🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_95 #مُهَنّا بریک: الان دو روز از عملش گذشته، چرا بهوش نمیاد؟ دکتر: تا یک هفته حداقل تو این ح
#پارت_96
#مُهَنّا
الکس: این دختره چه زرنگه، محتوای ساخت سلول رو هم رمز گذاری کرده.
امانوئل: رمز گشاییش زمان میبره.
الکس: در اسرع وقت میخوامش.
امانوئل: بین این کلمات نامفهوم سخته.
الکس: همه نیرو و زمانت رو بزار و راز ساختش رو پیدا کن.
........
بریک: سلام، وقتتون بخیر، چه خبر؟
دکتر: شرایطش تغییر نکرده، بهتر نشده ولی بدتر هم نشده.
بریک: چی باعث شده این همه زمان بیهوش بمونه.
دکتر: ضعف بدنیش، ما تاجایی که تونستیم از قویترین داروها استفاده کردیم، ولی بدنش همه رو پس میده، بیشتر از این هم تزریق همچینداروهایی تو چنین وضعیتی خطرناکه.
بریک: الان پنج روزه از عملش میگذره.
دکتر: ما هم به اندازه شما نگرانیم، بعد از روز هفتم شاید دیگه امیدی به بهوش اومدنش نباشه.
بریک: دیگه این جمله رو نشنوم، اون نباید بمیره، حرفهای روز اول رو که یادتونه؟
ایلیا کجایی؟
ایلیا: مقابل اتاق خانم دکتر.
بریک: بیا کارت دارم؟
ایلیا: چشم.
بریک: پدر خانم عباسی و اون همراهش کجان؟
ایلیا: اونا هم همین جا هستن.
بریک: مکان اسکانش کجاست؟
ایلیا: تو هتل ملونی، البته خیلی اونجا نمیرن، اکثرا اینجا هستن، مخصوصا پدرش.
بریک: حواست بهشون باشه، دم دستشون باش، هرچی خواستن براشون فراهم کن، نزار سخت بگذره بهشون.
ایلیا: چشم، هر طور شما میفرمایید.
....
احمدرضا: من برم نماز بخونم، تو اینجا میمونی مرتضی جان؟
مرتضی: بله، من هستم، شما برید هتل یه استراحت کنید من همین جا هستم، همین گوشه نماز میخونم و میشینم.
احمدرضا: نه، من زود برمیگردم، برم لباسهام رو فقط عوض کنم، بعدش تو برو یه استراحتی کن، خیلی خسته شدی.
مرتضی: نگران من نباشید آقا جون.
ایلیا: سلام، من ایلیا هستم.
مرتضی: سلام، خوشبختم.
ایلیا: من دوسال راننده خانم دکتر بودم، الان هم به دستور رئیس دانشگاه اینجا هستم، هرچی نیاز داشتید به من بگید.
مرتضی: ممنونم، دستتون درد نکنه، چیزی نیاز نداریم.
ایلیا: من همین اطرافم، به هرحال اگر کاری بود من در خدمتم.
مرتضی: ممنونم، متشکر.
ایلیا: چی شد!؟
مرتضی: حتما فاطمه خانم بهوش اومدن.
همه با استرس و نگرانی پشت در منتظر بودن پرستارها و دکترهایی که با عجله وارد اتاق شدن بیان بیرون خبر بدن.
درد اجازه نمیداد حرف بزنم، متوجه بودم دارن منو صدا میزنن.
چشمام هنوز تار میدید، صداها رو ولی به خوبی میشنیدم.
دستگاه تنفسی که تو دهنم بود اجازه حرف زدن بهم نمیداد.
بعد از چند بار پلک زدن تونستم اطرافم رو واضحتر ببینم.
دست و پاهام رو حس نمیکردم، هنوز درست نمیدونستم چه اتفاقی افتاده.
یکی از اون دکترها که موهای طلایی رنگ داشت و ریشش رو ظاهرا به تازگی زده بود منو صدا زد، من با چشم تایید کردم که میشنوم.
لبخند رضایت بخشی رو لب همه دکترها و پرستارها نشست.
مرتضی: چه خبر دکتر؟ چی شده؟
دکتر: بهوش اومده، حالش نسبتا خوبه، ولی هنوز باید اینجا باشه.
ایلیا: من برم به آقای بریک خبر بدم.
بریک: بله ایلیا.
ایلیا: قربان خانم دکتر بهوش اومدن.
بریک: جدی!؟ کی؟
ایلیا: همین چند دقیقه قبل، دکترش گفته حالش نسبتا خوبه.
بریک: ممنونم ایلیا.
مرتضی: الو بابا جان.
احمدرضا: جانم مرتضی، من دارم میام.
مرتضی: بابا فاطمه خانم بهوش اومدن.
احمدرضا: خوش خبر باشی پسر، کی؟
مرتضی: چند دقیقهای میشه.
احمدرضا: من الان میرسم بیمارستان.
مرتضی: باشه منتظرم.
