🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_90 #مُهَنّا الکس: فلش رو رد کن بیاد. استاد: قرار نبود اون دختر بلایی سرش بیاد. الکس: من مشخص
#پارت_91
#مُهَنّا
احمدرضا: مرتضی جان تو برو بپرس و ببین چی میگن، من زبانم خیلی فول نیست.
مرتضی: چشم بابا جان.
دکتر: شما باهاشون چه نسبتی دارید؟
مرتضی: من شوهر خواهرش هستم، ایشون پدرشون هستن.
دکتر: ایشون به علت ایجاد لخته خون تو سرشون تو کما رفتن.
مرتضی: یعنی....
دکتر: لخته ایجاد شده بخشی از مغز رو درگیر کرده، تا سطح هوشیاریشون بالا نیاد ما نمیتونیم عملشون کنیم.
کلیهاشون هم آسیب دیده و ممکنه کلیهاشون رو هم از دست بدن.
مرتضی: ما چیکار باید بکنیم؟ بهترین دکترها رو خبر کنید، چه میدونم هرکاری لازمه بکنید، شما که نمیخواید اون بمیره.
دکتر: آقای محترم ما هرکاری از دستمون بربیاد انجام میدیم، بحث دولت آمریکاست، من دستور دارم برای این که کشور آمریکا بیشتر از این غرامت نده جون اون دختر رو نجات بدم، پس نگران نباشید ما نهایت تلاشمون رو میکنیم.
احمدرضا: چی میگه مرتضی؟
مرتضی: چیزای خوبی نمیگه باباجان، ولی شما نگران نباشید، من مطمئنم فاطمه خانم خوب میشه.
وزیر امورخارجه: بنابر اینکه در خاک کشور شما به جان هموطن ما که برای تحصیل به این کشور آمده بودند سو قصد شده و ایشون به علت ضربه وارده در کما به سر میبرند، دولت آمریکا موظف است هرچه زودتر ضارب و مسئول این جنایت را به دولت ایران تسلیم کند.
در ضمن دولت آمریکا به جریمه نقدی ۳۰۰هزار یورو نیز محکوم میشود.
وزیر خارجه آمریکا: ایشون بنابر آخرین گزارشهای دریافتی هنوز زنده هستند، پس دادن غرامت به این میزان بیمعنی میباشد. ما ضارب را چهارساعت بعد از واقعه دستگیر کردیم و تحویل نیروهای شما دادیم و همین الان در حال بازجویی است، شما از چی دیگه دارید حرف میزنید؟
وزیرامورخارجه: عامل و محرک اصلی ضارب رو میخواهیم، قطعا بین شما کسانی هستند که بدونن اون کیه. دادن غرامت بر دولت آمریکا است، چه ایشون زنده بمونن چه خدایی نکرده از دنیا برن.
بریک: جناب من نگرانی شما رو درک میکنم، اما این یه تهمت بزرگ هست به دولت، شما ما دولت مردان رو خائن میدونید؟ ما تو این دوسال و خوردهای با جان و دل از خانم دکتر عباسی مراقبت کردیم، پس دلیلی نداره ما برای ترور ایشون اقدام کنیم، بنظر من عامل اصلی یکی از هموطنهای شماست، تو آمریکا دنبالش نباشید.
وزیر امورخارجه: ولی من خبر موثق دارم که خانم دکتر عباسی طی چهارماه پیش دوبار به صورت غیر مستقیم تهدید شده بودند.
جناب بریک پنهان کردن قضیه فقط به ضرر دولت شما تموم میشه بهتره منکر چیزی نشید، خودتون خائن رو تسلیم کنید خیلی بهتره تا اینکه دولت ایران بخواد خودش اونو پیدا کنه.
ایلیا: سلام قربان.
بریک: سلام، چه خبر ایلیا؟
ایلیا: هنوز تو کما هستن، پزشکش گفته تا سطح هوشیاریش بالا نیاد نمیتونن عملش کنن.
بریک: لعنت بهت الکس، جز خرابکاری هیچی بلد نیستی.
ایلیا: الان چی میشه؟
بریک: نمیدونم، تا اینجا که دولت آمریکا زیر سوال رفته.
ایلیا: یه چیز دیگه، پدرش، پدر خانم دکتر اومده.
بریک: جدی!؟
ایلیا: بله، امروز تو بیمارستان دیدمشون.
