشینم خاکی و گلی بود دستی به کاپوتش زدم و با حالتی شرمنده گفتم: بالاخره نوبت تو هم می‌رسه و می‌شورمت ممنون که درکم می‌کنی و با قدم‌های تند به سمت دفتر به راه افتادم . دفتر استاد شبیه همه‌جا بود جز دفتر مشاوره اتاق انتظار یک کتابخانه بزرگ بود با صندلی‌های راحت که ساعت‌ها می‌شد نشست و مطالعه کرد چند تابلویی که هر کدام می‌توانستند ساعت‌ها تو را در خود غرق کنند با یک خانم منشی همیشه ساکت و صبور. دفتر استاد دفتر همه دانشجوهایش بود ما قرارهایمان را آن‌جا می‌گذاشتیم آن‌جا مهمانی می‌گرفتیم خلاصه دفتر کوچک اما پربرکت و سراسر انرژی مثبتی بود. _ سلام خدا قوت + سلام خوش‌آمدید _ با استاد قرار دارم +می‌دونم خانم ابراهیمی جان استاد منتظرتون هستن فقط می‌دونید دیگه... نگذاشتم حرفش را تمام کند بععله بله سر ساعت تموم می‌کنم قول می‌دم این یک ماه سر ساعت بیام و برم تا برنامه استاد و شما به‌هم نریزه لبخندی زد و با دست مشایعت کرد ، در زدم و وارد اتاق شدم . یک میز و صندلی ساده و دو تا مبل راحتی و باز هم کتاب و کتاب و کتاب کل دفتر بوی کتاب می‌داد ،بوی تفکر ... مثل همیشه همه‌جا از تمیزی برق می‌زد استاد با چادر مرتب و صورت و روسری صاف و تمیز با صورتی که همیشه لبخند روی آن هک‌ شده به استقبال آمد. _ سلام +سلام بروی ماهتون آغوشش را برایم باز کرد محکم بغلش کردم این روزها آغوش او برایم امن‌ترین جای دنیاست همین‌طور که صورت استاد را می‌بوسیدم تندوتند حرف می‌زدم: _ الهی دورتون بگردم خوبید شما چقدر منتظر این روز بودم + ممنون نازنینم شما خوبی؟ _ الحمدالله الحمدللهی گفتم که از صد تا حالم بد بدتر بود. مثل همیشه متین لبخندی زد و گفت : + بنشین ببینم باز چی شده دختر خوب با مادر یا... _نه استاد به خدا با مادرم اوکی هستم ایشون خیییلی با من حال نمی‌کنه اما من همون جوری که شما گفتید باهاش خوبم اما خب نمی‌ذاره که تازگی‌ها ناخن‌هاش رو عوض کرده این دفعه ناخن‌های بلند با نگین‌هایی که از شش‌متری برق می‌زنه و مژه‌هایی که کاشته‌ از دفعه قبلی بلندتر و پرتر هست آخه من با چه رویی... اخم ریزی زد فهمیدم که نباید ادامه بدهم + نازنین جان مادر مادره، مادر اگر اهل نماز شب باشه یا نه در مادر بودنش فرقی نمیکنه هم باید حرمتش حفظ بشه و هم اطاعتش واجبه مادر شما فقط ظاهرش با تو متفاوته که با هم ریشه‌یابی کردیم و می‌دونی دلیلش چیه شما فقط به فکر انجام وظایفت باش همین، نگران بعد هم نباش خدایی که تو رو تا این‌جا آورده بلده بقیه راه هم ببره فقط کافیه که کارتو سفت‌وسخت به خودش بسپاری و به سمت هدف پیش بری. بعد با کمی چاشنی شیطنت ادامه داد: نکنه یادت رفته تا همین چند وقت پیش خودت هم مثل ایشون بودی ؟!! خودمو لوس کردم و گفتم : یاااادمه فقط نگرانم نکنه ... +نگرانی چون توکلت کمه نازنین جان اون خدائی که هزاران‌هزار سال از ازل تا ابد خداست میلیاردها میلیارد بنده مثل تو داشته و خواهد داشت پس او خدایی بلده تازه‌کار نیست که عزیزم وقتی خدا رو داری باید بهت بر بخوره که الکی فکر و خیال باطل کنی پس بسپار به خودش فقط باید مراقب باشی که خودت اشتباه نکنی و راه رو درست بری. مثل همیشه حرف‌هایش آرام آرامم کرد با کلی عشق در