فلافلی مشت اصغر
🔸مشت اصغر سر کوچه ما فلافلی داشت. مغازهای سه در پنج که دو صندلی زواردرفته قرمز داشت و یک طاقچهمانند که قوطی سس را رویش میگذاشت و فلفلپاشی کهنه و نمکپاشی عتیقه. قدمت این دو چیز اخیر به حدود شاید شصت - هفتاد سال قبل برمیگشت. یعنی آن وقت که مشت اصغر نوزاد ریقویی بیش نبود.
🔹پدرم خرید فلافل از مغازه مشت اصغر را قدغن کرده بود. یک بار بهم گفت:«اصغر، انسان نیست.» گفتم: «فرشته است یعنی؟» گفت: «نه میکروبه. بس که کثیفه نکبت.» به خاطر همین عدم رعایت بهداشت، ما را منع کرده بود که ازش ساندویچ بخریم.
🔸روزی از روزهای یک رمضان تابستانی با دوستان والیبال بازی میکردیم. دو ساعتی بازی کردیم و کلی عرق ریختیم و خسته شدیم. دم غروب بود. نزدیک اذان. بچههای تشنه و گرسنه تصمیم گرفتند برای افطار اول سری به مغازه مشت اصغر بزنند و شکمهای خالی را با فلافل اصغری پر و کبدهای خشکیده را با نوشابه تگری جانی دوباره بخشند. اصغر معمولا زمان افطار در مغازه بود. من ابتدا مخالفت کردم و خاطره اصغر میکروب پدر را برایشان گفتم اما دهانشان را برایم کج کردند و سوسول لقبم دادند. تصمیم گرفتم کوتاه بیایم و این شد که راهی «عفونتگاه» مشت اصغر شدیم.
🔹پنج نفر بودیم و پنج فلافل سفارش دادیم. مشت اصغر سرماخورده بود. عطسهای محکم و پیلافکن کرد. آب بینیاش را با دستمالی گرفت و بلافاصله آن را به سطل زباله انداخت. دستهایش را با مایع دستشویی شست و دوباره به کار مشغول شد. بچهها چپچپ نگاهم کردند. روغن مایع را از کنار گاز برداشت و کاسه را تا نیمه پر از روغن کرد. در روغن را آرام بست و آن را سر جایش گذاشت. دو دقیقه بعد که صدای داغ شدن روغن بلند شد، دستگاه فلافلزن را برداشت. رنگ نخودهای چرخ شده به قهوهای کمرنگ متمایل بود. پرسیدم «مشتی! چرا اینها این رنگیه؟» بچهها با اخم به سمتم برگشتند. مشت اصغر با آرامش جواب داد: «به خاطر ادویه است پسرم. ما چون ادویه زیاد میزنیم این طور میشه.» سرم را به نشانه تایید تکان دادم. مشت اصغر قرصهای فلافل را با فلافلزن پشت سر هم داخل کاسه روغن داغ میانداخت. قرصها بعد از افتادن داخل روغن، جلز و ولز میکردند و دورشان کمربندی از حبابهای ریز تشکیل میشد. رسول بیمقدمه پرسید: «مشتی! پشت سر شما حرف و حدیث زیاده.» مشت اصغر با لبخند جواب داد: «مثلا چی میگن؟» رسول گفت: «مثلا میگن شما بهداشت رو رعایت نمیکنی، اهل نظافت نیستی. غذاهات کثیفه و از این حرفها.»
🔸مشت اصغر بیاعتناء به حرف رسول، قرص آخر را داخل روغن انداخت. دستگاه فلافلزن را شست و کنار گذاشت. دستهایش را با حوله قرمزی که به میخ کنار سینک آویزان کرده بود خشک کرد. به سمت رسول برگشت و گفت: «بذار بگن. مهم خداست که شاهده. اگه رضایت اون بالایی رو به دست بیاری اون خودش همه چیز رو درست میکنه.» حرفها و حرکات مشت اصغر داشت از خجالت آبم میکرد. دوست داشتم سرامیک کف مغازه دهن باز کند، مرا ببلعد و دوباره دهانش را ببندد. بچهها هم خیلی شکار بودند. کارد میزدی خونشان درنمیآمد از قضاوت بیجایم درباره مشت اصغر. بیاعتناء به نگاههای سنگینشان ساندویچها را از دست مشت اصغر گرفتم و بین بچهها تخس کردم.
