eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
783 عکس
493 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🦋🦋🦋 زندگی گاهی تلخه اونقدر که نمیشه تحملش کرد ولی تو نزار تلخ بمونه بهش نشون بده که دنیا قراره به چرخ تو بچرخه نه باب میل خودش پس بلند شو زندگی رو برا خودت اطرافیانت شیرین کن نگذار کسی این شیرینی رو از زندگیت بگیره🌹 صبح بخیر♥️
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─ آنی که ز صبح خنده برلب داردبرقلب کسان بذر محبت کاردهر روز بخند و شاد باش ای دوست بگذار جهان برتو محبت آرد سلام صبحتون شاد خانه دلتون آباد🌞☘ ┄•●❥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_83 #مُهَنّا مثل هر شب منتظر بودم ایلیا شام رو بیاره، چادرم رو سر کردم و آروم آروم تو حیاط قد
ایلیا: شیشه ماشین رو شکوندن، سنگ پرت کردن. احتمالا کسایی که از اینجا رد شدن بچه‌هاشون این کار رو کردن. فاطمه: فکر می‌کردم فقط تو ایران از این جور چیزا هست، اینجا که مهد تمدن و فرهنگه. ایلیا: همه جا هست خانم، شما هم نگران نباشید، من به آقای بریک اطلاع میدم، خودم هم امشب تا صبح این اطراف چرخ میزنم، شما راحت استراحت کنید. فاطمه: ممنونم، ببخشید شبتون رو هم خراب کردم. ایلیا: پیش میاد خانم، ما عادت کردیم. خیالم که راحت شد از حیاط به سمت آشپزخونه برگشتم و شامی که سرد شده بود رو خوردم. برام جالب بود تو آمریکا هم پیدا میشن آدمایی که به نوعی دور از جون مرض دارن. من که کاری دیگه نداشتم، وقتم رو با مطالعه کتاب پر می‌کردم، از ایران همراه خودم چندتا کتاب آورده بودم، کتاب من زنده‌ام نوشته معصومه آباد، کتاب دعبل و زلفا، با خودم فکر می‌کردم اینا که تموم بشه دیگه چه کتابایی بخونم؟ خونه غرق در سکوت بود، حتی حوصله نداشتم که تلویزیون رو روشن کنم. گاهی وقت‌ها ساعت‌ها کتاب به دست غرق در فکر و خیال می‌شدم، به زندگی‌که داشتم، به دوران تحصیل، من که دلم میخواست برم حوزه علمیه ولی مسیرم طور دیگه رقم خورد. تجربی،پزشکی، مامایی، آمریکاو... اتفاق‌هایی که هیچ وقت فکرش رو هم نمی‌کردم. دنیا رو محدود به ایران می‌دونستم، فکر نمی‌کردم بتونم دنیای بیرون از ایران رو ببینم. ازدواج خواهرم، چه آرزوهایی که نداشتم، هیچ وقت فکر نمی‌کردم اون زودتر از من ازدواج کنه. هنوز دلم می‌سوزه برا اون روزی که برگه آزمایش رو گرفتیم و جواب منفی بود، چقدز خوشحال بودم، فکر می‌کردم دیگه الان ازدواج می‌کنم و از دست اصرارهای استاد برا اومدن به آمریکا راحت می‌شم. هنوز ذهنم درگیر جواب آزمایش، واقعا بیماری مادر علیرضا اینقدر مهم بود که این ازدواج بخاطرش بهم خورد؟ همش حس می‌کردم یه چیزی هست که به من نگفتن، گریه‌های مادرم فقط بخاطر این بود که این ازدواج بهم خورد؟ چرا واقعا؟ اونا چی رو پنهون کردن؟ روز‌ها و شب‌هام یا به تنهایی و مطالعه می‌گذشت، یا تو کلینیک. فاطمه: سلام مامان، سلام بابا، خوبید؟ چه خبر؟ مهنا: سلام عزیزم، ممنون ما خوبیم، تو چطوری؟ چقدر برگشتنت طول کشید. فاطمه: ای بد نیستم، منم از اینجا موندن خسته شدم، ولی چیکار می‌شه کرد، دارم تحمل می‌کنم، این پنج ماه هم تموم بشه. از بهار و شوهرش چه خبر؟ مهنا: اونا هم خوبن، رفتن کربلا زیارت. فاطمه: خوشا بسعادتشون، من که الان نزدیک سه ساله محروم شدم از کربلا رفتن و زیارت. احمدرضا: ان شاالله وقتی برگشتی میریم زیارت، میریم مشهد، قم، یه برنامه می‌ریزیم بریم کربلا. فاطمه: ان شاالله، هدی و ام البنین چطورن؟ چی‌کار می‌کنن؟ مهنا: اونا هم مشغول درس و امتحان و مدرسه هستن. هدی امسال کنکور داره، داره میخونه و تست میزنه، ام البنین هم یه بار تو گوشی یه بار کتاب دستشه. فاطمه: بسلامتی، مامان دعا کن این چندماه زود بگذره و من برگردم، دعا کن همه چی خوب پیش بره. مهنا: ان شاالله عزیزم، تاحالا که صبر کردی این چندماه هم روش، ما هم خیلی دوست داریم زود بگذره و برگردی. فاطمه: دوستون دارم، خیلی. مهنا: ما هم همین طور دختر گلم، فعلا خدا نگه دار. فاطمه: خدا نگه دار. تماس پایان پیدا می‌کند، باز هم سکوت است که مهمان این خانه می‌شود. حس می‌کردم چقدر آدم بی خودی هستم، چرا من بجای اینکه بتونم از تک تک لحظه‌هام لذت ببرم خودم رو تو این زندان گیر انداختم، بقیه که میام آمریکا و فرانسه و ... چقدر پر بار می شن، اما من چی؟ فقط وقتم رو گذاشتم برا درس و آزمایش و خواب و استراحت و کلینیک. همش تکرار، تکرار،تکرار. لباس‌هام رو عوض کردم، کیف پولم رو هم برداشتم و قصد کردم تو شهر یکم گشت بزنم. به ایلیا هم خبر ندادم، چون دلم میخواست تنها باشم و برا خودم آزادانه بچرخم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌ ✨🌙 می‌گفت: رَجَب، ماهِ بخششِ بی‌حسابِ خداست‌.🌱 بَد به حال اونایی که استفاده نکنن ازش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بی خیال تمام دلواپسی هایمان. به موسیقی دلنواز گوش کن. فنجانت را سر بکش و بگذار آنقدر حالمان خوب باشد که یادمان برود امروز چند شنبه است. صبح بخیر🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_84 #مُهَنّا ایلیا: شیشه ماشین رو شکوندن، سنگ پرت کردن. احتمالا کسایی که از اینجا رد شدن بچه‌
هرچند شهر برای من تازگی نداشت، ولی سعی کردم از دید دیگه‌ای به همه چی نگاه کنم. بیام خودم رو جای اونا بزارم، اگر من شهروند اینجا بودم چطوری زندگی می‌کردم؟ من تو این دوسال اینقدر خودم رو نگه داشتم و حبس کردم که دوستی هم پیدا نکردم، تصمیم گرفتم برم کافه، همون کافه‌ای که با استاد رفتم، اونجا دخترای زیادی بودن، از بچه‌های دانشگاه هم اونجا می‌رفتن. برم با چند نفر صحبت کنم و نظرشون رو در مورد اسلام و ایران و کشور خودشون بدونم. کلی سوال دیگه بود که ذهنم رو درگیر کرده بود، رفتم اونجا اما نمیدونم چرا اون وقت روز تعطیل بود! هنوز تا غروب دو ساعتی مونده، تعجب کردم که چرا تعطیل بود. آروم آروم راه برگشت رو پیش گرفتم، به خونه‌هایی که تو مسیر بودن نگاه می‌کردم، کوچیک و بزرگ، بلند و کوتاه، برخی آجر نما و برخی سنگ. ساخت بعضی از این خونه‌ها مثل خونه‌هایی بود که تو فیلم‌ها نشون میدادن. اما خب زندگی مردمش اصلا مثل داستان‌های تو فیلمشون نبود. فقیر و کارتون خواب و اونجا کم نبود، بچه‌هایی که سر راه می‌گذاشتن و بی نام و نشون. هوا داشت رو به تاریکی می‌رفت، میدونستم اون ساعت ایلیا شام رو میاره، قدم‌هام رو تند‌تر کردم تا زودتر از ایلیا برسم و بنده‌خدا معطل نشه. چند قدم مونده که برسم به خونه، دست بردم توی کیفم که کلید‌ها رو پیدا کنم. افتاده بودن ته کیف، کلید‌ها رو که بیرون آوردم و سرم رو بالا گرفتم از صحنه‌ای که مقابلم بود خشکم زد. یه گربه رو جلوی در خونه سر بریده بودن، چاقو رو هم روش گذاشته بودن. نمیدونستم جیغ بزنم، گریه کنم، نمیدونستم چیکار کنم. خشکم زده بود، گربه سر بریده و خونی که دور تا دورش رو گرفته بود. از ورود به خونه هم ترسیده بودم، دیگه جلو‌تر نمی‌تونستم برم. همون طور که به گربه خیره شده بودم، صدای ایلیا رو شنیدم. ایلیا: سلام خانم. فاطمه: س..