🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_84 #مُهَنّا ایلیا: شیشه ماشین رو شکوندن، سنگ پرت کردن. احتمالا کسایی که از اینجا رد شدن بچه
#پارت_85
#مُهَنّا
هرچند شهر برای من تازگی نداشت، ولی سعی کردم از دید دیگهای به همه چی نگاه کنم.
بیام خودم رو جای اونا بزارم، اگر من شهروند اینجا بودم چطوری زندگی میکردم؟
من تو این دوسال اینقدر خودم رو نگه داشتم و حبس کردم که دوستی هم پیدا نکردم، تصمیم گرفتم برم کافه، همون کافهای که با استاد رفتم، اونجا دخترای زیادی بودن، از بچههای دانشگاه هم اونجا میرفتن.
برم با چند نفر صحبت کنم و نظرشون رو در مورد اسلام و ایران و کشور خودشون بدونم.
کلی سوال دیگه بود که ذهنم رو درگیر کرده بود، رفتم اونجا اما نمیدونم چرا اون وقت روز تعطیل بود!
هنوز تا غروب دو ساعتی مونده، تعجب کردم که چرا تعطیل بود.
آروم آروم راه برگشت رو پیش گرفتم، به خونههایی که تو مسیر بودن نگاه میکردم، کوچیک و بزرگ، بلند و کوتاه، برخی آجر نما و برخی سنگ.
ساخت بعضی از این خونهها مثل خونههایی بود که تو فیلمها نشون میدادن.
اما خب زندگی مردمش اصلا مثل داستانهای تو فیلمشون نبود.
فقیر و کارتون خواب و اونجا کم نبود، بچههایی که سر راه میگذاشتن و بی نام و نشون.
هوا داشت رو به تاریکی میرفت، میدونستم اون ساعت ایلیا شام رو میاره، قدمهام رو تندتر کردم تا زودتر از ایلیا برسم و بندهخدا معطل نشه.
چند قدم مونده که برسم به خونه، دست بردم توی کیفم که کلیدها رو پیدا کنم.
افتاده بودن ته کیف، کلیدها رو که بیرون آوردم و سرم رو بالا گرفتم از صحنهای که مقابلم بود خشکم زد.
یه گربه رو جلوی در خونه سر بریده بودن، چاقو رو هم روش گذاشته بودن.
نمیدونستم جیغ بزنم، گریه کنم، نمیدونستم چیکار کنم.
خشکم زده بود، گربه سر بریده و خونی که دور تا دورش رو گرفته بود.
از ورود به خونه هم ترسیده بودم، دیگه جلوتر نمیتونستم برم.
همون طور که به گربه خیره شده بودم، صدای ایلیا رو شنیدم.
ایلیا: سلام خانم.
فاطمه: س..سلام.
ایلیا: چی شده خانم؟ کلید نداشتید برگردید؟ چرا نگفتید من بیام؟
فاطمه: این گربه... این گربه رو....
ایلیا هم با دیدن این صحنه جا خورد.
ایلیا: نترسید خانم، لابد چند نفر مست بودن این کار رو کردن.
فاطمه: چرا آخه؟
ایلیا: چرا نداره خانم، مست بودن، شما هم خیالتون راحت باشه، من گزارش شکسته شدن شیشه رو هم به آقای بریک دادم، نیروها رو هم بیشتر کردن، میگم شبگرد هم اطراف خونه بزارن.
ایلیا دیده بود که من خیلی ترسیدم، گربه رو بلند کرد و انداخت تو کیسه، خون اون حیوون بی زبون رو هم پاک کرد، خودش کلید انداخت و جلوتر از من وارد خونه شد تا دلم قرص بشه.
منم پشت سرش وارد شدم، تو خونه خبری نبود.
ایلیا: من میرم شام رو بیارم خانم.
فاطمه: ممنون زحمت کشیدید.
ایلیا به سرعت رفت شام رو آورد، خودش تو حیاط موند و گشت میزد.
حضورش برام آرامش بخش بود، نمیدونم چرا ولی حس خوبی نداشتم به اتفاقهایی که داشت میافتاد.
