✿❥◆◎◈◆❥✿⛱
⚜ salehe_keshavarz
✿○○••••••══
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_دوم
#شیرین_دختر_دهه_ی_شصت
اول دهه ی 60 در یک خانواده مذهبی به دنیا آمدم ، پدرم ڪارمند بود و مادرم خانه دار ؛ وضعیت اقتصادی #متوسطی داشتیم.
مثل همه بچه های دهه ی شصت با ڪم و ڪاستی های آن دوره بزرگ شدم .
یک برادر بزرگتر هم دارم ، آن زمانها همیشه باهم می جنگیدیم اما طاقت دوری همدیگر را هم نداشتیم.
خیلی درس خوان نبودم البته درسم چندان هم بد نبود.
۱۵ساله بودم که چند صباحی #عاشق یکی از پسر های محل شدم ، ولی هیچ وقت ارتباطی بینمان رخ نداد . در زمان ما اینجور علاقه ها #قبیح بود و اگر کسی رسوا می شد این علاقه مساوی با طرد شدن از جامعه و خانواده بود .
یادم هست در دوران راهنمایی اگر مشخص می شد دختری دوست پسر دارد از او فاصله می گرفتیم و در گوش هم پچ پچ کنان او را نشان می دادیم و به حالش افسوس می خوردیم که از راه به در شده است.
مثل الان نبود ڪه...
چند باری هم پسر های محل نامه جلوی پایم انداختند اما من همیشه وحشت زده از آنها فاصله گرفته و دور می شدم.
مادرم داستانهای زیادی از دخترانی که از راه به در شده بودند و #دوست_پسر داشتند برایم تعریف کرده بود و همیشه ترس این را داشتم که مبادا ڪاری کنم که #آبروی خانواده ام برود.
خلاصه با همین احوالات خفیف عاطفی ، نوجوانی ام به سر رسید و چند صباحی بعد دبیرستانم را هم به پایان رساندم .
می شنیدم فلانی برای پسرش به خواستگاریم آمده اما پدر و مادرم جوابشان یک کلمه بود دختر ما درس دارد .
دانشگاه دولتی قبول نشدم اما دانشگاه آزاد اطراف تهران پذیرفته شده بودم . پدرم با حالی پر از افتخار آمد پیشم و گفت :
"شیرین جانم فکر پولش را نڪن با مامان برید دانشگاه آزاد ثبت نام کنید"
دو روز از خوشحالی گریه می کردم چون پرداخت #شهریه دانشگاه آزاد کار ساده ای نبود و می دانستم پدرم چه زحمتی را متقبل شده است .
دانشگاه اما #فضای دیگری بود ، انگار وارد یک کشور دیگری شده بودم .
#محدودیتهای گذشته به یکباره برداشته شده و من خود را وسط جریانی می دیدم که آمادگی برای رویارویی با آن را #نداشتم .
با وسیله نقلیه مینی بوس مسیر دانشگاه را طی می کردم ، #چادری بودم ، صورتم خیلی پر مو نبود اما دست نخورده و کاملا دخترانه وارد دانشگاه شدم ، در فرهنگ آن زمان دخترها اولین بار فقط برای روز عروسی صورتشان را تمیز می کردند و ابروهایشان را بر می داشتند.
یادم هست ترم های اول #خیلی درس می خواندم ، می خواستم با نمرات خوبم زحمات پدر و مادرم را #جبران ڪنم .
با توجه به روابط عمومی خیلی خوبی که داشتم ، با همه سریع #ارتباط برقرار می کردم ، فعال و سرحال و همیشه بین کلاسها ، کتابخانه و غذاخوری در رفت و آمد بودم .
فرز و سریع و زرنگ ...
گاهی هم نیم نگاهی به پسرهای همکلاسی می انداختم اما هیچ وقت کسی که برایم #جذاب باشد بین آنها نبود.
#اولین_دیدار
ترم چهار بودم که به پیشنهاد یکی از دوستانم به عنوان کار پاره وقت به یک #شرکت خصوصی مراجعه کردم .
