🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_88 #آبرو حامدی: چی شد آقای معالی؟ محمدحسین: من راهی تبریز شدم، برم خونه این دختره. حامدی: می
#پارت_89
#آبرو
ملکا: چطور میخوای به مامان و بابا بگی نازنین رفته ترکیه؟
محمدحسین: اگر بگم دوباره وای وای میکنن و چیزایی میگن که ممکنه منو بهم بریزه.
ملکا: خب میخوای چیکار کنی؟
محمدحسین: تو همراه خانم حامدی میتونی بری ترکیه؟
ملکا: من!؟ چه کاری از دستم برمیاد؟
محمدحسین: ملکا، خانم حامدی میدونه چیکار کنه، تو فقط همراهش باش، نازنین رو پیدا کردید یه نامه بهت میدم به نازنین نشون بده.
ملکا: امیدوارم از پسش بربیام.
محمدحسین: لطفا به کسی نگو دلیل رفتن نازنین رو، نمیخوام تفکر مردم در مورد پدر و مادرم و خواهرم تغییر کنه.
ملکا: چشم.
ملکا همراه خانم حامدی راهی ترکیه شد، محمدحسین همه سفارشات لازم رو بهشون کرد.
از طریق دوستهای سپاهی با اینترپل هماهنگ کرده که کار پیدا کردن نازنین و مریم زاهدی سخت نشه.
...................
مریم: تصمیمت رو گرفتی؟ قرار بزارم باهاش هماهنگ کنه.
نازنینزهرا: قرار بزاره، مشکلی نیست.
مریم: درستترین تصمیم رو گرفتی.
من برم به آرشام بگم خبرش کنه، بهش میگم راستش رو بگه که تو ایرانی هستی تا دروغگو دیده نشی.
آماده شو بریم بازار لباس خوشگل برات بخرم.
نازنینزهرا: باشه عزیزم.
آرشام: الو هاکان، خوبی داداش؟
هاکان: تشکرلَر.
آرشام: من با دختره هماهنگ کردم، کی وقت داری ببینمت، یه چیزایی روباید برات تعریف کنم.
هاکان: همین امروز عصر وقت دارم.
آرشام: خوبه، منم میام، آدرس رو میفرستم کارداشیم.
نازنینزهرا همراه مریم برای خرید لوازم آرایشی و لباس به بازار رفتن، تو همین دو هفته نازنین از رستوران پول نسبتا خوبی بدست آورده بود.
به پیشنهاد مریم گرانترین و پر زرق و برقترین لباسها رو خرید.
نازنینزهرا: یکم ارزونتر باشه بهتر نیست؟ حقیقتش خیلی خرجم داره میره بالا.
مریم: نگران چی هستی؟ الان داری کار میکنی، حقوقت رو به موقع میگیری، با هاکان هم که ازدواج کنی دیگه میشی ملکه.
نازنینزهرا: اووو، کو تا ما به توافق برسیم.
مریم: تو یکم سخت نگیر عزیزم، باهاش راحت باش.
نازنینزهرا: چی بگم؟ من همه جور مدیون تو هستم.
مریم: بریم خونه لباسها رو به آرشام نشون بدیم.
نازنینزهرا: بریم، منم موافقم.
مریم: خب داری زبون ترکی رو یاد میگیری، خدا یه ذره از هوش تو رو به من داده بود من الان زندگی خودم رو داشتم.
نازنینزهرا: هوش من برا شما ذوق میاره، برا یه عده مایه زجر.
مریم: اونا رو ولشون کن، چنان بری بالا که چشم حسودات دربیاد.
نازنینزهرا: امیدوارم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و رجائی کربلا .. ❤️🩹
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
و رجائی کربلا .. ❤️🩹
یعنی میشه منم پشت این گیتها بایستم؟💔😭😭
دلشوره عبور از این ور گیت رو داشته باشم.
هی صفحه مهر پاسپورت رو آماده کنم، هی بخاطر طولانی بودن صف ببندمش.