مرتضی که خبر بهوش اومدن فاطمه رو داد دلم آروم گرفت، اشک و خنده رو در هم آمیخته بودم.
بهار: کی مرخصیش میکنن؟
مرتضی: هنوز زوده عزیزم، همش یه ساعته که بهوش اومده.
بهار: نمیشه باهاش حرف بزنیم؟
مرتضی: بهار جان، میگم هنوز شرایطش کامل استیبل نشده، اگر از بخش مراقبتهای ویژه بیرون آوردنش شرایطش بود تصویری زنگ میزنم که ببینیدش.
بهار: ما دل تو دلمون نیست، تو رو خدا ما رو بی خبر نذار.
مرتضی: چشم خانمی، کاری نداری؟
بهار: نه ممنون.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_95 #آبرو محمدحسین هم چنان از طریق اینترپل پیگیر نازنین بود. محمدعلی: محمدحسین تو رو خدا
#پارت_96
#آبرو
هاکان: عشقم خیلی سرگرم درسها شدی.
نازنینزهرا: هاکان همهی هم و غمم شده این که این درسها رو قبول بشم، داشتم حساب کتاب میکردم اگر من تو ایران بودم الان، نیمه اول رو امتحان داده بودم و یه مدت دیگه نیمه دوم شروع میشه، اما اینجا با یک و نیم ماه تاخیر.
هاکان: سر همین یک و نیم ماه داری جوش میزنی؟
نازنینزهرا: مگه تو یه مهندس کار بلد نمیخوای برا مجموعهات؟
هاکان: چرا عزیزم میخوام.
نازنینزهرا: خب پس، باید خوب بخونم بشم اون چیزی که دوست داری.
هاکان: پس....
نازنینزهرا: چی!؟ چرا حرفت رو خوردی؟
هاکان: هیچی، خواستم بگم که...
نازنینزهرا: چرا بریده بریده حرف میزنی؟
هاکان: من رو هم میان درسهات فراموش نکن.
نازنینزهرا لبخندی زد و نگاهی به هاکان انداخت.
نازنینزهرا: میخوای بریم بیرون قدم بزنیم؟
هاکان: تو که داشتی درس میخوندی!
نازنینزهرا: ولی برای تو به وقتش، هزینه میکنم.
هاکان: پس بریم.
هاکان دست تو دست نازنین از خونه بیرون زدن، هاکان جاهای دیدنی استانبول رو به نازنین نشون میداد.
...........................
حامدی: سلام آقای معالی، خسته نباشید.
محمدحسین: سلام، ممنون سلامت باشید.
حامدی: زنگ زدم بپرسم شما از نازنین خبری گرفتید؟ تونستید نشونی ازش پیدا کنید؟
محمدحسین: من که دستم از شما بستهتر، فقط هرازگاهی از طریق اینترپل یه اعلام میگیرم، خبری نیست.
حامدی: منم اگر ایام درس و امتحان نبود مجدد میرفتم ولی مثل شما دستم بستهاست.
محمدحسین: شما که وظیفهای ندارید، کسای دیگهای باید نگران باشن که ظاهرا، خدا برا تنبیه خانواده ما بخاطر کاری که با اون دختر کردیم، اونو از ما گرفت، فقط امیدوارم هرجا هست حالش خوب باشه.
حامدی: ان شاالله آقای معالی، من دلم روشنه، نازنین زنده و سرحال، ان شاالله این فراق خیلی طول نکشه.
محمدحسین: ان شاالله، بابت پیگیریهاتون هم مچکرم، خیلی لطف کردید.
حامدی: خواهش میکنم، کاری نکردم.
روزها پی در پی در حال گذر بود، محرم و صفر گذشت و ربیع آمد، ربیع اول و ثانی هم رفتند و جمادی آمد، بوی فاطمیه به مشام رسید، اما دریغ از یک خبر از نازنین.
+: میگن دختر حاج معالی چند ماهه غیبش زده.
_ پناه برخدا، چرا!؟
+ نمیدونم، البته شنیدم غیب شدنش دروغه، میگن بخاطر اینکه به فرد مورد علاقهاش نرسیده خودکشی کرده.
_ خدا به دور، خانواده با اصل و نسبی همچین بچهای داشته باشن.
× ولی من چیز دیگهای شنیده بودم.
+ چی؟
× ظاهرا دختره اصلا اسلام قبول نداشته، پدر و مادرش انداختنش بیرون، اونم رفته از این شهر.
_ نه بابا! پدر آخوند و حوزوی، مادر معلم و مدرس قرآن و مجلسی، مگه میشه؟
+ چرا نشه، پسر نوح که پدرش پیامبر بود، پسرش شد اون.
_ فقط باید به خدا پناه برد، چه خطبههایی این حاجآقا پای منبر تو مساجد میخونه، دریغ از اینکه خانوادهاش...
+ خود حاج آقا و خانمش خیلی آدم حسابی هستن، خدا میدونه چرا دخترشون شده این.
_ حتی نمیتونیم بگیم تاثیر لقمه حرام، چون حاج آقا خیلی حلال خور.