ادامه در فرسته بعد 👇👇
🔹از مسجد نزدیک مغازه، صدای اذان موذنزاده به گوش میرسید. بوی عالیاش بینیمان را پر کرد و طعم دلپذیرش دهانمان را. مشتی برایمان از سس مخصوصی آورد که در طبقه پایین یخچال برای مشتریان خاص پنهان کرده بود. سس قرمز تندی بود که بو و طعم عجیبی میداد. مشتی گفت «این خیلی خاصه. سفارش سرآشپز امروز» با ولع ساندویچها را در چشم به هم زدنی غیب کردیم و شیشه خالی سس را به مشت اصغر تحویل دادیم. آخرین قلپ نوشابه را که پایین دادیم الله اکبر آخر اذان را گفتند. مشت اصغر فقط پول نوشابه را گرفت. گفت: «فلافل مهمون من! ایشالا سری بعدی.» خیلی چسبید. هم سیر شدیم و هم مفت خوردیم! موقع خداحافظی وقتی بچهها از مغازه خارج شده بودند یواشکی سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم «اصغر آقا! بابای من خیلی پشت سر شما بدگویی میکنه. میشه یه ذره از این فلافلها رو خودت جلوی من بخوری؟ میخوام تو خونه بهش بگم اگه کثیفه پس چرا خودش هم میخوره»
🔸اصغر، چند ثانیه سکوت کرد. سرش را پایین انداخته بود. داشتم مشکوک میشدم. با خودم گفتم اگه ریگی به کفشش نیست چرا نمیخوره پس؟ به محض این که این جمله از ذهنم گذشت اصغر یک مشت فلافل سرخ شده را برداشت و در کسری از ثانیه بلعید. در دل به خاطر بدگمانیام استغفار کردم و با خوشحالی از او خداحافظی. هم غذای مفتِ خوشمزه خورده بودم و هم اشتباه بابا را میتوانستم به او ثابت کنم. خوشحال از کسب این پیروزی نادر و غرورآفرین به خانه برگشتم. دو ساعت بعد کمکم دلدرد و حالت تهوع به سراغم آمد. بیچاره شدم آن شب!
🔹سعی بین توالت و هال را در هر ساعت هشت مرتبه انجام میدادم. پدرم متوجه تعدد توالتها شد و در اولین حدس، به هدف زد: «اسهال گرفتی؟» جواب دادم: «آره بابا. حالت تهوع و سرگیجه هم دارم.» گفت: «چیزی بیرون خوردی؟» سکوت کردم. چشمانش را ریز کرد و ادامه داد: «اصغر کثیف، آشغال به خوردتون داده؟» با شجاعت جواب دادم: «بله رفتیم فلافل خوردیم. خیلی هم عالی بود.» بابا فریاد زد: «خفه شو پسره کم عقل. مسموم شدی. پاشو بریم درمونگاه» سریع شال و کلاه کردیم و رفتیم درمانگاه نزدیک خانهمان. در صف درمانگاه منتظر بودیم نوبتم بشود که بابا پرسید: «چطور بود غذاش؟» گفتم: «بابا باور کن عالی بود. هیچ مشکلی نداشت.» گفت: «نخودش یکم به قهوهای نمیزد؟» گفتم: «چرا. اتفاقا ازش پرسیدیم. گفت به خاطر ادویه است.» بابا مثل اسفندی که از روی آتش میپرد از صندلی بلند شد و گفت: «غلط کرده مردک دروغگو! اونها فاسده. نامرد گندیده رو قاطی سالم میکنه و به اسم ادویه هندی میکنه تو حلق خلق الله.» عصبانیت بابا را که دیدم ماجرای سس مخصوص را هم گفتم. سرش را به نشانه تاسف تکان داد، با دندانهای جلویش لب پایینی را گاز گرفت و گفت: «همه مواد اولیهاش ضایعاتیه» سرم را پایین انداخته بودم. چیزی برای گفتن نداشتم. ولی سوالی ذهنم را مشغول کرده بود: «اگر اون غذا فاسد بوده یعنی خود اصغر هم مریض شده؟ نکنه اون واقعا قرصها رو نخورده و تا من رفتم بیرون تف کرده بیرون؟»
🔸به جواب این سوالات فکر میکردم که نوبتم رسید و وارد اتاق دکتر شدم. دکتر داشت مریض قبلی را معاینه میکرد. مریض با یک دست شکمش را گرفته بود و با دست دیگر پاکت را جلوی دهانش! رفتم پیش دکتر و سلام کردم. مریض سرش را به سمتم برگرداند. اصغر میکروب بود! چند ثانیه چشم در چشم هم نگاه کردیم. از خجالت سرش را پایین انداخت و با پاکتی جلوی دهان و دستی به شکم، با سرعت از اتاق دکتر بیرون رفت. آن روز فهمیدم آن چه پدران در خشت خام میبینند گاهی ما در آینه هم نمیبینیم.