سلام. ایلیا: چی شده خانم؟ کلید نداشتید برگردید؟ چرا نگفتید من بیام؟ فاطمه: این گربه... این گربه رو.... ایلیا هم با دیدن این صحنه جا خورد. ایلیا: نترسید خانم، لابد چند نفر مست بودن این کار رو کردن. فاطمه: چرا آخه؟ ایلیا: چرا نداره خانم، مست بودن، شما هم خیالتون راحت باشه، من گزارش شکسته شدن شیشه رو هم به آقای بریک دادم، نیروها رو هم بیشتر کردن، میگم شبگرد هم اطراف خونه بزارن. ایلیا دیده بود که من خیلی ترسیدم، گربه رو بلند کرد و انداخت تو کیسه، خون اون حیوون بی زبون رو هم پاک کرد، خودش کلید انداخت و جلوتر از من وارد خونه شد تا دلم قرص بشه. منم پشت سرش وارد شدم، تو خونه خبری نبود. ایلیا: من می‌رم شام رو بیارم خانم. فاطمه: ممنون زحمت کشیدید. ایلیا به سرعت رفت شام رو آورد، خودش تو حیاط موند و گشت می‌زد. حضورش برام آرامش بخش بود، نمیدونم چرا ولی حس خوبی نداشتم به اتفاق‌هایی که داشت می‌افتاد. فقط خدا‌خدا می‌کردم این پنج ماه زودتر تموم بشه و من برگردم. شامم رو خوردم و سمت اتاق خواب رفتم، برای بار سوم کتاب دعبل و زلفا رو باز کردم و شروع کردم خوندن. «روز به نیمه نرسیده بودکه کاروان به بالای تپه‌ی سر سبز رسید، این تپه و قسمتی از جاده که از فراز آن می‌گذشت مشرف بر پایتخت عباسیان بود.» داستان پیش می‌رود، همراه با افکاری که خواب را از چشمانم ربوده بود. دیدم حریف افکارم نمیشم، از جام بلند شدم، سمت آشپزخونه رفتم، یه لیوان آب خنک به سر و صورتم زدم و مابقی رو سر کشیدم. احساس خطر می‌کردم، حس می‌کردم شکسته شدن شیشه و اون گربه بیچاره بهم ربطی دارن، اما چه ربطی؟ دو اتفاق در دو روز پشت سر هم، در یک ساعت مشخص. خیلی سخت خودم رو قانع کردم که این دوتا اتفاق، اتفاقی بوده و ربطی به هم ندارن. دم دمای اذون صبح خوابم برد، شاید فقط یک ساعت خوابیدم، نمازم رو خوندم و بعد نماز مشغول شدم به دعا خوندن. از خدا طلب صبر و مغفرت کردم. امروز بیمارم وارد شش ماه میشه، برای کلینیک رفتن آماده شدم. منتظر موندم ایلیا زنگ بزنه که آماده رفتنیم. همین طور هم شدم، ایلیا زنگ زد و منم خودم رو رسوندم به ماشین. ایلیا: صبحتون بخیر خانم. فاطمه: صبح شما هم بخیر. ایلیا: خوب استراحت کردید بانو؟ فاطمه: چی بگم. ایلیا: نگران نباشید، من اتفاق دیشب رو گزارش کردم. دوربین مداربسته اون خونه روبه رویی رو هم قرار شد چک کنم ببینم کار کی بوده، تا خیال شما هم راحت بشه. فاطمه: ممنونم آقا ایلیا، من تو این دوسال خیلی به شما زحمت دادم. ایلیا: نه خانم، من کاری جز وظیفه انجام ندادم. من چند سالی هست که برای آقای بریک کار می‌کنم، تا حالا هیچ کدوم از مهمون‌هاش به مهربونی و خوش برخوردی شما بینشون ندیدم. فاطمه: شما لطف دارید آقای ایلیا. به کلینیک که رسیدم، باز هم تشکر کردم و پیاده شدم. بیمارم هنوز نیومده بود، منم مشغول آماده شدن و پوشیدن لباس کارم شدم. برگه‌های سونوی قبلی و آزمایش‌های قبل رو هم گذاشتم مقابلم و یه مطالعه اجمالی کردم.