🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_89 #مُهَنّا ایلیا: آقای بریک میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟ بریک: ایلیا الان!؟ زمان ارائه
#پارت_90
#مُهَنّا
الکس: فلش رو رد کن بیاد.
استاد: قرار نبود اون دختر بلایی سرش بیاد.
الکس: من مشخص میکنم کی زنده برگرده، اون دختر نباید زنده برگرده.
استاد: منم فلش رو به شما نمیدم، شما همسر منو در اختیار دارید، هرکاری خواستید براتون انجام دادم، هشت ساله در خدمتتون هستم، دروغ گفتم که همسر شهیدم و خودمو به عنوان همسر شهید جا زدم، دیگه چیکار باید بکنم؟
الکس: فلش رو میدی همسرت رو پس میگیری.
استاد: اول همسرم رو باید ببینم، مطمئن بشم که حالش خوبه.
الکس: اینجا من شرط میزارم نه تو.
بریک: الکس لعنت به تو
لوکاس: آروم باش بریک.
بریک: چطوری آروم باشم لوکاس؟ نمیبینی زحمتهامون رو چطور هدر داد، این دختره قبول کرده بود با ما همکاری کنه، بخاطر این کار همه چی رو از دست دادیم.
الکس: اون که نمرده هنوز.
بریک: اگر بمیره که خودم با دوتا دستام خفهات میکنم، الان وزارت خارجه ایران دستور بررسی داده، سفیرش رو هم فرستاده، گفته با قاتل برمیگرده ایران.
لوکاس: الکس تو همه چی رو خراب کردی، همه چی رو.
الکس: قاتلش که من نیستم، قاتلش استادش.
لوکاس: چرت نگو، همه دیدن از بالای اون ساختمون تیر انداختن بهش، الان با این کار چی گیر تو اومد؟
الکس: اطلاعات ساخت اون سلول.
بریک: لوکاس هی من میگم این احمقه تو میگی خوددار باش. چی میگی تو هااان؟
لوکاس: حماقت محضه اگر فکر کردی اون دختر همه اطلاعات رو اونجا گذاشته.
بریک: فقط اون دختره است که میتونه سلول رو بسازه، حتی اگر همه مراحل اینجا گفته شده باشه، ما به حضور اون دختر برا ساختش نیازمندیم.
لوکاس: اون دختره بر اثر تیری که تو پهلوش خورد محکم خورده زمین و ضربه به سرش وارد شده، الکس اگر بمیره دولت آمریکا باید غرامت سنگینی بده.
بریک: منم مجبور میشم تو رو بهشون تحویل بدم، هم تو هم این استاد رو.
الکس: تو این کار رو نمیکنی، چون دولت اسرائیل ....
بریک: خفه شو الکس، نتانیاهو هم از دست تو عصبانیه، همه چی داشت خوب پیش میرفت، ما میتونستیم اون دختره رو کم کم قانع کنیم و پاش رو اینجا بند کنیم بعد بفرستیم اسرائیل، این دختر یه نخبهاست، اما تو همه چی رو خراب کردی، همه چی رو.
استاد: من میتونم برم؟
الکس: فعلا برو.
بریک: من اگر بجای شما بودم خانم هیچ وقت به شاگردم خیانت نمیکردم و به هیچقیمتی اونو به غریبهها نمیفروختم.
استاد: وقتی جون عزیزانم در میان بود کار دیگهای نمیتونستم بکنم.
تو هم اگر جای من بودی همین کار رو میکردی.
.............
خبر تیر خوردن فاطمه به ما رسید، از ساعتی که خبر رو شنیدم یک سره فقط گریه کردم، گفتن زخمی شده و تو بهترین بیمارستانه ولی من باور نمیکردم.
شوهر بهار آقا مرتضی و احمدرضا فوری کارهاشون رو درست کردن و رفتن آمریکا.
هرچی اصرار کردم که منو هم ببرید قبول نکردن.
بهار:آروم باش مامان، استادش اونجاست حتما حواسش بهش هست، تازه اونجا دکترای خوبی هم داره.
مهنا: دکترای خوبشون بخوره تو سرم، دخترم برنگرده من چه خاکی تو سرم بکنم.
هدی: ان شاالله برمیگرده، گفتن فقط زخمی شده.