#علی_بهاری #سبک_زندگی #فلافلی #بهداشت
@tanzac
🔴 تجربه نزدیک به تجربه نزدیک به مرگ من!
🔸 اولین سالی که میخواستم به پیاده روی اربعین برم سال 92 بود که مدتی قبلش شهرهای عراق دومینو وار به دست داعش سقوط کرده بودن. رو همین حساب دولت ایران اجازه داد ایرانیا بدون تشریفات اداری خاصی و حتی بدون ویزا و گذرنامه برن زیارت تا بگه تو عراق من رئیسم و امنیت همه رو تأمین میکنم و البته واقعا هم اتفاق امنیتی نیفتاد. برای همین جمعیت فوق العاده ای وارد عراق شدند از جمله افغانستانیها. به شهادت کسایی که سالای قبل رفته بودن همیشه غذاهای مواکب اضافی میومد و التماس می کردن بیاید بخورید اما ایندفعه گاهی ناهار کم هم میومد و صف های طولانی تشکیل می شد و یک مورد دیدم بر اثر حمله مردم به سینی غذا، غذاها روی زمین ریخت. به هر حال فرستادن گُترهای مردم همین نتایجم داره. ولی باز تو شب که بیشتر مردم خواب بودن مواکب به التماس میفتادن که بیاید غذاهای ما رو بخورید.
🔸 یکی از همراهای ما دکتر داروخونه بود و برای مقابله با آلودگی هوا در عراق با خودش چند ماسک آورده بود ولی من ماسک رو برای حفاظت از سرما میزدم. سال اول پیاده رویم بود و بی تجربه بودم. با بقیه راه میرفتم و نمیدونستم باید گاهی به پاها کش و قوس بدم تا تو سرما خشک نشن. از طرف دیگه میگفتم آبی که تو لیوان معمولا میریزن و به زوار میدن معلوم نیست تمیز باشه و آب هم کم میخوردم مگر آب معدنی اگه گیرم میومد. خلاصه روز دوم که پیاده رویمون از 4 صبح شروع شد و از روز قبل هم استراحت کافی نداشتم به پادرد مبتلا شدم.
حوالی ظهر حدود سی عمود از دوستانم جلوتربودم و باید منتظرشون میموندم. بنابراین یه ظرف غذا گرفتم و روی صندلی مشغول خوردن شدم.
🔸 بعد از چند دقیقه بلند شدم و پاهام از شدّت خشکی حتی بسیار سخت جا به جا میشدن. خودمو رسوندم نزدیک خیابونی که مردم توش پیاده میرفتن. اول یه کم چشمام سیاهی رفت ولی این طبیعی بود. چون گاهی آدم که یه مدتی یه جا میشینه و بعد بلند میشه یه کم چشماش سیاهی میره و بعد خوب میشه. ولی سیاهی چشمم زیاد شد و زیاد شد تا خیلی زیاد شد! از حال رفته بودم.
🔸 تو همون حال از حال رفتگی! یه چیزی دیدم که فرقی با خواب نداشت. اونطور که تو ذهنم مونده و البته شاید دقیق هم نباشه یک منظره درخت و جاده بود که شاید بیشتر به سیاهی و خاکستری میخورد همراه با صدای پسزمینه کلاغ! و پر زدن چن تاشون که قارقارشون آرامشبخش بود! کلا فضای آرامشبخشی داشت. خب تجربه نزدیک به تجربه نزدیک به مرگم تموم شد!