یعنی میشه؟😭😭
عجب چیزی پیدا کردم🥺
پارسال اربعین عجیبی بود
موکب برا استراحت تو کربلا سخت پیدا میشد
هوا هم به شدت گرم بود، از شدت گرما یکم بیحال شده بودم😩🥴
تا اینکه یه روحانی محترم از سلاله حضرت زهرا، ما رو تو موکبش به مدت دو شب راه داد.
موکب قزوینیها، همون نزدیکای خیمه گاه😭
آی خدا، رزق و روزی همه دلدادگان و عاشقان امام حسین بکن این لحظات رو😭💔
#اربعین
#سال۱۴۰۲
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_89 #آبرو ملکا: چطور میخوای به مامان و بابا بگی نازنین رفته ترکیه؟ محمدحسین: اگر بگم دوباره
#پارت_90
#آبرو
هاکان با دیدن نازنین گل از گلش شکفت، لبخندی زد و جلو اومد.
دستش را دراز کرد و سلام کرد.
هاکان: از آشنایی با شما خوشبختم.
نازنین مردد نگاهی به دست دراز شده سمتش انداخت، هنوز برای کاری که داشت انجام میداد مردد بود.
نازنین نگاهی به تیپ خودش انداخت و قبل از اینکه هاکان دستش را پس بگیرد دستش را دراز کرد و جواب سلامش را با خوش رویی داد.
هاکان خوشحال و لبخند بر لب به نازنین تعارف کرد بشیند، صندلی را عقب کشید و با دست به نازنین تعارف کرد.
نازنینزهرا: خیلی ممنونم.
هاکان: برادر آرشام همه چی رو برام تعریف کردن، نمیدونم بگم متاسفم یا خوشحالم.
اما از یه چیز خوشحالم، از اینکه شما رو بدست آوردم.
نازنینزهرا: منم خوشحالم.
هاکان: فکر کنم شما رو باید جمره خانم صدا بزنم درسته؟
نازنینزهرا: بله، جمره دنیز.
هاکان: بسیارعالی، من معماری میخونم، تو یه مجموعه معروفی توی استانبول مشغول به کار هستم، پروژههای خوبی هم تا حالا گرفتم و به نتیجه رسوندم، شنیدم شما جز نخبگان ایران بودید و رشته ریاضی میخوندید
نازنینزهرا: بله درسته، قصد دارم اینجا هم ادامه بدم.
هاکان: بسیار عالی، اگر موافق باشید من میتونم کمکتون کنم.
نازنینزهرا: واقعا!؟
هاکان: من اینجا خودم خونه مستقل دارم، دیگه لازم نیست با آرشام و مجموعهاش کار کنید، تو شرکت معماری ما بنده به دستیار نیاز دارم، خودم هم مدیر مجموعه هستم هم مدلینگش، وجود شما برای ترقی مجموعه ما خیلی خوبه، نگران حقوقتون هم نباشید.
نازنینزهرا: خیلی هم عالی آقا هاکان، امیدوارم بتونم خوب و در شأن مجموعه شما عمل کنم.
هاکان: خیلی عالی، اجازه میدید یه کار دیگه هم بکنم؟
نازنین لبخندی زد و سر تکون داد که چه کاری!؟
هاکان از سرجاش بلند شد، مقابل نازنین قرار گرفت و زانو زد جعبه قرمز رنگ رو باز کرد به نازنین پیشنهاد ازدواج داد.
نازنین متعجب نگاه کرد، انتظار نداشت تو اولین دیدار هاکان همچین پیشنهادی بهش بده.
هاکان قبل از اینکه نازنین اظهار نظر کنه گفت: دوست دارم وقتی وارد مجموعه میشی، کسی بهت چپ نگاه نکنه.
اجازه هست؟
نازنین هنوز گیج و مات و مبهوت به هاکان زل زده بود، آروم آروم دستش رو جلو آورد، هاکان دست نازنین رو بوسید و حلقه رو دستش کرد.
دست در دست هم دیگه کنار ساحل قدم زدن، نازنین مدام برا خودش تکرار میکرد، تو باید به دختر بودنت عادت کنی، باید این شرایط رو عادت کنی، یکم متفاوت زندگی کن، تو چه فرقی با بقیه دخترا داری؟ یکم لذت ببر.