صدا گفتم : شما ژلوفن منید اصن حرف که می‌زنید جادو می‌شم. خندید و گفت : فعلا لطفاً جادو نشو که کلی کار داریم . انگار تازه یادم افتاد که برای چی آمدم دست‌پاچه وسایلم را از کیف خالی کردم. _ وای ببخشید استاد حواسم نبود آقای رضوی گفتند همه‌چیز باید ضبط بشه... این رکورد ... اینم سیم... استاد با قیافه‌ای کاملاً جدی گفت: + قرارمون سر جاشه دیگه ... _ بله بله حتما + یک‌بار تکرار کن لطفا _ تمام خاطرات شما با نام و نشان مستعار نوشته می‌شه در تمام مراحل هم همه بازنویسی‌ها زیر نظر خودتون انجام می‌شه . لبخندی ازسر رضایت زد و گفت: + احسنت به تو دختر خوب و دقیق حالا از کجا شروع کنیم؟ _ من که دلم می‌خواد برم سر اصل ماجرا اما آقای رضوی گفتند حتما از کودکی شروع بشه لطفاً + باشه من برات می‌گم بعداً با هم مرتبش می‌کنیم ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏴🌹@tanhamasirearamesh
Part02_من دیگر ما ج 10.mp3
6.35M
📗کتاب صوتی من دیگر ما جلد ۱۰ تربیت بچه های زلال و آزادی استقلال ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
داستان حضرت دلبر ۲.mp3
6.72M
📚داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_اول مه همه جا را گرفته بود چشم‌هایم جایی
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 فایل صوتی رو برای نسرین ارسال کردم برای آخرین‌بار ایتا رو چک کردم و چند پیام را جواب دادم گوشی را در حالت پرواز گذاشتم در آینه ماشین چادرم را مرتب کردم دستی به صورتم کشیدم و پیاده شدم. طبق معمول ماشینم خاکی و گلی بود دستی به کاپوتش زدم و با حالتی شرمنده گفتم: _بالاخره نوبت تو هم می‌رسه و می‌شورمت ممنون که درکم می‌کنی. و با قدم‌های تند به سمت دفتر به راه افتادم . دفتر استاد شبیه همه‌جا بود جز دفتر مشاوره اتاق انتظار یک کتابخانه بزرگ بود با صندلی‌های راحت که ساعت‌ها می‌شد نشست و مطالعه کرد چند تابلویی که هر کدام می‌توانستند تو را در خود غرق کنند با یک خانم منشی همیشه ساکت و صبور. دفتر استاد دفتر همه دانشجوهایش بود ما قرارهایمان را آن‌جا می‌گذاشتیم ، آن‌جا مهمانی می‌گرفتیم خلاصه دفتر کوچک اما پربرکت و سراسر انرژی مثبتی بود. _ سلام خدا قوت + سلام خوش‌اومدید _ با استاد قرار دارم +می‌دونم خانم ابراهیمی جان استاد منتظرتون هستن فقط می‌دونید دیگه... نگذاشتم حرفش را تمام کند : _بععله بله سر ساعت تموم می‌کنم قول می‌دم این یک ماه سر ساعت بیام و برم تا برنامه شما و استاد به‌هم نریزه. لبخندی زد و با دست مشایعت کرد ، در زدم و وارد اتاق شدم . یک میز و صندلی ساده و دو تا مبل راحتی و باز هم کتاب و کتاب و کتاب ، کل دفتر بوی کتاب می‌داد ،بوی تفکر ... مثل همیشه همه‌جا از تمیزی برق می‌زد استاد با چادر مرتب و روسری صاف و تمیز با صورتی که همیشه لبخند روی آن هک‌ شده به استقبال آمد. _ سلام +سلام به روی ماهتون آغوشش را برایم باز کرد محکم بغلش کردم این روزها آغوش او برایم امن‌ترین جای دنیاست همین‌طور که صورت استاد را می‌بوسیدم تندوتند حرف می‌زدم: _ الهی دورتون بگردم خوبید شما چقدر منتظر این روز بودم + ممنون نازنینم شما خوبی؟ _ هی ... الحمدالله الحمدللهی گفتم که از صد تا حالم بد بدتر بود. مثل همیشه متین لبخندی زد و گفت : + بنشین ببینم باز چی شده دختر خوب با مادر یا... _نه استاد به خدا با مادرم اوکی ام ، ایشون خیییلی با من حال نمی‌کنه خودتونم میدونید اما من همون جوری که شما گفتید باهاش خوبم اما خب نمی‌ذاره که تازگی‌ها ناخن‌هاش رو عوض کرده این دفعه ناخن‌های بلند با نگین‌هایی که از شش‌متری برق می‌زنه ، مژه‌هایی که کاشته‌ از دفعه قبلی بلندتر و پرتر هست آخه من با چه رویی... اخم ریزی زد فهمیدم که نباید ادامه بدهم + نازنین جان مادر مادره، مادر اگر اهل نماز شب باشه یا نه در مادر بودنش فرقی نمیکنه هم باید حرمتش حفظ بشه و هم اطاعتش واجبه مادر شما فقط ظاهرش با تو متفاوته که با هم ریشه‌یابی کردیم و می‌دونی دلیلش چیه شما فقط به فکر انجام وظایفت باش همین، نگران بعد هم نباش خدایی که تو رو تا این‌جا آورده بلده بقیه راه هم ببره فقط کافیه که کارتو سفت‌وسخت به خودش بسپاری و به سمت هدف پیش بری. بعد با کمی چاشنی شیطنت ادامه داد: +نکنه یادت رفته تا همین چند وقت پیش خودت هم مثل ایشون بودی ؟!! خودمو لوس کردم و گفتم : یاااادمه فقط نگرانم نکنه ... +نگرانی چون توکلت کمه نازنین جان اون خدائی که هزاران‌هزار سال از ازل تا ابد خداست میلیاردها میلیارد بنده مثل تو داشته و خواهد داشت پس او خدایی بلده تازه‌کار نیست که عزیزم وقتی خدا رو داری باید بهت بر بخوره که الکی فکر و خیال باطل کنی پس بسپار به خودش فقط باید مراقب باشی که خودت اشتباه نکنی و راه رو درست بری. مثل همیشه حرف‌هایش آرام آرامم کرد با کلی عشق در صدا گفتم : _شما ژلوفن منید اصلن حرف که می‌زنید جادو می‌شم. خندید و گفت : + فعلا لطفاً جادو نشو که کلی کار داریم . انگار تازه یادم افتاد که برای چی آمدم دست‌پاچه وسایلم را از کیف خالی کردم. _ وای ببخشید استاد حواسم نبود آقای رضوی گفتند همه‌چیز باید ضبط بشه... این رکورد ... اینم سیم... استاد با قیافه‌ای کاملاً جدی گفت: + قرارمون سر جاشه دیگه ... _ بله بله حتما حتما + یک‌بار دیگه تکرار کن لطفا _ تمام خاطرات شما با نام و نشان مستعار نوشته می‌شه در تمام مراحل هم بازنویسی‌ها زیر نظر خودتون انجام می‌شه . لبخندی ازسر رضایت زد و گفت: + احسنت به تو دختر خوب و دقیق حالا از کجا شروع کنیم؟ _ من که دلم می‌خواد برم سر اصل ماجرا اما آقای رضوی گفتند حتما از کودکی شما شروع بشه + باشه من برات می‌گم بعداً با هم مرتبش می‌کنیم ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
❇️ پیروزی انقلاب اسلامی؛ آغازگر عصر جدید عالم 🔸آن روز که جهان میان شرق و غرب مادّی تقسیم شده بود و کسی گمان یک نهضت بزرگ دینی را نمیبُرد، انقلاب اسلامی ایران، با قدرت و شکوه پا به میدان نهاد؛ چهارچوب‌ها را شکست؛ کهنگی کلیشه‌ها را به رخ دنیا کشید؛ دین و دنیا را در کنار هم مطرح کرد و آغاز عصر جدیدی را اعلام نمود. 🔹طبیعی بود که سردمداران گمراهی و ستم واکنش نشان دهند، امّا این واکنش ناکام ماند. 🔺چپ و راستِ مدرنیته، از تظاهر به نشنیدن این صدای جدید و متفاوت، تا تلاش گسترده و گونه‌گون برای خفه کردن آن، هرچه کردند به اجلِ محتوم خود نزدیک‌تر شدند. ✅ اکنون با گذشت چهل جشن سالانه‌ی انقلاب و چهل دهه‌ی فجر، یکی از آن دو کانون دشمنی نابود شده و دیگری با مشکلاتی که خبر از نزدیکی احتضار میدهند، دست‌وپنجه نرم میکند! 💢و انقلاب اسلامی با حفظ و پایبندی به شعارهای خود همچنان به پیش میرود. ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_اول کلاسم تازه تمام شده بود ... دانش