🔸 به هر صورت مثل خوابایی بود که آدم توش متوجه نیست کی بوده و اینا چیه. تا اینکه صداها و تصاویر اطرافم رو به وضوح رفت. چشمام باز شد و تازه فهمیدم چی شده. دیدم کوله م رو کنارم گذاشتن و عینکم هم روشه و یک ایرانی هم به صورتم آب می پاشه و چند عراقی هم اطرافم هستن. تیپ و هیئت ایرانیه هنوز توی ذهنمه. کوله پشتی داشت و یک سربند و یک پرچم هم به کوله پشتیش چسبیده بود. انگار یک بسیجی رزمنده بود که مستقیم از جبهه میومد!
🔸 عینکم رو برداشتم و گفتم: حالم خوبه برید. اما اون جوون ایرانی که واقعا خدا خیرش بده دوباره عینکم رو از چشمم برداشت و شروع کرد به خرما خشک دادن به من. چند خرما به من داد و گاهی یه کم آب و دوباره خرما. می گفت: مشت مشت بخور و به صورتم آب و گلاب می پاشید. من گفتم: چطور شد بیهوش شدم؟ گفت: این اتّفاق برای سربازها هم میفته که یک مدتی می شینن و دوباره وایمیسن بعد و بیهوش میشن. البته من میدونستم فقط این عامل نبود و احتمالا نرمشنکردن و سرما و استراحت کافی نکردن و آب کافی نخوردن توش دخیل بود. خرماها رو از هسته هاش جدا می کرد و مشت مشت به من می داد. گفتم: گرمیم میکنه! گفت: باید بخوری تا حالت جا بیاد. اونقدر به من خرماخشک داد تا خرماهاش تموم شد. بعد که مطمئن شد دوستام به زودی میان گفت همینجا بمون تا حالت خوب بشه و بقیه پارچ آب رو هم دستم داد.
🔸 شب هم به موکب شباب امیرالمؤمنین علیه السلام در عمود 1041 رسیدیم و مقابل اونجا یه ایرانی بی رحم! با سه ضربه متوالی قولنجم رو شکست و به شدّت پا و دستانم رو جمع می کرد و ماساژ می داد که درد زیادی داشت ولی لازم بود. بعد انگار یه ایرانی دیگه پشت زانوی راستم رو که درد می کرد و موجب شده بود لنگ بزنم با ماساژ برقی ماساژ زیادی داد. اون مشت و مالا کار خودشو کرد به طوری که فرداش کاملا خوب شده بودم.
پ.ن: تو بعضی روایات خواب به مرگ تشبیه شده با این تفاوت که مدت زمان خواب کوتاهه ولی مرگ نه. خلاصه باید با دیدن خواب به یاد مرگ بیفتیم و آمادگی پیدا کنیم. بنابراین همه خوابا به نوعی تجربه نزدیک به مرگن.
تجربه نزدیک به تجربه نزدیک به مرگ منم شبیه خواب بود ولی به هر حال خواب نبود. راستی کسی شماره عباس موزونو داره؟!😁😎
#محمدحسین_فیض_اخلاقی
#حکمت_خواب
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
@tanzac
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استجابت نصفه و نیمه
@tanzac
سپاه یه کشتی که بخشی از بارش مال یه صهیونیسته تو خلیج فارس گرفته. باید بارش رو تو بازار آزاد بفروشه و با پولش، دیه شهدای کنسولگری رو بده. با بقیهاش هم سفره توسل به حضرت موسی بندازه تو مسجد مکی. عبدالحمید هم خواست بیاد بخوره.