شرکت در یک آپارتمان جمع و جور بود و مسیر رفت و آمد خوبی داشت ، اگر #استخدام می شدم حداقل کمک خرجی برای شهریه دانشگاهم بودم .
کلا کار کردن را دوست داشتم ، شاغل بودن برایم حس #استقلال لذت بخشی داشت و میل به کسب در آمد #انگیزه ی خوبی برایم بود.
خانم منشی نسبت به دهه ی 70 آرایش غلیظی داشت ، مانتویی روشن به تن داشت و موهایش از زیر روسری مثل یک توپ دیده می شد .
با دیدن او ناخود آگاه چادرم را جمع تر کردم ، چند دقیقه بعد به اتاق #مصاحبه هدایتم کردند .
مردی حدودا 30 ساله پشت میز نشسته بود .
مصاحبه شروع شد ...
تجربه ای در اینجور کارها نداشتم فقط سعی کردم با اعتماد به نفس پاسخ بدهم اما دستپاچگی در کلامم موج می زد.
همیشه موقع صحبت با نامحرم سرم را پایین می انداختم ، میان مصاحبه چند باری به آقای مدیر نگاه کردم اما از طرز نگاهش خوشم نیامد ...
احساس می کردم با لبخند گوشه لبش در حال #تمسخر به من است ...
ولی صدایش ...
صدای #آرامش_بخشی داشت ...
بعدها "مسعود" هر وقت یاد آن روز می افتاد کلی دستم می انداخت و می خندید ...
و ...
من ...
آن روز نمی دانستم این مصاحبه سرنوشت مرا به کل تغییر خواهد داد...
#ادامه_دارد ...
═══••••••○○✿ @saritanhamasir
ا☄ꕥ💫ꕥ🌓ꕥ
اꕥ💫ꕥ
ا🌓ꕥ
اꕥ
#بانو_بیست_شو
🧕بانو بیست و #انگیزه
👌خوبه ابتداً بریم سراغ معرفی ای از انگیزه ...
عزیز من!😊👇
پیش از هر چیزی خوبه به این نکته توجه داشته باشیم
که انگیزه و انگیختن و برانگیختن از یک خانواده هستند.♻️💯🔅
✔️بنابراین به عنوان نخستین پیشزمینهی ذهنی که میتونیم بهش اشاره کنیم اینه که⤵️⤵️
🔆انگیزه باید برخاستن و اقدام کردن و حرکت را به همراه داشته باشه ...
💐حالا که به این نقطه رسیدیم، خوبه که سه اصطلاح انگیزه ، انگیزش و انگیزاننده رو هم گذری داشته باشیم
💢انگیزه رو به عنوان یه نیرو و انرژی هدفمند تعریف کردیم.
💢مفهوم اصطلاح انگیزاننده رو هم میتونیم درک کنیم.
🔖انگیزاننده عاملی ست که در ما انگیزه ایجاد میکنه یا انگیزهی ما رو افزایش میده
🎯که انگیزاننده ما میشه همون هدفمون ، هدفی که براش برنامه ریختیم ، تلاش می کنیم و قراره که به اون برسیم ان شاءالله ...🏆😍👏
🌺اما واژهی انگیزش ...
تنها واژه ی انگیزش رو باید کمی دقیقتر مورد توجه قرار بدیم.⤵️⤵️
✅انگیزش از جنس فرایند هست؛
بنابراین، وقتی روانشناسان یا مدیران میگویند که به انگیزش فکر میکنند
🔍📍منظورشون فرایندی ست که انگیزه را در فرد یا تیم ایجاد می کنه
افزایش یا کاهش میده ...