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 اول دهه ی 60 در یک خانواده مذهبی به دنیا آمدم ، پدرم ڪارمند بود و مادرم خانه دار ؛ وضعیت اقتصادی داشتیم. مثل همه بچه های دهه ی شصت با ڪم و ڪاستی های آن دوره بزرگ شدم . یک برادر بزرگتر هم دارم ، آن زمانها همیشه باهم می جنگیدیم اما طاقت دوری همدیگر را هم نداشتیم. خیلی درس خوان نبودم البته درسم چندان هم بد نبود. ۱۵ساله بودم که چند صباحی یکی از پسر های محل شدم ، ولی هیچ وقت ارتباطی بینمان رخ نداد . در زمان ما اینجور علاقه ها بود و اگر کسی رسوا می شد این علاقه مساوی با طرد شدن از جامعه و خانواده بود . یادم هست در دوران راهنمایی اگر مشخص می شد دختری دوست پسر دارد از او فاصله می گرفتیم و در گوش هم پچ پچ کنان او را نشان می دادیم و به حالش افسوس می خوردیم که از راه به در شده است. مثل الان نبود ڪه... چند باری هم پسر های محل نامه جلوی پایم انداختند اما من همیشه وحشت زده از آنها فاصله گرفته و دور می شدم. مادرم داستانهای زیادی از دخترانی که از راه به در شده بودند و داشتند برایم تعریف کرده بود و همیشه ترس این را داشتم که مبادا ڪاری کنم که خانواده ام برود. خلاصه با همین احوالات خفیف عاطفی ، نوجوانی ام به سر رسید و چند صباحی بعد دبیرستانم را هم به پایان رساندم . می شنیدم فلانی برای پسرش به خواستگاریم آمده اما پدر و مادرم جوابشان یک کلمه بود دختر ما درس دارد . دانشگاه دولتی قبول نشدم اما دانشگاه آزاد اطراف تهران پذیرفته شده بودم . پدرم با حالی پر از افتخار آمد پیشم و گفت : "شیرین جانم فکر پولش را نڪن با مامان برید دانشگاه آزاد ثبت نام کنید" دو روز از خوشحالی گریه می کردم چون پرداخت دانشگاه آزاد کار ساده ای نبود و می دانستم پدرم چه زحمتی را متقبل شده است . دانشگاه اما دیگری بود ، انگار وارد یک کشور دیگری شده بودم . گذشته به یکباره برداشته شده و من خود را وسط جریانی می دیدم که آمادگی برای رویارویی با آن را . با وسیله نقلیه مینی بوس مسیر دانشگاه را طی می کردم ، بودم ، صورتم خیلی پر مو نبود اما دست نخورده و کاملا دخترانه وارد دانشگاه شدم ، در فرهنگ آن زمان دخترها اولین بار فقط برای روز عروسی صورتشان را تمیز می کردند و ابروهایشان را بر می داشتند. یادم هست ترم های اول درس می خواندم ، می خواستم با نمرات خوبم زحمات پدر و مادرم را ڪنم . با توجه به روابط عمومی خیلی خوبی که داشتم ، با همه سریع برقرار می کردم ، فعال و سرحال و همیشه بین کلاسها ، کتابخانه و غذاخوری در رفت و آمد بودم . فرز و سریع و زرنگ ... گاهی هم نیم نگاهی به پسرهای همکلاسی می انداختم اما هیچ وقت کسی که برایم باشد بین آنها نبود. ترم چهار بودم که به پیشنهاد یکی از دوستانم به عنوان کار پاره وقت به یک خصوصی مراجعه کردم . شرکت در یک آپارتمان جمع و جور