مهنا: دروغ میگن، اونا همش وقتی میخوان خبر مرگ کسی رو بدن اینطور میگن اولش.
بهار: بابا و مرتضی هم رفتن اونجا، یکم دندون رو جیگر بزار تا اونا خبر بدن.
مهنا: آخه بگو آبت نبود، نونت نبود، دختر خارج فرستادنت چی بود؟
ای خداااا این چه بلایی بود که سرم اومد، من دیگه طاقت درد و دوری ندارم.
مدام خودم رو سرزنش میکردم، اگر بخاطر ترس از فاش شدن راز نبود فاطمه الان ایران بود، خودش هم دلش با رفتن به آمریکا نبود، به اصرار من و پدرش راهی شد.
به معنای واقعی کلمه از چاله تو چاه افتادیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_89 #آبرو ملکا: چطور میخوای به مامان و بابا بگی نازنین رفته ترکیه؟ محمدحسین: اگر بگم دوباره
#پارت_90
#آبرو
هاکان با دیدن نازنین گل از گلش شکفت، لبخندی زد و جلو اومد.
دستش را دراز کرد و سلام کرد.
هاکان: از آشنایی با شما خوشبختم.
نازنین مردد نگاهی به دست دراز شده سمتش انداخت، هنوز برای کاری که داشت انجام میداد مردد بود.
نازنین نگاهی به تیپ خودش انداخت و قبل از اینکه هاکان دستش را پس بگیرد دستش را دراز کرد و جواب سلامش را با خوش رویی داد.
هاکان خوشحال و لبخند بر لب به نازنین تعارف کرد بشیند، صندلی را عقب کشید و با دست به نازنین تعارف کرد.
نازنینزهرا: خیلی ممنونم.
هاکان: برادر آرشام همه چی رو برام تعریف کردن، نمیدونم بگم متاسفم یا خوشحالم.
اما از یه چیز خوشحالم، از اینکه شما رو بدست آوردم.
نازنینزهرا: منم خوشحالم.
هاکان: فکر کنم شما رو باید جمره خانم صدا بزنم درسته؟
نازنینزهرا: بله، جمره دنیز.
هاکان: بسیارعالی، من معماری میخونم، تو یه مجموعه معروفی توی استانبول مشغول به کار هستم، پروژههای خوبی هم تا حالا گرفتم و به نتیجه رسوندم، شنیدم شما جز نخبگان ایران بودید و رشته ریاضی میخوندید
نازنینزهرا: بله درسته، قصد دارم اینجا هم ادامه بدم.
هاکان: بسیار عالی، اگر موافق باشید من میتونم کمکتون کنم.
نازنینزهرا: واقعا!؟
هاکان: من اینجا خودم خونه مستقل دارم، دیگه لازم نیست با آرشام و مجموعهاش کار کنید، تو شرکت معماری ما بنده به دستیار نیاز دارم، خودم هم مدیر مجموعه هستم هم مدلینگش، وجود شما برای ترقی مجموعه ما خیلی خوبه، نگران حقوقتون هم نباشید.
نازنینزهرا: خیلی هم عالی آقا هاکان، امیدوارم بتونم خوب و در شأن مجموعه شما عمل کنم.
هاکان: خیلی عالی، اجازه میدید یه کار دیگه هم بکنم؟
نازنین لبخندی زد و سر تکون داد که چه کاری!؟
هاکان از سرجاش بلند شد، مقابل نازنین قرار گرفت و زانو زد جعبه قرمز رنگ رو باز کرد به نازنین پیشنهاد ازدواج داد.
نازنین متعجب نگاه کرد، انتظار نداشت تو اولین دیدار هاکان همچین پیشنهادی بهش بده.
هاکان قبل از اینکه نازنین اظهار نظر کنه گفت: دوست دارم وقتی وارد مجموعه میشی، کسی بهت چپ نگاه نکنه.
اجازه هست؟
نازنین هنوز گیج و مات و مبهوت به هاکان زل زده بود، آروم آروم دستش رو جلو آورد، هاکان دست نازنین رو بوسید و حلقه رو دستش کرد.
دست در دست هم دیگه کنار ساحل قدم زدن، نازنین مدام برا خودش تکرار میکرد، تو باید به دختر بودنت عادت کنی، باید این شرایط رو عادت کنی، یکم متفاوت زندگی کن، تو چه فرقی با بقیه دخترا داری؟ یکم لذت ببر.