⚙بنابراین کسی که به انگیزش فکر میکنه و میخواد این حوزه را بهتر بفهمه و بیاموزه، دوست داره در مواجهه با هر رفتار، چه در خود و چه در دیگران، بتونه به پرسشهای زیر پاسخ بده🔰🔰
چی شد این هدف انتخاب شد‼️
چی شد که ادامه پیدا کرد‼️
چی شد هدف های دیگه از سر راه کنار گذاشته شد‼️
✅همه و همه در حال انگیزش دادن هستند
دقت کنید😉👇
گرفتیم چی شد🤔⁉️⤵️
✔️یعنی برای اینکه انگیزه هر هدفی رو بخواهیم در خودمون تقویت یا کاهش بدیم باید بریم
📍به اولین نقطه ایجاد همون هدف
🔍به اولین روز
🖇به لحظه ای که این هدف برای شما هدف شد ...
کلام آخر ...🙃🔻
⚜بانو بیستی ها ...
برای اینکه از هدفشون فاصله نگیرند و در اون موفق عمل کنند👌👌
📝اون هدف رو مکتوب می کنند
🔍براش برنامه ریزی می کنند
⛓اراده آهنین دارند
💭🔺انگیزه خودشون رو همیشه تقویت می کنند
✔️که اون هدف رو به سرمنزلگاه آخرت خودش به خیر و نیکی برسونند.😍😍
🌺 @saritanhamasir
🎯 salehe_keshavarz
💎═════════✿
◦•●⊙◎-3⃣7⃣🌹
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱
⚜ salehe_keshavarz
✿○○••••••══
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_دوم
#شیرین_دختر_دهه_ی_شصت
اول دهه ی 60 در یک خانواده مذهبی به دنیا آمدم ، پدرم ڪارمند بود و مادرم خانه دار ؛ وضعیت اقتصادی #متوسطی داشتیم.
مثل همه بچه های دهه ی شصت با ڪم و ڪاستی های آن دوره بزرگ شدم .
یک برادر بزرگتر هم دارم ، آن زمانها همیشه باهم می جنگیدیم اما طاقت دوری همدیگر را هم نداشتیم.
خیلی درس خوان نبودم البته درسم چندان هم بد نبود.
۱۵ساله بودم که چند صباحی #عاشق یکی از پسر های محل شدم ، ولی هیچ وقت ارتباطی بینمان رخ نداد . در زمان ما اینجور علاقه ها #قبیح بود و اگر کسی رسوا می شد این علاقه مساوی با طرد شدن از جامعه و خانواده بود .
یادم هست در دوران راهنمایی اگر مشخص می شد دختری دوست پسر دارد از او فاصله می گرفتیم و در گوش هم پچ پچ کنان او را نشان می دادیم و به حالش افسوس می خوردیم که از راه به در شده است.
مثل الان نبود ڪه...
چند باری هم پسر های محل نامه جلوی پایم انداختند اما من همیشه وحشت زده از آنها فاصله گرفته و دور می شدم.
مادرم داستانهای زیادی از دخترانی که از راه به در شده بودند و #دوست_پسر داشتند برایم تعریف کرده بود و همیشه ترس این را داشتم که مبادا ڪاری کنم که #آبروی خانواده ام برود.
خلاصه با همین احوالات خفیف عاطفی ، نوجوانی ام به سر رسید و چند صباحی بعد دبیرستانم را هم به پایان رساندم .
می شنیدم فلانی برای پسرش به خواستگاریم آمده اما پدر و مادرم جوابشان یک کلمه بود دختر ما درس دارد .
دانشگاه دولتی قبول نشدم اما دانشگاه آزاد اطراف تهران پذیرفته شده بودم . پدرم با حالی پر از افتخار آمد پیشم و گفت :
"شیرین جانم فکر پولش را نڪن با مامان برید دانشگاه آزاد ثبت نام کنید"
دو روز از خوشحالی گریه می کردم چون پرداخت #شهریه دانشگاه آزاد کار ساده ای نبود و می دانستم پدرم چه زحمتی را متقبل شده است .
دانشگاه اما #فضای دیگری بود ، انگار وارد یک کشور دیگری شده بودم .
#محدودیتهای گذشته به یکباره برداشته شده و من خود را وسط جریانی می دیدم که آمادگی برای رویارویی با آن را #نداشتم .