فقط خداخدا میکردم این پنج ماه زودتر تموم بشه و من برگردم.
شامم رو خوردم و سمت اتاق خواب رفتم، برای بار سوم کتاب دعبل و زلفا رو باز کردم و شروع کردم خوندن.
«روز به نیمه نرسیده بودکه کاروان به بالای تپهی سر سبز رسید، این تپه و قسمتی از جاده که از فراز آن میگذشت مشرف بر پایتخت عباسیان بود.»
داستان پیش میرود، همراه با افکاری که خواب را از چشمانم ربوده بود.
دیدم حریف افکارم نمیشم، از جام بلند شدم، سمت آشپزخونه رفتم، یه لیوان آب خنک به سر و صورتم زدم و مابقی رو سر کشیدم.
احساس خطر میکردم، حس میکردم شکسته شدن شیشه و اون گربه بیچاره بهم ربطی دارن، اما چه ربطی؟
دو اتفاق در دو روز پشت سر هم، در یک ساعت مشخص.
خیلی سخت خودم رو قانع کردم که این دوتا اتفاق، اتفاقی بوده و ربطی به هم ندارن.
دم دمای اذون صبح خوابم برد، شاید فقط یک ساعت خوابیدم، نمازم رو خوندم و بعد نماز مشغول شدم به دعا خوندن.
از خدا طلب صبر و مغفرت کردم.
امروز بیمارم وارد شش ماه میشه، برای کلینیک رفتن آماده شدم.
منتظر موندم ایلیا زنگ بزنه که آماده رفتنیم.
همین طور هم شدم، ایلیا زنگ زد و منم خودم رو رسوندم به ماشین.
ایلیا: صبحتون بخیر خانم.
فاطمه: صبح شما هم بخیر.
ایلیا: خوب استراحت کردید بانو؟
فاطمه: چی بگم.
ایلیا: نگران نباشید، من اتفاق دیشب رو گزارش کردم.
دوربین مداربسته اون خونه روبه رویی رو هم قرار شد چک کنم ببینم کار کی بوده، تا خیال شما هم راحت بشه.
فاطمه: ممنونم آقا ایلیا، من تو این دوسال خیلی به شما زحمت دادم.
ایلیا: نه خانم، من کاری جز وظیفه انجام ندادم.
من چند سالی هست که برای آقای بریک کار میکنم، تا حالا هیچ کدوم از مهمونهاش به مهربونی و خوش برخوردی شما بینشون ندیدم.
فاطمه: شما لطف دارید آقای ایلیا.
به کلینیک که رسیدم، باز هم تشکر کردم و پیاده شدم.
بیمارم هنوز نیومده بود، منم مشغول آماده شدن و پوشیدن لباس کارم شدم.
برگههای سونوی قبلی و آزمایشهای قبل رو هم گذاشتم مقابلم و یه مطالعه اجمالی کردم.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_84 #آبرو محمدحسین و ملکا همزمان با اذان صبح بیدار شدن، نماز رو دوتایی خوندن و راه افتادن سم
#پارت_85
#آبرو
آرشام: خب، اینم یه شناسنامه خدمت شما خانم.
نازنینزهرا: چطوری جورش کردید؟
آرشام: یه خانوادهای که دخترشون رو چند ماه پیش از دست دادن پیدا کردم یه مقدار بهشون پول دادم و شناسنامه رو گرفتم، پدر و مادر هم رفتن از ترکیه.
نازنینزهرا: جمره دنیز
آرشام: ترکی بلدی؟
نازنینزهرا: نه خیلی، فیلم ترکی زیاد دیدم در همون حد یه چیزایی بلدم.
آرشام: بنظرم باید اول یه کلاس زبان ترکی بری، تا کسی نفهمه تو اهل اینجا نیستی، مورد بعدی ظاهرت.
نازنینزهرا: ظاهرم!؟
آرشام: اهممم، چادر و روسری پوشش اینجا نیست.
نازنینزهرا: مشکلی نداره، من همه سختیها رو تحمل کردم این دیگه چیزی نیست.
آرشام: برا شروع کار و داشتن درآمد میتونی تو رستوران من کار کنی، گارسون و نظافتچی، حقوق دو نفر رو میگیری.