...................
حامدی: دوست همسرم تو استانبول هستن، ایشون میان دنبالمون اونجا.
ملکا: خیلی هم عالی. فقط از کجا باید شروع کنیم؟
حامدی: از خود فرودگاه، تاریخ ورود نازنین به ترکیه رو در میارم، حتما اسمش جز مسافرینی که وارد شدن هست.
ملکا: درسته، خب مرحله بعدش چیه اگر نازنین واقعا وارد شده؟
حامدی: مریم زاهدی رو هم پیدا کنیم، اون هم که پیدا بشه نازنین پیدا میشه.
اطلاعات مریم زاهدی به اینترپل دادیم، منتظر میمونیم تا اونا کمکمون کنن.
ملکا: امیدوارم اتفاق بدی برا نازنین نیفتاده باشه و بتونیم زود پیداش کنیم.
حامدی: ان شاالله
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_89 #پشت_لنزهای_حقیقت سکوت غمباری بین من و حسین حاکم شده بود، زیارت یک روزه هم تموم شد برگش
#پارت_90
#پشت_لنزهای_حقیقت
هادی: دکتر حال دخترمون چطوره؟
دکتر: طبق این آزمایشات جدید من نیازی به تعویض خون نمیبینم، همین داروهای تجویز شده رو ادامه بدن و مرتب با آب ولرم استحمام کنن کفایت میکنه.
هانیه: واقعا آقای دکتر!؟ یعنی دخترم حالش خوب میشه؟
دکتر: دختر شما همین الان هم حالش خوبه.
هادی: خیلی ممنون آقای دکتر.
دکتر: میتونیدکارهای ترخیصشون انجام بدید.
از بیمارستان بعد از یک هفته مرخص شدم؛ خودم هم حس میکردم که دارم بهتر میشم واقعا از این ماجرا خوشحال بودم. حالا که حالم خوب بود دلیلی نداشتم که ایران بمونم، وسایلم رو جمع کردم که دنبال حسین برم لبنان.
هانیه: سارا جان درسته دکتر گفت داری خوب میشی ولی نیاز به هرروز حموم کردن داری، اونجا تو اون هوای آلوده قطعا حالت بدتر میشه.
سارا: نگران نباش مامان، ماسک میزنم، اونجا هنوز یکم جای سالم داره، قسمتهای شمالی و نزدیک به سوریه فعلا یکم خوبه، من باید برم خبر جمع کنم، الان کلی اتفاق اونجا افتاده.
هادی: من نمیتونم اجازه بدم بری تو دهن مرگ، سارا جان تو باید تا اتمام دوره درمان و بهبودی کاملت ایران بمونی.
سارا: یعنی چی بابا!؟ پس حسین چی!؟
هادی: حسین یه مرد، میتونه از خودش دفاع کنه، هرروز هم داره باهات تماس میگیره، رفتن تو به اونجا نیاز نیست.
سارا: بابا خواهش میکنم اجازه بدید برم، من حالم خوبه.
هادی: اصرار نکن محاله اجازه بدم بری.
نتونستم رو حرف پدرم نه بیارم، زانوی غم بغل کردم و گریه کردم. پدرم خیلی جدی بود؛ هرکاری میکردم رضایت نمیداد.
علیاکبر: حسین الان ۱ ماه ما اینجاییم، میخوای تو برو ایران خانمت رو ببین یه چند روزی و بعد برگرد ما هستیم.
حسین: من به عنوان یه فرمانده باید تو میدون باشم، نمیتونم دیگه اینجا رو ترک کنم.
حسام: فقط یکی دو روز برو، خانمت چشم انتظاره.
حسین: هر روز باهاش تماس میگیرم، خدا رو شکر مرخص شده، حالش هم داره خوب میشه.
علیاکبر: هرچی باشه اون به تو الان بیشتر نیاز داره، برای دلگرمیش هم شده برو ببینش.
حسین: یکم شرایط بهتر بشه حتما این کار رو میکنم.
من میدونستم چرا حسین برنمیگرده، از این میترسید که من هوایی بشم و بخوام باهاش برم لبنان.
چند روزی قهر کردم نه جواب حسین رو میدادم نه تو خونه غذا خوردم و با کسی حرف زدم.