با وسیله نقلیه مینی بوس مسیر دانشگاه را طی می کردم ، #چادری بودم ، صورتم خیلی پر مو نبود اما دست نخورده و کاملا دخترانه وارد دانشگاه شدم ، در فرهنگ آن زمان دخترها اولین بار فقط برای روز عروسی صورتشان را تمیز می کردند و ابروهایشان را بر می داشتند.
یادم هست ترم های اول #خیلی درس می خواندم ، می خواستم با نمرات خوبم زحمات پدر و مادرم را #جبران ڪنم .
با توجه به روابط عمومی خیلی خوبی که داشتم ، با همه سریع #ارتباط برقرار می کردم ، فعال و سرحال و همیشه بین کلاسها ، کتابخانه و غذاخوری در رفت و آمد بودم .
فرز و سریع و زرنگ ...
گاهی هم نیم نگاهی به پسرهای همکلاسی می انداختم اما هیچ وقت کسی که برایم #جذاب باشد بین آنها نبود.
#اولین_دیدار
ترم چهار بودم که به پیشنهاد یکی از دوستانم به عنوان کار پاره وقت به یک #شرکت خصوصی مراجعه کردم .
شرکت در یک آپارتمان جمع و جور بود و مسیر رفت و آمد خوبی داشت ، اگر #استخدام می شدم حداقل کمک خرجی برای شهریه دانشگاهم بودم .
کلا کار کردن را دوست داشتم ، شاغل بودن برایم حس #استقلال لذت بخشی داشت و میل به کسب در آمد #انگیزه ی خوبی برایم بود.
خانم منشی نسبت به دهه ی 70 آرایش غلیظی داشت ، مانتویی روشن به تن داشت و موهایش از زیر روسری مثل یک توپ دیده می شد .
با دیدن او ناخود آگاه چادرم را جمع تر کردم ، چند دقیقه بعد به اتاق #مصاحبه هدایتم کردند .
مردی حدودا 30 ساله پشت میز نشسته بود .
مصاحبه شروع شد ...
تجربه ای در اینجور کارها نداشتم فقط سعی کردم با اعتماد به نفس پاسخ بدهم اما دستپاچگی در کلامم موج می زد.
همیشه موقع صحبت با نامحرم سرم را پایین می انداختم ، میان مصاحبه چند باری به آقای مدیر نگاه کردم اما از طرز نگاهش خوشم نیامد ...
احساس می کردم با لبخند گوشه لبش در حال #تمسخر به من است ...
ولی صدایش ...
صدای #آرامش_بخشی داشت ...
بعدها "مسعود" هر وقت یاد آن روز می افتاد کلی دستم می انداخت و می خندید ...
و ...
من ...
آن روز نمی دانستم این مصاحبه سرنوشت مرا به کل تغییر خواهد داد...
#ادامه_دارد ...
═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_اول کلاسم تازه تمام شده بود ... دانش
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_دوم
#شیرین_دختر_دهه_ی_شصت
اول دهه ی 60 در یک خانواده مذهبی به دنیا آمدم ، پدرم ڪارمند بود و مادرم خانه دار ؛ وضعیت اقتصادی #متوسطی داشتیم.
مثل همه بچه های دهه ی شصت با ڪم و ڪاستی های آن دوره بزرگ شدم .
یک برادر بزرگتر هم دارم ، آن زمانها همیشه باهم می جنگیدیم اما طاقت دوری همدیگر را هم نداشتیم.
خیلی درس خوان نبودم البته درسم چندان هم بد نبود.
۱۵ساله بودم که چند صباحی #عاشق یکی از پسر های محل شدم ، ولی هیچ وقت ارتباطی بینمان رخ نداد . در زمان ما اینجور علاقه ها #قبیح بود و اگر کسی رسوا می شد این علاقه مساوی با طرد شدن از جامعه و خانواده بود .