نازنینزهرا نفس عمیقی کشید و با آهی در دل قبول کرد.
نازنین به اتاق استراحتش رفت، مقابل آیینه ایستاد، با خودش صحبت میکرد: همه این مصیبتها رو تحمل کن، همه این خواریها رو تحمل کن، تا بتونی بعدش انتقامت رو بگیری، تو موفق میشی و موفقیتت رو میکوبی تو سر اون نادونها و احمقها، قسم میخورم ریشه هرچی آخوند از رو زمین جمع کنم و به جهنم روانه کنم، کاری میکنم حوزه علمیهها به رقاص خونه و محل اجرای کنسرتها تبدیل بشن.
نازنین اینا رو یادت نره، دشمنهات رو یادت نره.
مقابل آیینه همه این حرفها را به خودش زد.
آرشام: اجازه هست؟
نازنینزهرا: بفرمایید
آرشام: این رنگ مو، اینم لنز و ماسک صورت.
نازنینزهرا: چه نیازی هست؟
اینجا که کسی منو نمیشناسه؟
آرشام: ایرانی تو ترکیه زیاده، اگر تو ایران افتاده باشن دنبالت پیدات کنن یه عکس ازت پخش کنن اینجا ایرانیهایی که رفت و آمد دارن پیدات میکنن.
نازنینزهرا: درسته، بدید به من خودم انجام میدم.
آرشام: بفرمایید.
نازنینزهرا: میتونم یه سوال بپرسم؟
آرشام: بله بفرمایید.
نازنینزهرا: من میخوام ادامه تحصیل بدم، من تو ایران جهشی دادم، الان پایه دوازدهم حساب میشم، رشته ریاضی.
آرشام: خب اینجا حساب و کتاب پایهها فرق میکنه، ولی برا رفتن به مدرسه مشکلی نداری، تو شهروند ترکیه هستی، مثل همه بچههای ترکیه میتونی مدرسه بری.
کارنامهات رو ببر و برو مدرسه یه آموزشگاه این نزدیکیا هست میتونی بری یه سر اونجا بزنی.
نازنینزهرا: خیلی هم عالی.
آرشام: حواست باشه تو یه شهروند ترکیهای هستی که پدر و مادرت برای راه اندازی بیزینس رفتن فرانسه.
نازنینزهرا: یادم میمونه.
آرشام: بهتره زبان ترکی رو هم یاد بگیری چون این مدرسه فقط برا شهروندان، ایرانیها مدرسه جدا گانهای دارن.
نازنینزهرا: نگران نباشید، تمام وقتم رو برا یادگیری میگذارم، هوش منو کم نگیرید.
آرشام: کمکی خواستی من در خدمتم. راستی کار توی رستوران رو از امروز هم میتونی شروع کنی، تو دو ماه فرصت داری تا شروع مدارس تو ترکیه هم زبان یادبگیری هم پول جمع کنی.
نازنینزهرا: اگر اجازه بدید امروز خودم رو جمع و جور کنم، میخوام به قیافه جدیدم عادت کنم، از فردا میام سر کار.
آرشام: هر جور راحتی.
................
حامدی: سلام وقتتون بخیر، ببخشید بین مسافرانتون روز جمعه دختری ۱۵ ،۱۶ ساله به اسم نازنینزهرا معالی نداشتید؟
+ اجازه بدید چک کنم.
حامدی: ممنون
+ تو لیست مسافرای ما فردی به این اسم نیست.
حامدی: مطمئنید!؟
+ بله، همچین فردی نیست.
حامدی از راه آهن بیرون آمد، گزینه بعدی و آخر فرودگاه بود.
با ترس و دلهره پیش رفت.
حامدی: سلام آقا وقتتون بخیر.
+ بفرمایید.
حامدی: روز جمعه مسافری به اسم نازنینزهرا معالی نداشتید؟ دختری ۱۵،۱۶ساله.
+ اجازه بدید چک کنم.
توی پرواز ساعت ۱۰ به مقصد استانبول یه مسافر به اسم نازنین زهرا معالی داشتیم.
