eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
793 عکس
502 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
20.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبح ما با عروج دوستان آغاز می‌شود🥺 صبحتون منور به لبخند شهدا
خب خب یه شکار لحظه‌ها داشته باشیم😍😍😁 هرکی شناخت زودتر بگه😁
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_35 #پشت_لنزهای_حقیقت سرمون کیسه سیاه کشیدن، علیرضا رو از بغل ریحان گرفتن طفلی خیلی گریه می‌
سارا: آقا حسین چرا دست و پای بچه کبود؟ حسین: برای رسیدن به مقاصد شومشون. سارا: متوجه شدم. حسین: من مطمئنم ریحان هم می‌دونه، ولی به روش نمیارم. علی‌اکبر: بی‌شرف بودن شاخ و دم نداره. تو اون گورستان زیر زمین و تاریک حساب ساعت‌ها و روزها از دستمون در رفته بود. نمی‌دونم بعد از چند روز در سلول ما بالاخره باز شد. دو نفر غول پیکر و بی‌ریخت وارد شدن، نگاه نحسشون رو به ریحان و طفل تو بغلش دوخته بودن. حسین آقا که متوجه نگاهش شد، خودش رو سمت ریحان کشید، منم خودم رو نزدیک ریحان رسوندم. سرباز: زن و بچه رو جدا کن بیار اینور. حسین: دستت به زنم بخوره می‌شکونمش. سرباز: ببینم می‌خوای چیکار کنی دقیقا؟ مردک باتومش رو بالا آورد و روی پاهای حسین زد. سرباز۲: اینا نباید بلایی سرشون بیاد، زنده اینا به درد ما می‌خوره. سرباز: دفعه بعد پاهات رو می‌شکونم. امشب کاری باهاتون نداریم، اگر رفقاتون دوستتون داشته باشن به تبادلتون رضایت میدن، فقط بدونید تا فردا همه چی مشخص میشه، بعد از اون یا زنده‌اید یا زیر شکنجه. سفارش می‌کنم بیشتر از بچه‌ات لذت ببری. قهقه بلندی زد و از سلول بیرون رفتن. لرزه به تن ریحان افتاده بود، علیرضا رو محکم بغل گرفته، حسین آقا بدون هیچ حرفی ریحان رو دلداری می‌داد. آقای رضایی و حسام باهم بودن، حسین هم ریحان رو داشت، اما به من تو اون میون بیشتر از همه سخت می‌گذشت. تو اون شرایط تلخ بدترین چیزها رو تجربه کردم. اون شب فقط خدا و اهل بیت رو صدا می‌زدیم، خوب می‌دونستیم حزب‌الله به هر قیمتی زیر بار تبادل نمیره. نمی‌دونم بعد از چند روز بالاخره چشم‌هام گرم شد و خواب رفتم. فردا حتما مصیبت‌بزرگتری در انتظارمون بود. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
صبح یعنی نشاط یعنی زیبایی یعنی موفقیت و آبادی سلام صبح بخیر
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_36 #پشت_لنزهای_حقیقت سارا: آقا حسین چرا دست و پای بچه کبود؟ حسین: برای رسیدن به مقاصد شومشون
شرط تبادل ما تحویل دادن چهار افسر اسرائیلی بود که حماس اسیر کرده و علاوه بر اون توقف جنگ. حزب‌الله و حماس گفته بودن فقط یک افسر و جنگ در صورتی متوقف میشه که اونا از سرزمینشون بیرون برن، این اتفاق نیفتاد و ما گره‌های روسریمون و سفت بستیم، حالا برای اسارتی که مدت زمانش نامعلوم بود آماده می‌شدیم. کار هر روز و هرشبشون این بود که من یا ریحان رو از سلول بیرون می‌بردن و در سلول رو می‌بستن و سرهامون محکم به در سلول می‌کوبیدن. با هرچی که دستشون می‌اومد ما رو می‌زدن، با اذیت کردن من و ریحان می‌خواستن مردها رو تسلیم کنن. ریحان علاوه بر دردهایی که تحمل می‌کرد باید به علیرضا شیر میداد، اما حالا دیگه ریحان شیر هم نداشت، غذای درست و حسابی نمی‌خوردیم که بتونیم قوی بشیم، یا به علیرضا شیر بده. علی‌اکبر: حالتون خوبه خانم علوی؟ سارا: خوب!؟ نمی‌دونم، مدتیه تعریف حال خوب رو فراموش کردم. حسام: ایران یعنی خبر نداره ما اسیریم؟ چرا کاری نمی‌کنن؟ علی‌اکبر: چیکار باید بکنن؟ اسرائیل می‌خواد وحشی گری کنه، همه چی هم به نفعش باشه، من هم جای هر کسی بودم کوتاه نمی‌اومدم. حسین: علیرضا رو بده من یکم دراز بکش. ریحان: من خوبم، می‌خوام بچه‌ام بغلم باشه. چند روزی ازشون خبری نبود، به جز نگهبانی که غذای گنجشکی برامون می‌آورد کسی تو اون تونل وحشت نبود. نمی‌دونم چند روز گذشت ولی یه روز دوباره اون شکنجه‌گرا اومدن، یه نگاهی به همه ما انداختن، من و ریحان خودمون رو آماده کرده بودیم، از چشم‌هاشون معلوم بود نقشه جدیدی برا اذیت و آزار ما پیدا کرده بودن. نگهبانی که غذا می‌آورد چهارتا بست دستش بود، با اونا دستای حسین‌آقا و آقای رضایی و قادری رو محکم بست، با طنابی هم پاهاشون رو. یه چرخی تو سلول تنگ زدن، علیرضا بعد از کلی گریه چند دقیقه‌ای بود که خوابیده بود. مردک وحشی مقابل ریحان نشست، نگاهی به حسین انداخت و نیش خند زد، ریحان علیرضا رو محکم گرفته بود و به دیوار پشت سرش محکم چسبیده بود. مردک دستش رو سمت علیرضا برد، ریحان علیرضا رو از کنار دستش کشید و به سینه خودش چسبوند. سرباز دومی جلو اومد، دستای ریحان رو به زور باز کرد، مردک وحشی علیرضا رو از بغل ریحان جدا کرد، حسین آقا و آقای رضایی و قادری نفس‌هاشون حبس شده بود، مردک علیرضا تو بغل ریحان گذاشت، با دستایی که از صورت علیرضا بزرگ‌تر بود به صورتش دست می‌کشید. دست دومش خنجری که همراهش بود رو از کمرش جدا کرد، نگاهی به خنجر انداخت و نیم نگاهی به حسین و ریحان، نفس‌هامون تو سینه حبس شده بود، تمام وجودم می‌لرزید، مردک وحشی علیرضا رو از گردنش گرفت و مقابل صورت ریحان قرار داد، خنجر رو بالا آورد و به گلوی علیرضا کشید. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
♦️‌سربازای کودک کش رژیم به بیمارستان «عدوان» حمله کردن و این پسر که خبرنگار بوده رو دزدیدن! 🔹‌این بزدلا حتی از عکس ها و نمادهای مقاومت هم وحشت دارن! ‌«خانم فردوس»
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_37 #پشت_لنزهای_حقیقت شرط تبادل ما تحویل دادن چهار افسر اسرائیلی بود که حماس اسیر کرده و علاو
طفل معصوم حتی فرصت نکرد آخ بگه، سر بچه رو مثل مرغی که سر بریده بودن از تنش جدا کرد، سر کوچیک علیرضا رو به صورت ریحان مالید، بدن بی‌سر علیرضا رو پرت کرد تو دامن ریحان. نگهبان دستای آقایون رو باز کرد، در سلول بسته شد. تو تاریکی سلول با همون باریکه نور به بدن بی‌جون و بی‌سر علیرضا خیره شده بودیم. ریحان مات و مبهوت به سر و تن جدا شده نگاه می‌کرد. حسین آقا بی‌صدا اشک می‌ریخت، آقای رضایی و قادری هم نتونستن خودشون نگه دارن همراه حسین اشک ریختن. چادر خاکی‌ام رو که گوشه سلول افتاده بود آروم برداشتم. خودم رو روی زمین کشیدم؛ دستم نمی‌رفت سمت بدن کوچیکش، نفهمیدم چطور اشک‌های منم جاری شد، میون هق‌هق زدنام، بدنش روی چادر گذاشتم، سرش رو از دامن ریحان بلند کرد، سر و تن رو یکی کردم و با چادر پیچیدم. حسین ریحان رو در آغوش گرفت و روضه رباب براش خوند. حسین هم گریه‌هاش بلند شد و ناله میزد، پنج نفری بلند بلند یا حسین می‌گفتیم و اشک می‌ریختیم. گوشه سلول، با دست‌هامون یه گودی کوچیک حفر کردیم، اشک ‌هام رو پاک می‌کردم ولی باز هم جاری می‌شد. حسین جلوتر اومد. حسین: من اونو .... من علیرضا رو خاک می‌کنم، می‌خوام با درد بچه‌ام زنده باشم، می‌خوام بفهمم امام حسین اون لحظه چی کشید. کنار رفتیم، حسین آقا، علیرضا رو توی قبر گذاشت.آروم آروم روش خاک ریخت. کنار ریحان نشستم دستای سردش رو گرفتم، نمی‌دونستم چی بگم، حال و روزمون داغون شده بود، دیگه واقعا کشش نداشتم، نمی‌دونستم الان چیکار کنم. علی‌اکبر: حسام خوبی؟ حسام: نه، تن و بدنم درد می‌کنه، سرم داره از درد می‌ترکه، علی کاش ما رو به جای زن‌ها اذیت می‌کردن، اینا می‌خوان به چی برسن؟ علی‌اکبر: شمر و حرمله می‌خواستن به چی برسن؟ دنیا. حسام: من دیگه بریدم، اینا باید ادب بشن. حسین: اینا بار اولشون نیست این کار می‌کنن، تو این چند ماه هزاران بچه مثل علیرضا تکه تکه شدن. ریحان نه غذا می‌خورد، نه حرف می‌زد؛ سکوت محض. خون علیرضا هنوز رو سر و صورت ریحان و روی خاک‌های سلول مونده بود ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
