اخلاص - 2 (پایانی)
روی دیوار اتاقش عکس بزرگی از سیندرلا زده بود و روی تختش هم کتاب سفید برفی و هفت کوتوله گذاشته بود. آرام نشستم روی صندلی چوبی صورتیای که کنار تختش بود. صندلی نازک بود و وزن من زیاد، پایه عقبش شکست و از پشت پرت شدم روی تخت و قسمت میانی شلوارم ده سانت پاره شد. از خنده ترکید. صدای قهقهه خندهاش رسید به هال. پدرش گفت: «لا اله الا الله. چه خبرشونه؟» که مادرم جوابش را داد: «حاج آقا عرض نکردم پسرم شوخ طبعه. هنوز هیچی نشده قاپ دختر شما رو دزدید.» کلمه دزدید را خوب تلفظ نکرد. بعدا فهمیدم همان لحظه نصفه موزی میجویده.
به سختی از روی تخت بلند شدم. با بدبختی، دو زانو روی زمین نشستم و یک بالش کوچک صورتی هم محکم گرفتم بین پاهایم. به روی خودم نیاورم. صدایی صاف کردم و گفتم: «ببخشید خواهرم!» چشمهایش اندازه یک گردوی کوچک گرد شد و گفت: «خواهرم؟؟؟» با اضطراب عذرخواهی کردم و گفتم: «معذرت میخوام. ببخشید آبجی ... چیز یعنی بزرگوار! لطفا یه کمی آب واسم بیارین.»
لبهایش را ورکشید و گفت: «تو لیوان باشه یا استکان؟» نفهمیدم چرا اینطور جواب دادم: «فرقی نمیکنه. فقط کافیه سالم باشه.» دو ردیف دندانها را روی هم فشار داد، لبها را جمع و لپها را باد کرد تا خندهاش نگیرد. در همان حالت گفت: «البته این دیالوگ معمولا جای دیگهای استفاده میشه. یکم زود نیست واسه این حرفها؟»
با عصبانیت پاسخ دادم: «گیر نده دیگه!»
ناراحت بلند شد. من هم داشتم فکر میکردم چه خاکی به سرم بریزم با این شلوار از هم گسسته. داشتم نحوه نشستن را عوض میکردم تا بهتر پارگی فاق را پوشش بدهم که یکدفعه متوجه نصف موزی شدم که ته جیبم بود. یک جا گذاشتمش تو دهنم. در تخمین مسافت اتاق تا آشپزخانه اشتباه کرده بودم. یکهو دیدم دو تا چشم درشت نگاهم میکند. با ابروهای گرهخورده پرسید: «رفتی سر پاستیلهای من؟» قطعهای از موز پنهان در دهان را پایین فرستادم و با دهان پر گفتم: «نه به خدا موزه موز. ببین.» و دهانم را پنج سانت باز کردم. رویش را برگرداند و با لبهای جمعشده گفت: «خب حالا اگه از خوردن و افتادن خسته شدید شروع کنیم.»
من: در خدمتم. با اجازه من اولین سوال رو میکنم. آخرین کتابی که خوندید اسمش چی بود؟
دختر: هر چی بابام بگن.
من: مگه میخواهین مهریه تعیین کنین؟ اسم کتاب رو بگین.
دختر: نه واقعا. بابام گفت اگه ازت همچین سوالی کرد بگو اصول فلسفه و روش رئالیسم تالیف مشترک علامه طباطبایی و شهید مطهری.
من: حالا واقعا اسم آخرین کتابی که خوندین چی بوده؟
دختر: ماجراهای خرس مهربان و خرگوش بازیگوش.
من: شعر چی؟ تو شاعرها کدوم رو ترجیح میدید؟
دختر: بابام میگه غزلهای عرفانی حافظ ولی من عاشق "خونه مادربزرگه، هزار تا قصه داره" هستم. خیلی عمیقه و دلنشینه. ببخشید فیلم محبوب شما چیه؟
من: «بین ستارهای. شاهکار کریستفور نولان. شما چی؟»
دختر: «مدرسه موشها، مرضیه برومند.»
