eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
773 عکس
489 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_88 #مُهَنّا ایلیا اومد ولی بدون خادمه خانم، تعجب کردم، برخلاف دستور مافوق عمل کردن براش بد ت
ایلیا: آقای بریک می‌تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟ بریک: ایلیا الان!؟ زمان ارائه؟ بزار بعدا. ایلیا: خیلی فوریه، خواهش می‌کنم. بریک: بریم ببینم چی می‌گی. ایلیا: آقا.... من... بریک: من وقت ندارم ایلیا، زودتر بگو باید برسم به جلسه ارائه. ایلیا: آقا من فهمیدم آقای الکس قصد انجام دادن یه کاری رو داره، میخواد بلایی سر خانم دکتر بیاره. بریک: خود الکس بهم گفت، اگر منظورت دستگیری استادش هست... ایلیا: نه آقا، منظورم اون نیست، چند ماه پیش‌ شیشه ماشینش خانم دکتر رو شکوندن، بعدش هم یه گربه سر بریدن، خیلی سخت خانم دکتر رو قانع کردم که چیزی نیست، من کلی تحقیق کردم شبانه روز اونجا کشیک بودم تا فهمیدم آقای الکس قصد زهر چشم گرفتن از خانم دکتر داره. تازه به اینجا ختم نمی‌شه، آقای الکس وقتی فهمید من بو بردم، از من خواست که مثل امروز که خانم دکتر ارائه دارن، نقشه ترورشون رو بکشم. بریک: الکس اینو از تو خواست!؟ ایلیا: بله، خودم شنیدم به یه نفر می‌گفت نمیذارم این سلول بره ایران سازنده‌اش اینجا کشته‌ میشه و ایران هیچ وقت به ساخت اون سلول موفق نمی‌شه. بریک: اینا کی اتفاق افتاده؟ ایلیا: چهار ماه پیش. بریک: از چهارماه پیش تا الان تو سکوت کردی؟ چرا الان می‌گی اینا رو؟ ایلیا: چون می‌ترسم، میدونم آقای الکس دست بردار نیست، نگرانم ارائه امروز به خوبی پیش نره. بریک: همین الان برو نیروهای امنیتی رو دور اطراف بیشتر کن.خودت هم باهاشون برو اطراف گشت بزن، ممکنه کسایی رو برا ترور گذاشته باشن.منم افراد داخل جلسه رو شناسایی می‌کنم. ایلیا: استادش چطور؟ ممکنه استاد خانم دکتر .... بریک: حواسم به اونم هست نگران نباش. بعد از نیم ساعت انتظار رفتم بالای سکو برای ارائه و پاره‌ای از توضیحات. از ساعت اول ارائه تا آخر جلسه چشمم به بچه‌ای بود که به دست‌های خودم به دنیا اومده بود، بچه‌ای سالم. جلسه ارائه همون طور پیش رفت که دوست داشتم، تحسین همه رو برانگیخته بودم. استاد: باز هم تبریک می‌گم عزیزم. بریک: مبارکه خانم دکتر. فاطمه: ممنونم، از همه شما متشکرم. بریک: طبق قول و قرارمون این بلیط هواپیمای شماست، پرواز برا ساعت ۴ بعد از ظهر هست، خودم هم تا لحظه پرواز شما رو بدرقه می‌کنم. فاطمه: ممنونم، من همراه استاد می‌رم استراحت کنم تا عصر. لوکاس: خانم دکتر دوست داریم اینجا هم از شما استفاده کنیم، من خودم امنیت شما رو تامین می‌کنم بعلاوه از اون خونه بهتر و بزرگ‌تر با تمام امکانات در اختیارتون قرارمیدم، فقط چند روز رو در تمام سال با ما باشید. بریک: نمی‌گیم شش ماه، حتی اگر دوماه هم براتون مقدوره لطفا بیاید اینجا، ما کاری به سیاست و مشکلاتی که ایران با آمریکا داره نداریم، ما مسئول جون انسان‌ها هستیم. فاطمه: آقای بریک، آقای لوکاس منم دوست ندارم مردم اذیت بشن، چه آمریکا باشه چه ایران، چه هرجای دیگه، مسئله این هست که من اگر الان برم ایران برا چندسال نمی‌تونم بیام آمریکا، تو این دوسال و خورده‌ای کلی سختی تحمل کردم، برا تجدید نیرو حداقل باید چندسالی ایران باشم و بیرون نرم از اونجا. بریک: باشه مشکلی