بابای مهربان🥺 این جمعه هم گذشت😭 با آه و اشک و ناله💔 این جمعه هم گذشت😭 با درد و دوری💔 خیلی وقته جمعه‌های ما به جمعه پر اشک و آه و ناله و خونین تبدیل شده😭 کجایی بابای خوبم؟😭😭
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_38 #پشت_لنزهای_حقیقت طفل معصوم حتی فرصت نکرد آخ بگه، سر بچه رو مثل مرغی که سر بریده بودن از
سارا: ریحان جان، عزیزم، بیا یکم غذا بخور. ریحان؟ منو نگاه کن گلم، بیا این صحنه‌ها رو تحمل کنیم، من مطمئنم علیرضا الان تو بغل رباب داره شیر می‌خوره، ماییم که اینجا داریم درد می‌کشیم، تو الان مادر شهیدی عزیزم، دختر شهید هم هستی، تو الان یه الگوی بزرگی برا جامعه‌ای، من مطمئنم خون علیرضا اسرائیل رو غرق می‌کنه. با یه لیوان آبی که داشتم دستم رو خیس کردم و خون از صورت ریحان برداشتم. ریحان با دستش شروع کرد به کندن خاک، یه گودی کوچیک ایجاد کرد، غذاهای کمی که فقط برای زنده بودن ما کفایت می‌کرد رو یکی یکی تو این گودی ریخت. حسین: ریحان!؟ چرا... ریحان: اینا حرامه، اینا با خون علیرضا درست شده، هیچکس اینا رو نباید بخوره. علی‌اکبر: منم با خانم شما موافقم حسین، از امروز اعتصاب غذا می‌کنیم. حسام: اما این خودکشی، شهادت نیست دیگه. سارا: قطعا اونا اجازه نمیدن این اعتصاب غذا منجر به مرگ ما بشه. از همون شب اعتصاب غذا کردیم، من و ریحان کار هر روزمون شده بود بالای خاک علیرضا نشستن و دعا و قرآن و روضه خوندن، آقایون هم دور هم مباحث خودشون رو داشتن. این دعا‌ها و زیارت‌ها روحیه ما رو تغییر داده بود، حال ریحان نسبتا خوب شده بود، هر روز که غذا می‌آوردن اونا رو دور می‌ریختیم. ضعف و‌ بی‌غذایی آروم آروم داشت روی ما تاثیر می‌گذاشت. حسین: حداقل شماها غذا بخورید، ما آقایون می‌تونیم تحمل کنیم. سارا: اگر قرار باشه بمیریم ما خانمها زودتر بریم بهتره، چون ممکنه بیان برای از پا در آوردنتون ما رو جوری اذیت کنن که شما طاقت نیارید. حسام: طبق وعده‌های غذایی که برامون آوردن الان حدود چهار روز خبری ازشون نیست. سارا: معلوم نیست چه نقشه‌دیگه‌ای برای اذیت کردن و شکنجه دارن می‌کشن. ریحان: سارا جان من یادم رفت ازت تشکر کنم. سارا: بابت چی عزیزم؟ ریحان: چادرت رو کفن علیرضا کردی، بهم روحیه دادی، درکم کردی، خیلی ممنونم ازت. سارا: این چه حرفیه ریحان جون، الان ما اینجا همه یک خانواده‌ایم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
صبح بخیر☺️ ظاهرا اسرائیل حمله کرده😁 خودشون زدن، بعد رفتن پناهگاه🤦‍♀ خیلی حمله تاثیر گذار بود😁 حالا پاشید برید مدرسه و دانشگاه😎
🔴اطلاعیه قرارگاه پدافند هوایی کشور به استحضار ملت شریف ایران می‌رساند، باوجود هشدارهای قبلی مسئولین جمهوری اسلامی به رژیم جنایتکار و غیرقانونی صهیونیستی مبنی بر پرهیز از هرگونه اقدام ماجراجویانه، این رژیم جعلی بامداد امروز در اقدامی تنش‌زا، نقاطی از مراکز نظامی در استان‌های تهران، خوزستان و ایلام را مورد هجوم قرار داده که ضمن رهگیری و مقابله موفق توسط سامانه یکپارچه پدافند هوایی کشور با این اقدام تجاوزکارانه، آسیب‌های محدودی به برخی از نقاط وارد شده که ابعاد این حادثه در دست بررسی است. در این راستا ضمن دعوت از مردم به حفظ همبستگی و آرامش درخواست می‌شود اخبار مربوط به این حوادث را از طریق رسانه ملی دنبال نمایند و به شایعات رسانه‌های دشمن توجه ننمایند.