بود و مسیر رفت و آمد خوبی داشت ، اگر می شدم حداقل کمک خرجی برای شهریه دانشگاهم بودم . کلا کار کردن را دوست داشتم ، شاغل بودن برایم حس لذت بخشی داشت و میل به کسب در آمد ی خوبی برایم بود. خانم منشی نسبت به دهه ی 70 آرایش غلیظی داشت ، مانتویی روشن به تن داشت و موهایش از زیر روسری مثل یک توپ دیده می شد . با دیدن او ناخود آگاه چادرم را جمع تر کردم ، چند دقیقه بعد به اتاق هدایتم کردند . مردی حدودا 30 ساله پشت میز نشسته بود . مصاحبه شروع شد ... تجربه ای در اینجور کارها نداشتم فقط سعی کردم با اعتماد به نفس پاسخ بدهم اما دستپاچگی در کلامم موج می زد. همیشه موقع صحبت با نامحرم سرم را پایین می انداختم ، میان مصاحبه چند باری به آقای مدیر نگاه کردم اما از طرز نگاهش خوشم نیامد ... احساس می کردم با لبخند گوشه لبش در حال به من است ... ولی صدایش ... صدای داشت ... بعدها "مسعود" هر وقت یاد آن روز می افتاد کلی دستم می انداخت و می خندید ... و ... من ... آن روز نمی دانستم این مصاحبه سرنوشت مرا به کل تغییر خواهد داد... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 📤( انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است ) ═══••••••○○✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اندر تناقضات آقا میری 😆☝️ این حد از تناقض از آقامیری مطلب عجیبی نیست! چرا که سالهاست با همین تناقضات دست به عوام فریبی میزنه و اتفاقا پول خوبیم به جیب زده و هرچند که سالهای اخیر به علت ترافیک سنگین تناقضاتش مردم شناخت بهتر و بیشتری بهش پیدا کردن، اما برای شناخت بهتر جامعه نسبت به این افراد، همه ما وظیفه داریم تناقضات رو منتشر کنیم تا جلوی عوام فریبی رو بگیریم. ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
داستان حضرت دلبر ۲.mp3
6.72M
📚داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_اول مه همه جا را گرفته بود چشم‌هایم جایی
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 فایل صوتی رو برای نسرین ارسال کردم برای آخرین‌بار ایتا رو چک کردم و چند پیام را جواب دادم گوشی را در حالت پرواز گذاشتم در آینه ماشین چادرم را مرتب کردم دستی به صورتم کشیدم و پیاده شدم. طبق معمول ماشینم خاکی و گلی بود دستی به کاپوتش زدم و با حالتی شرمنده گفتم: _بالاخره نوبت تو هم می‌رسه و می‌شورمت ممنون که درکم می‌کنی. و با قدم‌های تند به سمت دفتر به راه افتادم . دفتر استاد شبیه همه‌جا بود جز دفتر مشاوره اتاق انتظار یک کتابخانه بزرگ بود با صندلی‌های راحت که ساعت‌ها می‌شد نشست و مطالعه کرد چند تابلویی که هر کدام می‌توانستند تو را در خود غرق کنند با یک خانم منشی همیشه ساکت و صبور. دفتر استاد دفتر همه دانشجوهایش بود ما قرارهایمان را آن‌جا می‌گذاشتیم ، آن‌جا مهمانی می‌گرفتیم خلاصه دفتر کوچک اما پربرکت و سراسر انرژی مثبتی بود. _ سلام خدا قوت + سلام خوش‌اومدید _ با استاد قرار دارم +می‌دونم خانم ابراهیمی جان استاد منتظرتون هستن فقط می‌دونید دیگه... نگذاشتم حرفش را تمام کند : _بععله بله سر ساعت تموم می‌کنم قول می‌دم این یک ماه سر ساعت بیام و برم تا برنامه شما و استاد به‌هم نریزه. لبخندی