+ بسه خواهر، غیبت نکنیم، ما رو چه به زندگی مردم.
بازار شایعات تو محله داغ شده بود، هرکس در مورد غیب شدن نازنین چیزی میگفت.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_95 #پشت_لنزهای_حقیقت بعد از نیم ساعت پیاده روی حس کردم دیگه نمیکشم. سارا: حسین من دیگه خست
#پارت_96
#پشت_لنزهای_حقیقت
هادی: من برم خرید، بگو چی کم داریم تهیه کنم.
هانیه: سیبزمینی، یک کیلو گوشت، یک نیم کیلو هم جدا گونه ماهیچه فقط باشه بیار، گوجه یک کیلو، کلم قرمز و سفید، فلفل دلمهای و .....
هادی: باز هم اگر چیزی کم بود زنگ بزن.
حسین: سلام صبح بخیر.
هادی: سلام، صبح شما هم بخیر.
حسین: من دارم میرم بیرون، دوستان خبرنگار از لبنان برگشتن.
هانیه: خب اول صبحانه میل کنید بعدا.
حسین: اگر اشکال نداره صبحانه رو تو سینی بزارم ببرم بالا پیش سارا.
هانیه: حتما پسرم، چرا خجالت میکشی، سینی خدمت شما، هرچی هم نیاز داری بذار ببر تو یخچال هست.
حسین: دستتون درد نکنه.
هادی: اینجا دیگه خونه خودته آقا حسین، راحت باش.
حسین: شما لطف دارید.
حسین ترجیح داد قبل از رفتن کنار من صبحانه رو بخوره، برام با دستاش لقمه درست میکرد، هرچند میلی به غذا خوردن نداشتم ولی ریز ریز یه چیزایی میخوردم.
حسین: من زود برمیگردم، اگر چیزی هوس کردی دوست داشتی زنگ بزن برات میارم.
سارا: دستت درد نکنه، سلامم به آقای رضایی و قادری برسون.
حسین: چشم حتما عزیزم.
حسین که رفت دراز کشیدم و چشمهام روی هم گذاشتم، یک لحظه که چشمام گرم شد لحظه شهادت علیرضا رو خواب دیدم. با ترس از خواب پریدم، باز هم اشکهام جاری شد، دلم باز هوای ریحان و علیرضا رو کرد، شروع کردم به سرزنش کردن خودم، حسین رو کشوندم ایران با این حال و روزم اونو درگیر کردم، اصلا به دلش توجه نکردم، هرچی نباشه حسین ۸ سال با ریحان بوده، چند ماهی پدر بوده، اما من همه اینها رو نادیده گرفتم.
هانیه: بهتری دخترم، اگر کاری داشتی چرا صدام نزدی؟ خودم میاومدم بالا.
سارا: خوبم، کار خاصی نداشتم، فقط خسته شدم از شرایط اتاق.
هانیه: گفتم بابات گوشت و ماهیچه بخره، برات عصاره گوشت بپزم قوت بگیری.
سارا: دستتون درد نکنه، من خوبم.
هانیه: خانم جون وقتی تو به دنیا اومدی هر روز برام عصاره گوشت میآورد، کباب نهار بود و آب گوشت شام.
میگفت برا زنی که زاییده تا ده روز باید گوشت بهش بدیم تا جون بگیره و بدنش خونسازی کنه.
سارا: کسی که در مورد این حال من چیزی نفهمید؟
هانیه: نه مادر کسی چیزی نفهمید، من هم خوشحالم هم ناراحت، خدا به من فقط به فرزند داد، ولی دعا کردم دور و برم رو تو این خونه با نوههام پر کنه.
سارا: مامان، میشه دیگه درموردش حرف نزنید؟
هانیه: منم وقتی بچههام تو شش ماهگی و پنج ماهگی سقط شدن مثل تو بودم، سارا به خودت بیا، خدا یه نعمتی رو بگیره یه چیز بهتر جاش میده، من اینو از روی اعتقاد میگم، به خودت نگاه کن، اول جوونی ازدواج کردی و چندماه طول نکشید و طلاق گرفتی، اما خدا برات جبران کرد، کسی رو گذاشت سر راهت که حاضر برات بمیره.
کی فکرش میکرد قسمت تو، تو کشوری تو دل جنگ باشه؟
ما یه چیز اراده میکنیم، خدا یه چیز دیگه.
به زندگیت برگرد، فعالیتت شروع کن، با قدرت ادامه بده، تو از دل سختترین شرایط سربلند بیرون اومدی، نباید این مسائل تو رواز پا بندازه.
حرفهای مادرم آب رو آتیش بود، خیلی بهم آرامش داد، بلند شدم رفتم دوش گرفتم، یه لحظه که به خودم اومدم دیدم خبری از دونههای قرمز روی بدنم نیست.
شاید این از برکت بچهای بود که سقط شد، همه سموم بدنم رو دریافت کرد و از دستم رفت ولی بجاش سلامتی رو به من هدیه داد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~