نیست، شما هر وقت تونستید و حس کردید حالتون خوبه با ما هماهنگ کنید و خودمون کارهای اومدنتون رو انجام می‌دیم. فاطمه: تا اون موقع بهش فکر می‌کنم لوکاس: ممنونم که دست رد به درخواستمون نزدید. فاطمه: انسانیت اجازه نمیده که من فقط برا ایران کار کنم. حساب دولت آمریکا از ملتش جداست. بریک: حالا می‌تونم با خیال راحت برگردم سرکار. با شور و شعف از راه‌روی آمفی‌تئاتر زدم بیرون، برخلاف همیشه ایلیا هنوز نیومده بود. من و استاد و آقای بریک منتظر بودیم تا ایلیا بیاد. سر برگردوندم که به بنری که دم ورودی گذاشته بودن نگاه بندازم، همین که سرم رو برگردوندم حس کردم چیز داغی تو پهلوم نشست. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_88 #آبرو حامدی: چی شد آقای معالی؟ محمدحسین: من راهی تبریز شدم، برم خونه این دختره. حامدی: می
ملکا: چطور می‌خوای به مامان و بابا بگی نازنین رفته ترکیه؟ محمد‌حسین: اگر بگم دوباره وای وای می‌کنن و چیزایی می‌گن که ممکنه منو بهم بریزه. ملکا: خب می‌خوای چیکار کنی؟ محمد‌حسین: تو همراه خانم حامدی می‌تونی بری ترکیه؟ ملکا: من!؟ چه کاری از دستم برمیاد؟ محمد‌حسین: ملکا، خانم حامدی می‌دونه چیکار کنه، تو فقط همراهش باش، نازنین رو پیدا کردید یه نامه بهت میدم به نازنین نشون بده. ملکا: امیدوارم از پسش بربیام. محمد‌حسین: لطفا به کسی نگو دلیل رفتن نازنین رو، نمی‌خوام تفکر مردم در مورد پدر و مادرم و خواهرم تغییر کنه. ملکا: چشم. ملکا همراه خانم حامدی راهی ترکیه شد، محمد‌حسین همه سفارشات لازم رو بهشون کرد. از طریق دوست‌های سپاهی با اینترپل هماهنگ کرده که کار پیدا کردن نازنین و مریم زاهدی سخت نشه. ................... مریم: تصمیمت رو گرفتی؟ قرار بزارم باهاش هماهنگ کنه. نازنین‌زهرا: قرار بزاره، مشکلی نیست. مریم: درست‌ترین تصمیم رو گرفتی. من برم به آرشام بگم خبرش کنه، بهش می‌گم راستش رو بگه که تو ایرانی هستی تا دروغ‌گو دیده نشی. آماده شو بریم بازار لباس خوشگل برات بخرم. نازنین‌زهرا: باشه عزیزم. آرشام: الو هاکان، خوبی داداش؟ هاکان: تشکر‌لَر. آرشام: من با دختره هماهنگ کردم، کی وقت داری ببینمت، یه چیزایی رو‌باید برات تعریف کنم. هاکان: همین امروز عصر وقت دارم. آرشام: خوبه، منم میام، آدرس رو می‌فرستم کارداشیم. نازنین‌زهرا همراه مریم برای خرید لوازم آرایشی و لباس به بازار رفتن، تو همین دو هفته نازنین از رستوران پول نسبتا خوبی بدست آورده بود. به پیشنهاد مریم گران‌ترین و پر زرق و برق‌ترین لباس‌ها رو خرید. نازنین‌زهرا: یکم ارزون‌تر باشه بهتر نیست؟ حقیقتش خیلی خرجم داره میره بالا. مریم: نگران چی هستی؟ الان داری کار می‌کنی، حقوقت رو به موقع می‌گیری، با هاکان هم که ازدواج کنی دیگه میشی ملکه. نازنین‌زهرا: اووو، کو تا ما به توافق برسیم. مریم: تو یکم سخت نگیر عزیزم، باهاش راحت باش. نازنین‌زهرا: چی بگم؟ من همه جور مدیون تو هستم. مریم: بریم خونه لباس‌ها رو به آرشام نشون بدیم. نازنین‌زهرا: بریم، منم موافقم. مریم: خب داری زبون ترکی رو یاد می‌گیری، خدا یه ذره از هوش تو رو به من داده بود من الان زندگی خودم رو داشتم. نازنین‌زهرا: هوش من برا شما ذوق میاره، برا یه عده مایه زجر. مریم: اونا رو ولشون کن، چنان بری بالا که چشم حسودات دربیاد. نازنین‌زهرا: امیدوارم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_88 #پشت_لنزهای_حقیقت به مشهد که رسیدیم دلم می‌خواست یه راست برم زیارت، اما حس کردم بی‌ادبی