#علی_بهاری
@tanzac
وقتی که شود گنبد تو سست و ذلیل
تو خاک رسی، موشک ما دسته بیل
اندازه نگه دار که اندازه نکوست
ما خوشه موزیم و تویی هسته شلیل
#علی_بهاری
@tanzac
به مناسبت بازفعالسازی گشت نابخردانه ارشاد
بر شانه ما، وبال و باری هستند
بر جان وطن، ضربه کاری هستند
از حاشیه و جدال، پا پس نکشند
آری ز گروه پایداری هستند
#علی_بهاری
@tanzac
حکیمنما
چند وقت پیش واسه یه مشکلی رفته بودم پیش حکیم. تا دهنم رو باز کردم که خمیازه بکشم، حکیم گفت: «غلبه صفرا، پایه سودا» گفتم: «باهاش جمله بسازم؟» گفت: «نه وضعیت مزاجیت رو میگم.» پرسیدم: «یعنی صفراییام یا سودایی؟» گفت: «مزاج جبلی سوداست. ولی صفرا زده بالا» گفتم: «جبلیها رو میشناسم. پیمانشون رئیس صدا و سیماست.» گفت: «مزخرف نگو. دارم درباره مزاجت حرف میزنم. اگه میخواهی معاینهات کنم به سوالهام دقیق جواب بده.» گفتم: «در خدمتم» گفت: «صبحها که از خواب بلند میشی، دستشویی میری؟» گفتم: «آره» گفت: «همین دیگه. صفرات بالاست.» گفتم: «چه ربطی داره؟ همه مردم کره زمین وقتی از خواب بلند میشن دستشویی میرن.» گفت: «برنامه صهیونیسم جهانی ه. میخوان همه صفراها الکی بره بالا. با چه هدفی؟» گفتم: «تصرف کامل نوار غزه؟» گفت: «نه افزایش آمار سرطان و فروش داروهای تقلبی ولی کور خوندند. ما سنتیها با قدرت در صحنهایم. یه دارو بهت میدم باید هر روز یه استکان مصرف کنی» گفتم: «خوراکی یا مالشی؟» گفت: «هیچ کدوم. شیافی.» گفتم: «مرد حسابی مگه خط لوله گازه. خجالت بکش.» گفت: «عوضش ارزون درمان میشی.» گفتم: «چه فایده؟ بعدش باید هر چی درمیارم خرج جراحی انسداد کنم.» گفت: «این قدر رو حرف من حرف نزن. من فارغ التحصیل دانشکده بوعلی سینای همدانیام.» گفتم: «منم دبیرستان صدرای شیرازی درس خوندم. چه ربطی داره؟» گفت: «من این حرفها رو نمیدونم. راهش همینه. ضمنا باید هر روز داروی امام کاظم هم مصرف کنی.» گفتم: «شما به چه حقی اسم شخصیتهای مقدس رو میذارید روی داروهاتون؟ داروی امام کاظم، قرص امام رضا، سُرُم سلمان فارسی. لابد پس فردا هم میگید شیاف ابوسفیان.» گفت: «شر و ور نگو. راستی واسه سنگ کلیهات چی مصرف میکنی؟» گفتم: «دلستر کلاسیک.» گفت: «اصلا به درد نمیخوره. ما اینجا یه محصول داریم: عرق سگی سنتی. دستورش رو از بوعلی گرفتم. ردخور نداره.» گفتم: «مطمئنی؟ به نظرم کار زکریای رازی بود.» گفت: «نه زکریا الکل میزد. ملت واسه سنگ کلیه میخوردند آب مروارید میگرفتن. گذاشتیمش کنار.» گفتم: «از نظر شرعی مشکلی نداره؟» گفت: «خیالت راحت. ضررهایی داره ولی منافعش از ضررش بیشتره.» گفتم: «والا من برعکس شنیده بودم. فکر کنم گولت زدند حکیم.» گفت: «شر و ور نگو. تو کار طبابت هم دخالت نکن. تو اصلا میدونستی من حکیم بین المللی هستم. پوتین رو هر ماه من حجامت میکنم، بادکش فصلی کیم جونگ اون رو من انجام میدم، نخست وزیر هندوستان، مودی رو من هر سال فصد میکنم.» گفتم: «شنیدم بایدن رو هم شما ختنه کردی؟» گفت: «نه اون کار استادم حکیم پاکاندیش بزرگه. خوبم ختنه کرده» گفتم: «آره، آثارش تو رفتارهاش هم مشخصه». پرسید: «راستی تو بلغمت هم خیلی زده بالا. وقتی میری حموم زیر دوش، سرت خیس میشه؟» گفتم: «آره.» گفت: «همین دیگه. بلغم داری.» گفتم: «بابا چه ربطی داره؟ آب خیسکننده است. یعنی هر جا آب باشه خیسی هست.» گفت: «نه من آدم میشناسم میره تو استخر خشکخشک درمیاد. می دونی کیا؟» گفتم: «مرتاضهای هندی این آپشن رو دارن.» گفت: «نه احمق. اونهایی که صفرا و بلغمشون رو با داروهای ما کنترل میکنند این جوری اند. حالا هم نگران نباش. عرق نعناع دارم. ناب ناب. برو سر کوچه، فروشگاه «عرق داریوش». گفتم: «من افق کوروش رو ترجیح میدم و راضیام.» گفت: «پشیمون میشیها! نعناعش رو از تایلند میاره.» گفتم: «نسترن تایلندی اگه داشتی مشتریام.» گفت: «عرق خار شتر دارم بینظیر.» گفتم: «ما گوشت خود شتر میگیریم کیلو نهصد تومن جواب نمیده، عرق خواهرش چرا باید کار کنه؟» گفت: «دیگه داری به مبانی طب سنتی توهین میکنی. خار مریم دارم عالیه. یعنی از خود مریم بهتره. میخواهی؟» گفتم: «با این لحنی که شما میگی من ترجیح میدم بومادران ببرم» گفت: «بگذریم. چه پرندهای مصرف میکنی؟» گفتم: «تغذیهای مرغ، تفریحی کفتر.» گفت: «کفتر واسه تفریح؟؟ آهان ... قضیه کفتر بسکتبالیست و زیرزمین خونه. از کودکی با این ماجرا آشنایی دارم» گفتم: «چرت نگو. این حرفهام به ما نمیچسبه. ما کفترهامون بالای پشت بومه. خواستید یه بار تشریف بیارید. کفترهای ما سنتورنوازند» گفت: «دیگه داری حرف مفت میزنی. مرغهای مصرفیات کجاییاند؟» گفت: «از سمت پدری مال بروجردند، مادری اطراف ملایر. این چه سوالیه میکنی؟» گفت: «شر و ور نگو. مرغهاتون کجاییاند؟» گفتم: «من نمیدونم. قمی قدقد میکنند.» گفت: «فقط مرغ شمال مصرف کن. گیلان، بندر انزلی. مرغهاش گرمند.» گفتم: «فومنیها ولرمند؟» گفت: «خیلی شر و ور میگی! پاشو برو بیرون تو لیاقت استفاده از طب سنتی رو نداری.» خلاصه اومدم بیرون و رفتم آزمایش دادم. اون حکیم هم چند ماه بعد به جرم تجویز بیش از حد روغن بنفشه افتاد زندان. تو حبس هم دستبردار نبود. به آب معدنی، اِسانس نعناع میزد به اسم عرق نعناع قالب میکرد به بچههای بند.
همین باعث شد دو سال اضافه بخوره. خلاصه به هر کسی اعتماد نکنید. مراقب نعمت سلامتی هم باشید.
#طب_سنتی #طب_اسلامی #ابو_علی_سینا #خیراندیش #روازاده #علی_بهاری
@tanzac
دولت کریمه چه فرقی با دولت فخیمه داره؟
🔸خصوصیت بعدی دولت مهدوی اینه که مدیرانش از تصمیماتی که میگیرن مطلعند. مثلا اگه یه مدیری دستور بده از فردا نون گرون بشه فردا صبح خودش تو نونوایی نمیگه «عه من الان فهمیدم. کی گرون کردید نامردا؟» مثل کاری که بعضی مسئولین آرژانتین انجام میدن یا مثلا اگه تو یکی از شهرهای حکومت حضرت، مردم معترض بیان تو خیابون و بگن: «نون و پنیر و عدس، مهدی به دادم برس» سریع یاران حضرت نمیگن:
🔹«اینها تفالههای سفیانی و دجالند.» بلکه میگن: «صبر کن حرفهاشون رو بشنویم و مشکلشون رو حل کنیم.» یا اگه دو تا شتر پیر و مریض تو دو راهی مدینه و مکه تصادف کنند و همه سرنشینانشون کشته بشن، مسئول مرکز راهوری مهدوی نمیگه: «اولا شترهای ما همه خوبند و هیچ فرقی با نمونه سفیانی ندارند. ثانیا نگران نباشید. شترسوارها بیمه بودند.» این طور نیست. مسئولیت میپذیرند و پیگیری میکنن.
متن کامل یادداشت را اینجا بخوانید: https://vrgl.ir/J8L36
#دولت_مهدوی #دولت_رئیسی #مهدویت #علی_بهاری
@tanzac
والا با این خاطراتی که آقایون دهه ۶۰ ی از کتک خوردنشون تو مدرسه میگن حق دارن دختر دهه ۸۰ ی بگیرن!
از آدم بزرگا میترسن انگار...
#افعی_تهران
@tanzac