زیر لب از خدا طلب صبر کردم و ادامه دادم: «مهم ترین دغدغه من تو زندگی اینه که یه شغل ثابت پیدا کنم با حقوق خوب. مهم ترین دغدغه شما چیه؟»
دختر: «تازگیها لاک صورتیم رو گم کردم.»
من: «میخواهید شما سوال کنید.»
دختر: «آره پیشنهاد خوبیه. شما دوست دارید در آینده چی کاره بشید؟»
من: «معلم. من معلمی رو خیلی دوست دارم. شما چی؟»
دختر: «من دوست دارم فضانورد بشم و برم روی عطارد با نامزدم قدم بزنیم.»
داشتم به دمای عطارد فکر میکردم که یکهو مادرم صدا زد:
«پسرم بیا حاج آقا کار دارن». سراسیمه رفتم تو هال و گفتم: «در خدمتم.» حاجی نفس عمیقی کشید و گفت: «درسته روزیرسون خداست اما درآمدت چقدره؟»
با اعتماد به نفس بالا گفتم: «دو میلیون تومن.» ماشین حساب را روشن کرد، عدد را زد و پرسید: «یارانه؟» گفتم: «آره، دو نفر میشه 90 تومن».
حاجی: «خوب روی هم رفته میشه حدودا دو و صد. 400 تومن هم خونواده کمکت کنن میشه دو و نیم. به درد نمیخوره.» با ابروی درهمکشیده جواب دادم: «تلاش میکنم حاجآقا. دو و پونصد زیاد نیست ولی واسه شروع خوبه.»
لبخند عاقل اندر سفیهی زد و گفت: «خدا شاهده قبل شما سه و هفتصد میخواستن ندادم.» با لبخند جواب دادم: «لابد سه و دویست خرید خودتونه!»
حاجی: «خجالت بکش. مگه داریم معامله میکنیم؟ مهم اینه که دومادم اخلاص داشته باشه. نور اخلاص مثل پروژکتور میمونه. همه تاریکیها رو روشن میکنه.»
من: «بله البته مال شما بیشتر به چراغ قوه یازده دو صفر میخوره.»
حاجی: «حاج خانم ریا نباشه ولی دوماد اول من نماز شب میخونه، ناشناس بستههای غذا در خونه فقرا میبره، از خوف خدا اشک میریزه. این هم عکسهاش. ببین.» (تصاویر کمک کردن دامادش به فقرا را نشون داد از گروه مذهبیهای فامیل با پانصد عضو!) از اینها که بگذریم، دوماد اول من دکترای مهندسی گل و گیاه داره. شما چی؟»
من: «منم فوق لیسانس شالی کاری تو کویر دارم. پاشو بریم مامان. ما به توافق نمیرسیم. دو تا موز خوردیم که شماره کارت بدید شب کارت به کارت میکنم»
این را گفتم و از خانه آمدیم بیرون.
#علی_بهاری
#ازدواج
#طلاق
#خواستگاری
#سبک_زندگی
@tanzac
روزی میرزا جواد آقا سبزواری از شاگردان علامه بحرالعلوم به سفارش حاج شیخ عبدالوهاب مشیر خراسانی به همراه حاج آقا میرزا محمدتقی تربتی فیضآبادی معروف به آخوند سجستانی و حاج سید علینقی معروف به ملک المتکلمین، خدمت استاد حاج میرزا آقا ابوالحسن نجفی معروف به مرشد حضور یافتند.
ایشان نبودند، همه برگشتند.