حامدی: چی!؟ استانبول!؟
+ بله.
حامدی پاهاش شل شد خودش رو کشون کشون به صندلی انتظار کشید، نمیدونست چطوری خبر رفتن نازنین رو به برادرش بده.
محمدحسین: بابک من برم یه زنگ بزنم برمیگردم.
بابک: باشه، برو.
محمدحسین: الو، سلام خانم حامدی.
حامدی: سلام، خدا قوت.
محمدحسین: بد موقع مزاحم شدم؟
حامدی: نه اصلا، خیلی به موقع زنگ زدید.
محمدحسین: خب چه خبر؟
حامدی: نازنین رفته.
محمدحسین: کجا!؟
حامدی: استانبول.
محمدحسین: یا صاحب صبر، آخه چطوری؟ با چه پولی؟ اونجا پیش کی رفته؟
حامدی: نمیدونم، من اگر اجازه بدید از همسرم کمک بگیرم، دوباری برا تبلیغ رفتن ترکیه، شاید دوستی چیزی داشته باشن اونجا، عکس نازنین رو بدیم بهش ببین اونجا هست یا نه.
محمدحسین: فعلا دست نگه دارید، من به حرفهای اون دختره شک دارم، اون همه چی رو به ما نگفته، لطفا آدرس دقیق خونه اون دختر مریم زاهدی رو برام پیدا کنید.
حامدی: چشم
محمدحسین: من یک هفته دیگه ماموریتم تموم میشه، یه یک هفتهای استراحت دارم، میام اونجا با دختره حرف میزنم، مطمئنم اون چیزی از نازنین میدونه
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_84 #پشت_لنزهای_حقیقت شرایط زندگی اونجا خیلی سخت بود، با کمترین امکانات باید خودت رو وفق میداد
#پارت_85
#پشت_لنزهای_حقیقت
تمام روز مشغول عکس و فیلم برداری بودم، آخر سر هم تو خیمه مینشستم پای تدوینش.
ده روز از اقامت تو محله پناهندهها و آوارهها گذشته بود، عادت که... نمیشه گفت عادت کردیم، ولی سعی کردم شرایط متوجه بشم.
دوربین و موبایلم رو جمع کردم و یک ساک دستی که همه وسایلم و دو دست لباس داشتم گذاشتم.
هوا نه سرد بود نه گرم، از خیمه بیرون اومدم تا قدم بزنم، خواب از سرم پریده بود.
اون شب همه آروم خوابیده بودند، آروم و بیصدا وارد خیمه اون بچههایی شدم که همه بستگانشون رو از دست داده بودند.
خواهر بزرگتره بیدار بود.
امل: سلام.
سارا: چرا بیداری؟
امل: خوابم نمیاد.
سارا: گرسنه نیستی؟ امروز بهتون غذا رسیده؟
امل: من نتونستم غذا بخورم، همه سهم غذام رو دادم به خواهر برادرام، اونا از من گرسنهتر بودن، علی زخمی شده، باید غذا بخوره تا زود خوب بشه.
اون لحظه واقعا قلبم به درد اومده بود، حرفی برا گفتن نداشتم، یادم اومد که من یه تیکه نون و خرما دارم.
سارا: اسمت چیه خوشگل؟
امل: امل
سارا: امل جان من الان برمیگردم، تو خیمه یه چیزایی دارم برات بیارم.
امل: دستتون درد نکنه، من چیزی نمیخوام.
سارا: همین جا باش الان میام.
با عجله سمت خیمه رفتم، خدا رو شکر لقمه دم دست بود، سریع لقمه رو برداشتم، با خودم گفتم اون صحنه رو هم به تصویر بکشم، خواهر فداکار.
کیف رو کامل برداشتم و از خیمه بیرون رفتم، به چند قدمی خیمه رسیدم که یهو صدای هواپیماهای جنگی رو بالا سرم حسکردم، اصلا نتونستم واکنشی نشون بدم، در کمتر از چند ثانیه همه منطقه گُر گرفت.
خیمه امل و خواهر برادراش میون آتش بود، کیف و لقمه رو رها کردم و سمت خیمه دویدم.