هانیه: سارا جان مامان آقا امیر و رویا خانم اومدن عیادت.
سارا: بگو حالش خوب نیست خوابیده.
هانیه: زشته مادر، بیا بشین پیششون.
سارا: من نمیام، همین که گفتم بهشون بگید.
هانیه: عزیز جون هم همراهشون میاد، خانم جون هم همین طور، برای شام هم میمونن، حالا خود دانی.
سارا: برای اینکه حال منو بگیرید این کار رو کردید؟
هانیه: سارا جان چرا متوجه نیستی ما نگرانتیم، هرکاری میکنیم برا بهبودی سریعتر خودته، حالت که خوب بشه میتونی هرجا دوست داشتی بری.
حسین که برگشت دستت رومیگذارم تو دستش و همراهش برو.
سارا: حسین!؟ شما خودتون باهاش هماهنگ کردید که نیاد ایران تا من هوایی نشم، مامان من بچه نیستم.
هانیه: کسی نمیگه تو بچهای، فقط گاهی احساسی عمل میکنی، تو این شرایط نباید احساسی رفتار کرد.
سارا: احساسی!؟ این که من میخوام برم صدای مظلومان باشم احساسیه؟
هانیه: نه، اینکه حالت خوب نشده و میخوای دوباره تو دهن گرگ بری احساسیه، تو باید نیروت رو به دست بیاری، زخمهات هنوز تازه هستن، بخیههات هنوز دو هفته دیگه باید کشیده بشه، سینه و لگنت آسیب جدی دیده، به راه رفتنت دقت کردی، لنگ میزنی، چون حواست به خودت نبوده، باید بری فیزیوتراپی یکم به خودت فکر کن، بیشتر از این هم بحث نمیکنیم، شام منتظرم.
از شدت کلافگی نفسی کشیدم و از پنجره به حیاط خونه خیره شدم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_89 #دوستی_با_سایهها سوزش ناگهانی بازوم، آرامش موقت رو ازم گرفت. چشمهام رو باز کردم. تصویر ت
#پارت_90
#دوستی_با_سایهها
روما با چشمهای پر از امید پرسید: «لئو میشه از راشل سراغ بچههام بگیری؟»
پرسشش قلبم رو فشرد. «بنظرت میان پیش تو؟ اونا وقتی بابا و داداش تو رو میخواستن بکشن هیچ واکنشی نشون ندادن.»
روما سرش رو پایین انداخت. «میگم شاید دلشون با من بوده ولی شرایط....»
حق با روما بود، اون یه مادره. یه مادر هیچ وقت نمیتونه از بچههاش دست بکشه. به راشل سپردم وقتی برگشت یه خبری از پسر و دختر روما بگیره.
نگرانی توی چهره راشل رو دیدم. اون روما رو دوست داشت، خیلی زیاد. میدونستم دل راشل پیش روما است؛ اما این وصال ناممکن بود. حداقل با تفکر و تصوری که داشتم از آینده روما، نمیتونستم تصور کنم این دوتا باهم ازدواج کنن. شاید تفکراتم اشتباه بود، شاید عشق میتونست همه چیز رو تغییر بده، اما من هنوز آماده پذیرش این تغییر نبودم.
چند روز بعد، روما کنارم نشست. نگاهش مضطرب بود. "لئو، یه سوال ازت دارم."
"بپرس روما."
"من... من درباره اسلام خیلی چیزها شنیدم. اما درست نمیدونم چیه. میشه برام توضیح بدی؟"
از سوالش جا خوردم. "چرا این سوال رو میپرسی؟"
روما شانههاش رو بالا انداخت. "نمیدونم. فقط... یه حس عجیبی دارم. انگار یه چیزی منو به سمتش میکشه."
تصمیم گرفتم حقیقت رو بهش بگم. "روما، من خودم هم یه زمانی مثل تو بودم. یهودی بودم. اما وقتی با محمد آشنا شدم، وقتی مهربونی و صلحطلبی اسلام رو دیدم، تصمیم گرفتم تحقیق کنم. و بعد... مسلمان شدم."
چشمهای روما برق زد.
لبخند زدم. حاضرم هرچیزی که میخوای درباره اسلام بدونی رو برات توضیح بدم."