...................
حامدی: دوست همسرم تو استانبول هستن، ایشون میان دنبالمون اونجا.
ملکا: خیلی هم عالی. فقط از کجا باید شروع کنیم؟
حامدی: از خود فرودگاه، تاریخ ورود نازنین به ترکیه رو در میارم، حتما اسمش جز مسافرینی که وارد شدن هست.
ملکا: درسته، خب مرحله بعدش چیه اگر نازنین واقعا وارد شده؟
حامدی: مریم زاهدی رو هم پیدا کنیم، اون هم که پیدا بشه نازنین پیدا میشه.
اطلاعات مریم زاهدی به اینترپل دادیم، منتظر میمونیم تا اونا کمکمون کنن.
ملکا: امیدوارم اتفاق بدی برا نازنین نیفتاده باشه و بتونیم زود پیداش کنیم.
حامدی: ان شاالله
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_90 #آبرو هاکان با دیدن نازنین گل از گلش شکفت، لبخندی زد و جلو اومد. دستش را دراز کرد و سلام
#پارت_91
#آبرو
آرشام: نیومده رفتید خانم؟
مریم: کاش بیشتر پیش ما میموندی.
نازنینزهرا: لطفی که در حقم کردید رو فراموش نمیکنم، آشنایی من با هاکان خیلی لطف بزرگیه.
آرشام: امیدوارم خوشبخت بشید.
هاکان: کارداشیم، ممنونم ازت ورود جمره به زندگی من روح تازهای به من بخشید.
امیدوارم قبل مراسم عروسیمون ازدواج تو و مریم بانو رو ببینم.
آرشام نگاهی به مریم انداخت و دستش را گرفت و گفت: به زودی عروسی ما رو شاهد خواهید بود.
هاکان چمدان نازنین را بلند کرد و هردو سوار ماشین شدند و به سمت استانبول حرکت کردند.
هاکان: اول میریم خونه، یکم استراحت کنی، غذایی بخوری و بعد میریم شرکت، میخوام نامزدم رو به همه معرفی کنم.
نازنینزهرا: ممنونم آقا هاکان.
هاکان: من دیگه آقا هاکان نیستم، هاکان عزیز دلم.
نازنینزهرا مبلغی سرخ و سفید شد و سرش را پایین انداخت.
تا به استانبول برسند، کلی خوش و بش کردند، تا توانستند از آینده گفتند.
از ادامه تحصیل تا ازدواج و فرزند آوری.
..................
حامدی: مریم زاهدی استانبول نیست.
ملکا: کجاست؟
حامدی: اصلا شخصی به اسم مریمزاهدی وارد استانبول نشده.
تو ایران هم که رفتم اسمش تو لیست پرواز نبود.
ملکا: یعنی ما بیخود وبیجهت اومدیم اینجا؟
حامدی: نه، ما درست اومدیم، اما اون دختر قطعا به نحو دیگهای وارد شده.
ملکا: مثلا!؟
حامدی: تغییر نام داده باشه.
ملکا: رسما دنبال سوزن در انبار کاه هستیم.
حامدی: نا امید نباش دخترم، همین که نازنین ورودش تایید شده خودش خبر خوبیه، ان شاالله به زودی با دست پر برمیگردیم.
طبق چیزی که گفتی نازنین قطعا برا تحصیل اومده ترکیه، پس اولین کاری که میکنه اقدام به ثبت نام در مدرسه میکنه.
باید اسمش تو مدرسه باشه.
ملکا: تو این شهر و کشور دنگال بیافتیم تو تک تک مدارس ببینیم نازنین ثبت نام کرده یا نه؟
حامدی: چارهدیگهای نداریم.
ملکا: پس رسما چندماهی مهمان این کشور هستیم.
حامدی: به پیدا شدن نازنین میارزد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
24.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رویای صادقه کربلا ببینید ان شاالله😭
شب خوش
خوب گوش کن!
صدای قدم ها؛
صدای سایش کفش ها بر سینه جاده ها؛
کسی می گوید بیا!