یادم هست در دوران راهنمایی اگر مشخص می شد دختری دوست پسر دارد از او فاصله می گرفتیم و در گوش هم پچ پچ کنان او را نشان می دادیم و به حالش افسوس می خوردیم که از راه به در شده است.
مثل الان نبود ڪه...
چند باری هم پسر های محل نامه جلوی پایم انداختند اما من همیشه وحشت زده از آنها فاصله گرفته و دور می شدم.
مادرم داستانهای زیادی از دخترانی که از راه به در شده بودند و #دوست_پسر داشتند برایم تعریف کرده بود و همیشه ترس این را داشتم که مبادا ڪاری کنم که #آبروی خانواده ام برود.
خلاصه با همین احوالات خفیف عاطفی ، نوجوانی ام به سر رسید و چند صباحی بعد دبیرستانم را هم به پایان رساندم .
می شنیدم فلانی برای پسرش به خواستگاریم آمده اما پدر و مادرم جوابشان یک کلمه بود دختر ما درس دارد .
دانشگاه دولتی قبول نشدم اما دانشگاه آزاد اطراف تهران پذیرفته شده بودم . پدرم با حالی پر از افتخار آمد پیشم و گفت :
"شیرین جانم فکر پولش را نڪن با مامان برید دانشگاه آزاد ثبت نام کنید"
دو روز از خوشحالی گریه می کردم چون پرداخت #شهریه دانشگاه آزاد کار ساده ای نبود و می دانستم پدرم چه زحمتی را متقبل شده است .
دانشگاه اما #فضای دیگری بود ، انگار وارد یک کشور دیگری شده بودم .
#محدودیتهای گذشته به یکباره برداشته شده و من خود را وسط جریانی می دیدم که آمادگی برای رویارویی با آن را #نداشتم .
با وسیله نقلیه مینی بوس مسیر دانشگاه را طی می کردم ، #چادری بودم ، صورتم خیلی پر مو نبود اما دست نخورده و کاملا دخترانه وارد دانشگاه شدم ، در فرهنگ آن زمان دخترها اولین بار فقط برای روز عروسی صورتشان را تمیز می کردند و ابروهایشان را بر می داشتند.
یادم هست ترم های اول #خیلی درس می خواندم ، می خواستم با نمرات خوبم زحمات پدر و مادرم را #جبران ڪنم .
با توجه به روابط عمومی خیلی خوبی که داشتم ، با همه سریع #ارتباط برقرار می کردم ، فعال و سرحال و همیشه بین کلاسها ، کتابخانه و غذاخوری در رفت و آمد بودم .
فرز و سریع و زرنگ ...
گاهی هم نیم نگاهی به پسرهای همکلاسی می انداختم اما هیچ وقت کسی که برایم #جذاب باشد بین آنها نبود.
#اولین_دیدار
ترم چهار بودم که به پیشنهاد یکی از دوستانم به عنوان کار پاره وقت به یک #شرکت خصوصی مراجعه کردم .
شرکت در یک آپارتمان جمع و جور بود و مسیر رفت و آمد خوبی داشت ، اگر #استخدام می شدم حداقل کمک خرجی برای شهریه دانشگاهم بودم .
کلا کار کردن را دوست داشتم ، شاغل بودن برایم حس #استقلال لذت بخشی داشت و میل به کسب در آمد #انگیزه ی خوبی برایم بود.
خانم منشی نسبت به دهه ی 70 آرایش غلیظی داشت ، مانتویی روشن به تن داشت و موهایش از زیر روسری مثل یک توپ دیده می شد .
با دیدن او ناخود آگاه چادرم را جمع تر کردم ، چند دقیقه بعد به اتاق #مصاحبه هدایتم کردند .
مردی حدودا 30 ساله پشت میز نشسته بود .
مصاحبه شروع شد ...
تجربه ای در اینجور کارها نداشتم فقط سعی کردم با اعتماد به نفس پاسخ بدهم اما دستپاچگی در کلامم موج می زد.
همیشه موقع صحبت با نامحرم سرم را پایین می انداختم ، میان مصاحبه چند باری به آقای مدیر نگاه کردم اما از طرز نگاهش خوشم نیامد ...
احساس می کردم با لبخند گوشه لبش در حال #تمسخر به من است ...
ولی صدایش ...
صدای #آرامش_بخشی داشت ...
بعدها "مسعود" هر وقت یاد آن روز می افتاد کلی دستم می انداخت و می خندید ...
و ...
من ...
آن روز نمی دانستم این مصاحبه سرنوشت مرا به کل تغییر خواهد داد...
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
📤( انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال #صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است )
═══••••••○○✿
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_اول کلاسم تازه تمام شده بود ... دانش
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_دوم
#شیرین_دختر_دهه_ی_شصت
اول دهه ی 60 در یک خانواده مذهبی به دنیا آمدم ، پدرم ڪارمند بود و مادرم خانه دار ؛ وضعیت اقتصادی #متوسطی داشتیم.
مثل همه بچه های دهه ی شصت با ڪم و ڪاستی های آن دوره بزرگ شدم .
یک برادر بزرگتر هم دارم ، آن زمانها همیشه باهم می جنگیدیم اما طاقت دوری همدیگر را هم نداشتیم.
خیلی درس خوان نبودم البته درسم چندان هم بد نبود.
۱۵ساله بودم که چند صباحی #عاشق یکی از پسر های محل شدم ، ولی هیچ وقت ارتباطی بینمان رخ نداد . در زمان ما اینجور علاقه ها #قبیح بود و اگر کسی رسوا می شد این علاقه مساوی با طرد شدن از جامعه و خانواده بود .
یادم هست در دوران راهنمایی اگر مشخص می شد دختری دوست پسر دارد از او فاصله می گرفتیم و در گوش هم پچ پچ کنان او را نشان می دادیم و به حالش افسوس می خوردیم که از راه به در شده است.
مثل الان نبود ڪه...
چند باری هم پسر های محل نامه جلوی پایم انداختند اما من همیشه وحشت زده از آنها فاصله گرفته و دور می شدم.
مادرم داستانهای زیادی از دخترانی که از راه به در شده بودند و #دوست_پسر داشتند برایم تعریف کرده بود و همیشه ترس این را داشتم که مبادا ڪاری کنم که #آبروی خانواده ام برود.
خلاصه با همین احوالات خفیف عاطفی ، نوجوانی ام به سر رسید و چند صباحی بعد دبیرستانم را هم به پایان رساندم .
می شنیدم فلانی برای پسرش به خواستگاریم آمده اما پدر و مادرم جوابشان یک کلمه بود دختر ما درس دارد .
دانشگاه دولتی قبول نشدم اما دانشگاه آزاد اطراف تهران پذیرفته شده بودم . پدرم با حالی پر از افتخار آمد پیشم و گفت :
"شیرین جانم فکر پولش را نڪن با مامان برید دانشگاه آزاد ثبت نام کنید"
دو روز از خوشحالی گریه می کردم چون پرداخت #شهریه دانشگاه آزاد کار ساده ای نبود و می دانستم پدرم چه زحمتی را متقبل شده است .
دانشگاه اما #فضای دیگری بود ، انگار وارد یک کشور دیگری شده بودم .
#محدودیتهای گذشته به یکباره برداشته شده و من خود را وسط جریانی می دیدم که آمادگی برای رویارویی با آن را #نداشتم .
با وسیله نقلیه مینی بوس مسیر دانشگاه را طی می کردم ، #چادری بودم ، صورتم خیلی پر مو نبود اما دست نخورده و کاملا دخترانه وارد دانشگاه شدم ، در فرهنگ آن زمان دخترها اولین بار فقط برای روز عروسی صورتشان را تمیز می کردند و ابروهایشان را بر می داشتند.
یادم هست ترم های اول #خیلی درس می خواندم ، می خواستم با نمرات خوبم زحمات پدر و مادرم را #جبران ڪنم .
با توجه به روابط عمومی خیلی خوبی که داشتم ، با همه سریع #ارتباط برقرار می کردم ، فعال و سرحال و همیشه بین کلاسها ، کتابخانه و غذاخوری در رفت و آمد بودم .
فرز و سریع و زرنگ ...
گاهی هم نیم نگاهی به پسرهای همکلاسی می انداختم اما هیچ وقت کسی که برایم #جذاب باشد بین آنها نبود.
#اولین_دیدار
ترم چهار بودم که به پیشنهاد یکی از دوستانم به عنوان کار پاره وقت به یک #شرکت خصوصی مراجعه کردم .
شرکت در یک آپارتمان جمع و جور بود و مسیر رفت و آمد خوبی داشت ، اگر #استخدام می شدم حداقل کمک خرجی برای شهریه دانشگاهم بودم .
کلا کار کردن را دوست داشتم ، شاغل بودن برایم حس #استقلال لذت بخشی داشت و میل به کسب در آمد #انگیزه ی خوبی برایم بود.
خانم منشی نسبت به دهه ی 70 آرایش غلیظی داشت ، مانتویی روشن به تن داشت و موهایش از زیر روسری مثل یک توپ دیده می شد .
با دیدن او ناخود آگاه چادرم را جمع تر کردم ، چند دقیقه بعد به اتاق #مصاحبه هدایتم کردند .
مردی حدودا 30 ساله پشت میز نشسته بود .
مصاحبه شروع شد ...
تجربه ای در اینجور کارها نداشتم فقط سعی کردم با اعتماد به نفس پاسخ بدهم اما دستپاچگی در کلامم موج می زد.
همیشه موقع صحبت با نامحرم سرم را پایین می انداختم ، میان مصاحبه چند باری به آقای مدیر نگاه کردم اما از طرز نگاهش خوشم نیامد ...
احساس می کردم با لبخند گوشه لبش در حال #تمسخر به من است ...
ولی صدایش ...
صدای #آرامش_بخشی داشت ...
بعدها "مسعود" هر وقت یاد آن روز می افتاد کلی دستم می انداخت و می خندید ...
و ...
من ...
آن روز نمی دانستم این مصاحبه سرنوشت مرا به کل تغییر خواهد داد...
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
540.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کپشن و هایلایت اهمیت باور رو از دست ندید ...
📌در زندگی، باورهای ما نقش کلیدی در شکلدهی به تجربیات و نتایجمان دارند. باورهای خودویرانگر میتوانند ما را به سمت شکست و ناامیدی سوق ❌ در حالی که باورهای خودسازنده ما را به سوی رشد و موفقیت هدایت میکنند✅ در ابتدا، ما باید سعی کنیم باورهای خودویرانگرمان را شناسایی کنیم و بعد باورهای خودسازنده رو تقویت کنیم. اما چطور؟
🔍 چگونه میتوانیم باورهای خودویرانگر را شناسایی کنیم؟
📌از خودتان این سوالات را بپرسید:
خودانتقادی مداوم: آیا همیشه خودم را سرزنش میکنم؟
ترس از شکست: آیا از تلاش کردن به خاطر ترس از ناکامی اجتناب می کنم؟
مقایسه با دیگران: آیا همیشه خودم را با دیگران مقایسه می کنم و احساس کمبود می کنم؟
💡 چگونه میتوانیم باورهای خودسازنده را تقویت کنیم؟
تعیین اهداف واقعبینانه: اهداف کوچک و قابل دستیابی تعیین کنید.
تمرکز بر نقاط قوت: به جای تمرکز بر ضعفها، بر روی توانمندیهای خود تمرکز کنید.
پذیرش شکست: شکست را بخشی از فرآیند یادگیری ببینید.
📌با انجام این کارها قدمی به سمت تغییر باورهایتان بردارید و فراموش نکنید که تا عمل نکنید، هیچ تغییری اتفاق نمی افتد✨
#باور #مثبت_اندیشی #موفقیت #رشد_شخصی #خود_باوری #انگیزه #توسعه_فردی #افسردگی #اضطراب #روانشناسی