روزها گذشت و من درباره اسلام، درباره خدا، درباره پیامبر (ص) با روما صحبت کردم. درباره عدالت، مهربونی و بخشش. روما با دقت گوش میکرد و سوال میپرسید. کمکم یه نور جدید توی چشمهاش روشن شد.
یه شب، روما با چشمهای اشکآلود به من گفت: "لئو، من میخوام مسلمان بشم."
قلبم از خوشحالی پر شد. دستش رو گرفتم. "مطمئنی روما؟ این یه تصمیم بزرگِ."
روما لبخند زد. "آره لئو. مطمئنم. من میخوام یه زندگی جدید رو شروع کنم."
و روما شهادتین رو گفت و مسلمان شد. محمد از خوشحالی اشک میریخت. اون شب، همه با هم دعا کردیم. برای صلح، برای آرامش و برای یه آینده بهتر.
چند ماه بعد، یه اتفاق غیرمنتظره افتاد. راشل برگشت. اما این بار تنها نبود. دو تا بچه کوچیک همراهش بودن. پسر و دختر روما.
راشل با صدایی لرزان گفت: "روما، پدربزرگشون اونا رو انداخته بود توی پرورشگاه برلین. به سختی پیداشون کردم. آوردمشون پیش تو."
روما با دیدن بچههاش خشکش زد. بعد با یه جیغ بلند به سمتشون دوید و محکم بغلشون کرد. اشکهاش امون نمیداد. بچهها هم گریه میکردن و مادرشون رو صدا میزدن.
اون لحظه یکی از زیباترین لحظههای زندگیم بود. دیدن یه مادر و بچه بعد از سالها دوری، یه معجزه واقعی بود.
روزها گذشت و روما و محمد به هم نزدیکتر شدن. محمد یه مرد مهربون و باایمان بود. اون میتونست یه پدر خوب برای بچههای روما باشه و یه همسر وفادار برای خودش.
یه روز، محمد از روما خواستگاری کرد. روما با خوشحالی قبول کرد. یه مراسم ازدواج ساده و صمیمی برگزار کردیم. روما و محمد کنار هم خیلی خوشبخت بودن.
پنج سال گذشت. زندگی توی لبنان آروم بود. من و محمد یه کسب و کار کوچیک راه انداخته بودیم و زندگی رو میگذروندیم. روما هم از بچههاش مراقبت میکرد و یه مادر نمونه بود.
یه شب، راشل کنارم نشست. چشمهاش غمگین بود. "لئو، من خیلی وقته دارم به این موضوع فکر میکنم."
"چه موضوعی راشل؟"
"من... من میخوام تغییر کنم، میخوام به اون دینی باشم که تو رو اینجوری سرزنده و صلح طلب کرده، اون دینی که براش تا پای مرگ رفتی و برگشتی."
از حرفش شوکه شدم. "مطمئنی راشل؟"
راشل لبخند زد. "آره لئو. من سالهاست که دارم شما رو تماشا میکنم. ایمان شما، مهربونی شما، صلحطلبی شما... همه اینا منو تحت تاثیر قرار داده. میخوام یه زندگی جدید رو شروع کنم."
من هم مثل روما، راشل رو راهنمایی کردم. درباره اسلام، درباره خدا، درباره پیامبر (ص) باهاش صحبت کردم. کتابهایی که مطالعه کرده بودم رو بهش معرفی کردم، منابع متفاوت روایی، تفاوت اسلام با همه ادیان. تفاوت شیعه و سنی، همه و همه رو براش توضیح دادم و بهش منبع دادم.
چند هفته بعد، راشل شهادتین رو گفت و مسلمان شد. یه جشن کوچیک گرفتیم و برای راشل دعا کردیم.
راشل تصمیم گرفت توی لبنان بمونه. اون عاشق این کشور شده بود. یه خونه کوچیک خرید و شروع کرد به یادگیری زبان عربی.
سالها گذشت و ما همه با هم یه خانواده شده بودیم. من، روما، محمد، راشل و بچههای روما. یه خانواده که بر اساس عشق، ایمان و احترام متقابل شکل گرفته بود.
تصمیم گرفتیم برای همیشه توی لبنان بمونیم. یه زندگی جدید رو شروع کرده بودیم و نمیخواستیم این آرامش رو از دست بدیم.