@tanzac
تحصیلکرده - 1
«دیگه پیدا کردم. خودشه.» این جملهای بود که مادرم گفت. وقتی آدرس مورد جدید را از همسایه گرفت. با خوشحالی میگفت: «اونی که میخوایم رو پیدا کردیم و باید کمکم واسه عقد آماده بشیم.» هر چه میگفتم: «مامان! آخه تو اینها رو از کجا میشناسی؟» میگفت: «همسایه خیلی تعریف کرده. گفته خانواده خیلی باشعوریاند. به خصوص پدرشون که تحصیلکرده است.» تاکسی اینترنتی گرفتم و رفتیم. خانهشان در وسط یکی از بیابانهای اطراف قم بود. یک مجتمع آپارتمانی، تک وسط برهوت! راننده تا دویست متری مجتمع بیشتر نیامد و گفت: «میترسم حاج خانم. این اطراف سگ داره» با ناراحتی پولش را دادیم و پیاده شدیم. زیر لب، صلوات میفرستادیم خوراک سگها نشویم. صدای پارس که آمد آیت الکرسی خواندیم و سرعت را بیشتر کردیم.
«طبقه سوم، واحد چهار» این عددی بود که مامان از روی کاغذ خواند. زنگ خانهشان را پیدا کردم و فشار دادم. دکمه خراب بود. داخل ماند. همین طور زنگ میخورد. چهل، پنجاه ثانیه مدام زنگ خورد تا این که کسی آیفون را برداشت. به نظر پدر دختر خانم بود. با عبارت «کرهخر ابله چه خبرته؟» از داماد آیندهاش پذیرایی کرد. عذرخواهی کردم و گفتم: «ببخشید برای امر خیر خدمت رسیدیم. زنگ یکهو گیر کرد، شرمنده شدیم.» از پشت گوشی گفت: «خدا از من بگذره. ببخشید الان در رو میزنم تشریف بیارید بالا» زنگ را زد و وارد شدیم. آسانسور نو و شیک بود. چهار طرفش آینه کار کرده بودند. دکمههای تمیز سورمهای و چراغهای کوچک کف سقف بیش از هر چیز خودنمایی میکرد. عدد سه را که زدم در بسته و تیتراژ یوسف پیامبر با صدای کریم منصوری شروع شد. «زمانی که یوسف به پدرش گفت ای پدر در خواب دیدم که یازده ستاره و ماه و خورشید ...» طبقه سوم. کریم منصوری ساکت شد و در باز. از آسانسور خارج شدیم. دم در ایستادیم و زنگ زدیم. تا در را باز کنند عبارت روی در را خواندم: «میهمان را اکرام کنید اگر چه کافر باشد.» نفهمیدم ذم میهمان بود یا مدح کافر. خانمی چادری با عینک تهاستکانی در را باز کرد. چادر را با دهانش گرفته بود. جوراب مشکی ضخیمی پوشیده بود و شلوار پارچهای مشکی ضخیمتر و چادر سورمهای با گلهای آبی کمرنگ. وارد خانه شدیم. صدای تلویزیون خیلی بلند بود. آن موقع هنوز حیاتی اخبار میگفت. داشت گزارش مربوط به سیل لرستان را میخواند. بلندی صدای تلویزیون باعث شد سلام و علیک پدر دختر خانم را در لحظه اول دابسمش تصور کنم. خوب که دقت کردم دیدم تکان خوردن لبهایش به جملات حیاتی شباهتی ندارد. فهمیدم خوشآمد میگوید! مبلهای قهوهای کمرنگی داشتند با عسلی قرمز پررنگ. سلیقهشان بینظیر بود! هال کوچک بود و گوشهای از آن یک تردمیل حرفهای. حولهای آبی روی دسته تردمیل انداخته بودند که بوی عرقش تا ماشین راننده اسنپ میرفت. فکر کنم همین بو، دلیل اصلی پارس سگهای بدبخت منطقه بود. تا روی مبل نشستیم، پدر دختر خانم پرسید: «من سوال کنم یا شما؟» گفتم: «خواهش میکنم. شما بفرمایید.» صدای تلویزیون را یکی دو شماره کم کرد. اثر چندانی نداشت. کماکان حیاتی داشت با آب و تاب خسارات