بریک: ایلیا خیلی مراقب افرادی که اونجا رفت و آمد میکنن باش.
حتی مراقب پزشک و پرستارها باش، کسی جز خودت اون دور و بر نباشه. دقیقه به دقیقه بهم خبر بده از اوضاع اونجا.
ایلیا: میخواید چیکار کنید؟
بریک: بهترین پزشکهای مغز و اعصاب آمریکا رو از تمام کشور جمع میکنم، همهشون باید شبانه روز تلاش کنن اون دختر برگرده، چون اگر برنگرده من مجبور میشم الکس رو تحویل بدم و این برای دولت آمریکا بد میشه.
ایلیا: چشم آقای بریک.
احمدرضا و مرتضی به من نگفتن که فاطمه رفته کما، گفتن عملش کردن و بیهوشه.
خیلی هم نمیتونستیم تماس بگیریم؛ من اینور از غصه آب میشدم و دخترم اونور با مرگ دست و پنجه نرم میکرد.
خبر تو کل خانواده پیچید، هر روز یکی یکی زنگ میزدن و خبر از حال فاطمه میگرفتن
منم که جون حرف زدن نداشتم، یا بهار جواب میداد یا هدی.
هرچی میخواستم حریف افکارم بشم نشد، مدام یاد اتفاقهای بیستسال گذشته میافتم و حرص میخوردم فقط.
نمیدونستم این وسط مقصر کیه؟ خانواده احمدرضا؟ اون زن که بچهاش رو جا بجاکرد؟ من و احمدرضا؟
گاهی همه رو مقصر میشمردم، گاهی فقط خودم رو ملامت میکردم.
شب و روزم به اشک و آه و ناله میگذشت.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشاربه هرشکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_90 #آبرو هاکان با دیدن نازنین گل از گلش شکفت، لبخندی زد و جلو اومد. دستش را دراز کرد و سلام
#پارت_91
#آبرو
آرشام: نیومده رفتید خانم؟
مریم: کاش بیشتر پیش ما میموندی.
نازنینزهرا: لطفی که در حقم کردید رو فراموش نمیکنم، آشنایی من با هاکان خیلی لطف بزرگیه.
آرشام: امیدوارم خوشبخت بشید.
هاکان: کارداشیم، ممنونم ازت ورود جمره به زندگی من روح تازهای به من بخشید.
امیدوارم قبل مراسم عروسیمون ازدواج تو و مریم بانو رو ببینم.
آرشام نگاهی به مریم انداخت و دستش را گرفت و گفت: به زودی عروسی ما رو شاهد خواهید بود.
هاکان چمدان نازنین را بلند کرد و هردو سوار ماشین شدند و به سمت استانبول حرکت کردند.
هاکان: اول میریم خونه، یکم استراحت کنی، غذایی بخوری و بعد میریم شرکت، میخوام نامزدم رو به همه معرفی کنم.
نازنینزهرا: ممنونم آقا هاکان.
هاکان: من دیگه آقا هاکان نیستم، هاکان عزیز دلم.
نازنینزهرا مبلغی سرخ و سفید شد و سرش را پایین انداخت.
تا به استانبول برسند، کلی خوش و بش کردند، تا توانستند از آینده گفتند.
از ادامه تحصیل تا ازدواج و فرزند آوری.
..................
حامدی: مریم زاهدی استانبول نیست.
ملکا: کجاست؟
حامدی: اصلا شخصی به اسم مریمزاهدی وارد استانبول نشده.
تو ایران هم که رفتم اسمش تو لیست پرواز نبود.
ملکا: یعنی ما بیخود وبیجهت اومدیم اینجا؟
حامدی: نه، ما درست اومدیم، اما اون دختر قطعا به نحو دیگهای وارد شده.
ملکا: مثلا!؟
حامدی: تغییر نام داده باشه.
ملکا: رسما دنبال سوزن در انبار کاه هستیم.
حامدی: نا امید نباش دخترم، همین که نازنین ورودش تایید شده خودش خبر خوبیه، ان شاالله به زودی با دست پر برمیگردیم.
طبق چیزی که گفتی نازنین قطعا برا تحصیل اومده ترکیه، پس اولین کاری که میکنه اقدام به ثبت نام در مدرسه میکنه.
باید اسمش تو مدرسه باشه.
