🌹🌹 °𝓘 𝓶𝓲𝓼𝓼 𝔂𝓸𝓾°° 🌹🌹
زندگی همچنان جاریست꧁࿇♥
پشت پنجرهها، امیداست تو را صدامیزند꧁࿇♥
برخیز و دوباره شروع کن・❥・
صبحبخیر ˚ ༘♡ ⋆。˚
🌹🌹 °𝓘 𝓶𝓲𝓼𝓼 𝔂𝓸𝓾°° 🌹🌹
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتی چونان زلخیا منتظرت نماندیم😔
تو غریبتر از آنی که میگویند😭
ای آقای غریب، به غربت مادرت و پدرت حسن مجتبی، مارا از این غربت دنیا رهایی بده💔
ما خسته شدهایم😭
✍ف.پورعباس
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_35 #مُهَنّا همکار احمدرضا که اهل بروجن بودند، خانمش باردار بود و پابهماه؛ بندهخدا کسی رو ن
#پارت_36
#مُهَنّا
من و محنا مادرم رو غسل دادیم، در حین غسل هم چشم دوخته بودم به دستای بیجونش، ته دلم امیدی بود که شاید برگرده، اصلا تغییری نکرد، انگار که خواب بود.
آب غسل رو چک کردم که خیلی سرد نباشه، احکام غسل رو از نگهبان غسال پرسیدیم و ذره ذره انجام دادیم.
یه مهر تربت کربلا داشتیم گذاشتم رو پیشونیش، با هر گرهای که به کفن میزدم قلبم به فشار میاومد.
هنوز امیدداشتم مادرم برگرده، سهم من پس از دوسال و خوردهای دوری فقط دو سه ساعت دیدن مادرم بود.
همهی ما لباس نو و رنگی برا عید آورده بودیم، فکر نمیکردیم عیدمون تبدیل به عزا بشه.
برادرم حسن رفت برا من و احمدرضا و دخترا لباس سیاه خرید.
بین دامادهای خانواده ما احمدرضا موجهتر بود، از لحاظ علمی هم بالاتر بود.
مجلس ختم زنونه خونه مادرم برگزار شد و مردانه هم تو مسجد محل.
طبق وصیت مادرم یه قبر براش آماده کردیم مشهد، وصیت کرده بود منو پیش پدرتون دفن کنید.
همه خواهر و برادرا به توافق رسیدیم و مادرم رو فرستادیم مشهد.
قرار بود یک هفته اهواز باشیم و بعد بریم شمال ولی ده روز موندیم، بعد هم با قلبی مالامال از درد برگشتیم یزد.
اصلا حوصله خودم رو هم نداشتم، هنوز از شوک فوت مادرم بیرون نیومده بودم.
شب و روزم به گریه میگذشت، غذا میخوردم گریه میکردم، آب میدیدم گریه میکردم، اصلا حال خوشی نداشتم.
تو کل مسیر اهواز به یزد سکوت کرده بودم، ضبط ماشین فقط قرآن پخش میکرد و منم بی بهونه فقط گریه میکردم.
احمدرضا هم اصلا جلوی منو نمیگرفت، نمیگفت گریه نکن، خود احمدرضا هم واقعا از مرگ مادرم متاثر شده بود.
مادرم واقعا هم برای دامادهاش هم برای عروسهاش مادر بود، اصلا اهل دخالت نبود، هیچ وقت هم مادر شوهر بازی درنمیآورد.
اخلاق خوبش همه رو جذب خودش میکرد.
دخترام طفلی باید این شرایط منو تحمل میکردن، تا من گریه میکردم اونا هم با حال خراب من همراه میشدن.
دستمون خالی بود، اما احمدرضا یه مجلس ختم آبرومند تو یزد برا مادرم گرفت، همه دوستاش و همکاراش هم اومدن.
تا حالا حلوای ختم کسی رو درست نکرده بود، حین تفت دادن آرد گریه میکردم.
نمیدونم این حلوا چقدر با اشک من پر شد.
چهلم مادرم نتونستم برم اهواز، باز هم احمدرضا دست به کار شد و ترتیب یه مجلس رو داد.
بعد از چهل روز رفتم خودم رو تو آیینه دیدم، باورش سخت بود، اما خودم رو نشناختم، یه بخش زیادی از موهای سرم سفید شده بود.
چه بلایی سرم اومده بود؟ از خودم پرسیدم این چهل روز احمدرضا چطور هیچی به من نگفت؟ یعنی اون هم متوجه تغییر من شده بود؟ اگر متوجه شده چرا به روم نیاورد؟
همون جا به خودم اومدم.