چند روز است که در راهی و باز هم خسته نمی شوی.
چون تو خوب این صدا را می شناسی.
صدای حسین را که بی وقفه می گوید بیا بیا بیا...
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_91 #آبرو آرشام: نیومده رفتید خانم؟ مریم: کاش بیشتر پیش ما میموندی. نازنینزهرا: لطفی که در
#پارت_92
#آبرو
حامدی: تا حالا پنج تا مدرسه رفتم ولی اسم نازنین نبود.
ملکا: منم مدارسی که اسمش رو دادید هم رفتم بینتیجه بود.
حامدی: ممکنه یه شهر دیگهای رفته باشه، اصلا استانبول نباشه.
ملکا: خب ترکیه این همه شهر داره، یعنی همه رو دونه به دونه بریم!؟
حامدی: به من باشه اینکار رو میکنم، نمیتونم منتظر اینترپل بمونم تا الانش هم دیر شده.
ملکا: چرا شما اینقدر برا نازنین دلسوزی میکنید؟ پدر و مادرش اینقدر نگرانش نیستن که شما.
حامدی: پدر و مادرش هم نگرانن، منتها اونا یکم دارن راه اشتباه میرن، هم به خودشون ضربه میزنن هم به بچههاشون.
ملکا: ما نهایتا یک ماه بتونیم اینجا بمونیم، بعدش چیکار میکنیم اگر پیدا نشد.
حامدی: اصلا نمیتونم به این فکر کنم نازنین رو پیدا نمیکنم، اون دختر نباید تو این کشور بمونه.
ملکا: ان شاالله زودتر پیداش کنیم.
................
زهره: مادر محمد جان چه خبر؟
محمدحسین: ملکاو خانم حامدی دارن میگردن دنبالش، فعلا که خبری ازش نشده.
زهره: نکنه بلایی سرش اومده؟ ترکیه که امنیت نداره؟ مخصوصا برا ایرانیا؟ خدای من اگر چیزیش شده باشه من چیکار کنم؟
محمدحسین: ان شاالله که اینطور نیست، زود پیداش میکنن.
بابا کجاست؟
زهره: رفته مسجد ختم یکی از افراد محل بود، مرتضی ناجی زاده بنده خدا تو تصادف از دنیا رفت چند روز پیش.
محمدحسین: خدا بیامرزتش.
محمدحسین بلند شد که از خونه بره بیرون چشمش به اتاق نازنین افتاد، بغضی گلوگیرش شد، بغضی که دلش نمیخواست بشکند.
محمدحسین فورا از خونه بیرون رفت، حس میکرد خونه دیگه خیلی خفه کننده شده. یک لحظه هم از فکر نازنین بیرون نیومد.
گزارشات لحظهای از خانم حامدی و ملکا میگرفت، اما دریغ از یک خبر خوب.
...........
هاکان: خب جمره جون، این از ثبت نام شما، راحت میتونید ادامه تحصیل بدید، سوابق تحصیلیت که چک شد چشماشون داشت از حدقه بیرون میزد.
نازنینزهرا: یعنی نیاز نیست از اول بخونم؟
هاکان: نه نیاز نیست، شما همون پایه دوازدهمت رو میخونی.
نازنینزهرا: به کارنامه ایراد نگرفتن؟
هاکان: نه، چرا ایراد بگیرن، همه چیش قانونی بود.
نازنینزهرا: هاکان خیلی خوشحالم کردی، یعنی الان میتونم به رویای مهندس شدن فکر کنم؟
هاکان: تو خودت رو از الان خانم مهندس بدون.
نازنین از ذوق داشت بال درمیآورد، ته رویاها و آرزوهاش پوشیدن لباس و کلاه مهندسها سر ساختمان نیمه ساخته بود.
تو دو قدمی این آرزو داشت پیش میرفت، دیگه کسی نبود سرش غر بزنه یا مانعش بشه، هاکان و همه مجموعه هم پشتش در اومده بودن، و این برای نازنین خیلی امید بخش و سرشار از انرژی مثبت بود.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~