سکوت غم‌باری بین من و حسین حاکم شده بود، زیارت یک روزه‌ هم تموم شد برگشتیم تهران. علی‌اکبر: سلام حسین جان، تسلیت می‌گم. حسام: تسلیت میگم دادش، واقعا از دست دادن سید تو این شرایط خیلی سخته. حسین: قبلا همه در فراق راغب حرب می‌سوختن، اما الان همه میگن سید کجاست؛ کاش خدا همه عمر ما را می‌گرفت و به عمر سید اضافه می‌کرد. علی‌اکبر: خون این سید شهید بدون شک پایان اسرائیل رقم میزنه. حسین: ان‌شاالله. هادی: سلام دخترم زیارت قبول. هانیه: سلام مادر، زیارت قبول. سارا: سلام ممنون. هادی: حسین جان تسلیت میگم، لبنان با ایران هیچ فرقی نداره، تعرض به برادرامون تو لبنان و غزه تعرض به ماست، ما هم داغدار سید هستیم. حسین: ممنونم. مطمئن بودم حسین به همون چیزی فکر می‌کنه که من دارم فکر می‌کنم، با غذا بازی بازی می‌کرد، خوب می‌دونستم الان دلش کجاست. تنها مانع من بودم، حسین بخاطر من داره صبر می‌کنه و حرف نمی‌زنه. بعد از تموم شدن نهار سفره رو جمع کردیم، من و حسین سمت اتاق رفتیم. سارا: می‌دونم داری به چی فکر می‌کنی، می‌خوای برگردی لبنان. حسین: الان من باید اونجا می‌بودم، روایت اون لحظه شهادت از همه چی مهمتره. سارا: پس چرا دست دست می‌کنی؟ حسین: یعنی می‌گی برم لبنان!؟ سارا: برم نه، بریم لبنان. حسین: من تو رو با این شرایط نمی‌برم، تو باید زودتر درمان بشی. سارا: من الان نه درد دارم نه سوزش و خارش، داروها رو استفاده می‌کنم، چندتا اضافه هم می‌برم، اصلا شاید خود به خود همین طوری خوب شد، نیاز به این تعویض خون و اینا که معلوم نیست چند درصد موفقیت آمیز باشه، نباشه. حسین: نه سارا جان، تو باید اینجا بمونی درمان بشی، حالت که بهتر شد خودم میام دنبالت، قرار هم نیست از حال همدیگه بی‌خبر باشیم، هر روز از خودم برات فیلم می‌فرستم، تماس می‌گیرم. سارا: حسین جان با من لج نکن، من از تو جدا نمی‌شم، حالا که عهد بستیم و همدم همدیگه شدیم، هم نفس همدیگه شدیم نمی‌خوام ازت دور بمونم. این حرف رو که زدم سرم انداختم پایین، دیگه روم نمی‌شد به چشماش نگاه کنم، من قبول کرده بودم که عاشق حسین شدم. حسین دستش زیر چونه من برد و سرم بالا آورد، نگاهی ملیحانه و زیبا بهم انداخت و گفت: درد تو درد منه، نفست بند بیاد نفس منم قطع میشه، اگر تو نبودی بالا سر جنازه ریحان و علیرضا جون داده بودم، تو منو سرپا کردی، فکر کردی همین طوری رهات می‌کنم، اینکه الان تو بیمار شدی هم بخاطر منه، همش بخاطر من داری این وضعیت تحمل می‌کنی، نمی‌خوام بیش‌تر از این درد بکشی سارا جان. سارا: من قول میدم خوب بشم، اما نمی‌خوام دور از تو باشم، کنار تو حالم خوبه. درد و بیماریم رو وقتی که هستی فراموش می‌کنم. من و‌‌ حسین خیلی صحبت کردیم، اما این دفعه نتونستم قانعش کنم، حسین و تیم آقای رضایی قادری راهی لبنان شدن. منم مجدد برای ادامه درمان بستری شدم. اما دلم پیش حسین بود، آتیش جنگ این دفعه خیلی بزرگ‌تر از دفعات قبل، کل ضاحیه رو در بر گرفته، اخبار لحظه به لحظه از ضاحیه گزارش میداد، دل منم هر بار می‌ایستاد، کابوس شب‌هام شده بود خبر شهادت حسین، آرامش ازم سلب شده بود، هرچند حسین روزی دوبار تماس می‌گرفت، ولی باز هم دلم بی‌‌تاب بود. ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~