برآوردشده سیل را میخواند. پرسید: «شما کدوم دانشگاه درس خوندید؟» گفتم: «دانشگاه غیر انتفاعی» لبخندی زد عاقل اندر اوسکول و بعد هم نگاهی از سر ترحم کرد و گفت: «عجب! کاش جای معتبرتری درس میخوندید.» گفتم: «دیگه ببخشید عجلهای شد.» فهمید دارم مسخره میکنم. کمی خودش را جمع و جور کرد، کنترل تلویزیون را برداشت و دوباره صدای حیاتی را زیاد کرد: "گفتگو میکنم با استاندار محترم لرستان. جناب استاندار! برآورد شما از میزان خسارات چقدر هست؟" تا استاندار آمد گزارش بدهد زد شبکه خبر. "در رزمایش اخیر ارتش جمهوری اسلامی، از پهپادهای انتحاری رونمایی شد. این پهپادها که ساخت متخصصان صنایع دفاعی کشور هستند میتوانند ..." صدا را کم کرد و دوباره پرسید: «میدونی من کجا درس خوندم؟» گفتم: «نه متاسفانه» کنترل را روی دسته کناری مبل گذاشت و گفت: «خارج بودم» گفتم: «چه جالب! کانادا؟» گفت: «نه ولی اعتبارش کم از اونجا نبود.» چشمانم برقی زد. با اشتیاق پرسیدم: «کجا بودید؟» جواب داد: «دانشگاه دولتی دمشق» داشتم منفجر میشدم ولی دیدم اگر بخندم این یکی هم پریده. گفت: «میدونی چی خوندم؟» بیدرنگ جواب دادم: «با توجه به محل تحصیل، حتما طراحی پهپادهای انتحاری.» از حرفم ناراحت شد. اخم کرد و دوباره کنترل را از روی میز عسلی قرمز برداشت و صدا را زیاد کرد. "در این رزمایش نخستین بار موشکهای زمین به زمین به صورت همزمان شلیک شدند که در نوع خود پیشرفت قابل توجهی به حساب میآید." کنترل را برداشت و صدا را کم کرد: «پسر جان من فلسفه خوندم» زیر لب گفتم: «فلسفه خوندن تو سوریه مثل اینه که تو لاسوگاس، کارگاه مقنعهدوزی بزنی» پرسید: «ببخشید چیزی فرمودید؟» جواب دادم: «عرض کردم خیلی عالی.» ادامه دارد ...
#علی_بهاری
@tanzac
تحصیل کرده - 2
مامان گوشه اتاق با خانمش گرم گرفته بود. دقت کردم دیدم دارند درباره بالا رفتن قیمت جهیزیه صحبت میکنند. وقتی دید صحبتم با حاجی تمام شده گفت: «اگر اجازه بدید پسرم با دختر خانمتون دو کلمهای صحبت کنند.» حاجی دوباره کنترل تلویزیون را برداشت و زد شبکه نسیم. رامبد داشت وسط استدیو بالا و پایین میپرید و میگفت: «دُوَّه دُوَّه دُوَّه دُوَّه دو دو دو ...» وسط سر و صدای رامبد، جوابی داد که درست نشنیدم ولی از زبان بدنش پیدا بود که موافقت کرده. دختر خانم با اشاره مادرش سینی چای را آورد. اولین بار بود میدیدمش. قبلا مادرش تلفنی گفته بود: «دختر ما گاهی تو صورتش دست میبره. به پسرتون بگید در جریان باشه» که مامان هم گفته بود: «پسرم روشنفکره.» قسم میخورم دختر خانم بیش از من سیبیل داشت. یعنی اگر بنا بود نقش حشمت فردوس را بازی کند چهرهپرداز کار زیادی نداشت. ابروها چون جنگلهای ماسال گیلان انباشته و تو در تو. چنان اخمی به چهره داشت که خشم مختار پیش آن، لبخندی دلبرانه بود. معنی دست بردن را هم فهمیدم! با سینی چای آمد. خدا خدا میکردم زبان بدن پدرش را اشتباه فهمیده باشم. کاش مخالف باشد. لبخندی پدرانه زد و گفت: «اشکال نداره.» و دوباره کنترل تلویزیون را برداشت و زد حیاتی. ادامه دارد ...