ملکا: تو این شهر و کشور دنگال بیافتیم تو تک تک مدارس ببینیم نازنین ثبت نام کرده یا نه؟
حامدی: چارهدیگهای نداریم.
ملکا: پس رسما چندماهی مهمان این کشور هستیم.
حامدی: به پیدا شدن نازنین میارزد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_90 #پشت_لنزهای_حقیقت هادی: دکتر حال دخترمون چطوره؟ دکتر: طبق این آزمایشات جدید من نیازی به ت
#پارت_91
#پشت_لنزهای_حقیقت
اصلا حال و حوصله شرکت تو مهمونی رو نداشتم، عزیزجون و خانم جون خودشون اومدن تو اتاق، راستش خیلی شرمنده شدم ولی خب منم دلیل خودم رو داشتم، دلم نمیخواست تو این وضعیت با امیر رو به رو بشم.
عزیزجون: پس این آقا داماد کجاست؟
سارا: داماد!؟ براش کاری پیش اومد رفت لبنان.
خانمجون: غصه نخور مادر، مردها همیشه درگیر کار و جنگ و اینا هستن، خدا رو شکر که اینجا کنار خودمونی.
سارا: منم خوشحالم دوباره شما رو میبینم.
هانیه: بفرمایید سر سفره، شام آمادهاست.
سارا: مامان اگر زحمتی نیست سفره من رو اینجا بیارید.
رویا: صاب خونه، اجازه هست.
سارا: بفرما رویا جان.
رویا: سلام عزیزم خوبی؟ چقدر نگرانت بودیم.
سارا: شما لطف دارید عزیزم، شما خوبید؟
رویا: الحمدلله ما هم خوبیم.
نمیای سر سفره؟
سارا: نه، اگر اجازه بدید من همین جا غذام رو بخورم.
رویا: هرجور راحتی عزیزم،خیلی خوشحال شدم دیدمت.
سارا: منم همین طور عزیزم.
تنها نشستم و غذام رو خوردم، اما فکر و ذکرم لبنان بود. الان حسین تو چه حالیه؟ غذا میخوره؟ کجا میخوابه؟ اصلا حالش خوبه؟
با این که دلم پیشش بود وقتی زنگ میزد جوابش نمیدادم، میخواستم نگرانش کنم تا شاید برگرده.
هادی: چرا جواب حسین رو نمیدی؟
سارا: حوصله ندارم، بعدا زنگش میزنم.
هادی: هاااا، حوصله نداری، باشه، من بهش میگم تا نگران نشه.
من دیگه برم، شما استراحت کن.
این رفتار پدر و مادرم حرصم رو در آورده بود، بیشتر از اونا حسین بود که زنگ میزد و احوال منو از پدرم میپرسید.
آخرش خودم دست به کار شدم، خیلی بیسر و صدا یه بلیط گرفتم، برای یک هفته بعد. اخبار ضد و نقیض هم شهادت سیدهاشم صفیالدین میاومد که هنوز تایید نشده بود.
هیچ خبری به حسین هم ندادم، خیلی زیرکانه ازش حرف گرفتم و فهمیدم حسین حالاحالاها قصد برگشت نداره.
خدا رو شکر تو این ایام هم بعضیاز دونههای قرمز خشک شدن و افتادن، دیگه خارش هم نداشتن.
هانیه: خدا رو شکر دونههای قرمز دستت کمتر شده.
سارا: آره خدا رو شکر.
هادی: اگر حالت بهتر شده و حوصله داری یه تماسی با حسین بگیر.
سارا: اتفاقا دیروز باهاش تماس گرفتم، حالش خوب بود، فعلا کار داره و قصد برگشت نداره، اقای رضایی و قادری هم خبرنگارهای ثابت اونجا شدن.
هانیه: خدا بهشون سلامتی بده و هرچه زودتر شر این ملاعین رو از سرشون و سر ما کم کنه.
سارا: الهی آمین.
من چهارشنبه هفته بعد با یکی از هم دانشگاهیم قرار ملاقات دارم، میخوام یه دیدار با آقای مجیدی هم داشته باشم، وقتی نبودم خیلی پیگیر بودن ظاهرا.
هادی: اره، خوب کاری میکنی دخترم بهشون سر بزن.
خیلی آروم آروم سعی کردم آمادهشون کنم برای رفتنم، اصلا هیچ اشارهای هم نکردم به رفتن و اینا، سعی کردم خیلی طبیعی رفتار کنم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~