حرارت آتش مانع از ورود من به دل آتش میشد، صداشون میاومد که هنوز زنده هستن.
چشمهام رو بستم همین که اومدم به دل آتش بزنم یک نفر من رو عقب کشید.
سارا: ولم کن، باید اون بچهها رو نجات بدم.
حسام: خانم علوی دیوونه شدید؟
سارا: اومدید اینجا که چی!؟
هنوز حرف آقای قادری تموم نشده بود که مجدد صدای بمباران اومد.
موشکها خیمه ساده و بیشیله پیله امل و خواهر و برادرانش رو هم سوزوند.
صدای جلز و ولز سوختن و پخته شدن گوشت تو گوشم میپیچید.
فقط بلند فریاد زدم؛ امللللل.
علیرضا: حسام، خانم علوی رو از اینجا ببر.
سارا: امل داره میسوزه، اون غذا نخورده، بیاید امل رو نجات بدیم.
حسام: خانم علوی باید بریم، کاری از دستمون برنمیاد.
آقای قادری آستین لباسم رو گرفته بود و پشت سرش میکشید، من چشمم به خیمه پر آتش امل بود.
بوی کباب تو منطقه پر شده بود، اما نه کباب مرغ و گوسفند، کباب آدمی.
یک روز کامل طول کشید تا آتش منطقه رو خاموش کردن.
از شهدا چیزی نمونده بود، فقط خاکسترشون باقی مونده بود، امل و خواهر برادراش هم خاکستر شدن.
علیرضا: خدا رو شکر به موقع رسیدیم، حالتون خوبه؟
سارا: به موقع رسیدید!؟ این همه خیمه سوخت، بچهها همه خاکستر شدن، انوقت شما به فکر من بودید؟
حسام: ما اومده بودیم به همه بگیم تا خیمهها رو تخلیه کنن ولی اون نامردا مهلت ندادن.
سارا: امل چند روز بود غذا نخورده بود، برادرش علی زخمی بوده و بخاطر اون سهم غذاش رو میداده به اون، لباش معلوم بود که چند روز حتی آب نخورده.
علیرضا: متاسفم واقعا خانم علوی.
الان باید بریم، حسین منتظر ماست.
حتی پای رفتن هم نداشتم، اون صحنهها بعدا تصاویرش منتشر شد، ولی من از شدت بزرگی اون مصیبت هیچ تصویری ثبت نکردم، چون واقعا حالم بد بود.
به دور از انسانیت بود که من عکس و فیلم بگیرم مردم تو آتش در حال سوختن بودن.
تا چندین روز حالم خراب بود، دیگه واقعا از هرچی بوی کباب بود بدم میاومد، بعد از اون دیگه سر سفرمون کباب نبود.
گوشت هم حذف شد، چون واقعا هم بوش هم دیدنش حالم رو بد میکرد.
حسین: سارا جان برات سوپ و برنج آوردم، بیا یکم بخور.
سارا، غذا نخوری حالت بدتر میشه، بیا یکم غذا بخور، فردا میخوایم بریم ایران با این حال و روز پدر و مادرت ببینند که ناراحت میشن.
سارا: میل ندارم.
حسین: اینطوری که نمیشه، فقط چندتا قاشق بخور.
اول مهر برگشتیم ایران، البته موقتا، حالا دیگه من کلی کار داشتم که باید انجام میدادم، ولی برای درمان مشکلاتم و زخمها و تاولهام باید میرفتم ایران.
هادی: سلام دخترم خوش اومدی.
حانیه: الهی مادر دورت بگرده، خوش اومدی، چقدر لاغر شدی مادر، چه بلایی سرت اومده.
هادی: سلام، من پدر سارا هستم.
حسین: سلام، خوشبختم.
علیرضا: سلام آقای علوی.
حسام: اینم از خانم علوی، خدا رو شکر که به آغوش خونوادهاش برگشت.
مادر وپدرم متوجه حال خرابم شدن ولی هیچ حرفی نزدن، یک راست از فرودگاه رفتیم بیمارستان.
فورا تحت درمان قرار گرفتم و زخمهای سابقم رو هم مجدد چک کردن.