#علی_بهاری
#ازدواج
#طلاق
#خواستگاری
#سبک_زندگی
@tanzac
تحصیلکرده - 3
آمدیم با دختر خانم به اتاق برویم که پدر یکدفعه گفت: «ما از این رسمها نداریم. تو هال بشینید صحبت کنید» و به سرعت برق دو تا صندلی رنگ و رو رفته از اتاق آورد و گذاشت وسط هال. خودش هم صدای تلویزیون را بست و چهارچشمی به ما خیره شد.
با سر پایین گفتم: «میخواهید صحبت نکنیم؟» جواب داد: «آیندهات واست مهم نیست؟» ترجیح دادم چیزی نگویم. روی صندلی نشستم و دختر خانم هم بعد از من. برای این که گربه را دم حجله بکشد تابی به سیبیلش داشت. خواستم مقابله به مثل کنم، دیدم سیبیل من یک تار پشمک حاج عبدالله است و مال او شانه فرش عظیم زاده تبریز. ناچار دستی به محاسن کشیدم که البته از آن هم بیبهرهام. مامانم و مامانش هم دیگر صحبت نمیکردند و روی گفتگوی ما برج دیدهبانی زده بودند. برای آن که یخ فضا را بشکنم پرسیدم: «اسمتون چیه؟» که ناگهان پدرش با اخمی روی صورت جواب داد: «ما از این رسمها نداریم. تا قبل عقد، خانم متقیان» دختر خانم دوباره تاری به سیبیل داد و پرسید: «شما اسمتون چیه؟» بیدرنگ گفتم: «تا قبل عروسی علی. بعدش هر چی خواستی صدام کن» مادرش یک لبخند تحویل پدرش داد و گفت: «حاج آقا اگه اجازه بدید نوگُل ما هم اسمش رو بگه» از کلمه نوگل خندهام گرفت ولی قورت دادم. آن دختر با آن هیبت و سال، بیشتر به پژمرده میماند تا غنچه. پدرش سری به نشانه تایید تکان داد. دختر گفت: «من روم نمیشه اسمم رو بگم. راهنماییتون میکنم خودتون بفهمید. اسم من اسم همون پرندهایه که باهوش نیست ولی خیلی جذابه» گفتم: «معذرت میخوام اوسکولید؟» پدرش فریاد زد: «خجالت بکش بیحیا. جلوی چشمم به دخترم اهانت میکنی؟» سریع بلند شدم. کف دو دستم را آرام رو به پدرش گرفتم و گفتم: «حاجآقا ناراحت نشید. منظورم اسمشون بود. آخه اوسکول خیلی اوسکوله.» خودم خندهام گرفت و پدرش بیشتر گُر گرفت. مامان دید اوضاع پسه دخالت کرد: «حاج آقا اجازه بدید. سوء تفاهم شده. اوسکول پرندهایه که بامزس ولی هوش خوبی نداره» آقای متقیان (دکترای فلسفه از سوریه) کمی آرام شد و گفت: «خیلی خب ادامه بدید» دوباره روی صندلیام نشستم و دختر هم که در این مدت به اتاقش پناه برده بود دوباره برگشت. بیحوصله گفتم: «من نمیدونم. الان اسم یه جک و جونوری میگم باز پدر ناراحت میشن.» دختر خانم گفت: «یه راهنمایی دیگه میکنم. همون پرنده که هیچ کس بهش توجه نمیکنه ولی خیلی خواستنیه. من هم اسم اونم.» جواب دادم: «یاکریم؟» دهانش را کج کرد و گفت: «وا! معلومه که نه. اسم من پرستوئه.» این که دختری با آن حجم سیبیل را پرستو صدا کنی مثل این میماند که به کامران تفتی بگویی نازکصدا! این را در ذهنم نگفتم. علنی اعلام کردم. همین شد که پدرش دوباره صدای تلویزیون را بلند کرد و همزمان ما را به بیرون از منزل راهنمایی ...
#علی_بهاری
#ازدواج
#طلاق
#خواستگاری
#سبک_زندگی
@tanzac