مهنا تو اولین کسی نیستی که مادر از دست داده، مادر تو بهتره یا حضرت زهرا؟
تو چهارتا بچه داری، اما حضرت زهرا چی؟ حتی عروسی بچههاش رو ندید.
اونجا یه لحظه فهمیدم چرا امام حسن تو اوج جوونی پیر شد، من از مرگ مادرم موهام سفید شد، اما اون بی حرمتی به مادرش رو دید.
حضرت زینب شاهد غسل مادرش بود، پدرش و برادراش یکی یکی مقابلش جوون دادن و رفتن با اون وضع فجیع.
مهنا تو داری با خودت چیکار میکنی؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارهایی که من قبل از درس خوندن انجام میدم😅
چیه!؟
همش که نباید عاشقونه بزارم😂😂
#طنز
#درس
#امتحان
#صورتی
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_36 #مُهَنّا من و محنا مادرم رو غسل دادیم، در حین غسل هم چشم دوخته بودم به دستای بیجونش، ته
#پارت_37
#مُهَنّا
حدودا شصت روز بعد از فوت مادرم لباس سیاهم رو از تن در آوردم، اونجوری هم من تو عذاب بودم هم خانوادهام.
بعد از شصت روز لباس نو و تمییز پوشیدم، هرچند هنوز غم تو دلم بود ولی افسردگی داشت خانواده من رو و حتی خود من رو از بین میبرد.
احمدرضا: سلام به اهالی خانه.
مهنا: سلام سرورم، خوش اومدی عزیزم.
احمدرضا به نشونه تعجب ابرو بالا انداخت ولبخندی زد.
احمدرضا: ممنونم.
مهنا: تعجب کردی؟ تو هم لباس سیاهت رو دربیار عزیزم، ممنون که پای درد من صبر کردی؛ من یه عذر خواهی بهت بدهکارم، خیلی تو این شصت روز اذیت شدی.
احمدرضا: عذر خواهی برا چی؟ آدم عزادار که حرجی بهش نیست، خوشحالم تونستی به خودت بیای. ان شاالله همیشه به شادی.
مهنا: ان شاالله.
متوجه شدم با تغییر رفتار من چقدر خونه پر از شادی و شعف شد.
دوباره به زندگی برگشتم، دخترا منتظر نتایج کنکورشون بودن.
منم مثل اونا دلهره داشتم، مدام به این فکر میکردم کجا قراره قبول بشن؟ یعنی میتونم دوری دخترام رو تحمل کنم؟
روز اعلام نتایج همگی پشت میز کامپیوتر جمع شدیم.
دخترا کد داوطلبگیشون رو دادن به پدرشون.
اول کارنامه فاطمه رو دیدیم، با رتبه ۸۰۰ قبول شده بود.
باورمون نمیشد، فاطمهای که به ظاهر نمرات درسیش از بهار پایین بود همچین رتبهای گرفته باشه.
نوبت به بهار رسید، اونم با رتبه ۳۰۰ قبول شده بود.
مراحل انتخاب رشته و دانشگاه رو طی کردن، خبر به همه خانواده رسید.
خانواده احمدرضا که همیشه دنبال کوبیدن فاطمه بودن دیگه حرفی برا گفتن نداشتن.
فاطمه مامایی دانشگاه تهران قبول شد و بهار هم تو همون دانشگاه دندانپزشکی.
ولی من به شدت از تهران بدم میاومد، فضای شهر تهران اصلا باب دلم نبود، نگران دخترام بودم، از اینکه الان قراره اونجا خوابگاهی بشن و با چه بچههای قراره اونجا دم خور بشن؟
تو انتخاب دوست و رفیق بچههام من خیلی آدم حساسی هستم.
یزد هم که بودیم تو مدرسه دخترا یه دوست بیشتر نداشتن اونم یه دختر از عشقآباد طبس بود که خیلی دختر نجیب و با ادبی بود، باهم سه تایی میرفتن کلاس قرآن و گاهی هم گردش.
چون دختره رو شناخته بودم اجازه دادم حتی رفت و آمد تو خونه همدیگه داشته باشن.
دوستشون سال آخر یعنی سال دوازدهم بخاطر شغل پدرش دوباره برگشت شهرشون، ولی خب دورا دور باهم در تماس بودن، دوستشون هم دانشگاه مشهد رشته بهداشت قبول شده بود.