زد و با دست مشایعت کرد ، در زدم و وارد اتاق شدم . یک میز و صندلی ساده و دو تا مبل راحتی و باز هم کتاب و کتاب و کتاب ، کل دفتر بوی کتاب می‌داد ،بوی تفکر ... مثل همیشه همه‌جا از تمیزی برق می‌زد استاد با چادر مرتب و روسری صاف و تمیز با صورتی که همیشه لبخند روی آن هک‌ شده به استقبال آمد. _ سلام +سلام به روی ماهتون آغوشش را برایم باز کرد محکم بغلش کردم این روزها آغوش او برایم امن‌ترین جای دنیاست همین‌طور که صورت استاد را می‌بوسیدم تندوتند حرف می‌زدم: _ الهی دورتون بگردم خوبید شما چقدر منتظر این روز بودم + ممنون نازنینم شما خوبی؟ _ هی ... الحمدالله الحمدللهی گفتم که از صد تا حالم بد بدتر بود. مثل همیشه متین لبخندی زد و گفت : + بنشین ببینم باز چی شده دختر خوب با مادر یا... _نه استاد به خدا با مادرم اوکی ام ، ایشون خیییلی با من حال نمی‌کنه خودتونم میدونید اما من همون جوری که شما گفتید باهاش خوبم اما خب نمی‌ذاره که تازگی‌ها ناخن‌هاش رو عوض کرده این دفعه ناخن‌های بلند با نگین‌هایی که از شش‌متری برق می‌زنه ، مژه‌هایی که کاشته‌ از دفعه قبلی بلندتر و پرتر هست آخه من با چه رویی... اخم ریزی زد فهمیدم که نباید ادامه بدهم + نازنین جان مادر مادره، مادر اگر اهل نماز شب باشه یا نه در مادر بودنش فرقی نمیکنه هم باید حرمتش حفظ بشه و هم اطاعتش واجبه مادر شما فقط ظاهرش با تو متفاوته که با هم ریشه‌یابی کردیم و می‌دونی دلیلش چیه شما فقط به فکر انجام وظایفت باش همین، نگران بعد هم نباش خدایی که تو رو تا این‌جا آورده بلده بقیه راه هم ببره فقط کافیه که کارتو سفت‌وسخت به خودش بسپاری و به سمت هدف پیش بری. بعد با کمی چاشنی شیطنت ادامه داد: +نکنه یادت رفته تا همین چند وقت پیش خودت هم مثل ایشون بودی ؟!! خودمو لوس کردم و گفتم : یاااادمه فقط نگرانم نکنه ... +نگرانی چون توکلت کمه نازنین جان اون خدائی که هزاران‌هزار سال از ازل تا ابد خداست میلیاردها میلیارد بنده مثل تو داشته و خواهد داشت پس او خدایی بلده تازه‌کار نیست که عزیزم وقتی خدا رو داری باید بهت بر بخوره که الکی فکر و خیال باطل کنی پس بسپار به خودش فقط باید مراقب باشی که خودت اشتباه نکنی و راه رو درست بری. مثل همیشه حرف‌هایش آرام آرامم کرد با کلی عشق در صدا گفتم : _شما ژلوفن منید اصلن حرف که می‌زنید جادو می‌شم. خندید و گفت : + فعلا لطفاً جادو نشو که کلی کار داریم . انگار تازه یادم افتاد که برای چی آمدم دست‌پاچه وسایلم را از کیف خالی کردم. _ وای ببخشید استاد حواسم نبود آقای رضوی گفتند همه‌چیز باید ضبط بشه... این رکورد ... اینم سیم... استاد با قیافه‌ای کاملاً جدی گفت: + قرارمون سر جاشه دیگه ... _ بله بله حتما حتما + یک‌بار دیگه تکرار کن لطفا _ تمام خاطرات شما با نام و نشان مستعار نوشته می‌شه در تمام مراحل هم بازنویسی‌ها زیر نظر خودتون انجام می‌شه . لبخندی ازسر رضایت زد و گفت: + احسنت به تو دختر خوب و دقیق حالا از کجا شروع کنیم؟ _ من که دلم می‌خواد برم سر اصل ماجرا اما آقای رضوی گفتند حتما از کودکی شما شروع بشه + باشه من برات می‌گم بعداً با هم مرتبش می‌کنیم ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh