eitaa logo
طنزک
364 دنبال‌کننده
377 عکس
124 ویدیو
4 فایل
محتوای کانال تولیدی است. از این که عضو می‌شوید، عضو می‌مانید و عضو می‌کنید ممنونیم. برای نقد و نظر، تبادل، پیشنهاد و انتقاد: @alibahari1373 نخستین پست کانال: https://eitaa.com/tanzac/1267
مشاهده در ایتا
دانلود
ناکس خر می‌کشه قیمت‌ رو پایین نگه داره. ولی خوب خرهای مرغوبی می‌کشه. توشون بره است! یعنی موتوری سالمند حالا ظاهر که مهم نیست. مهم تفاهمه. چیز یعنی مهم کیفیت گوشته. حالا خدا وکیلی شما قضاوت کنین: رواست واسه سه سیخ دنده خر یا چند پره جیگر الاغ نر که اون هم دیگه تو مرافعه با ماده‌اش چیزی ازش نمونده یارانه‌ ما حذف بشه؟ حالا من هیچی یارانه عمه‌مون رو چرا حذف کردید؟ بابا این بنده خدا ما میریم خونه‌شون مهمونی آخر کار رسید میاره امضاء کنیم چی خوردیم! یعنی پیش اومده رفتیم اونجا با میوه و شیرینی پذیرایی شدیم. وقتی برگشتیم خونه پیامک زده: صورت‌حساب شما: سه عدد خیار، چهار سیب، پنج پرتقال، دو شیرینی و شش استکان چای جمعا هفتاد هزار تومان با احتساب مالیات بر ارزش افزوده هفتاد و هفت هزار تومان. یعنی تیکه آخری رو اگه تو غذاخوری بانک مرکزی هم غذا می‌خوردی عبدالناصر تخفیف می‌داد حالا الان رو نمی‌دونم. شاید فقط ناهارش بی‌مالیات باشه. خلاصه عمه ما اینها رو حساب می‌کنه و تا قرون آخرش رو می‌گیره. بعد یه همچین آدمی رو یارانه‌اش رو قطع کردن. انتظار هم دارن اعتراض نشه. همین جوری مردم رو ناراضی می‌کنین دیگه. عمه من قبلا نشست‌های بصیرتی تو خونشون برگزار می‌کرد. البته قبلش شرط می‌کرد پذیرایی با خود پایگاهه. الان برانداز شده. یه چیزهایی تو گروه فامیلی می‌فرسته که خود براندازها گاهی ریپلای می‌کنن و پاسخ شبهه رو می‌دن ... ... آقا هل نده ... دارم میرم ... عه مثل این که نوبت روغن من شد. داداش دو تا لادن طلایی. ممنونم ... @tanzac
حالا حتما جلوی جمع؟ @tanzac
7.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یاد اتوبوس‌های سیر و سفر افتادم. ده متر که می‌رفت نصف جمعیت، کله‌ تو نایلون عُق می‌زدن! @tanzac
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی دولت میگه دارم با ریشه‌های فساد مبارزه می‌کنم! @tanzac
جشن تولد ۹۶ سالگی ملکه‌ی انگلیس در تهران رو دیدم من دیگه از چیزی تعجب نمیکنم، زین پس همه چیز تکراریست @tanzac
تیشرت مخصوص کارایی که تصمیم دارم شروع کنم @tanzac
میگن به هر چیزی فکر کنید تو خواب می‌بینید. من کی به سخنرانی ترامپ تو فیضیه فکر کردم؟ @tanzac
دیشب تو اوج گرمای هوا بلند شدم کولر رو خاموش کردم. پسر و دخترش مهم نیست. فقط خدا کنه سالم باشه! @tanzac
اخلاص - 1 ماشین وارد کوچه شد. آرام پیاده شدیم. در را کمی محکم بستم که با واکنش لفظی رکیک راننده مواجه شد. به سمت خانه‌ای که قرار بود برویم حرکت کردیم. در سبز و بزرگی بود. گوشه سمت چپش، کاغذ سفید بزرگی چسبانده بودند. رویش بزرگ نوشته بود: «نگویید دیگران نمی‌بینند. کافی است خدا ببیند» در زدیم. با کمی تاخیر در را باز کردند. خانمی میانسال با چادر رنگی در هال را باز کرد و خوش آمد گفت. لاغر اندام، کوتاه‌قد و عینکی. دست راستش تسبیحی داشت و مدام لبش می‌جنبید. از خجالت، سرم را پایین انداخته بودم. مادر را تعارف کردم. من بعد از او وارد شدم. پدر خانواده روی مبل در پذیرایی نشسته بود. پیراهن چهارخانه، شلوار پارچه‌ای مشکی و جوراب سفید پوشیده بود. دست راستش تسبیح بود و دست چپش صلوات‌شمار. بعد از تکه‌پاره کردن تعارف‌های معمول نشستیم. پدر گاهی با دست چپ، دکمه صلوات‌شمار را می‌زد و گاهی با دست راست دانه تسبیح می‌انداخت. بعد از چند دقیقه گفتن کلماتی که من فقط "سین"ش رو می‌شنیدم سرش را بالا آورد و گفت: «من روزم ولی شما بفرمایید» بفرمایید را که گفت آماده شدم پرتقال بردارم ولی بعد پشیمان شدم و موز برداشتم. دوباره گفت: «چند ساله روزه می‌گیرم. پنج‌شنبه‌ها» همین طور که موز را داخل بشقابم می‌گذاشتم گفتم: «خدا قبول کنه» و شروع کردم کندن پوستش. آمدم با چاقو نصفش کنم که صدای حاجی من را متوجه خودش کرد: «خدا توفیق انجام مستحبات رو نصیب هر کسی نمی‌کنه. باید توفیق داشته باشی» بعد رو کرد به مادرم و پرسید: «آقاپسر اهل مستحبات هستند؟» مادر گفت: «راستش حاج آقا من اطلاعی ندارم» نفس عمیقی کشید. چند ثانیه به من خیره شد و گفت: «سعی کنید جایی نگید کارهاتون رو. همین که خدا بدونه کافیه» تصمیم گرفتم داخل بحث بشوم که بیش از این ما را معطل خودش نکند. نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم ... «حاج آقا توقع‌ شما از داماد آینده‌تون چیه؟» گفت: «والا من میگم فقر و نداری مال همه هست. واسه همین توقع زیادی از شما ندارم. فقط مخلص باشید. هر کاری کردید مزدش رو از خدا بخواید. همین» با این حرف حاجی، نفس راحتی کشیدم. همین لحظه بود که مادر دختر خانم با سینی چایی از آشپرخانه به طرف هال راه افتاد. همین طور که می‌آمد گفت: «به‌به ماشالا پدر زن و داماد خوب با هم گرم گرفتیدها» حاجی در یک لحظه مثل خروسی که سرش را از روی زمین بالا می‌آورد چونان نگاه بدی بهش کرد که بنده خدا با لکنت گفت: «معذرت می‌خوام. یه لحظه ناخواسته یاد ثریا قاسمی افتادم» مادرم که تا آن لحظه فقط یک شیرینی کوچک برداشته بود اعتماد به نفس پیدا کرد و یک موز هم برداشت. همین طور که داشت موز را پوست می‌کند گفت: «حاج آقا اگه اجازه بدید این دو تا جوون برن با هم یه صحبتی بکنن. پسر من خیلی شوخ‎طبعه، مطمئنم دل دختر خانمتون رو می‌بره» حاجی هم سرش را به نشانه تایید آورد پایین و با یک سبحان الله دوباره سر جای خودش برگرداند. من یک لحظه فکر کردم پشیمان شده. راستش یاد رونالیدینیو افتادم که به چپ نگاه می‌کرد و به راست پاس می‌داد. با دختر خانم رفتیم داخل اتاق. ادامه دارد... @tanzac
یکی به مدیر باشگاه بگه ما اومدیم عرق کنیم، نیومدیم عرق بخوریم که هایده می‌ذاری! @tanzac
اخلاص - 2 (پایانی) روی دیوار اتاقش عکس بزرگی از سیندرلا زده بود و روی تختش هم کتاب سفید برفی و هفت کوتوله گذاشته بود. آرام نشستم روی صندلی چوبی صورتی‌ای که کنار تختش بود. صندلی نازک بود و وزن من زیاد، پایه‌ عقبش شکست و از پشت پرت شدم روی تخت و قسمت میانی شلوارم ده سانت پاره شد. از خنده ترکید. صدای قهقهه خنده‌اش رسید به هال. پدرش گفت: «لا اله الا الله. چه خبرشونه؟» که مادرم جوابش را داد: «حاج آقا عرض نکردم پسرم شوخ طبعه. هنوز هیچی نشده قاپ دختر شما رو دزدید.» کلمه دزدید را خوب تلفظ نکرد. بعدا فهمیدم همان لحظه نصفه موزی می‌جویده. به سختی از روی تخت بلند شدم. با بدبختی، دو زانو روی زمین نشستم و یک بالش کوچک صورتی هم محکم گرفتم بین پاهایم. به روی خودم نیاورم. صدایی صاف کردم و گفتم: «ببخشید خواهرم!» چشم‌هایش اندازه یک گردوی کوچک گرد شد و گفت: «خواهرم؟؟؟» با اضطراب عذرخواهی کردم و گفتم: «معذرت می‌خوام. ببخشید آبجی ... چیز یعنی بزرگوار! لطفا یه کمی آب واسم بیارین.» لب‌هایش را ورکشید و گفت: «تو لیوان باشه یا استکان؟» نفهمیدم چرا اینطور جواب دادم: «فرقی نمی‌کنه. فقط کافیه سالم باشه.» دو ردیف دندان‌ها را روی