تو کل تفت از مدرسه دخترام فقط فاطمه و بهار و یکی از دوستاشون اون سال تونستن با رتبههای ممتاز قبول بشن و دانشگاه برن.
همه اونایی که به نحوی زدن تو سر فاطمه و خواستن پایینش بیارن انگشت به دهن مونده بودن.
راستش ماهم خیلی متعجب بودیم ولی خب ما میدونستیم فاطمه دختر کم استعدادی نیست، درحالی که بعضی سعی داشتن نشون بدن فاطمه کم استعداده.
منم همون سال فارغ التحصیل شدم و لیسانسم رو گرفتم، یادمه اون موقع دوست احمد رضا آقا محسن همراه زن و بچه هاش اومده بودن خونمون.
یه شب بیخبر رفت بیرون، سراغش رو از زنش گرفتم بنده خدا اونم خبر نداشت.
بعد از حدود دو ساعت برگشت، دیدم یه کیک بزرگ خریده، عکس پایانامه منو هم برداشته زده رو کیک.
همراه احمدرضا و بچهها و آقا محسن اون شب رفتیم پارک، برام جشن فارغ التحصیلی گرفتن.
آقا محسن واقعا مثل برادر خودم بود، خیلی دوستش دارم، یه مرد با خدا و با ایمان و ساده.
ظاهر و باطنش یکیه، خیلی خوش سفره.
هرچی برا بچههاش میپسنده برا دخترای منم کنار میزاره.
اینقدر از قبولی دخترا خوشحال بود که رفت و برا هرکدومشون یه هدیه خرید.
دخترا از بچگی بهش میگفتن عمو، فکر میکردن برادر واقعی پدرشونه، الحق و الانصاف آقا محسن از عموهای بچهها هم بهتر بود.
هیچ کدوم از عموها زنگ نزدن تبریک بگن، ساعد که با شنیدن خبر زبون به تمسخر باز کرد و گفت: چه هنری کردن دانشگاه تهران قبول شدن؟
در حالی که خودش هر چهارتا دخترش دانشگاه پیامنور و دانشگاه آزاد درس خوندن.
در اون حالت هم دست از سر فاطمه برنمیداشتن، عمههاش مدام بهش میگفتن: تو واقعا میتونی این رشته رو بخونی؟ مامایی خیلی سخته، برو رشتهات رو عوض کن یه چیز راحتتر بخون.
نقشههایی تو سرشون داشتن، نمیدونم از ایجاد اختلاف بین خانواده من چی گیرشون میاومد؟
فاطمه من خیلی احترام عمههاش رو نگه داشت، هیچی بهشون نمیگفت.
ماه مهر از راه رسید، باید به خونه بدون فاطمه و بهار عادت کنم.
خیلی جدایی برام سخت بود، تو خوابگاه وسایلشون گذاشتم، از جاشون که خیالم راحت شد رفتم سراغ بررسی هم اتاقیهاشون، دوتا دختر اهل تبریز بودن که اونا هم دوقلو بودن هم رشتهبهار.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_36 #مُهَنّا من و محنا مادرم رو غسل دادیم، در حین غسل هم چشم دوخته بودم به دستای بیجونش، ته
فاطمه تو اتاق بینشون تک بود، از لحاظ حجاب تعریفی نبودن ولی اخلاقشون خوب بود.
یه بخشی از دلم رو گذاشتم پیش دخترا و برگشتیم یزد.
حالا باید هدی و ام البنین رو رسیدگی میکردم، ام البنین کلاس اول بود و هدی کلاس چهارم.
احمدرضا پیشنهاد کرد که ادامه تحصیل بدم و فوق لیسانس هم بگیرم اما من قبول نکردم، ترجیح دادم با همین لیسانس به تدریس تو نهضت سواد آموزی ادامه بدم تا در موقعیت مناسب آزمون بدم و دبیر بشم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
7.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💞💞𝒸ℴ𝓃ℊ𝓇𝒶𝓉𝓊𝓁𝒶𝓉𝒾ℴ𝓃𝓈❤️🕊.⋆•༆$
از تاریکی و سرمای شب نمیترسم・❥・
توکه باشی همه شبها، زیبا꧁࿇♥
همه جا گرم است˚₊· ͟͟͞͞➳❥
ممنون که دامانت را از من دریغ نمیکنی❦
شب خوش مهربانم*•.¸♡ ♡¸.•*
💞💞𝒸ℴ𝓃ℊ𝓇𝒶𝓉𝓊𝓁𝒶𝓉𝒾ℴ𝓃𝓈❤️🕊.⋆•༆$
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~