هم فشار داد، لب‌ها را جمع و لپ‌ها را باد کرد تا خنده‌اش نگیرد. در همان حالت گفت: «البته این دیالوگ معمولا جای دیگه‌ای استفاده میشه. یکم زود نیست واسه این حرفها؟» با عصبانیت پاسخ دادم: «گیر نده دیگه!» ناراحت بلند شد. من هم داشتم فکر می‌کردم چه خاکی به سرم بریزم با این شلوار از هم گسسته. داشتم نحوه نشستن را عوض می‌کردم تا بهتر پارگی فاق را پوشش بدهم که یک‌دفعه متوجه نصف موزی شدم که ته جیبم بود. یک جا گذاشتمش تو دهنم. در تخمین مسافت اتاق تا آشپزخانه اشتباه کرده بودم. یکهو دیدم دو تا چشم درشت‌ نگاهم می‌کند. با ابروهای گره‌خورده پرسید: «رفتی سر پاستیل‌های من؟» قطعه‌ای از موز پنهان در دهان را پایین فرستادم و با دهان پر گفتم: «نه به خدا موزه موز. ببین.» و دهانم را پنج سانت باز کردم. رویش را برگرداند و با لب‌های جمع‌شده گفت: «خب حالا اگه از خوردن و افتادن خسته شدید شروع کنیم.» من: در خدمتم. با اجازه من اولین سوال رو می‌کنم. آخرین کتابی که خوندید اسمش چی بود؟ دختر: هر چی بابام بگن. من: مگه می‌خواهین مهریه تعیین کنین؟ اسم کتاب رو بگین. دختر: نه واقعا. بابام گفت اگه ازت همچین سوالی کرد بگو اصول فلسفه و روش رئالیسم تالیف مشترک علامه طباطبایی و شهید مطهری. من: حالا واقعا اسم آخرین کتابی که خوندین چی بوده؟ دختر: ماجراهای خرس مهربان و خرگوش بازیگوش. من: شعر چی؟ تو شاعرها کدوم رو ترجیح میدید؟ دختر: بابام میگه غزل‌های عرفانی حافظ ولی من عاشق "خونه مادربزرگه، هزار تا قصه داره" هستم. خیلی عمیقه و دلنشینه. ببخشید فیلم محبوب شما چیه؟ من: «بین ستاره‌ای. شاهکار کریستفور نولان. شما چی؟» دختر: «مدرسه موش‌ها، مرضیه برومند.» زیر لب از خدا طلب صبر کردم و ادامه دادم: «مهم ترین دغدغه من تو زندگی اینه که یه شغل ثابت پیدا کنم با حقوق خوب. مهم ترین دغدغه شما چیه؟» دختر: «تازگی‌ها لاک صورتیم رو گم کردم.» من: «می‌خواهید شما سوال کنید.» دختر: «آره پیشنهاد خوبیه. شما دوست دارید در آینده چی کاره بشید؟» من: «معلم. من معلمی رو خیلی دوست دارم. شما چی؟» دختر: «من دوست دارم فضانورد بشم و برم روی عطارد با نامزدم قدم بزنیم.» داشتم به دمای عطارد فکر می‌کردم که یکهو مادرم صدا زد: «پسرم بیا حاج آقا کار دارن». سراسیمه رفتم تو هال و گفتم: «در خدمتم.» حاجی نفس عمیقی کشید و گفت: «درسته روزی‌رسون خداست اما درآمدت چقدره؟» با اعتماد به نفس بالا گفتم: «دو میلیون تومن.» ماشین حساب را روشن کرد، عدد را زد و پرسید: «یارانه؟» گفتم: «آره، دو نفر میشه 90 تومن». حاجی: «خوب روی هم رفته میشه حدودا دو و صد. 400 تومن هم خونواده‌ کمکت کنن میشه دو و نیم. به درد نمیخوره.» با ابروی درهم‌کشیده جواب دادم: «تلاش می‌کنم حاج‌آقا. دو و پونصد زیاد نیست ولی واسه شروع خوبه.» لبخند عاقل اندر سفیهی زد و گفت: «خدا شاهده قبل شما سه و هفتصد می‌خواستن ندادم.» با لبخند جواب دادم: «لابد سه و دویست خرید خودتونه!» حاجی: «خجالت بکش. مگه داریم معامله می‌کنیم؟ مهم اینه که دومادم اخلاص داشته باشه. نور اخلاص مثل پروژکتور می‌مونه. همه تاریکی‌ها رو روشن می‌کنه.» من: «بله البته مال شما بیشتر به چراغ قوه یازده دو صفر می‌خوره.» حاجی: «حاج خانم ریا نباشه ولی دوماد اول من نماز شب می‌خونه، ناشناس بسته‌های غذا در خونه فقرا می‌بره، از خوف خدا اشک می‌ریزه. این هم عکس‌هاش. ببین.» (تصاویر کمک کردن دامادش به فقرا را نشون داد از گروه مذهبی‌های فامیل با پانصد عضو!) از اینها که بگذریم، دوماد اول من دکترای مهندسی گل و گیاه داره. شما چی؟»